دور اول مصاحبه(سوم خرداد64)
عبدالمجید مجیدی... من در ساعت هشت بعدازظهر جمعه 21 دی ماه 1307 در تهران به دنیا آمدهام. پدرم قوامالدین مجیدی وکیل دادگستری و از پایهگذاران حرفه وکالت در ایران بود. (ص11)
... علت این هم که پدر من در کلا به دنیا آمد این است که در آن جا امامزادهای هست به نام بکربن علی که یک معصومی بوده و آن جا به خاک سپرده شده- گویا پسر امام زینالعابدین بوده است. بدین جهت، جد اندر جد پدران و اجداد من از قدیمالایام متولی این امامزاده بودهاند و فرمانی هست به امضای شاه صفی که این فرمان فکر میکنم هنوز در تهران باشد. (ص12)
در آن سالهای پر واقعه- مثلاً دورهای که مؤتمن الملک پیرنیا رئیس مجلس شورای ملی بود- پدر من در آن موقع جوانی بود [که] کار تندنویسی مجلس را میکرد و شاهد تمام مذاکرات و تحولات سیاسی آن زمان بود. (ص13)
... موقعی که وقایع سوم اسفند 1299 پیش آمد و دارای حکومت خیلی سختگیر و منضبطی [شدیم] و [این حکومت] براساس نوسازی ایرانی مدرن بود [که] براساس یک دید معین و تقریباً هیچ نوع جریان ناموافق [را تحمل نمیکرد]. پدر من دوبار به زندان افتاد، [چون] گروهشان شبنامه توزیع میکرد، فعالیت سیاسی میکرد برای این که بتواند یک نوع دموکراسی- تا حدی شبیه غربی- را در ایران به وجود بیاورد. (ص15)
... مثلاً کسی که خیلی در زندگیش در آن دوره اثر داشت و جزو همان گروه هم بود، فرخی یزدی بود که روزنامه طوفان را داشت و بعداً به زندان افتاد- یعنی از آلمان [که] برگشت [به] ایران به زندان افتاد- و در زندان فوت کرد. (ص17)
... بنده از سن شاید دوازده سالگی تا سن شانزده سالگی نماز خواندم و سه یا چهار سال هم یادم هست که ماه رمضان روزه گرفتم. ولی، خوب این به علت این بود که پدرم این چنین انتظاری از همهمان داشت- از من به خصوص- و تشویقمان میکرد که به تکالیف مذهبی عمل بکنیم. ولیکن بعد از سن شانزده سالگی، به علت وقایعی که در ایران اتفاق افتاد، یک مقدار تماسهایی که در ایران به وجود آمد، توی جریاناتی افتادم... (ص22)
... در دوره دانشگاهی از این نوع وقایع جسته و گریخته زیاد اتفاق میافتاد. تا این که داستان 15 بهمن 1327 (شلیک چند گلوله به طرف محمدرضا)پیش آمد که از آن روز یک دفعه دیگر همه چیز عوض شد... کنترل پلیس و کنترل دستگاههای امنیتی که آن موقع وجود داشت خیلی زیاد شد. جلوی هر نوع کار سیاسی گرفته شد. (ص28)
من بعد از این که از دانشگاه تهران لیسانسیه حقوق شدم، آمدم به فرانسه و در دانشگاه پاریس برای گرفتن دیپلم دکترا اسم نوشتم. (ص29)
... [سال]1953 که پنج ماه بعدش حکومت مصدق تمام شد. موقعی که تهران رفتم، خوب، پدر من شخصاً دوست مصدق بود و سالها وکیل مصدق بود و کارهای وکالت مصدق را [او] میکرد...[پدرم] ماهی یکی دو بار به ملاقات[مصدق] می رفت.بدین جهت طبعاً به علت نزدیکی و دوستی و اعتماد و اعتقادی که پدرم به مصدق داشت، ما هم خوب دلمان می خواست مصدق در برنامه هایی که داشت موفق باشد. (ص30)
در آن موقع من فکر میکردم که مصدق دارد کار درستی میکند و دارد درست میرود، ولی امروز میبینم که مصدق میبایست دید بلندمدتتری میداشت. میبایست درک صحیحتری از مسائل میداشت و به خصوص با توجه به این که میدید که چه گروههایی توی مردم نفوذ دارند... اگر در آن موقع شاه مملکت و مصدق که نخستوزیر و مورد تأیید اکثریت قاطع مردم بود، با هم نشسته بودند و به مملکت فکر میکردند و به آینده مملکت فکر میکردند، امروز مملکت ما به این روز نمیافتاد. (ص31)
والله من بعد از این که به ایران برگشتم از اروپا، شروع کردم به کارآموزی وکالت با پدرم. تقریباً یک سال و نیم، دو سالی با پدرم کار وکالتی کردم. چون در آن موقع تصمیم گرفته بودند که دیگر در تهران جواز وکالت جدید داده نشود... آقای مصطفی مقدم که یکی از دوستهای پدر من بود به من پیشنهاد کرد که بروم آنجا. رفتم به بانک توسعه صادرات و ابتدا در قسمت امور بانکی یک سالی کار کردم. بعداً رفتم به قسمت حقوقی، تا جایی که شدم رئیس قسمت حقوقی آن بانک. (ص36)
... چند نفر از تجار یا کسانی که نفوذ داشتند و نزدیک بودند به مصطفی مقدم، اعتبارات زیادی گرفته بودند. بانک هم به یک حالت سکونی درآمده بود، یک حالتی شده بود که امکاناتش را داده بود به اینها و اینها نمیتوانستند برگردانند. در واقع بانک بعد از سه سال که از تأسیسش میگذشت، تقریباً شده بود یک دستگاهی که امکان مالی نداشت. (ص37)
... البته صحیح است که سپهبد زاهدی روزهای قبل از 28 مرداد در منزل [مقدم] در اختیاریه بود و از آن جا عملیات را اداره میکرد و هدایت میکرد. لذا طبعاً نسبت به او یک بدهی داشت و در نتیجه ریاست بانک را به عنوان یک نوع حقشناسی به او داد. (ص38)
در آن موقع بانک بینالملل از نظر مالی کمک کرده بود که ایران بتواند قبل از این که درآمد نفت به دستش برسد، برنامههایی را شروع کند. منتها شرط گذاشته بود که سازمان برنامه تشکیلاتش را مجهز بکند و افرادی بیاورد که بتوانند این برنامه را درست اجرا بکنند... بنیاد فورد (Ford Foundation) دو کارشناس در اختیار سازمان برنامه گذاشته بود: یک بلژیکی برای امور مالی و اقتصادی، یک آمریکایی برای کارهای طرحهای عمرانی... (ص40)
من از سال 1332 – یعنی از ابتدای 1954 تا بهمن 1357 یعنی فوریه 1979 میشود بیست و پنج سال- بیشتر این مدت را در سازمان برنامه بودم. (ص41)
جریان 28 مرداد واقعاً یک تغییر و تحولی بود که هنوز [که هنوز] است برای من [این مسئله] حل نشده که چرا چنین جریانی باید اتفاق میافتاد که پایههای سیستم سیاسی- اجتماعی مملکت این طور لق بشود و زیرش خالی بشود- چون تا آن موقع واقعاً کسی ایرادی نمیتوانست بگیرد. از نظر شکل حکومت و محترم شمردن قانون اساسی ... ولی بعد از 28 مرداد، خوب، یک گروهی از جامعه ولو این که یواشکی این حرف را میزدند تردید میکردند... یعنی میگفتند که مصدق قانوناً نخستوزیر است و سپهبد زاهدی این حکومت را غصب کرده و به زور گرفته... (ص42)
... به نظر من در دوران حکومت امینی یک اشتباهاتی از طرف - هم امینی شد- ... مثلاً، آن تکیهای که امینی به آمریکاییها کرد و به خصوص این که سعی کرد بگوید گذشته خیلی خراب بوده، مملکت را ورشکست کردهاند. او احتیاج نداشت این کارها را بکند... امینی عکسالعمل حکومت اقبال بود. حکومت اقبال حکومت زیاده از حد مجری دستورات شاه بود. به نظر من اشتباهات عمدهای کرد... (ص43)
یک دفعه حکومت افتاد دست عدهای که از دید اکثریت غربزده بودند و ایجاد شکاف کرد و این شکاف روز به روز بیشتر شد. تا به آخر [اکثریت مردم باور داشتند] که این گروهی که حکومت میکنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب میفهمند، نه مسائل مردم را میفهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند. اینها آدمهایی هستند که آمدهاند بر ما حکومت میکنند. غاصب هستند، یا نمیدانم، مأمور غربیها هستند. (ص44)
... لذا این تغییر ناگهانی که گروهی از کار بروند کنار و گروه دیگری بیایند سر کار- که در اصل کار صحیحی بود- به نظر من، میتوانست تدریجی انجام بشود. بدون این که یک چنین شوکی را به وجود بیاورد.خوب، این چیزی است که در این دورهای که من در ایران کار میکردم روی من اثر گذاشت. خوب یادم هست روزی که مرحوم منصور در منزلش به من گفت، «شما بیا با سمت همکار نزدیک نخستوزیر در نخستوزیری با شخص من کار بکن.» من به او گفتم، «آقا، بنده این سمت برایم خیلی زود است... یعنی میخواهم بگویم این قدر در آن موقع شعور من میرسید... (ص45)
... من الان این حرف را نمیزنم. آن موقع هم که در کار بودم معتقد بودم که نبایست کسی که درجات اداری را درست طی نکرده، یک دفعه بیاید- به قول آن موقع مقامات خیلی معتبر- تو خیابان، دستش را بگیرند. بشود وزیر...(ص46)
ض.ص: شما در کانون مترقی آقای حسنعلی منصور هم مشارکتی داشتید؟ ع م: نخیر. مرحوم منصور به من چند بار پیشنهاد کرد ولی من زیاد اعتقاد نداشتم به کار سیاسی. همان طوری که قبلاً گفتم من هیچ وقت عضو یک حزب نشدم... (ص46)
روزی ما جلسهای داشتیم در حزب ایران نوین. برای نمایندگان عضو ایران نوین خطوط اصلی بودجه و سیاست مالی دولت را میبایست توضیح میدادیم برای این که در مجلس از بودجه دولت حمایت بکنند. آن جا یک تقاضای عضویت حزب ایران نوین را آوردند... یک مقداری مقاومت کردم ولی همه به من گفتند [مقاومت تو] صحیح نیست. امضا کردم و بنده شدم عضو حزب ایران نوین، تنها عضویت حزبی که بنده قبول کردم... (ص47)
... شما اگر واقعاً میخواستید روی تودههای مردم، روی اجتماعات بزرگ تکیه بکنید، میبایست مطابق میل آنها حرف میزدید و احتیاجات آنها را برآورده میکردید. احتیاجات آنها و انتظاراتشان و خواستهایشان هم کاملاً در تضاد خیلی فاحشی بود با خطوط اصلی توسعه اقتصادی و اجتماعی و لزوم ساختن زیربنای مملکت... (ص48)
... ببینم تقاضای مردم چیست. به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد یک درمانگاه، ایجاد یک فرض کنید... فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود. در حالی که [پاسخگویی به] این احتیاجات، منابع مملکت را بیشتر به طرف چیزهایی میکشید که بازده اقتصادی میان مدت یا کوتاه مدت نمیداشت. (ص49)
... اما میگویم احتیاجات مردم، تمام [از این] صحبتها بود. از همه مهمتر، گفتند تمام اینها هم به کنار. ما آب مشروب را حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش را- شما قول بدهید که درست میشود- ما قبول میکنیم، اما چیزی که در کاشان میخواهیم یک قبرستان خوب است.(ص50)
البته یک عده زن هم آن جا بودند- همه با چادر. خیلی هم سخت صورتشان را گرفته بودند. نخستوزیر از آنها سؤال کرد که شما کی هستید؟ گفتند، ما دبیر هستیم و معلم هستیم. جزو کادر آموزشی بودند. هویدا به آنها گفت، «پس چرا این چادر و این روگرفتن و این حرفها. شما باید به جوانها یاد بدهید که چه طور لباس بپوشند. تمیز باشند.»... (ص50)
ض ص: چه سالی بود این، آقای دکتر، حدوداً ؟ ع م: 1355 یعنی 1976. از این داستانی که گفتم نتیجهای که میخواهم بگیرم این است که ما رفتیم در شهر کاشان ... از یک طرف با این خانمهایی که دبیر بودند و آموزگار بودند، همه چادر سیاه و صورت بسته و این حرفها [مواجه شدیم.] از طرف دیگر تقاضای قبرستان، از طرف دیگر این که چرا برق مثلاً مرتب سر 220 [ولت] نیست. گاهی وقتها میافتد به مثلاً 180 یا 200 [ولت] خوب، صحیح است ایرادش... دیگر این به صورت یک نوع اعتراض و یک نوع تظاهر شدیدی در آن موقع نمیبایست صورت میگرفت... اگر دولت بخواهد برنامههایش را درست اجرا بکند که ناظر به آینده مملکت باشد و استفاده صحیح از این سرمایهای [بکند] که مملکت به صورت درآمد نفت دارد، بایست برود کارهای اساسی بکند. کارهای زیربنایی و، به حساب، پیریزی انجام بدهد دولت اگر میرفت به طرف کارهای پایهای، کارهای اساسی، که رفت، برخورد میکرد با تمایلات مردم- این برخورد هم شد... (صص52-51)
من یادم هست در بهمن ماه سال 1352 که میشود فوریه 1975، بنده آمدم به سن موریتس برای این که گزارش بودجه را بعد از تمام کارهایی که کرده بودیم حضور اعلیحضرت بدهم... اجازه مرخصی خواستم. فرمودند، «بنشین، مطلب دیگری دارم.» نشستم و اعلیحضرت به من گفتند، «ما قصد داریم که در تشکیلات سیاسی مملکت تغییراتی بدهیم، چون آن طور که باید و شاید از سیستم انتقاد نمیشود... (ص53)
... در شرحی که اعلیحضرت دادند من حس کردم که صحبت از حزب واحد میخواهند بکنند چون قبلاً روی این مسئله خیلی بحث شده بود و صحبت کرده بودیم و آشنا بودم به این فکر... ض ص: کجا، آقا؟ کجا این مسئله پیش آمده بود؟ مسئله تشکیل حزب واحد کجا مطرح شده بود که شما راجع به آن بحث کرده بودید؟ ع م: قبلاً، خوب، در دفتر سیاسی حزب ایران نوین که من در آن عضویت داشتم این مسئله مطرح میشد. مرحوم هویدا همیشه وقتی به اشکالاتی برمیخوردیم این اشاره را میکرد که «مثل این که راهحلی جز حزب واحد نیست برای اینکه با این ترتیب که نمی شود.»به خصوص بعد از انتخاباتی که در شهسوار شد...[هویدا گفت] «[حزب مردم] هم به دنبال سیاست اعلیحضرت هست. همه در واقع دنبال یک چیز هستیم. این دعواهای ظاهری که در صحنه انتخاباتی یک شهر یا یک حوزه میشود، اینها یک خرده بی معنی است. بایست ما یک حزب داشته باشیم...آقای هویدا چون بیشتر از ما با اعلیحضرت تماس داشتند و این مسائل را میدیدند که اعلیحضرت دیدشان چیست؟ بیشتر سعی میکردند که نظرات اعلیحضرت را چه در حزب، چه در دولت منعکس بکنند. لذا من نمیتوانم بگویم که خود هویدا این اعتقاد را داشت... (ص54)
... من به ایشان عرض کردم که «قربان، من فکر نمیکنم که این مسئله مملکت ما باشد. مسئله مملکت ما این است که مردم آن طوری که باید و شاید به عملیات دولت، به اقدامات دولت، به تصمیمات دولت اعتماد ندارند. یک علت اصلیش مسائل فساد است... البته اعلیحضرت از این حرف من خوششان نیامد. فرمودند، «منظور از فساد چیست؟» گفتم، «منظور من، قربان از فساد این است که یک عده که نزدیک دولت هستند، نزدیک مقامات دولتی هستند، نزدیک دربار هستند، نزدیک و اطراف خانواده سلطنتی هستند، اینها یک بهرهگیریهایی از کار و فعالیتشان میکنند که منطقی نیست.»... (ص55)
اعلیحضرت به من گفتند، «آیا آن کارمند دولتی که رشوه میگیرد، آن فساد نیست؟» آن موقع متوسط حقوقی که کارمندان دولت میگرفتند در آن سال یک چیزی حدود هزار و پانصد تومان تا دو هزار تومان. گفتم، «چرا، قربان. آن هم فساد است... (ص56)
رفتم تهران و گفتم یک چنین صحبتهایی شد و یک چنین فرمایشاتی اعلیحضرت فرمودند و من احساسم این است که حزب واحد تشکیل میشود. هویدا گفت، «نه اشتباه میکنی.» گفت، «اعلیحضرت این مطالب و این حرفها را میگویند، ولی فکر نمیکنم.» گفتم من احساسم این است که چنین چیزی هست. به هر صورت. اعلیحضرت مثلاً حدود اواخر بهمن یا اوایل اسفند 1353 رسیدند و اواسط اسفند حزب رستاخیز تشکیل [شد]... (ص57)
روزی که اعلام تشکیل حزب فراگیر را کردند. شادروان پرویز نیکخواه از تلویزیون آمد که بیا شما پای تلویزیون. روز جمعه برای ساعت شش بعدازظهر اعلام کردهایم که بحث آزادی است... آهان. از من سؤال کردند که چرا این حزب به وجود آمده؟ دلیلش چیست؟ من گفتم به نظر من سه دلیل دارد: یکی این که الان حزب ایران نوین دولت را در دست دارد و هر چه دولت موفقیت پیدا میکند به اسم حزب ایران نوین است. در حالی که در این موفقیت همه مردم ایران فعال هستند، نباید یک حزب بخصوص از این موفقیتها بهرهگیری بکند... دوم این که حزب ایران نوین در مقابل آن دو حزبی که در اقلیت هستند یک حالت مبارزه دارد و این مبارزه یک مقداری پیشرفت را کند میکند... سومش هم این است که ما داریم آینده ایران را میسازیم. برای آینده ایران همفکری همه مردم لازم است... (ص58)
یک روز خودشان [آموزگار] آمدند و به من گفتند، «امروز بعدازظهر حضور اعلیحضرت بودم و اعلیحضرت فرمودند که حالا که شما میشوید دبیر کل حزب رستاخیز. این جناح پیشرو را مجیدی اداره کند.»... (ص60)
من تا روز آخر که حکومت بختیار مرا بازداشت کرد- تا روز آخر یعنی تا فردای روزی که خمینی به ایران برگشته بود- به عنوان دبیر کل بنیاد شهبانو فرح به دفترم میرفتم و کارهای جاریم را اداره میکردم. حتی چند بار بعد از تظاهرات و وقایعی که اتفاق افتاد، به موزههایی که زیر نظر من بود و مسئوولیتش با دستگاه من بود سر زدم ... موزه فرش، موزه نگارستان، موزه سفال و آبگینه موزه هنرهای معاصر و موزه عباسی اینها را دو دفعه شخصاً رفتم... البته من مسئوولیت دبیرکلی شیر و خورشید سرخ را [هم] داشتم. در یازده سال آخری که در ایران بودم، دبیرکل شیر و خورشید سرخ ایران بودم [که] با کمیته بینالمللی صلیب سرخ [در تماس بود] و یک مقدار کارهای بینالمللی آن جا را انجام میدادم... (ص66)
من روز شنبهای که فکر میکنم 14 بهمن میشد- یکشنبه [هفته بعدش] مثل این که 22 بهمن بود. مثلاً حالا بگوییم انقلاب 22 بهمن بود... ساعت یازده و ربع، کسی زنگ زد. من زود دیدم یک نظامی است، گفت، «عرض داشتم.» گفتم بفرمایید، گفت، «نه باید بیایم توی منزل... آمد توی منزل. گفت، «شما باید با من تشریف بیاورید به مرکز حکومت نظامی... (ص67)
.... به هر صورت، ما را بردند به نقاهت خانه جمشیدیه. در قسمت نقاهت خانه یک تختی به ما دادند و ما گرفتیم آنجا خوابیدیم و یک هفتهای ما آن جا بودیم... 22 بهمن که طرف بعدازظهر به جمشیدیه حمله کردند... ما آن عدهای که آنجا بودیم، آمدیم از جمشیدیه بیرون. دم در جمشیدیه مرا گرفتند... (ص68)
چند لحظهای آن جا صبر کردم و دیدم نه، اگر من اینجا بمانم، کشتن بنده مسلم است... در یک لحظه تصمیم گرفتم از دست یارو فرار بکنم. یک لحظه نگاهش رفت به طرف دیگر که با یک کس دیگر به اصطلاح حرف بزند و صحبت بکند.فرار کردم... منزل نرفتم. رفتم جایی دیگر و همین طور چهار جا ظرف سه ماه و نیم عوض کردم تا این که توانستم از مملکت بیایم بیرون. به صورت غیرقانونی از طریق مرز ترکیه آمدم بیرون. (ص69)
دور دوم مصاحبه(29مهرماه 64)
ح ل: تا یک ارزیابی مختصری از دوره آقای ابتهاج بشود. بعضی از همکاران سابق ایشان که با آنها صحبت کردهایم، اظهار کردهاند که در دوره ریاست ایشان برنامهریزی وجود نداشته و در واقع یک سری طرح اجرا میشده است. ضمناً گفته شده که آقای ابتهاج بیش از حد از خارجیها حمایت میکرده... ع م: والله این طور قضاوت که این دوستان ما [در مورد] آقای ابتهاج کردند مشکل است برای این که باید شرایط مملکت را در نظر گرفت. الزاماتی که در مقابل دولت بود، در مقابل ابتهاج بود... (ص71)
ع م: ببینید. به نظر من اصولاً این عکسالعمل یک عکسالعملی است که در هر نوع تغییری به وجود میآید. در سطح خیلی بالاترش هم همین انفجار اسلامی ایران بود که این هم نتیجه همین برخورد تمدن غرب با تمدن بومی و سنتی و مذهبی مملکت بود.(ص73)
... خوب، قدیمیها یک مدرک لیسانس داشتند و یک تعدادشان هم تحصیل کرده خارج بودند و به خودشان اجازه میدادند هر چه [میخواهند] بگویند- حالا یا کاملاً منطقی یا غیر منطقی، ولی میگفتند دیگر. در نتیجه یک شایعهای علیهاش ایحاد کردند که ابتهاج دارد خارجیها را میآورد توی مملکت و مملکت را دارد تقدیم خارجیها میکند... (ص75)
ح م: در آن دوره نقش نمایندگان مجلس در این گونه امور چه بود؟ تا چه حد تشریفاتی بود؟ تا چه حد واقعاً اختیار بحث و تصمیمگیری داشتند؟ ع م: ابتهاج، چه در داخل سازمان برنامه، چه در خارج از سازمان برنامه، اصولاً یک آدمی است که خیلی اوتوریتر (autoritaire) و خودکامه است... خوب، آنها هم خیلی ملاحظهاش را میکردند چون ابتهاج بود و هم برایش احترام داشتند. همه اعتقاد به او داشتند. به این جهت از او میترسیدند و صدایشان درنمیآمد.. ابتهاج با مجلس مشکل زیادی نداشت. البته گاهگاهی عصبانی میشد و میگفت این مارمولکها- نه میگفت کرم- مثل کرم میمانند. از این جور چیزها به آنها میگفت ولیکن کارش را پیش میبرد.(صص77ـ78)
... در برنامه سوم [اعلیحضرت] فقط یک جلسه به سازمان برنامه آمدند و اصول برنامه سوم برایشان توضیح داده شد. ایشان هم یک مطالبی فرمودند... تا برنامه سوم تقریباً میشود گفت که به برنامه توجهی نداشتند حتی آن را قبول هم نداشتند. اصلاً اعتقاد نداشتند به برنامهریزی به آن معنی که ما فکرمیکردیم. (ص81)
... بحثهای ما بحثهای نقطهنظرهای کاملاً اقتصادی- اجتماعی بود. در حالی که دید اعلیحضرت دیدی بود که واقعاً آینده بزرگی را برای ایران پیشبینی میکرد. خوب، یک مقدار اطلاعاتی راجع به وضع درآمد نفت و تحول آینده آن داشتند که ما نداشتیم... مختصر اطلاعی که از صادرات نفت داشتیم پس از این که صادرات انجام میشد و رقم به دست میآمد [در نتیجه] تماسی بود که به دستور ابتهاج من با کنسرسیوم برقرار کردم و منظماً کنسرسیوم محرمانه [اطلاعات را] در اختیار ما میگذاشت. شرکت [ملی] نفت نمیگذاشت- در برنامه سوم منظورم است، در مورد تهیه برنامه سوم. ما اطلاعاتمان را از طریق کنسرسیوم میگرفتیم- یعنی میخواهم بگویم حتی نسبت به صادرات و درآمد نفت هم ما اطلاعات زیادی نداشتیم. (ص83)
... من دارم صحبت از سال مثلاً 1961 میلادی [1340 ش] میکنم که شرکت نفت هنوز خودش را در قالب یک شرکتی که بایست درش کاملاً بسته باشد و مدیریتش به شکل مدیریت یک شرکت نفتی بزرگ دنیایی باشد [میدید]. آن طوری عمل میکرد... آخر فضای سیاسی و حکومتی آن موقع را مجسم کردن برای شما شاید مشکل باشد. ولی سازمان برنامه یک دستگاهی بود کاملاً مستقل و زیر بار دولت نمیرفت بعد بحث سر این بود که دولت در دولت است... (ص84)
... به این جهت این سه تا: دولت، سازمان برنامه و شرکت ملی نفت ایران از نظر گفت و شنود و ارتباط با هم اشکال زیاد داشتند. در نتیجه از طرفی قسمتی از درآمد نفت میبایست به سازمان برنامه میآمد برای برنامههای عمرانی. ما هم میبایست بدانیم که چه میآید به دست ما. هیچ کس هم به ما رقم نمیداد... کنسرسیوم بعد از این که صادرات میکرد یک صورتی برای ما میفرستاد که ما این ماه این قدر صادر کردیم. این قدر درآمدش شد. این قدر پرداخت مشخص (stated payment) بود. این قدرش مالیات بر درآمد بود چون آن موقع درآمد نفت به صورت مالیات بردرآمد و به عنوان پرداخت مشخص داده میشد... (ص85)
ح ل: همزمان با جلسه دی ماه 1340 در سازمان برنامه که شما قبلاً مطرح کردید، اختلاف بین دکتر امینی و اعلیحضرت بالا گرفت و بعد بالاخره منجر به استعفای دکتر امینی شد... این اختلاف نظر چه بود؟ آیا واقعاً روی مسئله بودجه نظامی بود؟ ع م: ببینید. مسئله این است که دیگر الان آدم بهتر میتواند مسائل را ببیند تا آن موقع. ببینید با روی کار [آمدن] دولت کندی (John F. Kenndey) یک مقداری این تصور در ایران پیش آمد که آمریکاییها از وضع ایران راضی نیستند و ممکن است کارهایی بکنند و یک تغییراتی را به وجود بیاورند. توجه میکنید؟(ص87)
... امینی با وجود این که آمریکاییها خیلی موافقش بودند، ولی به علت این که میدید نظر اعلیحضرت چیست، [او] هم خیلی [نسبت به سازمان برنامه انتقادآمیز] صحبت میکرد حتی یک مدتی خداداد فرمانفرمائیان که آن موقع مسئول برنامهریزی بود، رفت خانه اصلاً نیامد سرکار، قهر کرد... تمام حوادثی که آن دو سال تا 15 خرداد 1342 اتفاق افتاد، تمام نتیجه همین مسئله بود که آمریکائیها سیاستهای دیگری را در ایران میخواستند که اعلیحضرت مصلحت مملکت نمیدانست. البته [شاه] یک مقداری سعی کرد که اصلاحاتی بشود. همان انقلاب سفید یا انقلاب شاه و ملت، انقلاب شش بهمن به نظر من نتیجه این بود که اعلیحضرت حس کرده بود که آمریکاییها یک تغییراتی را میخواهند. (ص89)
برای من خیلی تعجبآور بود. دکتر امینی، خوب، مدتها در ایران در کار سیاست بود. خیلی اشخاص را میشناخت. خیلی منطقی همیشه حرف میزد. آدمی نبود که تازه به دوران رسیده باشد و دفعتاً نخست وزیر شده باشد. ولی هفتههای آخر به طوری بود که اصلاً ناتوان شده بود از نظر تصمیمگیری ... (ص90)
ح ل: میخواهم ببینم شما چه اطلاعاتی دارید راجع به اختلافنظری که میگویند بین دکتر امینی و اعلیحضرت بر سر بودجه بوده؟... ع م: در همان شش، هفت ماه آخر حکومت امینی یک تلاشی شده بود که بودجه یک جا بشود. بودجه جاری و بودجه عمرانی جمع بشود و به حساب، تلفیق بشود. یک کمیسیونی هم معین کردند، پنج نفر که من و سیروس سمیعی از سازمان برنامه بودیم. آقای علی مستوفی و مشار که مدیر کل وزارت دارایی بود و [محمد رکنالدین] ذوالنصر که [از] قسمت ممیزی در وزارت دارایی [بود]... دولت آمریکا میگفت، خوب، درآمد نفتتان زیاد شده دیگر احتیاجی ندارید که ما کمک بلاعوض نظامی بکنیم. کمک بلاعوض نظامیتان را بگذارید توی بودجهتان.» اعلیحضرت هم، خوب، برای این که به اعتبارات نظامی لطمه نخورد، گفتنند، «خوب، این را بگذارید توی بودجه.» امینی میگفت، «اگر من این را بگذارم توی بودجه، به سایر مسائل نمیرسم و کسر بودجهام آن قدر [زیاد] میشود که نمیتوانم قبول بکنم پس بایست بودجه نظامی کم بشود.» سر این بحث بود که حکومتش رفت.(ص92)
ح ل: مسئله بودجه نظامی را چه جوری حل کردند؟ لابد در بودجه گنجاندند دیگر. ع م: بله، بله. بله، خوب، مسلماً . منتهی مثل این که فشار آوردند که شرکتهای نفتی نفت بیشتر بردارند و درآمد را بیشتر بکنند و درآمد نفت یک مقداریش را جبران بکند... (ص93)
... در واقع می شود گفت که دوره معجزه آسای توسعه اقتصادی اجتماعی ایران بین آن تاریخ بود تا سال 1973 [1352 ش] به نظر من [شروع] آن ده سال پیشرفت فوقالعاده ایران که بین 1963 [1342ش] تا 1973 [1352ش] است تقریباً تقارن پیدا میکند با شروع این دوره تا [میرسد به] این جریان افزایش شدید قیمت نفت که همه نظمهایی را که ظرف سالهای سال با زحمت نشسته بودیم و برقرار کرده بودیم و ارتباطاتی به وجود آورده بودیم همه را به همدیگر ریخت- به علت این که یک دفعه پول سرشاری ریخته شد توی مملکت و تمام نظمها را به هم ریخت. (ص94)
... تمام طرحهایی که مربوط به US AID میشد همه توی بودجه گذاشته شد. یعنی موقعی که شدم مسئول بودجه مملکتی، این کار را من کردم. تمام طرحهای آمریکایی را که کمک اقتصادی آمریکا بود تعطیل کردیم. همه را آوردیم توی بودجه مملکت... ح ل: شما از تشکیل قانون مترقیِ مرحوم حسنعلی منصور چه خاطرهای دارید؟ ع م: من میدانستم که در همان موقع ـ دورانی که، به حساب، حکومت علم بود ـ یک گروه مترقی تشکیل شده و حسنعلی منصور و امیرعباس هویدا و چند نفر دیگر چنین گروهی را درست کرده اند.(ص95)
ح ل: آیا میتوانید راجع به کنار رفتن آقای خسروانی (از وزارت کار) توضیح بدهید که مسئله چه بود؟ ع م: مسئله این بود که عطاالله خسروانی توی کارهای سیاسی قبلی خیلی وارد بود- چه در جریاناتی که منجر شد به وقایع 1342، چه بعدش، چه تشکیل و به وجود آمدن حزب ایران نوین. بعداً خسروانی شد دبیر کل حزب ایران نوین... طبعاً مقداری جاهطلبیهای دیگر هم داشت- یعنی فکر میکرد که با این نیرویی که پشت سرش هست و سابقهای که دارد و آشناییای که به وضع دارد و نزدیکیای که با اعلیحضرت دارد- میتواند نخستوزیر بشود. (ص99)
... مثلاً یک دفعه بین کارگران کارخانه چیت جهان در کرج [ناتمام] فکر میکنم [اسم صاحبش] آقای مرحوم... فاتح. برای این که پسرش و دامادش، اینها خیلی برخورد خوبی نداشتند با کارگران، کارگرها شوریدند... ساعت دو بعدازظهر آن رئیس اداره کل محل ما که با کارگرها در تماس بود، به من تلفن کرد و گفت که، نه آرام است و اینها گفتهاند که حاضر هستند که بنشینند با پسر آقای فاتح بحث بکنند و مسائلشان را حل بکنند. من خیالم راحت شد که دیگر مشکل حل شده است. (ص103)
عصر آن روز بود که هویدا تلفن زد که کجا هستی که یک چنین جریانی شده و تیراندازی شده و این حرفها... مثل این که دو نفر. دو تا کارگر کشته شدند. به هر صورت، از این جور جریانها هم پیش آمد که بدترینش در دورانی که من [وزیر کار] بودم این بود. ولی خوب، مثلاً کارگران شرکت ایران- جیپ یک بار اصلاً وزارت کار را گرفتند. آمدند نشستند آنجا، به حساب، sit in [اعتصاب نشسته] کردند... ولی در مجموع در ظرف چهار سال و نیمی که من در وزارت کار بودم تقریباً میتوانم بگویم مسئله خاصی پیش نیامد... (ص104)
بله. در هر منطقهای. خوب، البته مأمورین محلی ساواک دخالت میکردند. [در] اصفهان مرحوم تقوی بود که بعد از انقلاب هم اعدامش کردند. در تهران مثلاً تیمسار پرنیانفر بود. در هر منطقه یک کسی بود. مسائل وقتی که حاد میشد، خوب، اینها میآمدند جلو و مجبور بودیم با اینها هم تفاهم بکنیم... (ص105)
ح.ل: در مورد نامزدهای عضویت در هیئت مدیره سندیکاهای کارگران در آن موقع شایع بود که آنها یا عضو ساواک هستند یا دست نشانده ساواک... ع.م: والله من شخصاً فکر میکنم که آن موقع همه این حرف را میزدند. من معتقدم که مسائل سیاسی کارگران یک امر جداگانهایست... (ص109)
... ساواک آدمی برایش خوب بود که مطابق آنها حرف میزد. مطابق میل آنها حرف میزد و عمل میکرد. یکی [هم که این طور نبود که از نظر ساواک] بد بود، فارغ از این که از نظر فنی این چه میگوید و آن چه میگوید.(ص110)
... من از ابتدا با مسئله گسترش مالکیت صنعتی مخالف بودم چون طبیعی بود که طبقه کارگر ایران قدرت خرید سهم ندارد. آن قدر صرفهجویی ندارد که بتواند یا اصلاً نمیتواند صرفهجویی بکند که در کار خرید سهام سرمایهگذاری بکند. آن بود که به نظر من ناصواب بود و عملاً هم قسمت عمدهای از فروش [سهام] این کارخانجات به دولت بود که به نظر من کار ناصحیحی بود. یک مقدار زیادی هم کمک کرد به فرار سرمایه. برای این که وقتی صاحب صنعتی مجبور می شود چهل درصد یا پنجاه درصد سهامش را بفروشد به دولت، پولش را نقد بگیرد، خوب این دیگر چه کارش بکند؟ دو مرتبه سرمایهگذاری بکند و دو مرتبه همین گرفتاری را داشته باشد. خوب،آن را از مملکت میآورد بیرون دیگر... (ص114)
...نه، متأسفانه من در آن تصمیم مؤثر قرار نگرفتم. اصلاً مورد مشورت هم قرار نگرفتم. قانون اصلش وقتی که گذشت، اعلام شد که یکی از اصول انقلاب است... ح ل: خواهش میکنم که یک خرده این مطلب را بشکافید. این نمونه از شیوه تصمیمگیری در سطح بالای مملکت، ممکن است مشتی از خروار باشد. شما برای اولین بار از چه طریق راجع به طرح گسترش مالکیت مطلع شدید؟ مانند مردم عادی به وسیله روزنامه و رادیو؟ ع م: بله، بله، بله. کاملاً ح ل:پس چنین فکری از کجا سرچشمه گرفت؟ خود اعلیحضرت فکرش را کرده بودند؟ ح م: حتماً دیگر. من نمیدانم با کی مشورت کرده بودند. ولیکن از طرف خودشان اعلام شد... ع م: نه. بیشتر این برنامهها، این اصول انقلاب، وقتی فکرش مطرح میشد، تازه به ما دستور میداند که بنشینید [نحوه] اجرایش را بررسی بکنید. تازه تهیه متنش و قوانین و این حرفها بعداً [انجام میشد] (صص116-115)
... حالا چه جوری این فکر را پیدا میکردند؟ کی برایشان کار میکرد؟ مثلاَ مسئله تشکیل حزب رستاخیز، از کجا یک دفعه چنین فکری پیش آمد؟ کی این ایده را داد؟ واقعاَ برای من سؤالی است بزرگ.(ص120)
دفعه اولی که خداداد از سازمان برنامه رفت حدود ماه خرداد 1341 بود- همان اواخر حکومت امینی بود. به علت برخوردی که بین دولت و سازمان برنامه در آن موقع پیش آمد، خداداد از سازمان برنامه رفت. بعد از دو ماه هم خود دکتر امینی رفت. آن موقع به نظر من یک حرفهای اصولی میزد... (ص121)
... میگفت که بایست بودجه مملکت با برنامه عمرانی تلفیق بشود و تصمیمگیری در زمینه برنامههای دولت، در زمینه مخارج دولت، در زمینه اجرای برنامه عمرانی و برنامههای عمومی مملکت، در یک جا بشود. و به حساب، allocation fo resources یا تخصیص منابع اعتباری در یک جا صورت بگیرد که اولویتها درست رعایت بشود... (ص122)
اما دفعه دومی که خداداد رفت بعد از جلسهای بود که در تخت جمشید برگزار شد برای برنامه پنجم. در آن جا یک مقدار زیادی نظرات سازمان برنامه مورد تأیید قرار نگرفت- یعنی یک مقدارش را اعلیحضرت قبول نکردند و دولت هم بیشتر طبعاً [در] تأیید نظرات اعلیحضرت بود که با نظرات سازمان برنامه اختلاف داشت... در آن موقع اعلیحضرت آن شوک اول نفت را پیشبینی میکردند. میدیدند، ولی ما نمیدیدیم. خداداد هم نمیدید. به این جهت، برنامه براساس فرضیاتی بود که خداداد و دیگران رویش کار کرده بودند. برنامه را ریخته بودند. در حالی که اعلیحضرت یک چیزهای دیگر میدیدند و برنامهشان خیلی وسیعتر و خیلی جاهطلبانهتر از آن چیزی بود... (ص123)
... در تمام مدتی هم که من [در سازمان برنامه] بودم این واهمه [در ذهن اعلیحضرت] وجود داشت که [کارمندان] سازمان برنامه همه کمونیست هستند و هر چه اعلیحضرت میگویند قبول نمیکنند. هر جا هم که کار خراب میشود تقصیر را گردن اعلیحضرت میاندازند... ولی در تخت جمشید علت اصلیش به نظر من این نبود که یک نوع شک و تردیدی نسبت به سازمان برنامه وجود داشت. علتش این بود که اعلیحضرت [در] آن موقع بالا رفتن درآمد نفت، چهار برابر شدن قیمت نفت را میدیدند- یعنی احساسش را داشتند. سازمان برنامه نداشت. توجه میکنید؟ (ص126)
دور سوم مصاحبه(2آبان1364)
... همان تشریف فرمایی اعلیحضرت به ژنو و شرکت در جلسه سالانه کنفرانس بینالمللی کار بود. من به عنوان وزیر کار این را از مدتی پیش در سازمان بینالمللی کار مطرح کرده بودم... خوب، این اعضای کنفدراسیون محصلین ایرانی و آدمهای ماجراجویی که آن موقع زیاد این کارها را میکردند، از این فرصتها استفاده میکردند برای شلوغ کردن و اعتراض و تظاهرات و غیره... تا اعلیحضرت تشریف فرما شدند و خیلی خوب از ایشان پذیرایی شد و نطق خیلی خوبی کردند... تنها کسانی که یک واکنش مخالف نشان دادند هیئت نمایندگی سوریه بود که وقتی که اعلیحضرت به جلسه تشریف فرما شدند، پا شدند و رفتند. عراقیها که از اول شرکت نکرده بودند... (ص130)
تنها مسئلهای که یک خرده اعلیحضرت را ناراحت کرد موقع ورودشان به کاخ سازمان ملل بود. آن جا جلوی در که میخواستند وارد بشوند، زنی که الجزیرهای بود و کارمند سازمان بینالمللی کار هم نبود ولیکن موقتاً برای کنفرانس استخدامش کرده بودند... این زن به عنوان کارمند اجازه داشت در محوطه باشد به این جهت موقعی که اعلیحضرت از ماشین پیاده شدند و خواستند وارد کاخ سازمان ملل بشوند، این زن پرید جلو و توهین کرد. یک مقداری حرفهایی زد: «آدمکش» و از این جور چیزها به اعلیحضرت خطاب کرد. پلیس فوراً گرفتش و خیلی هم بعداً از ما عذرخواهی کردند... اعلیحضرت گفتند، «چرا به من چنین عنوانی داد؟ چرا به من گفت آدمکش؟ من کی را کشتم؟ [مگر] به جز این [است] که دارم یک مملکتی را اداره میکنم و مملکت ایجاب میکند که نظمی داشته باشد و قانونی داشته باشد؟ چرا این نسبت به شخص من است؟»(صص131ـ132)
اولین گروه را به آلمان فرستادیم که در کارخانجات اتومبیلسازی فورد، در کارخانجات کشتیسازی و کارخانجات لاستیکسازی به کار گمارده بشوند... برای آفریقای جنوبی با همکاری شرکت نفت ترتیب این کار را دادیم- یعنی روی درخواست شرکت نفت بود. در مورد هلند هم با آن شرکت فرانسوی، آنتروپوز که کارهای لولهکشی گاز را در هلند میکرد، با آن طرف قرارداد شدیم. راه را باز کردیم برای این که کارگران ایرانی- یعنی جویندگان کار- بتوانند در واقع بروند، هم کار یاد بگیرند، هم به محیط اجتماعی و صنعتی کشورهای پیشرفته آشنایی پیدا بکنند... (ص135)
من دقیقاً 19 دی ماه 1351 بود که رفتم به سازمان برنامه که میشد 9 ژانویه 1973... آن روز صبح به اتفاق مرحوم هویدا که نخستوزیر بود رفتیم سازمان برنامه. خداداد فرمانفرمائیان که مدیر عامل مستعفی سازمان برنامه بود آن جا بود و بعضی مدیران سازمان برنامه [هم حضور داشتند]. خوب، مراسم خیلی ساده برگزار شد... (ص136)
... منتهی از فردای آن روز من مواجه به مسائل عمدهای شدم چون چند مسئله مطرح بود. اول، تغییر مسئولیتها و تغییر شکل سازمان برنامه. چون علت این که خداداد میرفت- همان طوری که قبلاً توضیح دادم- این بود که یک نوع تجدید سازمانی میبایست در سازمان برنامه داده میشد. وزیر دارایی که آن موقع آقای جمشید آموزگار بود اصرار داشت که این کار زودتر صورت بگیرد. (ص137)
ع م: عرض کنم که افزایش قیمت نفت در دسامبر 1973 [دی 1352]، اگر اشتباه نکنم، دسامبر آن سال انجام شد. یعنی هشت، نه ماه پیش از شروع برنامه پنجم، قیمت نفت یک دفعه جهش کرد. البته اولین تغییر در فوریه سال 1971 [بهمن 1349] در آن جلسه معروف کنفرانس تهران بود. قبل از این که من بروم [به] سازمان برنامه [بود] که قیمت نفت از هر بشکه یک دلار و هشتاد سنت شد دو دلار و بیست سنت، یعنی قیمت هر بشکه 38 سنت بالا رفت و شد دو دلار و بیست سنت، آن در سال 1971 بود، اگر اشتباه نکنم. بله، ولی آن که یک دفعه جهش کرد و رفت به بیش از پنج دلار رسید، آن در دسامبر 1973 بود... وقتی درآمد نفت قرار بود بالا برود، ما وحشتمان میگرفت چون همیشه بیش از آن چه که عملاَ درآمد اضافه شود، تعهدات اضافه میشد ـ یعنی پیش از این که حتی اعلام بشود که قیمت چیست، تعهدات و به حساب، اعتبارت لازم تقاضا شده بود. لذا ما همیشه درگیر این بودیم که چه جوری جواب تقاضاها را بدهیم... (صص140-139)
ح ل: پس شاید صحبت از خرید هواپیمای کنکورد که در ژوئن 1972 [1351] مطرح شده بود یک نمونهای از این نوع... ع م: بله، بله. ببینید تعهداتی که ما را همیشه نگران میکرد و غافلگیر میکرد از این قبیل [بود].چون اطلاع از این که درآمد نفت تا چه حدودی و در چه تاریخی اضافه میشود، دست ما نبود. همانطور که قبلاً توضیح [دادم] ما فقط بعد از این که همه چیز علنی میشد، متوجه میشدیم که وضع از چه قرار است... لذا قبل از این که ما اصلاً مطلع بشویم که درآمد نفت دارد بالا میرود، مقدار زیادی تعهدات شده بود. خوب، از قبیل همین که میگویید، مسئله خرید کنکورد، مسئله خریدهای نظامی که تعهدات خیلی عمدهای بود... اینها همه یک اطلاعاتی بود و برنامههایی بود که تصمیماتش گرفته شده بود. [بعداَ] به ما ابلاغ میشد که باید برای همه اینها اعتبار بگذارید.حالا این در زمینه نظامی بود. در زمینه غیرنظامی هم همینطور [بود]. (ص141)
اولش این [طور] بود که وزارت جنگ به ما صورتی میداد که این بودجهی، به حساب، پرسنلی من است. این بودجه اداری من است. این هم بودجههای، به حساب، کارهای عملیاتی و خریدهای نظامی من است... اگر خیلی برای تمام [اقلام] بودجه وزارت جنگ اصرار میکردیم روی مواد هزینه صورتی به ما میدادند [به این ترتیب] که مواد هزینه ما این است... (ص144)
ح ل: در مورد خرید وسائل و تجهیزات چه طور؟ آیا در موقعیتی بودید که بررسی کنید. ع م: نه، نه، نه. آنها اصلاً دست ما نبود. تصمیم گرفته میشد... چون دولت ایران برای خرید وسائل نظامی قراردادی با دولت آمریکا داشت، [تصمیمگیری] با خود وزارت دفاع آمریکا بود. یعنی ترتیبی که با موافقت اعلیحضرت انجام میشد این بود که آنها خریدهایی میکردند که پرداختش مثلاً ظرف پنج یا ده سال بایست انجام بشود. به هر صورت، قرارهایشان را با آنها میگذاشتند. به ما میگفتند اثر این در بودجه سال آینده چیست؟ به این جهت ما رقمی که میبایست در سال معین در بودجه بگذاریم میفهمیدیم چیست. توجه میکنید؟ اما این به این معنی نیست که ده تا هواپیما خریدند یا بیست تا هواپیما خریدند. با خودشان بود. به ما میگفتند که شما در سال آینده بابت خریدهایی که ما میکنیم، قسطی که برای سال آینده در بودجه باید بگذارید، [فلان] مبلغ است که ما این مبلغ را میگذاشتیم توی بودجه. (ص146)
ح ل: آیا میشد بگویید که قبل از این که شما این تعهدات را بکنید، ما را هم در جریان بگذارید که بتوانیم پیشبینی بکنیم یا فلان بکنیم؟ ع م: نه، نه، نه. نه آن فکر میکنم یک مسئلهای است که مسئله دفاع مملکت است. مسئله خیلی حساسی است. اثرات تصمیمات مختلف را که نمیشود دست هر کسی داد. خوب، واقعاً هم از این جهت قابل دفاع بود. (ص147)
ح ل: آیا داخل سازمان برنامه کسانی داشتید که به کارهای نظامی وارد باشند؟ ع م: نه. (ص151)
ح ل: یکی از کسانی که با او مصاحبه کردیم میگفت تیمسار خاتم خودش با بعضی از خریدها و برنامهها موافق نبود و فکر میکرد که حجم خریدها بیش از قدرت جذب نیروی هوایی است. میگفت تیمسار خاتم گفته است اگر میخواهید بودجه کم بشود، مستقیماً به اعلیحضرت بگویید به جای مثلاً صد تا هواپیما هشتاد تا بخرند و من هم بودجهام را به همان میزان کم میکنم. یعنی حتی نیروی هوایی که شما گفتید این قدر استقلال داشت باز تا حد زیادی مجری اوامر شاه بوده. آیا این مطلب صحت دارد؟ ع م: والله من نبودم و نمیدانم که اعلیحضرت و تیمسار امیرخاتمی (خاتم) چه جوری صحبت میکردند. البته میدیدم- حتی توی مهمانیها میدیدم- که پهلوی هم میایستند و صحبت میکنند. ولی من گوش ندادم ببینم چه میگویند. (ص152)
ح ل: حالا اگر از ارتش که سوگلی بود بگذریم و به نقطه مقابل برویم، کدام وزارتخانه یا طرح بود که به خاطر عدم توجه مقامات عالیه مملکت بودجهاش زده میشد؟ ع م: این بیشتر به نظر من مسئله قدرت اجرایی این دستگاهها بود و تخصص فنی که اینها داشتند. اعلیحضرت خیلی دلشان میخواست که مملکت نو بشود، مدرن بشود، صنعتی بشود و مکانیزه بشود. طبعاً طرحهایی که این جنبهها در آنها رعایت میشد خیلی مورد علاقه ایشان بود و ایشان به آن اولویت لازم را میدادند. (ص153)
ح ل: یک مثالی که مطرح شده این است: در شرایطی که امکانات فراوان مالی داشتیم دلیلی نداشت که در آن سالهای آخر بعضی از دبیرستانهای تهران دو نوبته یا سه نوبته کار بکنند... ع م: والله مسئله به نظر من این طور مطرح میشود که اگر ما توسعه اقتصادی خیلی آهستهتر و آرامتری را دنبال میکردیم طبعاً در بعضی زمینهها خیلی نمیتوانستیم سریع پیش برویم... (ص154)
... اگر مدارس چند نوبته میشد به علت این نبود که ساختمان وجود نداشت، به علت این بود که معلم به اندازه کافی وجود نداشت و به علت این بود که تشکیلاتی که میبایست درست بگردد به اندازه کافی وجود نداشت. لذا یک آدم دو دفعه حقوق میگرفت در روز ... ح ل: پس به عقیده شما اختصاص منابع عمده به بخش نظامی و طرحهای بزرگ صنعتی اثر منفی روی مسائل مربوط به آموزش و پرورش نداشت چون خودشان نمیتوانستند منابع را به سرعت کافی جذب کنند. ع م: نمیشود این جور تفسیر کرد... برای این که اگر مثلاً ما به این نتیجه میرسیدیم که فرض کنیم [به] نیروی هوایی این قدر احتیاج نداشتیم، لازم نبود آن قدر خرج کنیم که خلبانهای درجه یک برای هلیکوپتر و برای هواپیمای جت و نمیدانم برای گرداندن سیستم ارتباطی و کامپیوتر [در] نیروی هوایی تربیت بکنیم. میرفتیم برای رشته دیگری تربیت میکردیم. برای این که این جور صرف اعتبارات و گسترش دادن برنامهها از تمام قسمتها میگیرد. توجه میکنید؟ لذا آن انتخاب اصلی است [که مهم است] یعنی آن تصمیمگیری خیلی بالاست که [تعیین میکند] چه بخشهایی اولویت دارند و آنها باید در آن شرایط اول پیشرفت کنند... ح ل:حالا خواهش یک مقداری به جلو برویم و برسیم به جلساتی که برای تجدید نظر در برنامه عمرانی پنجم تشکیل شد. اولاً مقدمه این جلسه چه بود؟ چه عواملی موجب تجدید نظر در برنامه پنجم شد... (ص157)
من خوب خاطرم هست که کل برنامه پنجم، قسمت اول، بخش دولتیش، در موقعی که من رفتم به سازمان برنامه هزار و پانصد و شصت میلیارد ریال بود ولی تقاضاهایی که به ما برای تجدید نظر برنامه رسیده بود از چهار هزار و هشتصد میلیارد ریال تجاوز میکرد. میدانید اصلاً غیرقابل تصور بود که یک برنامهای در این حد بتواند توسعه پیدا کند و درست اجرا بشود... (ص159)
ح ل: پس حالا بپردازیم به ارتباط افزایش بودجه و آن تورم خیلی شدیدی که به وجود آمد، مسئله بالا رفتن قیمتها، برخورد با مغازهداران و اصناف و رفتاری که با، به اصطلاح، گران فروشها شد... (ص162)
... من به عنوان مسئول سازمان برنامه میگفتم که آقا اگر شما میخواهید قیمتها بالا نرود باید جلوی تورم را بگیرید. بایست دولت کمتر خرج کند. توجه میکنید؟ (ص163)
... مثلاً آن جایی که صحبت از این میشد که بنادر کشش ندارد، نمیدانم، دویست تا کشتی معطل شده، ما میرفتیم میگفتیم، «بابا جان، شما بایست به نسبتی جنس وارد بکنید که ظرفیت ورودی کالاها در مملکت اجازه میدهد. اگر شما در مجموع بیش از یک میلیون تن نمیتوانید از بنادر جنوب وارد بکنید، بیشتر نخرید»- آن را هم کسی گوش نمیداد. باز میرفتند جنس سفارش میدادند. (ص164)
ببینید مسئله این است که شما در صورتی میتوانید یک سیاست منطقی داشته باشید و تصمیمات درست و صحیح و منطقی بگیرید که این قدرت را هم داشته باشید که به مردم بگویید که حقیقت این است و چاره ندارید جز این که این را قبول بکنید. ما نه به مردم آن طوری که باید و شاید میرفتیم حقیقت را میگفتیم، نه این که به خودمان اجازه میدادیم که به مردم فشار بیاوریم. همهاش دلمان میخواست مردم راضی باشند. تأمین رضایت روزمره مردم لازمهاش یک مقدار کارهای بیمعنی کردن بود که میکردیم. (ص165)
... اگر فرض کنید نخستوزیر مملکت- کسی که، به حساب، رئیس قوه مجریه است- مسئولیت داشت جوابگو بود که این کارها باید هماهنگ بشود و حرفش را دستگاهها میخواندند، خیلی کارها منظمتر انجام میشد. تا این که نخستوزیر اسماً نخستوزیر باشد، [ولی] عملاً تمام تصمیمات در سطح بالاتری گرفته بشود و عملاً سطح بالاتر غیر مسئول باشد. میبینید نمیشود- یعنی ما یک گرفتاری، به حساب، بنیادی داشتیم. (ص166)
ح ل: روزشمار تاریخ را نگاه میکنیم میبینیم که حدود یک سال پس از تجدید نظر در برنامه پنجم صحبت از عدم تعادل درآمد و هزینه میشود. در تابستان 1354 [1975] صحبت از این است که چهار میلیارد دلار عدم تعادل... وجود دارد. الان که به گذشته نگاه میکنیم عجیب به نظر میرسد که طی مدتی کوتاه از وضعی که نمیدانستیم با این همه پول چه کار بکنیم به بیپولی برسیم. ع م: هیج وقت این مسئله مطرح نشد که ما این قدر [زیاد]، پول داریم که نمی [دانیم] با آن [چه] کنیم. هیچ وقت در مورد ایران که من هیچ وقت خاطرم نمیآید. ما همیشه گرفتاری کسر بودجه را داشتیم... (ص168)
... ما همیشه تعهداتمان خیلی بیشتر از آن چیزی بود که امکاناتمان به ما اجازه میداد و در عمل هم همیشه از نظر خزانه دولت کمبود داشتیم... ح ل: این وامهایی که به فرانسه، انگلیس و مصر و اینها داده شد و سرمایهگذاریهایی که در بعضی از شرکتها مثل کروپ [krupp] و یکی دو جای دیگر شد، اینها تا چه حدی تصمیمات سیاسی بود؟ چه مقدارش تصمیمات اقتصادی بود؟ ع م: والله، یک مقداریش سیاسی بود مثل مورد مصر، طبعاً برای این که مذاکرات و این جور چیزها بین نخستوزیر مملکت مربوطه با رئیس جمهور مملکت مربوطه و اعلیحضرت خیلی در سطح بالا [انجام] میشد... ع م: هم آن بود و هم [به منظور] کمک کردن به این کشورهایی [بود] که به علت بالا رفتن درآمد نفت یک مقدار گرفتاری پیدا کرده بودند. کمبودهای مالی داشتند. بله، هر دویشان [دلایل سیاسی و اقتصادی] مثل کمک به بعضی کشورهای عربی و سرمایهگذاری در هند و یا کمک به پاکستان. (صص169ـ170)
ح ل: اواخر دولت هویدا بود که جلسات کمیسیون شاهنشاهی به ریاست آقای معینیان و حضور تیمسار فردوست تشکیل و جریان آن از تلویزیون پخش میشد. وزیران یکی یکی میآمدند و ایرادات کار خود را توضیح میدادند. شما در این مورد چه خاطراتی دارید؟ ... ع م: اولین باری که هویدا گفت که یک چنین فکری اعلیحضرت دارند، ما سعی کردیم از طریقی به هویدا بفهمانیم که کار صحیحی نیست... هویدا – شبی که منزل والا حضرت فاطمه مهمان بودیم- آمد و گفت که تصمیم [به تشکیل] «کمیسیون رسیدگی» گرفته شده و خودتان را آماده جوابگویی بکنید... طبعاً این طور میخواهم بگویم که از اول برداشت شخص من این بود که این تشکیل کمیسیون شاهنشاهی و به محاکمه کشیدن وزرا و مسئولین یک نوع منحرف کردن افکار از مسائل دیگر است و فدا کردن یک [عده] آدمها به خاطر این که نارضایتیها آرام بشود... (ص171)
... یکی از علل عمدهای که انقلاب اسلامی را به وجود آورد، همین تشکیل کمیسیون شاهنشاهی بود. برای این که [نتیجه] این کمیسیون در واقع بیحیثیت کردن دولتی بود که سیزده سال سر کار بود. مفتضح کردن سیستمی بود که این سیستم را اعلیحضرت به وجود آورده بودند و قبولش داشتند. (ص172)
... گرفتاری ما این بود که نهادهای مملکت درست کار نمیکرد- بنیادها، حکومت مشروطه، درست کار نمیکرد یعنی مجلس یک مجلس واقعی که طبق قانون اساسی عمل بکند نبود. دادگستریمان یک دادگستریای که آن طور که – به اصطلاح قانون اساسی- مستقلاً و با قدرت عمل بکند نبود. دولتمان که قوه مجریه بود آن طوری که باید و شاید، قدرت اجرایی نداشت. توجه میکنید؟... (ص175)
ح ل: خلاصه، چند نفر گفتهاند کمیتهای که زیر نظر آقای مجیدی بود داخل خانه عدهای بمب گذاشته است. برای روشن شدن تاریخ این سئوال را مطرح میکنم. (ص176)
... خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که، خوب باید به مردم گفت، «آقا، مردم، این منفعت خودتان است که آرامش برقرار بشود و کارهای بهتر بشود و مسائل اصلاح بشود. خودتان باید بجنبید و نظم را رعایت بکنید. آن هم فقط این است که هر محلهای را خود مردم محله اداره بکنند. جلوی تظاهرات ناجور را بگیرند... (ص177)
ع م: من آن موقع در دولت نبودم، ولی هماهنگ کننده جناح پیشرو در حزب رستاخیز بودم. گفتم که جناح پیشرو حاضر است پشت سر شما بیاید و هر نوع کمکی لازم است به شما بدهد و بین شما و دستگاههای انتظامی و شهری ارتباطات لازم را برقرار بکند و کمک بکند. این را من رسماً اعلام کردم. این را گویا، خوب، بعضیها نپسندیدند. موقعی بود که ساواک دیگر آن نقش قبلیش را عوض کرده بود و نقش دیگری بازی میکرد- برای این که سابوتاژ بکند [در] این حرفی که من زدم. چون استقبال خیلی خوب از آن شده بود... اما این کارها را کردیم. یک روزی شنیدیم که بمب گذاشتند و بمب منفجر شد پشت در خانه بازرگان، پشت در خانه رحمت مقدم و پشت در خانه هدایت متین دفتری و آن یکی دیگر هم دکتر سامی بود که بعداً وزیر بهداری همین انقلابیون شد. به هر صورت، چهار تا بمب در پشت در خانه آنها گذاشتند که به هیچ کسی هم آسیبی نرسید فقط یک سر و صدایی کرد و نمیدانم، مثلاً بمبی بود که [اگر] در خانه یک کسی [منفجر میشد] ممکن [بود] لطمه بزند. بعداً مقداری تراکت پخش کرده بودند که من [مجیدی] بودم که دستور دادهام این بمب را بگذارند که مسلماً به نظر من کار خود ساواک بود... (ص179)
... به هر صورت، من دیدم که اصلاً شروع کردهاند به گرفتن عدهای از همکاران من که همهشان- آنهایی که من میشناختم و با آنها دوست بودم- آدمهای منزه و پاکی بودند... همان شبی که هویدا گرفتتند، من رفتم پهلویش تا قبل از این که بگیرندش با او، به اصطلاح، دیداری بکنم. [آن شب هویدا] به من فهماند که سر وقت من [هم] میآیند. بیرون [منزل هویدا] هم آن نظامیای که آمده بود بازداشتش بکند، با من سلام و علیک کرد و گفت که سر وقت تو هم خواهند آمد. به این جهت من میدانستم- از آن روزی که هویدا را گرفتند میدانستم- که دنبال من خواهند آمد ولی، خوب، من هیچ چاره دیگری نداشتم. من نمیتوانستم فرار بکنم چون به خودم ایرادی نمیدیدم. گفتم برای چه من فرار بکنم... (ص181)
(هویدا) گفت، بله. بعدازظهر اعلیحضرت به من تلفن زدند و گفتند، «ما موافقت کردیم که شما را بازداشت بکنند و این بیشتر به نفع خودتان است. برای این که اگر بازداشت نشوید، ممکن است به جانتان لطمه بزنند. به این جهت میآیند امروز شما را بازداشت بکنند، ولیکن، خوب، این بیشتر در این جهت است که خود شما حفظ بشوید.» [هویدا] گفت، «من به اعلیحضرت گفتم که من سرباز اعلیحضرت هستم. بعداً هم اصلاح کردم گفتم، نه من چون آخرین درجهام ستوان بوده، ستوان یکم اعلیحضرت هستم. هر دستوری که فرمانده به من بدهند من اجرا میکنم، با کمال میل و آمادهام. [سپس اعلیحضرت] فرمودند که گفتم که با ترتیبات و تشریفات خاصی بیایند عقبتان.»(ص182)
... [هویدا] فکر میکرد که، خوب بالاخره این کار را دارند میکنند برای این که یک مقداری، به حساب، بلاگردان وجود داشته باشد- تقصیر را به گردن دیگران بیاندازند تا این که این مرحله بحرانی بگذرد. بعداً، خوب، همه چیز درست میشود. این طور حدس میزد، فکر میکنم... بعداً آمدم بیرون. دم در که داشتم میآمدم بیرون تیمسار سپهبد موسی رحیمی لاریجانی آمد که معاون اویسی و معاون فرمانداری نظامی بود. گفتم، خوب، آمدید بازداشت کنید؟» گفت، «آمدیم هویدا را ببریم، ولیکن به تو بگویم برای تو من نمیآیم. سروان یا یک سرگرد میفرستم.»... (صص184-183)
... من هم طبق توصیهای که هویدا کرده بود رفتم حضور اعلیحضرت و گفتم، «یونسکو سمپوزیومی درست کرده و از من خواسته که بروم در این سمپوزیوم شرکت بکنم. یک بهانه ایست که من فعلاً بروم. هم در آن جا شرکت بکنم، هم ببینم که وضع چه جوری میشود. هر موقعی که شما [گفتید]، برمیگردم این جا. یا این که یک مدتی صبر میکنم، بعداً برمیگردم. یا مرا مستعفیام کنید، بنده را از این کار بردارید که مسئول نباشم.» اعلیحضرت گفتند، «من خیلی نگران شما هستم و نمیدانم چه کار بکنم.» من گفتم، «قربان، بگویید اجازه خروج به من بدهند. من بروم به خارج از ایران.»... (ص185)
... دو روز بعد از این که خمینی آمده بود، آمدند سر وقت من و مرا بازداشت کردند. برای یک هفته در جمشیدیه- در درمانگاه جمشیدیه- ما را نگه داشتند- یعنی نقاهت خانه جمشیدیه... ح ل: خوب در آن مدتی که در جمشیدیه بودید، کدام یک از همکاران آنجا بودند و تحت چه شرایطی به سر میبردند؟ ع م: توی آن اطاقی که من بودم هوشنگ نهاوندی بود. غلامرضا کیانپور بود... خوب، از ما پذیرایی نسبتاً خوبی میکردند. خیلی احترام میگذاشتند... ح ل: بقیه بازداشت شدگان را هم میدیدید؟ ع م: چرا. بقیه را هم میدیدیم. جمشید بزرگمهر را زیاد میدیدیم...ولیان را میدیدم. منصور روحانی را- خدا بیامرزد- میدیدم. آن جا بازداشتگاهی بود مال خود نظامیها که پر [شده] بود چون بعضی [از بازداشت شدگان] تا پنج ماه بود که آن جا بودند. مثلاً دکتر شیخالاسلامزاده اولین کسی بود که گرفته بودند. پنج ماه بود که آن تو بود. فریدون مهدوی همینطور. منصور روحانی همین طور. آنها را زمان شریف امامی گرفتند. بعداً آن گروهی که زمان ازهاری گرفتند به آنها اضافه شده بود. در نتیجه آن قسمت پر بود. ما را که زمان بختیار گرفته بودند... (ص187)
... آن عدهای که آنجا بودند کاری نکرده بودند جز زحمت کشیدن و خون دل خوردن و کار کردن. حالا بعضیهایشان یک مسائلی ممکن است در موردشان بود ولی باز مسئله در آن حدی نبود که در چنین موقع حساسی به عنوان سمبل اشتباهات گذشته اینها را بگیرند. نخیر بسیار غلط بود... بعضیها ممکن است اشتباهاتی کرده بودند [به] بعضیها از نظر مالی ممکن است ایراداتی وارد بود. ولیکن در مجموع این جور محکوم کردن رژیم به دست خودش کار بسیار غلطی بود. (ص188)
نقد و نظر
از اوایل دهه 40، عمدتاً قشری از مدیران با خصوصیات و ویژگیهای کاملاً متفاوت از قبل، اداره امور کشور را در رژیم پهلوی به دست گرفتند. تا آن زمان نیروهای اجرایی کشور به رغم همه نوع وابستگیهای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی به بیگانگان، کم و بیش دارای پیوندهایی نیز با مردم ایران بودند. اینان ضمن آشنایی با فرهنگ ملی تا حدودی به آن احترام میگذاشتند و حتی بیشتر آنها به فارسی ادیبانه که رجال سیاسی را از دیگران متمایز میساخت تکلم میکردند، اما یک دهه بعد از کودتای 28 مرداد قشر مدیران عمدتاً حتی در محافل خصوصی خود به انگلیسی یا فرانسه سخن میگفتند و با فرهنگ و اعتقادات این دیار، حتی فرهنگ ایران باستان که برای تقابل بیشتر با اسلام ظاهراً به آن تفاخر میورزیدند، هیچ گونه آشناییای نداشتند.
به دلایلی که در ادامه بحث به آن خواهیم پرداخت به نظر میرسد بدون شناخت این به اصطلاح مجریان نوپا یا سیاستمدارـ اگر بتوان عنوان سیاستمدار را بر آنها اطلاق کرد ـ قادر نخواهیم بود ارزیابی و شناخت دقیقی از تحولات اساسی این مقطع از تاریخ کشورمان داشته باشیم.
خاطرات «عبدالمجید مجیدی» صرفنظر از میزان دوری مطالب طرح شده در آن از واقعیت یا نزدیکی به آن، میتواند تاریخ پژوهان را در شناخت قشر مورد نظر یاری دهد؛ زیرا وی از این مقطع تا سقوط پهلوی چهرهای تکراری در پستهای مختلف بویژه در جایگاه ریاست سازمان برنامه و بودجه بوده است. مجیدی هرچند در این کتاب طی تلاش ناموفقی خواسته تا از خود یک چهره صرفاً تکنوکرات ترسیم کند، اما هرگز نتوانسته است وابستگی سیاسی خود را به عنوان علت اصلی پیمودن یک شبه راه ترقی پنهان دارد.
آقای مجیدی عضویت خود را در «کانون مترقی» تکذیب میکند، زیرا این تشکل، شبه فراماسونری و نیمه مخفی بود و رسماً نام اعضای آن در جایی منعکس نیست. وی همچنین عضویتش در حزب «ایران نوین» و سپس مسئولیت بسیار حساسش در حزب «رستاخیز» را توجیهی سطحی نموده و آن را به حساب اجبار و ملاحظات گذارده است، اما رشد جهشی و غیرنردبانی وی که حتی برای خودش نیز غیرمترقبه بوده است، تردیدی در عضویت او در «کانون مترقی» نمیگذارد: «لذا این تغییر ناگهانی که گروهی از کار بروند کنار و گروه دیگری بیایند سرکار- که در اصل کار صحیحی بود- به نظر من، میتوانست تدریجی انجام بشود. بدون این که یک چنین شوکی را به وجود بیاورد. خوب، این چیزی است که در این دورهای که من در ایران کار میکردم روی من اثر گذاشت. خوب یادم هست روزی که مرحوم منصور در منزلش به من گفت: « شما بیا با سمت همکار نزدیک نخست وزیر (معاون) در نخستوزیری با شخص من کار بکن. من به او گفتم آقا، بنده این سمت برایم خیلی زود است... » (ص45)
با امعان نظر به آن چه آقای مجیدی به آن معترف است، آمریکا بعد از کودتا علیه دولت دکتر محمد مصدق در سال 32، فرصت ده سالهای تا سال 42 در اختیار داشت تا نسل دلخواهی از مدیران را سامان دهد و به خدمت محمدرضا پهلوی درآورد. کابینه حسنعلی منصور که جای دولت علم را گرفت تجسم بارز مدیریت اجرایی مطلوب واشنگتن و شاه بود. با تأملی نه چندان عمیق بر احوالات نخستوزیرانی که بعد از کودتای آمریکا تا زمان واگذاری مسئولیتها به نیروهای «کانون مترقی» در ایران، روی کار آمدند (فضلالله زاهدی 4-32، حسین علاء 6-34، منوچهر اقبال 9-36، شریف امامی 40-39، علی امینی 1-40، اسدالله علم 2-41) به دلایل مختلف از جمله کوتاهی عمرشان، میتوان به این جمعبندی رسید که آنان علی رغم محرز بودن وابستگی سیاسیشان به دول انگلیس یا آمریکا، نتوانستند خواستهها و تمایلات دو کانون تعیین کننده، یعنی عامل کودتا و محصول آن، را تأمین نمایند.
برای نمونه، علی امینی که در عضویت وی در «سیا» به لحاظ تاریخی کمتر تردیدی وجود دارد نتوانست بیش از یازده ماه در پست نخستوزیری باقی بماند. برخی صاحبنظران معتقدند از آنجا که امینی برای خود نظراتی داشت و به اصطلاح صاحب فکر و نظر بود، شاه نمیتوانست وی را تحمل کند، لذا با سفر به آمریکا و براساس توافقهایی با مقامات واشنگتن زمینه استعفای امینی را فراهم ساخت. در این زمینه هرچند ناخرسندی محمدرضا را از نمود پیدا کردن شخصیت امینی به عنوان بخشی از واقعیت نمیتوان نادیده گرفت، اما بخش دیگر حقیقت آن است که امینی به رغم روابطش با «سیا» برای خود شأن و منزلتی قائل بود که همین امر موجبات توقف حمایت واشنگتن را از وی فراهم ساخت. ایالات متحده که مایل بود بعد از کودتا بسرعت، هم مشکلات خود را با رقیبش یعنی انگلیس در ایران پشت سر گذارد و هم مسائل منطقهای را با محوریت تهران سامان دهد، بر تصویب کاپیتولاسیون توسط دولت امینی اصرار میورزید. براساس مستندات تاریخی مخالفت صریح علی امینی با درخواست اعطای مصونیت سیاسی و قضایی به همه کارکنان آمریکایی و خانوادههای آنها در ایران، برای مقامات آمریکایی چندان خوشایند نبود و برنامههای آنان را با تأخیر مواجه میساخت. البته مخالفت امینی با این درخواست غیرمنطقی نه از روی عدم تعلق خاطر به آمریکا، بلکه به دلیل شناخت بهتر جامعه ایران بود. وی اعتقاد داشت واکنش مردم به اینگونه روابط استعماری، برای نفوذ آمریکا در ایران گران تمام خواهد شد، اما آمریکاییان عجول، برای پیشبرد سریع اهداف و برنامههای خود که از یک سو در جهت محدود ساختن نفوذ انگلیس در صحنه سیاست ایران و از سوی دیگر به منظور ایجاد شرائط مطلوب برای حضور پنجاه هزار نیروی مستشاری و خانوادههایشان در ایران بود، دولت امینی و بعد از آن دولت علم را برای به تصویب رساندن قرارداد کاپیتولاسیون تحت فشار قرار دادند، ولی حتی دولت علم در پی مخالفت صریح برخی از وزرا، طرح این موضوع را در هیئت دولت متوقف ساخت و با ارسال یادداشتی از طریق وزارت خارجه به سفارت آمریکا در تهران، موافقت خود را صرفاً با بخش محدودی از درخواستهای کاخ سفید اعلام کرد که بر اساس آن اعضای عالیرتبه گروه مستشاری برخوردار از گذرنامه سیاسی، از مصونیت دیپلماتیک برخوردار میشدند. دولت علم، در مورد بقیه کارمندان گروه مستشاری اعلام داشت مطالعاتی در دست انجام است تا آنان نیز از امتیازات و مصونیتهای بیشتری بهرهمند شوند. در این رابطه نویسنده کتاب «معمای هویدا» میگوید: «سفارت میخواست نه تنها نظامیان آمریکا، که اعضای خانوادهشان، در ایران از مصونیت دیپلماتیک برخوردار باشند. در ایران این مصونیتها سابقهای دیرینه و شوم داشت؛ «حق کاپیتولاسیون» (حق قضاوت کنسولی خوانده میشد و از مصادیق بارز استعمار به شمار میرفت...)... محمد باهری که در آن زمان وزیر دادگستری بود و از نزدیکان علم محسوب میشد میگوید بشدت با طرح لایحه به مخالفت برخاست. وی مدعی است در مخالفت با آن تأکید کرده بود که مضمون و مفاد آن با نص مواد قانون اساسی ایران تنافر دارد، و بدتر از همه این که از آن «بوی تعفن استعمار» به مشام میرسد.» (کتاب معمای هویدا، نوشته عباس میلانی، ص197)
بنابراین از آنجا که قدما اغلب اعتباری برای خود قائل بودند و علاوه بر شناخت فرهنگ ایران، استقلال نسبی آنها موجب میشد که بسهولت به آلت فعل آمریکا و شاه تبدیل نشوند، قشر کاملاً بیهویتی سامان داده شدند تا حتی چنین مقاومتهایی نیز دیگر در کار نباشد. از این رو براساس اسناد، آمریکا از سال 1340، بعد از قدرتگیری «کانون مترقی» از هر فرصتی استفاده میکرد تا شاه را به ضرورت برگماردن جوانان معتمد به مشاغل مهم دولتی متقاعد کند.
(J.F.K.Libray “confidentiol memorandum,Iran”,3 April 1961)
آقای مجیدی که خود از عناصر اصلی کانون مترقی است اما ترجیح میدهد در این کتاب آن را تکذیب کند، به عملکرد آمریکاییها منتقد است و شتابزدگی در این زمینه را منطقی ارزیابی نمیکند: «یک دفعه حکومت افتاد دست عدهای که از دید اکثریت، غرب زده بودند و ایجاد شکاف کرد و این شکاف روز به روز بیشتر شد. تا به آخر [اکثریت مردم باور داشتند] که این گروهی که حکومت میکنند یک عده آدمهایی هستند که نه مذهب میفهمند، نه مسائل مردم را میفهمند، نه به فقر مردم توجهی دارند، نه به مشکلات مردم توجه دارند...» (ص44)
کتاب خاطرات آقای مجیدی بخوبی تطبیق خصوصیات فردی را که سالها در برنامهریزی برای کشور نقش کلیدی داشته است با مختصات فوق آشکار میسازد. رئیس سازمان برنامه و بودجه شاه در برخورد با مشکلات مردم آنچنان بیتفاوت است که گویی حتی عنوان شدن مشکلات از جانب مردم، از نگاه او یک نوع خطای نابخشودنی است. زمانی که مردم کاشان از نداشتن آب تصفیه شده و قطع شدنهای مطول برق (تا 8 ساعت) به صورت روزانه گلایه و در آخر اعلام میکنند که حاضرند همه این مشکلات را تحمل کنند به شرط آنکه یک قبرستان خوب برای آنها ساخته شود، یعنی یک غسالخانه مسقف بهداشتی، آقای مجیدی در برابر این همه بزرگواری مردم نه تنها احساس شرم نمیکند بلکه معتقد است که دولت می بایست در برابر خواستههای مردم مقاومت میکرد: «اما میگویم احتیاجات مردم، تمام [از این] صحبتها بود. از همه مهمتر، گفتند تمام اینها هم به کنار. ما آب مشروب را حاضریم تحمل بکنیم، برق هم این نوساناتش راـ شما قول بدهید که درست میشود ـ ما قبول میکنیم، اما چیزی که در کاشان میخواهیم یک قبرستان خوب است.» (ص50)
این بازدید آقای مجیدی به همراه آقای هویدا از شهر کاشان مربوط به سال 1355 - یعنی تنها دو سال قبل از سقوط این جماعت - است. در آن شرایط مردم ما حاضر بودند قطع مکرر برق را تحمل کنند و آب غیر بهداشتی را به مصرف برسانند به شرط آنکه دستکم بتوانند اموات خود را در یک محل بهداشتی کفن و دفن نمایند، اما مسئول برنامهریزی کشور در حالی که حتی باغ وحش لندن از درآمدهای نفتی ایران سهم میبرد میگوید: «شما اگر واقعاً میخواستید روی تودههای مردم، روی اجتماعات بزرگ تکیه بکنید، میبایست مطابق میل آنها حرف میزدید و احتیاجات آنها را برآورده میکردید. احتیاجات آنها و انتظاراتشان و خواستهایشان هم کاملاً در تضاد خیلی فاحشی بود با خطوط اصلی توسعه اقتصادی و اجتماعی و لزوم ساختن زیربنای مملکت... »(ص48)
البته استدلالهای این عضو کانون مترقی ناخودآگاه خنده بر لب خواننده مینشاند. در سال 55 یعنی بعد از گذشت 10 سال از افزایش شدید قیمت نفت و تولید آن که به یکباره درآمد نفت ایران را چندین میلیارد دلار افزایش داده بود و شاه نمیدانست چگونه آن را هزینه کند و لذا در سفر به کشورهای اروپایی میلیونها دلار به مراکز مختلف اهدا میکرد، هنوز مسئله تأمین حداقل نیاز کشور به برق حل نشده بود. خاموشیهای مکرر روزانه یا به قول آقای مجیدی نوسانات ولتاژ برق ؟! مردم را به فغان آورده بود. در چنین شرایطی چگونه ایشان از نپرداختن به خواستههای مردم برای اهتمام ورزیدن به توسعه زیربنایی کشور سخن به میان میآورد؟ مگر جز این است که احداث نیروگاههای برق یکی از پیشنیازهای اولیه در یک کشور برای گام برداشتن در مسیر توسعه است؟ در صورت فقدان نیروگاههای قابل اتکا، حتی راهاندازی کارگاههای کوچک تولیدی نیز ممکن نیست. کدام صاحب حرفه و سرمایه در کشوری که روزانه چندین ساعت متمادی برقش قطع میشود به خرید ماشینآلات و استخدام نیروی کار میپردازد؟ البته آقای مجیدی جواب این سؤال را در بخش دیگری از خاطرات خود میدهد: «مثلاً آن جایی که صحبت از این میشد که بنادر کشش ندارد، نمیدانم، دویست تا کشتی معطل شده ما میرفتیم میگفتیم، بابا جان، شما بایست به نسبتی جنس وارد بکنید که ظرفیت ورودی کالاها در مملکت اجازه میدهد. اگر شما در مجموع بیش از یک میلیون تن نمیتوانید از بنادر جنوب وارد بکنید، بیشتر نخرید، آن را هم کسی گوش نمیداد. باز میرفتند جنس سفارش میدادند.»(ص164)
واردات بیحد و حصر و بنیان برانداز اقتصاد ملی، بهترین گواه برای محک زدن ادعاهای آقای مجیدی در مورد نپرداختن به خواستههای مردم برای انجام کارهای زیربنایی کلان است. براستی با این میزان از واردات آیا میتوان مدعی گام برداشتن در مسیر توسعه شد؟ و این در حالی بود که همه نوع کالاهای مصرفی از نخود و لوبیا تا عروسک آمریکایی وارد کشور میشد. جالب است بدانیم برای انتظار دویست کشتی غولپیکر در بنادر کشور جهت تخلیه کالا، سالانه چند صد میلیون دلار حق دموراژ پرداخت میشد. این میزان واردات آن هم از کالاهایی که به سهولت میتوانست در کشور تولید شود بهترین گواه بر این است که جماعت کانون مترقی نه به نیازهای کوتاه مدت مردم توجه داشت و نه به آینده کشور، بلکه تنها چیزی که برای این قشر اهمیت داشت تأمین منافع حداکثری آمریکا بود.
نکته دیگری که در سفر سال 55 آقای مجیدی به کاشان خودنمایی میکند کینه و عداوت اعضای کانون مترقی با اعتقادات مردم است: «البته یک عده زن هم آن جا بودند همه با چادر. خیلی هم سخت صورتشان را گرفته بودند. نخستوزیر از آنها سؤال کرد که شما کی هستید؟ گفتند، ما دبیر هستیم و معلم هستیم. جزو کادر آموزشی بودند. هویدا به آنها گفت، پس چرا این چادر و این رو گرفتن و این حرفها. شما باید به جوانها یاد بدهید که چه طور لباس بپوشند. تمیز باشند.» (ص50)
تعبیر غیربهداشتی و نظیف نبودن از پوشش اسلامی و انتقاد از عفیف بودن بانوان مسلمان، اوج بیگانگی و ستیزهجویی این جماعت را با اعتقادات دینی و ارزشهای انسانی نشان میدهد، در حالی که حتی در غرب پوشش مشابه راهبهها مورد احترام و تکریم همه اقشار جامعه قرار دارد. از این گذشته آقای مجیدی معترف است حتی همین جماعت کانون مترقی که دستاندرکاران حزب ایران نوین را تشکیل دادند با وجود مورد وثوق آمریکا بودن هرگز در هیچ زمینهای تصمیمگیر نبودند: «اگر فرض کنید نخستوزیر مملکت- کسی که، به حساب، رئیس قوه مجریه است- مسئولیت داشت جوابگو بود که این کارها باید هماهنگ بشود و حرفش را دستگاهها میخواندند، خیلی کارها منظمتر انجام میشد. تا این که نخستوزیر اسماً نخستوزیر باشد [ولی] عملاً تمام تصمیمات در سطح بالاتری گرفته بشود.»(ص166)
آقای مجیدی برای اینکه از بیان و تشریح نقش آمریکا در تصمیمگیریها و سیاستگذاریها طفره رود و سخنی به میان نیاورد چگونگی مراحل تصمیمسازی در کشور را صرفاً با علامت سؤالی بزرگ مواجه میسازد: «ح ل- پس چنین فکری از کجا سرچشمه گرفت؟ خود اعلیحضرت فکرش را کرده بودند؟ ع م- حتماً دیگر، من نمیدانم با کی مشورت کرده بودند. ولیکن از طرف خودشان اعلام شد.» (ص115) و در ادامه میافزاید: «حالا چه جوری این فکر را پیدا میکردند؟ کی برایشان کار میکرد؟ مثلاً تشکیل حزب رستاخیز، از کجا یک دفعه چنین فکری پیش آمد؟ کی این ایده را داد، واقعاً برای من سؤالی است بزرگ.» (ص120)
از آنجا که در این خاطره گویی، آقای مجیدی به صورت آشکاری سعی در جعل واقعیتها دارد حتی با اعتراضات مسئولان طرح تاریخ شفاهی مواجه میشود. مجیدی قطعاً کسی نیست که از جزئیات رخدادهای کشور در دوران پهلوی مطلع نباشد، زیرا وی علاوه بر عضویت در تشکیلات نیمه مخفی کانون مترقی و حزب ایران نوین مسئول یکی از دو شاخه اصلی حزب رستاخیز بوده است. وی متأسفانه حتی در همین زمینه دچار خلافگوئیهای بسیار میشود: «من هیچ وقت عضو یک حزب نشدم.» (ص46)، «بنده شدم عضو حزب ایران نوین، تنها عضویت حزبی که بنده قبول کردم.» (ص47)، «اعلیحضرت فرمودند که حالا که شما (آموزگار) میشوید دبیرکل حزب رستاخیز، این جناح پیشرو را مجیدی اداره کند.» (ص60)
اما به طور قطع وابستگیهای آقای مجیدی حتی بعد از فرار از ایران موجب شده است که وی در این مصاحبه نیز، هم نسبت به آمریکاییها توجه خاصی مبذول دارد و هم به دست نشانده آنها در ایران یعنی شاه. هرچند این ملاحظه کاریها تناقضات فراوانی را در این کتاب موجب شده است، امّا کتاب خاطرات آقای مجیدی را باید یک اثر ارزشمند برای تاریخ پژوهان ارزیابی کرد، زیرا این کتاب بسیاری از ابهامات را در مورد تاریخ معاصر روشن میسازد و از سویی نیز زمینه خوبی را برای تحقیق عمیقتر ایجاد میکند. برای نمونه مسائلی چون تأثیر خریدهای تسلیحاتی فوق نیاز کشور بر بودجههای عمرانی، چگونگی افزایش قیمت نفت، عوامل بمبگذاریها و حرکتهای تخریبی که به صورت موازی با تظاهرات آرام و وزین میلیونی مردم صورت میگرفت و... ازجمله مواردیاند که اظهارات هرچند متناقض آقای مجیدی، کمک شایانی به روشن کردن آنها خواهد کرد. در مورد تأثیر خریدهای نظامی بر بودجه آموزش و پرورش در ابتدا آقای مجیدی کاملاً منکر این امر میشود و اعلام میدارد دلیل سه نوبته شدن مدارس در تهران کاهش بودجههای آموزشی و عمرانی نیست بلکه کمبود نیروی انسانی موجب شده که در تهران مدارس به صورت سه شیفته (از صبح تا ساعت 11 صبح یک شیفت، از 12 تا ساعت 4 بعدازظهر یک شیفت و از 5 بعدازظهر تا 9 شب یک شیفت) پذیرای حجم زیاد دانشآموزان باشند. اما در جای دیگر اذعان میدارد که اختصاص بودجه برای ساختن مدرسه با برنامههای کلان دولت در تعارض بوده است: «اگر مدارس چند نوبته میشد به علت این نبود که ساختمان وجود نداشت، به علت این بود که معلم به اندازه کافی وجود نداشت» (ص156) مسئول سازمان برنامه و بودجه در جای دیگری در مورد مدرسه سازی به عنوان یکی از خواستههای مردم میگوید: «در سالهایی که در سازمان برنامه بودم، خیلی تو مردم میرفتم و خیلی سعی میکردم... ببینم تقاضای مردم چیست، به طرف این تقاضاها بیشتر برویم و جواب اینها را بدهیم. اینها بیشتر تقاضاهایشان در حد ساخت و ایجاد یک قبرستان، ایجاد یک درمانگاه، ایجاد فرض کنید فاضلاب، مدرسه و این قبیل چیزها بود. در حالی که [پاسخ گویی به] این احتیاجات، منابع مملکت را بیشتر به طرف چیزهایی میکشید که بازده اقتصادی میان مدت یا کوتاه مدت نمیداشت.» (ص49)
آقای مجیدی در این اظهارات متناقض معترف است ایشان به عنوان مسئول برنامه و بودجه در سالهای 56-51 این خواستههای ابتدایی مردم را مغایر توسعه و انجام اقدامات کلان میدانسته است که البته در عمل به آن نیز پرداخته نشد به طوری که حتی تهران به عنوان پایتخت نظام شاهنشاهی از یک سیستم فاضلاب برخوردار نبود. فراموش نمیشود که در آن هنگام تخلیه چاههای فاضلاب در تهران به صورت کاملاً غیربهداشتی با ماشین صورت میگرفت. از طرفی، در این سالها که به اذعان خود آقای مجیدی مدارس تهران سه نوبته بود میتوان تصور کرد که در شهرستانها با چه وضعیت اسفباری مواجه بودهایم. در روستاها نیز یا اساساً مدرسهای نبود و یا بچهها در زیر چادرها یا در بیغولهها درس میخواندند. مردم ایران علیرغم برخورداری کشور از مقام اول منابع گاز در جهان، از شبکه گازرسانی به منازل محروم بودند و با اولین بارش برف سنگین و مختل شدن سیستم حمل و نقل تانکرهای نفتکش، صفهای طویل در برابر شعب فروش نفت ایجاد میشد. در حالی که در همان زمان بسیاری از بخشهای عقب مانده اتحادجماهیر شوروی همچون جمهوری آذربایجان از لولهکشی گاز شهری برخوردار بودند.
از آنجا که آقای مجیدی در این خاطرهگویی بنا را برندادن هیچگونه اطلاعاتی در مورد مسائل اساسی آن دوران گذاشته است بعضاً در تقابل با مسئولان طرح تاریخ شفاهی قرار میگیرد. به طور قطع دستاندرکاران این طرح برای خود خط قرمزهایی ترسیم کردهاند که در آثار تولیدی خود بشدت به آن پایبندند، از آن جمله است مسکوت گذاشتن کودتای 28 مرداد. در حالیکه مقامات آمریکایی در موضعگیریهای سالهای اخیر خود مسئولیت سرنگونسازی دولت قانونی دکتر مصدق را از طریق کودتا پذیرفتهاند، اما افرادی که در هاروارد برای ایران تاریخ مینویسند هنوز ترجیح میدهند این موضوع را در گفتوگوی خود با عناصری که در آن دوران در عرصه سیاسی فعال بودهاند، مسکوت گذارند. در عین حال، همین جماعت وقتی با خلاف واقعگوییهای مجیدی مواجه میشوند در مقام چالش با او برمیآیند. برای نمونه در مورد خرید تسلیحاتی که مورد نیاز ایران نبوده است و با فشار بر بخشهای عمرانی، بودجه لازم برای خرید بیشتر سلاح از آمریکا تأمین میشده، مصاحبهگر میگوید: «یکی از کسانی که با او مصاحبه کردیم میگفت «تیمسار خاتم (فرمانده نیروی هوایی) با بعضی از خریدها و برنامهها موافق نبود و فکر میکرد که حجم خریدها بیش از قدرت جذب نیروی هوایی است.»(ص152)
بیاساس بودن پاسخ مجیدی به این مسئله برای همگان مسلم است چراکه حتی آقای طوفانیان - مسئول خریدهای نظامی در رژیم پهلوی - نیز در خاطرات خود دلیل خریدهای بیش از قدرت جذب ایران را به صراحت اعلام میدارد. لذا چنین اظهاراتی را اصولاً نمیتوان پاسخ تلقی کرد. وی میگوید: «والله من نبودم و نمیدانم که اعلیحضرت و تیمسار امیر خاتمی(خاتم) چه جوری صحبت میکردند. البته میدیدم ـ حتی توی مهمانیها میدیدم ـ که پهلوی هم میایستند و صحبت میکنند ولی من گوش ندادم ببینم چه میگویند.»(همان صفحه) آقای مجیدی به زعم خود میخواهد این واقعیت را پنهان کند که بسیاری از تسلیحاتی که از پول ملت ایران خریداری میشد کاربرد داخلی نداشت بلکه در چارچوب سیاستهای آمریکا سر از ویتنام، عمان، اتیوپی، اسرائیل و... درمیآورد. در واقع جماعت کانون مترقی برای پشتیبانی از برنامههای منطقهای آمریکا هیچگونه ابایی نداشت که ملت ایران را از ابتداییترین امکانات محروم کند. حتماً آقای مجیدی فراموش نکرده است وقتی در سال 1352تصمیم به برخی خریدهای جدید سلاح از آمریکا گرفته میشود شاه در جلسهای در رامسر با حضور وزرا و مسئولان، دستور میدهد درصد قابل توجهی از بودجههای تصویب شده عمرانی کسر شود و رئیس سازمان برنامه و بودجه نیز بدون چون و چرا به این کار مبادرت میورزد.
ازجمله مسائل دیگری که خاطرات آقای مجیدی به روشنتر شدن آن کمک میکند، مکانیزم افزایش قیمت نفت و انگیزههای بازی با قیمت نفت است. رئیس سازمان برنامه و بودجه شاه در این کتاب معترف است که مسئولان ایران در این افزایشها هیچگونه نقش و جایگاهی نداشتند و شاه صرفاً در جریان این موضوع قرار میگرفته است. ضمن اینکه قبل از هر افزایشی خریدهای تسلیحاتی فراوانی صورت میگرفته و بر مبنای آن، دقیقاً محل هزینه شدن میزان افزایش یافته درآمدهای نفتی مشخص میشده است. در این میان چگونگی توجیه عدم پایبندی شاه به برنامهریزی در زمینه بودجه بسیار قابل تأمل مینمایاند. از یک سو آقای مجیدی در مورد نظرات «خداداد» (یکی از رؤسای سازمان برنامه و بودجه) که معتقد بوده میبایست بودجه مملکت با برنامه عمرانی تلفیق شود و تصمیمگیری در مورد برنامههای دولت، در زمینه مخارج دولت، در زمینه اجرای برنامه عمرانی و برنامههای عمومی مملکت در یک جا صورت گیرد تا اولویتها درست رعایت شود، میگوید: «به نظر من حرفهای اصولی میزد» و از سوی دیگر در تناقضی آشکار برای توجیه مقاومت شاه در برابر رعایت اولویتها میگوید: «علتش این بود که اعلیحضرت [در] آن موقع بالا رفتن درآمد نفت، چهار برابر شدن قیمت نفت را میدیدند ـ یعنی احساسش را داشتند، سازمان برنامه نداشت.» (ص 126)
این اظهارات متعارض، چندین مطلب را برای محققان و تاریخ پژوهان مشخص میسازد: 1- برخلاف تبلیغاتی که بعضاً مطرح میشود، ایران و در رأس آن شاه در ارتباط با افزایش قیمت نفت هیچگونه نقشی نداشته است بلکه صرفاً محمدرضا پهلوی مدتی قبل از دیگران از تصمیمات در این زمینه مطلع میشده تا ترتیب اجرایی سفارشات تسلیحاتی را با اتکا به افزایش درآمدها بدهد. 2- علت مخالفت شاه با نظر کارشناسان سازمان برنامه و بودجه مبنی بر لزوم تمرکز بودجه کل کشور در چارچوب برنامه سالانه، مشخص نشدن حجم سفارشات تسلیحاتی بوده است والا هر نوع افزایش درآمدی میتوانست در قالب برنامه هزینه شود. 3- آمریکاییها در بازی با برگه قیمت نفت، هم بودجه برای تأمین تسلیحات را فراهم میکردند و هم نوع سلاحهایی را که باید تهیه میشد، مشخص میساختند.
البته در این میان آمریکاییها از روحیه کودکانه شاه که خرید وگردآوری تسلیحات برای وی تبدیل به یک نوع سرگرمی شده بود بیشترین بهرهبرداری را به عمل میآوردند و تبدیل شدن ایران را به یکی از کانونهای استراتژیک برای برنامههای نظامی خود کاملاً با این روحیه پیونده زده بودند.
در این زمینه، مطالب آقای مجیدی بسیار روشنگر است: «وقتی درآمد نفت قرار بود بالا برود، ما وحشتمان میگرفت چون همیشه بیش از آن چه عملاً درآمد اضافه شود، تعهدات اضافه میشد ـ یعنی پیش از این که حتی اعلام بشود که قیمت چیست، تعهدات و، به حساب، اعتبارات لازم تقاضا شده بود. لذا ما همیشه درگیر این بودیم که چه جوری جواب تقاضاها را بدهیم.» (ص140)
در مورد چگونگی تصمیمگیری بر سر تجمع تسلیحات در ایران نیز آقای مجیدی میافزاید: «آنها اصلاً دست ما نبود. تصمیم گرفته میشد... چون دولت ایران برای خرید وسائل نظامی قراردادی با دولت آمریکا داشت، [تصمیمگیری] با خود وزارت دفاع آمریکا بود. یعنی ترتیبی که با موافقت اعلیحضرت انجام میشد این بود که آنها خریدهایی میکردند که پرداختش مثلاً ظرف پنج یا ده سال بایست انجام بشود.»(ص146)
برای پرهیز از اطاله کلام در آخرین فراز از این مقال به مسئله دستگیری و بازداشت آقای مجیدی در اواخر عمر رژیم پهلوی به عنوان فردی دارای تخلفات بسیار برای تطهیر آمریکا و شاه، میپردازیم. رئیس سازمان برنامه و بودجه بر اساس ارزیابی دستاندرکاران رژیم پهلوی جزو صدرنشینان لیست مفسدین آن دوران قرار داشته است. مقامات واشنگتن و دربار پهلوی با این امید که با مجازات این عده که بعد از خویشاوندان شاه، در میان مردم شهره به سوء استفادههای کلان بودند، قادرند تغییری در شرایط سیاسی آن دوران بدهند، برخی از وابستگان خود به ویژه اعضای کانون مترقی چون هویدا، مجیدی ... را به جرم فساد بازداشت کردند. آقای مجیدی در مورد ضرورت برخورد با فساد در بخشی از خاطراتش میگوید: «من به ایشان عرض کردم که قربان من فکر نمیکنم که این (تشکیل حزب رستاخیز) مسئله مملکت ما باشد. مسئله مملکت ما این است که مردم آن طوری که باید و شاید به عملیات دولت، به اقدامات دولت، به تصمیمات دولت اعتماد ندارند. یک علت اصلیش مسائل فساد است... البته اعلیحضرت از این حرف من خوششان نیامد. فرمودند، منظور از فساد چیست؟ گفتم، منظور من قربان از فساد این است که یک عده که نزدیک دولت هستند، نزدیک مقامات دولتی هستند، نزدیک دربار هستند، نزدیک و اطراف خانواده سلطنتی هستند، اینها یک بهرهگیریهایی از کار و فعالیتشان میکنند که منطقی نیست... اعلیحضرت به من گفتند، آیا آن کارمند دولتی که رشوه میگیرد آن فساد نیست، ... گفتم چرا، قربان. آن هم فساد است... » (صص56-55)
واکنش شاه به فساد دربار و خویشاوندان خود ضمن تقویت صحت روایتهایی که در کتاب «دخترم فرح» یا «ملکه پهلوی» آمده است دلالت بر آن دارد که جمعآوری پول و امکانات توسط خویشاوندان و وابستگان، با هماهنگی کامل محمدرضا پهلوی صورت میگرفته است. اما نکته جالب آنکه زمانی که تصمیم گرفته میشود تا فاسدان دست سوم و چهارم را دستگیر کنند موضع آقای مجیدی کاملاً تغییر میکند: «... آن عدهای که آنجا بودند کاری نکرده بودند جز زحمت کشیدن و خون دل خوردن و کار کردن. حالا بعضیهایشان یک مسائلی ممکن است در موردشان بود ولی باز مسئله در آن حدی نبود که در چنین موقع حساسی به عنوان سمبل اشتباهات گذشته اینها را بگیرند. نخیر، بسیار غلط بود... بعضیها ممکن است اشتباهاتی کرده بودند [به] بعضیها از نظر مالی ممکن است ایراداتی وارد بود ولیکن در مجموع این جور محکوم کردن رژیم به دست خودش کار بسیار غلطی بود.»(ص188)
از آنجا که آقای مجیدی نمیتواند به طور کلی منکر فساد بنیان برکن در نظام شاهنشاهی باشد (زیرا که خود این موضوع را به شاه یادآور شده است) اگر این جماعت محبوس شده در پادگان جمشیدیه جزو شاخصهای فساد نبودند چرا ایشان سخنی در مورد افراد اصلی گسترش دهنده فساد به میان نمیآورد و نامی از آنها نمیبرد؟ همچنین رئیس سازمان برنامه و بودجه در مورد واکنش خود بعد از مطلع شدن از امکان دستگیریاش میگوید: «من نمیتوانستم فرار بکنم چون به خودم ایرادی نمیدیدم.گفتم برای چه فرار بکنم…»(ص181) اما در جای دیگری آشکار میسازد که بنا به توصیه هویدا قصد فرار از کشور را داشته و همه راهها را بدین منظور پیموده است: «من هم طبق توصیهای که هویدا کرده بود رفتم حضور اعلیحضرت و گفتم، یونسکو سمپوزیومی درست کرده و از من خواسته که بروم در این سمپوزیوم شرکت بکنم. یک بهانهای است که من فعلاً بروم... اعلیحضرت گفتند: من خیلی نگران شما هستم و نمیدانم چه کار بکنم. من گفتم، قربان، بگویید اجازه خروج به من بدهند. من بروم به خارج از ایران...» (ص185)
تناقضاتی از این دست در خاطرات آقای مجیدی فراوان یافت میشود اما با این وجود کتاب او را برای نزدیکتر شدن به شناخت واقعیتر از مناسبات دوران پهلوی بسیار مفید میتوان یافت.