19 فروردین 1397, 17:6
شاید از نظر لغوی آزادی و رهایی دارای معنای یکسانی باشند، اما به نظر میرسد واژگان و الفاظ نزد افراد بار معنایی متفاوتی داشته و بر اثر گذشت زمان دچار استحاله معنوی شده باشند. واژه آزادی، عامتر و کاربردیتر و دنیوی است و مورد استفاده آن بیشتر در محاوره، در حقوق شهروندی، بیان عقیده و سیاست، اقتصاد، علم، تجارت و البته هنراست. ولی شاید این دو لفظ از نظر معنی تفاوت ماهوی داشته باشند. «رهایی» با الفاظی چون فارغ شدن از خود، خلاص شدن از هر قید و بند مادی و وارستگی، هم سنخ و دارای بار معنوی عمیقتر است. این واژه در حکمت و اخلاق و عرفان کاربرد بیشتری داشته و دارد. قید و بند شامل زندگی و تمام محسوسات است. اگر قید و بندی وجود داشته باشد حدود و مرزآن آزادی دیگران است. اگر بخواهیم از نظر تاریخی به این واژه نگاهی بیندازیم باید این دو واژه را در شرق و غرب ریشهیابی کنیم. آزادی به طور جدی در غرب از قرن نوزدهم میلادی مطرح شد که فلاسفه و هنرمندان برای جدا شدن از چهارچوبهای دینی و مذهبی قرون وسطی این واژه را مطرح کردند و به دنبال آن تمامی آثار هنری تحت تأثیر این اندیشه قرار گرفت. به طور مثال نسبی نگرها آزادی را مانند دانش و حقیقت، نسبی میانگاشتند، یعنی نسبت به زمان، مکان، جامعه، فرهنگ، طبقه اجتماعی در دورههای تاریخی، شکل قدرت سیاسی، شکلهای اقتدار، زبان و مجازهای بیان، شِماها، چارچوبهای شناختی، نظری و مفهومی و حتی نسبت به آموزشها و باورها و یادمانهای آشکار و پنهان افراد و در یک کلام نسبت به آن چه لودیک ویتگنشتاین «شکلهای زندگی» خوانده تفاوت میگذاشتند. این آزادی در واقع نوعی آزادی مطلق است که همواره ویران کننده بود و هست. با این نوع تعاریف خودکامانه، غرب توانست با نفوذ به فرهنگها و هنر مشرق زمین نوعی از هنر را ارائه دهد که مدعی جهانی بودن آن را داشت. در سایه این تعریف، قوم محوری به بدترین شکل خود درصدد تحمیل دیدگاههایش برمیآید و نمونهاش هم سیاست استعماری است که زمانی به عنوان عامل رشد دهنده ارزشها و کنشهای مدرن توجیه میشود.
در تمدن و فرهنگ مشرق زمین، هنر با «فضیلت» همسنخ است و با اخلاق و رفتار انسانها ارتباطی تنگاتنگ دارد. در فارسی قدیم نیز «چهارهنران» به معنی فضایل چهارگانه «شجاعت، عدالت، عفت، حکمت» است که این خصایص، انسان را به فرزانگی سوق میدهد. هنر در زبان فارسی بر خلاف امروز، در گذشته هیچ گاه به معنی هنر خاص که با ابداع و صنعت سرو کار پیدا میکند به کار نرفته است. در گذشته هنر با فلسفه، اخلاق، دین و عرفان یک حرف واحد را به زبان میآوردند و بدین صورت نبود که امروزه هر کدام را به صورت مجرد ببینیم.
زرتشت اساس سعادت دنیوی و اخروی را به سه اصل اخلاقی «پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک» یعنی «هومته» «هوخته» «هورشته» قرار داد و مانی هنر نقاشی را چون وسیلهای برای عـروج روح انسان میداند و معتقد است وظیفة هنر آن بوده است که توجه را به عالم بالاتر متوجه کند و عشق و ستایش را به سوی فرزندان نور جلب سازد و نسبت به زادههای تاریکی ایجاد نفرت کند.
این قضیه در هنر و تمدن مصر نیز به صورتی دیگر دیده میشود. شاید بتوان سازنده اهرام، «ایمحوتپ»، وزیر فرعون را اولین هنرمند فرزانه تاریخ دانست. به خاطر این که روح انسان از طریق این اهرام به معراج میرفت و از طریق همین اهرام، معراج روح انسان تسهیل میشد. در هنر هند، رستگاری «رهایی» است. رهایی از گردونة مرگ و زندگی و در نتیجه از زایش دوباره و دایره بازپیدایی و بالاخره وارستگی از قانون «کارما». همان روحی که در مصر و در قالب «کا» بعد از مرگ فرد در جسم او حلول میکرد و به زندگی در او ادامه میداد، در اندیشه و مخیله هندی در قالب «سامسارا» و «کارما» و استحالة روح به صورت دیگری از حیات است و این نشان آن است که تمدنهای کهن شرقی برای روح ارزشی فراتر از ماده قائل بودند. هرقدر که قوانین برای رسیدن به معنویت و الوهیت کاملتر و جامعتر باشند راه و سلوک رسیدن به تعادل و رهایی سهلتر خواهد بود. بودا پیروزی اولیهاش را مدیون وضوح دستورهایش برای رسیدن به رهایی و رستگاری میدانست.
اگر روح مُهر خود را بر ماده نزند، «ماده» صورت مــعقول نخواهد داشت، و بــدون ماده که مُهر روح را میپذیرد و به بیانی دیگر آن را محدود میکند، هیچگونه تجلی ممکن نخواهد بود.روحی که در درون اشیاء وجود دارد در هنر چین به صورت «راز» خودنمایی میکند. آنچه در دل ناچیزترین شئ و ذرّه این جهان، فی المثل در جهش ناگهانی یک «نی» چهره میگشاید، همان رازی است که بدان «تائو» میگویند. برای بازنمایی تائو خلأ هم جای گیر است که وجود همه چیز را میسر میکند، اشکال را میآفریند، صور را میشکوفاند و بعد میپژمراند و گردونه وجود و نیستی را میگرداند. خلأنگری و خلاء اندیشی اصل بینش چینی است.
تائوی حافظ نظام و نگاهدار هیأت اخلاقی و اجتماعی و سیاسی و غایت و مقصد او ساختن جامعهای استوار بر فضیلت و اخلاق بود، حکومتی عادل که ترغیب به فضایل و اجتناب از تنبیه و تشویق قوه قهریه میکرد. معیار فضیلت هم درستی بود در برابر سودجویی.
در هنر چین، انسان بر طبیعت مسلط نیست و نمیخواهد باشد بلکه بخشی از آن است و معنی «شادمان و سعادتمند زیستن»، هماهنگ بودن با طبیعت است و معنی نقاش بودن، تبدیل شدن به ابزاری است که طبیعت با استفاده از آن خود را بر انسان مینمایاند. کار نقاش، بیان پیوستگیاش به موج زندگی و هماهنگیاش با تمامی آن چیزهاست. مقصد هنرمند چینی، تفسیر نهایی درباره طبیعت نیست، بلکه با اشاره به اعماق و فواصلی که در آن سوی قدرت تصویر گری هر هنرمندی نهفته، آزاد سازی صور خیالی معطوف به تائو خویش است.
در هنر ژاپن رهایی به صورت «ذن» خودنمایی میکند. رهایی از تجسم و روح و «شینو» به معنی راه و رسم ارواح نیکو یا راه خدایان و از کلمه چینی «شین تائو» گرفته شده اسـت. آنها معتـقدند که رسیــدن به «فضیلت ممتاز» رابــطه با خدایان یـعنی آیین «شینتو» است. حالت بیعملی (چینی)، بی ذهنی (بودایی)، بیمنظوری (هندی) و رضا و توکل (اسلام) همه خروج از منیت و رهایی از قید تن است.
تمامی تعاریفی که فلاسفه غربی از قرن هیجدهم و نوزدهم میلادی از آزادی کردهاند، به نوعی به سوبژکتیویته باز میگردد و انسان را در چنبره خودبینی و خودخواهی گرفتار میسازد و در گردابی ناخواسته فرو میبرد.
خودکامگی، قوم محوری، نژادپرستی، جنگ و تجاوز میوه همین اندیشه است. جدایی فلسفه، اخلاق و دین نیز از عوارض همین تفکرات است که با پاره پاره کردن این جسم بسیط بتواند به آن خواسته خود برسد که بتواند راحتتر بر آن تسلط یابد و همه چیز را به نفع خود مصادره کند. اگر فلسفه و اخلاق از هنر غربی جدا نمیشد، شاید هنرمند مدرن میتوانست با چشم فلسفه و هنر به هدفی ناچیز برسد. هنر و فلسفه دو چشمی هستند که میتوانند حقیقت را نظاره کنند و انسان را به سوی حقیقت هدایت کنند.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان