13 مهر 1394, 13:51
مغازه اى که وجود خارجى نداشت
حاج آقا جمال فرمود:
«شبى، عده زیادى از بستگان، که براى زیارت به نجف آمده بودند، به منزل ما آمدند. آن ها شام نخورده بودند. ما هم در منزل چیزى نداشتیم.
از منزل خارج شدم براى تهیه غذا، اما مغازه ها بسته بود. عبا را بر سر کشیدم و رفتم به سمت حرم حضرت امیر(علیه السلام). آن جا هم مغازه ها بسته بود. متحیّر بودم که خدایا چه کنم. گفتم:
خدایا! این ها زوار حضرت امیر(علیه السلام) هستند و از بستگان من. در این حال که این حرف ها را با خود زمزمه مى کردم، دیدم مغازه اى در آن طرف باز است، حال آن که من چنین مغازه اى را قبلاً ندیده بودم. چند گام به طرف مغازه رفتم. یک وقت متوجه شدم که مغازه دار سلام کرد، گفت: چه مى خواهى؟ آنچه احتیاج داشتم، به او گفتم. تمامى آنچه را که مى خواستم، به من داد. قرار شد پولش را بعد پرداخت کنم. چند قدمى که آمدم، برگشتم و به عقب نگاه کردم، نه مغازه اى بود و نه کسى!»([18])
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان