13 مهر 1394, 13:51
آیتاللَّه محمد حسن مولوى قندهارى عاشق اهلبیتعلیهم السلام بود. و در هیچ شرایطى از نشر افکار و اجراى سیره آن بزرگواران غفلت نمىکرد.
نمونههاى زیر، به خوبى گویاى دلدادگى آن عارف نامدار به عترت پاک رسول خدا است:
«در ایّام جوانى ساکن مشهد مقدّس بودم. و از فیوضات حضرت رضاعلیه السلام، بیش از قابلیت خود منبر مىرفتم و منبرم جذّاب بود. ملازم مرحوم شیخ علىاکبر نهاوندى، سید رضا قوچانى، شیخ رمضانعلى قوچانى، شیخ مرتضى بجنوردى و شیخ مرتضى آشتیانى بودم. آنها مرا به اطراف، از جمله پاکستان و قندهار و... مىفرستادند. هنگام بازگشت از یکى از این مأموریتها، دیر وقت به مشهد رسیدم. خودم را به مسجد گوهرشاد رساندم. تازه اذان مغرب تمام شده بود. شیخ علىاکبر نهاوندى مشغول نماز شد. پس از نماز، به خدمتش رسیدم. با من معانقه کرد... در این فرصت مرحوم حاج قوام لارى از جایش بلند شد و بناى مقدمه یک روضه را گذاشت. در ابتدا این دو شعر را خواند که من تا آن زمان نشنیده بودم.
ها عَلِىٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ
رَبُّهُ فیهِ تَجَلَّى وَ ظَهَرَ
هُوَ وَالْواجِبُ نُورٌ وَ بَصَرٌ
هُوَ وَالْمَبْدَءُ شَمْسٌ وَ قَمَرٌ
با شنیدن این بیت، حالم منقلب شد. آقاى شیخ علىاکبر نهاوندى همچنان با من مشغول صحبت بود. یک گوشم با او بود و گوش دیگرم به ذکر مصیبت حاج قوام. با همان حال دگرگون، به خانه آمدم. تنها بودم و در خود طبع رسائى یافتم. مداد را برداشتم و آن اشعار را چنین تضمین کردم:
عقل کلّى به ما داد خبر
اَنَا کَالشَّمْسِ عَلِىٌّ کَالْقَمَرِ
عشق افکند به دلها اخگر
عشق بنمود هویدا محشر
عشق چه بود، اسداللّه حیدر
چهار سال از سرودن این قصیده گذشت. نمىدانستم که این مدح، قبول شده است یا نه؟ روزى بعد از ناهار خوابیدم. در عالم رؤیا به کربلاى معلا مشرّف شده وارد رواق مبارک شدم. دیدم درهاى حرم بسته است و زائران در رواق، مشغول خواندن زیارت وارث هستند. حالم دگرگون شد. من تازه رسیده بودم، چرا درها بسته بودند؟ پرسیدم: آیا درها باز مىشود؟ گفتند: بله، یک ساعت دیگر. دلم آرام نمىگرفت. در عالم خواب، به سمت قتلگاه شتافتم. نزد آن پنجرهاى که بالاى سر مبارک قرار دارد، رسیدم. از پشت پنجره به داخل نگاه کردم. چشمم به گروهى از عالمان افتاد. عدهاى را شناختم. مجلسى، ملا محسن فیض، سید اسماعیل صدر، میرزا حسن شیرازى، شیخ جعفر شوشترى و... حضور داشتند. حرم مملوّ از جمعیت بود. همه رو به ضریح و پشت به آن پنجره نشسته بودند. در رأس همه، مرحوم حاج آقا حسین قمى بود. بنده در مشهد ایشان را مىشناختم و بعدها وکیلشان هم بودم. ایشان دستور مىداد: فلان آقا برود بخواند. او بلند مىشد و مىخواند و همه گریه مىکردند و به او احسنت احسنت مىگفتند. چند نفر را دیدم که بلند شدند و خواندند و پایین آمدند. مثل بچّهها به خودم فشار آوردم تا از گوشه پنجره وارد حرم شده خودم را به جمع علماء برسانم. بعد از اندکى تلاش، ناگهان خود را داخل حرم مطهّر دیدم. خواستم در گوشهاى بنشینم؛ ولى جاى براى نشستن نبود. فقط کنار آقاى قمى اندکى جاى خالى وجود داشت. خودم را به آنجا رساندم و نشستم. آقاى قمى همین که من را دید، فرمود:
مولوى حسن؟!
عرض کردم: بله قربان.
فرمود: برخیز و بخوان.
بلند شدم. نمىدانستم از کجا شروع کنم. کدام آیه و حدیث را تطبیق کنم؟ چگونه به روضه گریز بزنم؟
ناگهان در دلم الهام شد. شروع کردم به خواندن:
ها عَلِىٌّ بَشَرٌ کَیْفَ بَشَرٌ؛ و تا آخر قصیده خواندم.
وقتى از خواب بیدار شدم، دلم مىتپید. از سر و صورتم عرق مىریخت. از اینکه مدیحهام مورد عنایت واقع شده بود، خدا را شکر کردم.»
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان