كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، گرايشها، ماني، موناركيزم، يهوديت مسيحي
نویسنده : محمد صادق احمدي
در قرن سوم با توجه به مساعی پولس، مسیحیت همچنان مرزهای امپراتوری را در مینوردید و هر روز بر تعداد نوکیشان افزوده میشد. این امر از جهتی برای سران خوشایند بود و از برخی جهات نیز برای ایشان آزار دهنده بود. زیرا برخی از این نوکیشان بدون توجه به تفسیرهای روحانیون مسیحی سراغ سرچشمه های مسیحیت میرفتند و بعضا به نتایجی دست مییافتند که بر خلاف خواستهای کلیسا بود.
از طرف دیگر برخی دیگر نیز با ورود خود به مسیحیت اعتقادات پیشین خود را برای این آیین نوظهور پیشکش می آوردند و این مساله درست زمانی روی داد که الهی دانان مسیحی در حال تدوین اعتقادات راست کیشی بودند.
البته ذکر این نکته خالی از لطف نیست که همه این گروه ها و تمامی این عقائد، شرک آمیز و نادرست نبودند بلکه برخی از ایشان معتقد به آموزههای کاملا عقلانی بودند که در ادامه به این موضوع نیز پرداخته خواهد شد.
عقاید نوکیشان قرن سوم
1- مونارکیانیزم:[1]-[2]
ایشان میگفتند که خدا فقط یک نفر و با یک ذات است و دارای سلطنت و حکومت مستقل است. تفکر مونارکیزم هنگامی پدیدار شد که در میان مسیحیان عدهای از اندیشمندان مثل ژوستین برای عیسی شخصیتی متمایز از خدای پدر عنوان کردند و او را نفر دوم و شخصیت دوم خدا نامیدند.
البته ریشه های این تفکر از قرن دوم شروع شده بود؛ از زمانی که انجیل یوحنا در حال گسترش بود و تفکر الهیات لوگویی (کلمهای) -که بین پدر و پسر در خدایی رابطه خویشاوندی میدید- مطرح شده بود. در این هنگام عیسی همچون خدایی مستقل و همذات با خدای پدر انگاشته میشد.
در این هنگام بسیاری از مسیحیان راست کیش که "آلوژی" نامیده میشدند ایمان به این آموزه را بر خلاف وجدان و کتاب مقدس دانستند و به معارضه با آن پرداختند.
مونارکیزم ها دو گروه شدند:
آ) مدالیسم(سابلیانیزم): ایشان پیروان فردی بنام سابلیوس بودند و به پیروی از او معتقد بودند که خدا دارای یک شخصیت است و در چند مدل ظاهر شده و فعالیت میکند.
سابلیوس چنین تعلیم میداد که خدا ابتدا خود را چون پدر ظاهر کرد و سپس چون پسر و در نهایت به شکل روح القدس مکشوف شد. بنابراین پدر و پسر و روح القدس سه اقنوم نبودند که از ازل با هم در ذات الهی وجود داشتند؛ بلکه سه شکل یا اسم بودند که خدا خود را بوسیله ایشان ظاهر کرد و شناسانید. این تعالیم با وحدانیت خدا سازگار بود.
اما با آموزه هایی که پولس رواج داده بود مغایرت داشت؛ زیرا بر اساس الهیات او مسیحیان به یک خدای نجات دهنده نیاز داشتند که به سبب گناهان انسان باید قربانی می شد. بنابر این کلیسای تحت تاثیر پولس ایشان را بدعت گذار خوانده و به مخالفت با ایشان برخاست.
ب) اداپتیانیزم (نظریه فرزند خواندگی): در این تبیین خدا فقط یک طبیعت دارد و بالاتر از تمام چیزهای نامرئی و مرئی قرار دارد و فقط برای هدفی خاص به عیسی الوهیت عطا کرده است. سردمداران این نظریه معتقد بودند که با این تحلیل مشکل "تثلیث" برطرف میشود.
از نظر ایشان عیسی مسیح و فرستاده خداست و با اینکه خدا برای اجرای نقشهاش به او الوهیت داده، اما او مثل خدای پدر ابدی و ازلی نیست. در مورد زمان فرزند خواندگی نیز برخی می گویند که هنگام تعمید بوده و برخی دیگر نیز معتقدند که هنگام عروج به آسمان بوده است.
از نخستین طرفداران نظریه "فرزندخواندگی" می توان از "تئودوتیوس بیزانسی" نام برد.
2- دین مانی:[3]
ظهور این دین یکی از بزرگ ترین چالش های سردمداران کلیسا در قرن سوم بود. مانی پسر فاتَک بود و مادرش نوشیت نام داشت. او در ابتدا دین خود را فقط در نواحی امپراتوری ایران اعلام کرد؛ اما با سعایت یکی از موبدان زرتشتی نزد شاه ایران و سخت گیری نسبت به مانی و پیروانش، مانی برای تبلیغ آیین خود به محروسه امپراتوری روم رفت. امپراتوری رومی که در آن روزگار گرایش به مسیحیت در آن زیاد شده بود.
در این هنگام و با توجه به ممنوع بودن مسیحیت از طرفی و با توجه به جذابیت تفاسیر عرفانی ای که مانی ارائه می داد از طرف دیگر، مانی پیروان بسیاری برای آیین خود گرد آورد. مانی خود را مانند دیگر پیامبران انسان می دانست و خود را در این مقام آخرین و بزرگ ترین پیغمبران می دانست.
به روایت البیرونی با اینکه احتمال می رود مانی زبان یونانی را نمی دانست اما شنیده بود که مسیحیان روح القدس را فارقلیط می خوانند، بنابراین خود را فارقلیط موعود مسیح می نامید.[4]
نفوذ او به حدی بود که یک قرن و نیم پس از مانی بزرگترین، متاله جهان مسیحیت؛ آگوستین، به مذهب او گروید و پس از مدتی غور در این آیین به مسیحیت گروید.[5] جالب اینجاست که آگوستین در ابتدا مشرک بود و از شرک خود نه به مسیحیت، بلکه به مانویت گروید و از مانویت بود که به مسیحیت گروید.
در واقع می توان گفت شکوفایی مانویت در جهان مسیحیت از قرن سوم تا هفتم بوده است و در این هنگام یکی از بزرگترین ادیان جهان بشمار می رفت[6] زیرا با ظهور اسلام دین مانوی در شرق و ایران از ستم های موبدان زرتشتی خلاص شده بود[7] و در غرب نبز با توجه به نزاع های درونی کلیسا مزاحمی نداشت. اما پس از چند قرن، تقریبا در قرن چهارده این دین بحدی کم فروغ شده بود که فقط در برخی مناطق جنوب چین یافت می شد[8] که آن هم توسط مغول ها نابود شد.[9]
3- یهودیت مسیحی:
شاید اغراق نباشد اگر "ابیونی ها" را بزرگترین مشکل کلیسای رسمی در قرن سوم بشمار آوریم؛ زیرا ایشان متدین و عامل به سنتی بودند که عیسی از آن برخاسته بود و در نتیجه توجیه امتهایی که در این بستر (یهودیت) نبودند برای سران کلیسا امری دشوار بود.
یهودیانی که مسیحی شده بودند تحت عنوان "ابیونی ها" ظاهر شدند.[10] ایشان بر شریعت موسی تاکید میکردند و مسیح را به عنوان پیامبر و مسیحای خود پدیرفته بودند. ایشان به تبعیت از ابیونی های نخستین یعقوب را به عنوان رهبر کلیسای اورشلیم بسیار تکریم می کردند و از پذیرش پولس به عنوان یک رسول سرباز می زدند.
نام ایشان از واژه عبری "اِویونیم" به معنای شخص فقیر گرفته شده است. این بخاطر زندگی زاهدانه ایشان بود و این به این معناست که ابیونی ها حرکت به سمت روح دین را که خواسته عیسی بود، انجام میدادند.
بسیاری از پدران کلیسای اولیه این مساله را پذیرفتهاند که ابیونی ها با اکثر آموزه های کلیدی کلیسا مخالفت کرده اند. ایشان عیسی را فقط یک انسان و پیامبر خود می دانستند، گناه نخستین و سرایت آن به نسل بشر را نمی پذیرفتند. ابیونی ها همچنین قیام جسمانی عیسی پس از مرگ را نیز باور نداشتند.
جالب اینجاست که این نکاتی که ایشان از پذیرش آن سرباز می زدند، پس از قرن ها توسط اندیشمندان مسیحی مانند رایماروس ، بولتمان و ... نیز طرد شد و اعتقاد به آنها زیر سوال رفت.
اما با همه این ها کلیسای نخستین به رهبری کنستانتین طومار ایشان را درهم پیچید و آنها را که پس از ظهور آریوس به تفکرات او گرایش پیدا کرده بودند، تحت شکنجه و آزار قرار داد. این گروه در نهایت و در قرن هفتم ناپدید شدند؛ به همین علت این احتمال وجود دارد که ایشان با ظهور اسلام که در همین قرن رخ داد، به اسلام گرویده و در آن محو شده باشند.
4- انسانیت عیسی:
یکی کسانی که در این قرن سردمداری مبارزه با عیسی خدایی را به عهده داشت، "آرتمون"[11] بود. او به همراه پیروانش معتقد بودند که عیسی خدا نیست و انسانی همانند دیگر انسان هاست و پیامبر خدا بوده و رحمت روح القدس بیش از دیگران شامل حال او شده است.
بنابراین چون این باور با وحدانیت خدا در تضاد نبود، مردم به سرعت به آن گرویدند، اما چون در این اعتقاد عیسی خدا شمرده نمی شد، کلیسا به مخالفت با آن پرداخت.[12]
غیر از این، گرایش ها و تفاسیر دیگری نیز بود که عامه مردم و بسیاری از اندیشمندان آن را می پذیرفتند و در اکثر آنها الوهیت عیسی و روح القدس زیر سوال می رفت، اما با توجه به مخالفت سردمداران کلیسا اثری از آن ها باقی نماند.