2 تیر 1397, 0:0
بعد از هگل طرفداران ایده آلیسم آلمانی به دو دسته هگلیان راست و پیر که بیشتر شارح هگل بودند و هگلیان چپ و جوان مانند مارکس و فوئر باخ که بیشتر به نقد هگل پرداختند، تقسیم شدند.
مارکس در انتقاد از فلسفه هگل و پدیدارشناسی روح معتقد است فلسفه هگل روی سر ایستاده و باید وارونه شود تا روی پاهایش بایستد. مارکس در نقد پدیدارشناسی هگل میگوید: «عقل در بستر تاریخی حرکت میکند و هر آنچه محسوس است، معقول است.» او میگوید: «ماده در بستر تاریخی حرکت میکند و هر آنچه محسوس است، مادی است» منظور مارکس از ماده در اینجا کار تولیدی است و به این دلیل میگوید، فلسفه هگل باید روی پاهایش بایستد، وی معتقد است تنها تفاوتش با فلسفه هگل در بستر تاریخی است که مارکس آن را «ماده» میداند و هگل آن را «عقل.»
مارکس در کتاب «خانواده مقدس» به مبارزه با ایده آلسیم آلمانی میپردازد یا در تزهایی درباره فوئرباخ در تز یازدهم مینویسد؛ فلاسفه تا به امروز جهان را تفسیر کرده اند، وقت آن است که جهان را تغییر دهیم، که در اینجا بحث پیوند نظر و عمل را عنوان میکند. در دیگر آثار مارکس نیز با این رویکرد بیشتر روبه رو میشویم. در جلد اول کاپیتال، مارکس به نقد نظام سرمایه داری میپردازد و در جلد دوم و سوم این مجموعه به نقد نظام سوسیالیستی آلمانی پرداخته است. فلسفه مارکس به سه قسمت تقسیم میشود.
1) ماتریالیسم دیالکتیکی، 2) ماتریالیسم تاریخی، 3) از خودبیگانگی.
1) ماتریالیسم دیالکتیکی: در اینجا مارکس از رابطه دوسویه انسان و طبیعیت سخن میگوید. برای تبیین ماتریالیسیم دیالکتیکی مارکس امور را ماده و اصالت را با ماده میداند. انسان و طبیعت رابطه دو سویه دارند و هر کدام بدون یکدیگر بی معنا هستند. انسان به وسیله کار که از نظر مارکس کار تولیدی است - نه آنچه که حیوان هم میتواند انجام دهد - در طبیعت دخل و تصرف میکند تا نیازهای خود را برطرف کند. کار تولیدی در ماتریالیسم دیالکتیکی محوریت دارد چرا که در بحث تکامل تاریخ زیربنای تحولات اقتصادی است. بنا بر تعریف کار تولیدی مارکس، انسان ،را حیوان کوشنده خطاب میکند. در طبیعت این حرکت دیالکتیک توسط انگلس با یک جهش از کمیت به کیفیت تعریف میشود او از بذری مثال میزند که به خوشه بدل میشود.
2) ماتریالیسم تاریخی: مارکس تفسیری مادی از تاریخ را براساس عنصر اقتصاد تبیین میکند برای این تفسیر دورهای را برای تاریخ در نظر میگیرد که اصل ماده و جهان در حرکتی خطی شکل میگیرد. این حرکت از کمونیسم اولیه آغاز و به کمونیسم نهایی ختم میشود.
کمونیسم اولیه که آغاز میشود، عنصری به نام مالکیت خصوصی وجود ندارد که این را مارکس آفت زندگی کارگری میداند. درست وقتی است که انسان مفهوم دارندگی را در مییابد، فرهنگ انباشت رواج و جنگها شکل میگیرد و برده داری آغاز میشود (دوره آنیک / باستانی). بعد از این دوره، دوره فئودالیزم یا فئودالیته – دوران سرمایه داری – آغاز میشود و مفاهیمی مانند بورژوا و خرده بورژوا و پرولتاریا مطرح میشوند. نظام سرمایه داری از تقابل بین بورژوا و پرولتاریا شکل میگیرد که به نظر مارکس فاجعه نظام سرمایه داری است. مرحله ای که انسان نیروی کار خود را که جوهر انسان حیوان کوشنده است در ازای دستمزدی ناچیز و کار سخت میفروشد به نظر مارکس این نظام از درون فاسد است. - در زمان مارکس استثمار به شدت رایج بود و این موضوع او را برآشفته میکرد. - اما آنتی تز این مرحله هم کمونیسم نهایی بود که هرگز اتفاق نیفتد. به واقع فئودالیزم به سرمایه داری و سرمایه داری به کمونیسم نهایی باید منجر میشد که نشد. در نظام کمونیسم نهایی ایده آل مارکس جامعه طبقه بدون دولت و حکومت در دستان پرولتاریاست.
3) از خود بیگانگی: فیلم «عصر جدید» چارلی چاپلین نمونه ای برای این عنوان است. مارکس معتقد است پول و تقسیم کار عامل از خود بیگانگی است. یک کارگر اختیار انتخاب کار را ندارد و مرتب دچار تکرار میشود تا اینکه دچار از خود بیگانگی میشود. هگل در بحث خدایگان و بنده از خود بیگانگی را مطرح میکند و فرادست و فرودست را به شکلی جدید بیان میکند. در سوی دیگر، فوئر باخ دین را عامل از خود بیگانگی میداند، او معتقد است، انسان چیزی که ندارد را به دیگری مطلق نسبت میدهد و فرافکنی میکند.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان