13 مهر 1394, 13:51
«جوان 16 ساله و خوش سیمایى بود که «زبیرى» نام داشت. وى در مدرسه پائین پاى مشهد مقدّس، نزد شیخ قنبر توسلى مىآمد. او بیشتر روزها، جز روزهاى عید فطر و قربان، روزه بود. به زیارت امام عصرعلیه السلام و اصحاب کهف خیلى علاقه داشت و براى شرفیابى به حضور امام عصرعلیه السلام، زحمات بسیار کشید. چهل شبانه روز، جز وقت افطار، غذاى نخورده بود. غذایش نیز به اندازه یک کف دست، آرد نخود بود که مىکوبید و مىخورد.
یکى دیگر از صفات نیک او، این بود که اگر اندکى پول به دستش مىرسید، آن را به فقرا مىبخشید و از یتیمها دلجویى مىکرد... او چنین تعریف کرد:
خدا را سپاس که به مرادم رسیدم. پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم، با مادرم از مشهد مقدس به مقصد عراق حرکت کردیم. مدت 9 روز پیاده راه پیمودیم تا به مرز عراق (منظریه) رسیدیم. در آنجا ما را گرفتند و 17 روز زندانى کردند. مىگفتیم: ما مشهد بودیم و حالا مىخواهیم کربلا برویم. هرچه مىگفتیم قبول نمىکردند. نگهبانان زندان کارهاى ناشایست، فحشاء و منکرات انجام مىدادند. قلبم کدر و افسرده شد. به امام زمانعلیه السلام متوسل شدم. آن روز که توسل و گریهام بیشتر شده بود، یک مرتبه دیدم ماشینى آمد و جلوى در ایستاد. سیّد خیلى نورانى پیاده شد و صدایم زد: بیا اینجا.
به نزدش رفتم. پرسید: چه مىکنى؟
عرض کردم: مىخواهم کربلا بروم؛ ولى 17 روز است که با مادرم در اینجا زندانى هستیم.
فرمود: برو مادرت را بیاور و داخل ماشین بنشینید.
مادرم را آوردم. اوّل، داخل ماشین، جاى نشستن نبود؛ ولى بعد، براى دونفر جا پیدا شد. نشستیم. بوى خوشى در فضاى اتاق ماشین ساطع بود. ماشین حرکت کرد. به نگهبانان زندان نگاه کردم. در حالى که ما را مىدیدند؛ نمىتوانستند چیزى بگویند. ده دقیقه از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسراى فرمانفرما در کاظمین دیدم.»
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان