برداشتهایی از فلسفه کابردی
در گفتگو با عضو هیأت علمی دانشنامة جهان اسلام
سرکار خانم فاطمه مینایی
مطلب حاضر حاصل بحث و گفتگویی اینترنتی است با محقق گرامی سرکار خانم فاطمه مینایی. ایشان عضو هیأت علمی دانشنامة جهان اسلام هستند و در زمینة فلسفه (و کلام) ترجمه هایی دارند که از جملة آنها میتوان به مقاله هایی در کتاب دربارة دین و ترجمة کتاب فلسفه لایبنیتس نوشتة رابرت لتا (انتشارات هرمس) اشاره کرد.
ناجی: چنانکه میدانید مدتی است که در اروپا نهضتی بنام نهضت فلسفة کاربردی یا کاربرد فلسفه مطرح شده است و این اقبال عمومی را نسبت به فلسفه بیشتر کرده است. در گفتگویی با آقای منصور هاشمی ایدة اولیة این بحث مطرح شد و در گفتگویی در این رابطه با شما بوجود آمد به نظرم رسید که شما درباره فلسفه کاربردی یا Applied Philosophy ایده های نو تری دارید و آنرا شامل دو نوع برداشت میدانید. به نظر بنده هر دو برداشت جالب بود. تصور می کنم علاقمند باشید که درباره این مفهوم عمیقتر شویم و آن را به دقت بکاویم. به نظر شما چه برداشتهای نادرستی ممکن است از این مفهوم وجود داشته باشد و بهترین برداشت کدام است؟
مینایی: بگذارید به جای دو نوع برداشت بگوییم دو نوع برخورد یا مواجهه با فلسفه کاربردی. یک نوع برخورد را وقتی داریم که عده ای با تعجب و انکار می پرسند "فلسفه وکاربرد؟ مگر فلسفه میتواند کاربرد داشته باشد ومگر چیزی که کاربردی شود می تواند فلسفه باشد؟" ازمحتوای سخن آنها می توان با قید هایی دفاع کرد و در ادامه این دفاع را مطرح خواهم کرد. اما در این دسته هستند کسانی که با جزم "ما می دانیم" و "شیخ می فرماید" چنان آسوده اند که نیاز به هیچ مواجهه ای با مسئله های واقعی خوابشان را آشفته نمی کند. باز در این دسته هستند کسانی که کم کاری خود را پشت شعار استغنای فلسفه از کاربرد پنهان می کنند. مشکل فضل زدگی گروههای فلسفه در دانشگاههای ما از همینجا پیدا می شود. کسی که نخواهد یا نیازی نبیند که به خود زحمت فکر کردن بدهد پشت فضل و دانش _ از هر نوع آن _سنگر می گیرد و فضل خود را به جای فلسفه می گذارد. (مثلا دانش زبانی خود را سپر مسئله های فکری می کند: زبان خارجی که اگر عربی یا انگلیسی باشد امتیاز مهمی است و اگر فرانسه یا بخصوص آلمانی باشد شخص را به مدد جادوی چند کلمه و اصطلاح تا ابد الدهر از اندیشیدن معاف می کند!) در این وضع دانشجوی فلسفه معمولا با انبوهی از اطلاعات تاریخی و اصطلاحات خارجی روبرو می شود که نه می داند چگونه در فکر کردن به کارشان بگیرد و نه غالبا معنای دقیقشان را می آموزد. البته روشن است که فضل فی نفسه برای فلسفه نه حسن است و نه عیب؛ مشکل وقتی پیدا می شود که وسیله جای غایت اصلی را بگیرد.
اما برخورد دومی هم داریم که به اندازه برخورد اول افراطی است. عده ای فلسفه کاربردی را مطلق می خواهند و می خواهند اصولا فلسفه فلسفه کاربردی باشد. این عده می پرسند "اگر فیلسوفان نتوانند معضلات اجتماعی و سیاسی ما را حل کنند، از این برج عاج نشینان چه فایده ای حاصل است؟"
جالب است که هر دو دسته هم در دانشگاهها و هم در فضای فکری بزرگ تر جامعه حضور دارند، در حالی که هیچ یک از طرفین دغدغه های حریف را جدی نمی گیرد و به زمینه های پیدا شدن نظر مخالف خود توجه نمی کند. اگر ببینیم این دغدغه ها و زمینه ها چیست، در موضع هر دو گروه مقداری از حقیقت را میشود از لابه لای افراط و داوری شتابزده تشخیص داد. بد نیست از اینجا شروع کنیم که از گروه دوم بپرسیم فلسفه چگونه کاربردی می شود. پاسخ احتمالا این خواهد بود که با پیراستن زبان فلسفی از تخصص زدگی و با توجه کردن به مشکلات واقعی و روزمره انسانها به جای بحثهای بیهوده بر سر مسائل انتزاعی.
درباره زبان فلسفه باید گفت اصولا انتظار بیجایی است که بخواهیم فلسفه هیچ اصطلاح فنی خاص خود نداشته باشد؛ همه رشته های علم زبان تخصصی دارند. ممکن است کسی اشکال بگیرد که بله، همه رشته های علوم باید زبان فنی خود را داشته باشند، اما فلسفه یکی از رشته های علوم نیست و در زمره صرف اطلاعات هم نیست بلکه فلسفه اندیشیدن است؛ پس باید به زبانی مفهوم بیان شود، چرا که روشنی اندیشه خود را در روشنی زبان نشان می دهد. پاسخ این اشکال این است که روشنی و دقت و همه اوصاف خوب و ضروری برای بیان فلسفی منافاتی با داشتن اصطلاحات ندارد و بلکه _ بیش از این_ بدون زبان فنی به همین اوصاف و اهداف هم نخواهیم رسید. واقعیت این است که در زبان عادی که مخصوص حوائج و عواطف روزمره ماست نه فقط فلسفه که، مثلا، اطلاعات پزشکی و حقایق فیزیکی را هم نمی توان بیان کرد؛ هرچند که موضوع پزشکی بدنها و بیماریهای آنها باشد که نزدیکترین امور برای بشر عادی است و موضوع فیزیک اشیاء و پدیده هایی که در زندگی روزمره هر کسی پیدا می شود. مشکل زبان فلسفه بیش از آنکه در خود اصطلاحات باشد در استفاده های غیر دقیق از آنهاست. بنابراین، این گروه مشکلی را درست تشخیص می دهند اما منشأ آن را درست مشخص نمی کنند. زبان فنی تنها در استفاده های نادرست تبدیل به عیب و مانعی برای فکر کردن می شود و بدون زبان تخصصی فلسفه که حاصل قرنها تأمل و غور در مسائل است، در همان کاربرد فلسفه هم موفق نخواهیم بود.
درباره "بحثهای بیهوده" چه می توان گفت؟ اینجا هم حقیقتی هست؛ اگر زیاد افراط نکنیم. مسائل انتزاعی آیا براستی بیهوده اند؟ ملاک بیهوده بودن یا فایده داشتن امور چیست؟ بعضی فایده فلسفه را صرفا در نسبت آن با علوم می دانند. گویی ما فقط باید فلسفه ای بخوانیم که به کار علوم بیاید. این فکر بهتر از فکر کسانی نیست که گمان می کنند به صرف این که دانشگاهها را از رشته های علوم پایه یا حتی مهندسی و پزشکی پر کنیم و جمعیت دانشکده های علوم انسانی را تقلیل بدهیم "مملکت پیشرفت می کند". با این تصورات، خود علوم هم اگر کاربرد عملی نداشته باشند، یعنی خود را در تکنولوژی نشان ندهند، فایده و ارزشی ندارند؛ لابد فیزیک نظری هم برای سرگرمی امثال استیون هاوکینگ خوب است و انسانهای سالم باید بتوانند سلاح هسته ای تولید کنند ! بگذارید از اینشتین (که نامش تبدیل به کلیشه ای برای " دانشمند" شده است) بشنویم : "معبد علم خانه های بسیار دارد و کسانی که در این خانه ها منزل می کنند.... براستی متنوعند. گروهی را احساس شادمانه ای به سوی علم کشانده است که از توان فکری برتر دست می دهد.... کسان دیگری را در این معبد می توان دید که حاصل مغزهای خود را برای هدفهایی صرفا سودمند تقدیم محراب کرده اند.... من به یک چیز یقین دارم: اگر[اینها] تنها ساکنان معبد علم بودند این معبد هرگز ساخته نمی شد.... اصل مطلب اینست که این افراد را هر حوزه دیگری از فعالیت راضی خواهد کرد؛اینکه مهندس شوند یا افسر یا بازرگان و یا دانشمند، معلول شرایط بوده است.... [اما] یکی از نیرومندترین انگیزه هایی که آدمیان را به راه هنر و علم می کشاند گریز از زندگی روزانه با خشونتهای دردناک. ..آن است. طبع ظریف همواره در اشتیاق آنست که از زندگی شخصی به دنیای مشاهده عینی و تفکر بگریزد....آدمی می کوشد تا به شیوه خاص خود از جهان تصویری ساده و قابل فهم بسازد.... این کاری است که نقاش و شاعر و فیلسوف نظری و عالم طبیعی هر کدام به شیوه خود انجام می دهد." با این نقل قول عملا یکی از " کاربرد"های فلسفه را هم دیدیم. اگر کاربرد فلسفه را "فقط" در تمهید علوم یا در حل مسائل اجتماعی و سیاسی بطلبیم، این قید انحصار باعث افراط می شود. زیرا بخش مهمی از فلسفه، انتزاعیات متافیزیک یا همان فلسفه نظری است. هیچ فیلسوف اصیلی مسئله های متافیزیکی را به عنوان بازی فکری خلق نمی کند؛ او با همه وجود خود با آنها مواجه می شود. اینجاست که در دعوی گروه اول می توان حقیقتی را تشخیص داد : در متافیزیک،کاربرد فلسفه خود فلسفه است و حظ معنوی فیلسوف از آن؛ به این معنا از فلسفه نباید انتظار کاربرد عملی داشت. فیلسوف جان خود را از درک هستی بهره مند می کند ولو" نه هیولی او را زیرانداز شود و نه صورت روانداز". حتی وقتی همه بحثهای به اصطلاح اسکولاستیک را تعطیل کنیم و فلسفه را به سر سفره مردم بیاوریم(!) مشکلی حل نخواهد شد. چه بسا بخشی از مشکل همین باشد که ما همان جدیت اسکولاستیک را بسیار کم داریم و این کمتر جدی گرفتن و بیشتر تفنن کردن است که احساس بیهودگی را در ناظران و از جمله در منتقدان گروه دوم ایجاد می کند . بگذارید نقل قول دیگری از هیوم بیاورم که به دشمن مابعدالطبیعه مشهور شده است : "اگر عامه مردم به همین قانع بودند که حکمت سهل را بر فلسفه عمیق و انتزاعی ترجیح دهند بدون آنکه در مقام ذم وتحقیر آن برآیند شاید اصلح آن بود که آنان را به حال خود واگذاریم.... ولی چون... هر گونه استدلال نظری عمیق یا آنچه را به اصطلاح به مابعدالطبیعه یا فلسفه اولی معروف است رد می کنند ما نیز... باز خواهیم نمود که در دفاع... از آن چه دلایلی می توان اقامه نمود. نخست... اینکه یکی از مزایای عمده حاصله از فلسفه دقیق و انتزاعی خدمتی است که به فلسفه آسان وعملی انجام می دهد.... در هر هنر یا حرفه ای حتی آنها که سر و کارشان بیشتر با زندگی و اعمال آنست ملکه دقت به هر نحوی که اکتساب شده باشد صاحبان آن را به حد کمال نزدیکتر می برد.... اگر از دنبال کردن این مباحث فایده ای جز ترضیه حس کنجکاوی ساده متصور نمی بود باز هم نمی بایستی برآن به دیده تحقیر می نگریستیم. چه از تعداد قلیلی لذات سالم و بی زیان که درک آن برای نوع بشر میسر می باشد یکی همین است و شیرینترین و ملائمترین طرق زندگی از شاهراه علم و دانش می گذرد.... [به علاوه]استدلال صحیح ودقیق تنها علاج قطعی است که... به مدد او می توان بساط اصطلاحات مغلق و فلسفه غامض را که با خرافات عوام ممزوج گشته و به لباس علم وحکمت درآمده. .. درنوشت. " همچنانکه می بینیم، یکی دیگر از کاربردهای بخش انتزاعی فلسفه، آماده و ورزیده کردن ذهن برای مسئله های عملی تراست.
برخورد معتدل تر با فلسفه کاربردی شاید این باشد که هم بپذیریم بحثهای انتزاعی در فلسفه به عنوان بخشی ضروری باقی بماند و هم به کاربرد اطلاعات فلسفی خود در مسئله های روزمره تر بیندیشیم.
ناجی: پاسخهای شما بقدری مبسوط و گسترده است که طرح پرسشهای کلی دیگر را سخت میسازد ولی میتوان پرسشهایی از میان آرای شما بیرون کشید؟ برخی از این پرسش ها صرفاً از عدم آگاهی من نشأت میگیرد و دلم میخواهد به خود جرأت دهم و دربارة آنها به گفتوگو پرداخته و چیزی یاد بگیرم. اولین جملهای که کنجکاوی مرا به خود جلب میکند این «حقیقت» است که «در متافیزیک کاربرد فلسفه خود فلسفه است و حظ معنوی فیلسوف».
اولین پرسشی که برایم مطرح میشود این است که این حظ معنوی که فیلسوف ما از آن بهرهمند میشود واقعاً چه نوع حظّی است؟ آیا از همان نوع حظی است که ما هنگام خوردن یک تکه شیرینی خامهای یا قاچی از میوة مورد علاقةمان عایدمان میشود؟ یا از نوع دیگری مثلاً از نوع لذتی که یک ریاضیدان هنگام حل مسألهای پیچیده به آن نایل میشود؟ یا مثلاً از نوع لذتی که شازده کوچولو از برة کاغذی خود با واقعی پنداشتن آن در تخیل میبرد. یا (بلانسبت!) از نوع لذتی که دیوانگان از اموری که افراد عادی از آنها هیچ سر درنمیآورند، بهرهمند شده و از آن مشعوف میشوند. یا شبیه لذتی از نوع لذت عارفی که خود را در درجات معنوی و وجودی بالاتری حس میکند و و این احساس غنا و بزرگی به او شعف میدهد؟ یا لذتی همانند موسیقی سنتی آثار لطفی و شجریان یا سنفونی نهم بتهوون به دست میدهد؟ نوع این حظ و لذت چیست؟ البته هر کدام از اینها در جای خود مجاز و اتفاقاً بیعیب و ایرادند. حتی در مورد دیوانگان میتوان این حرف را صادق دانست چون عدهای از بزرگان اهل معرفت هم هستند که آرزو کردهاند: ای کاش دیوانه بودند و از لذت آن بهرهمند میشدند. بهرحال در هیچکدام از این موارد ما نمیتوانیم مانع دستیابی او به این لذتها شویم و حتی توصیهای برایش داشته باشیم. اما اگر قرار باشد ما آگاهانه کار فلسفی را انتخاب کنیم لازم است ماهیت لذات آن را دریابیم و نگران آن باشیم که مبادا همانند دیوانگان خود را گرفتار یک دسته افکار مالیخولیایی سازیم و از لذت آن که ممکن است بعدها با پشیمانی و رنج به همراه داشته باشد خود را شاد سازیم. همانگونه که ما هرگز تسلیم لذات مربوط به مواد مخدر نمیشویم، چون میدانیم لذت آن هرچقدر هم زیاد باشد نهایتاً به رنج و بدبختی خواهد انجامید. پس شاید مجاز باشیم که از خود بپرسیم آن لذت از چه نوع لذتی است؟
سؤال دوم اینکه من هرگز سخن آن دسته از مردم را متوجه نمیشوم که یک چیزی را بخاطر خود آن چیز میخواهند. پیشتر عباراتی از این قبیل شنیدهایم: هنر برای هنر، علم برای علم، اخلاق برای اخلاق، و . . .. سینما برای سینما و حالا سخن از فلسفه برای فلسفه است و شما کاربرد فلسفه را خود فلسفه میدانید. شاید من پیش فرضهایی دارم که سخن این دسته افراد را که غایت فعالیتی را خود آن فعالیت میدانند نمیتوانم درک کنم. البته ممکن است در اینجا کلمه هنر یا فلسفه یا سینما در این عبارتها به دو معنا بکار رفته باشد تا این جمله با معنا شود. بهرحال آنچه مسلم است در این جملات واژههای هنر، علم، اخلاق، سینما و فلسفه به منزله یک فعالیت در نظر گرفته میشود و در معنای دوم به منزله چیزی غیر از فعالیت و شاید به مثابة یک هدف است. دلم میخواهد در این زمینه هم از شما چیزهایی یاد بگیرم. آیا فعالیتی که در مسیری رسیدن به یک هدف صورت میگیرد میتواند با خود آن هدف یکی باشد؟
مینایی: درباره نکته اول،اگر اشتباه نکنم از کلمه لذت استفاده نکرده ام. در تعبیری که نقل می کنید حظ را به معنای بهره و حاصل به کار برده ام. (لوازم این تعبیر خودشان فراوانند. از جمله اینکه “بهره معنوی“ معنا دارد و باید دید به چه معناست. آیا جهانی مجرد وجود دارد و عقل فعالی و غیره و غیره. یا اینکه فرض ساحت معنوی فقط مرتبط با جهان بینی سنتی نیست و می تواند مثلا حتی برای کسی که انسان را نتیجه تکامل انواع می داند معنا داشته باشد .) با این حال، با استفاده مسامحی از تعبیر لذت هم می توان فلسفه را با گزینه های مطرح شده مقایسه کرد. لذت فلسفی چیز خاصی نیست. شبیه لذت حل مسائل ریاضی است. و اگر ابتهاج عارف حاصل یافتن حقیقتی باشد از این جهت به آن هم شبیه است. لذت فلسفی از سنخ لذت های ناشی از تخیل و لذات دیوانگان (که نمی دانیم چگونه چیزی است) نیست، زیرا حاصل کشف حقیقت هاست، ولو حقیقت های انتزاعی (حقیقتی درباره نحوه کار ذهن مثلا). این لذت را نمی شود به کسی نشان داد و منتقل کرد. اگر من نتوانم مساله های ریاضی را حل کنم یا ذوق شعر نداشته باشم با هیچ استدلالی نمی توانم لذت حاصل از آن را دریابم. این لذت را بخصوص نمی توان به انسان عادی (این غیر عادی ترین مخلوقات) نشان داد که به قول معروف قیمت هر چیز را می داند اما ارزش هیچ چیز را نمی داند. خطاطی که سرخوشانه می گوید " نونی نوشته ام که به عالمی ارزد"، لابد به چشم او عالم را زیر قیمت فروخته است. به هر حال، همان طور که حتی اگر ریاضیات در تکنولوژی هیچ کاربردی نیابد نمی توان گفت ریاضی دان مشغول کار لغوی بوده است، فلسفه هم به ساحتی از وجود انسان مربوط است که با معماهایی درباره هستی و شناخت سر و کار دارد و هر کس به هر علتی فلسفه را نفی کند (مثلا آن را کنجکاوی زیان بار بداند) این ساحت را انکار کرده است. با این همه این دغدغه بجاست که صرف لذت بردن از کاری دلیل درستی آن نمی شود و فلسفه باید ملاکی برای درستی و نادرستی داشته باشد. اما در فلسفه ما با افکار مالیخولیایی روبرو نیستیم. در متن های فلسفی بیان مبهم و غیر فصیح، اشتباهات روشی و حتی مغالطات (آگاهانه یا ناآگاهانه) وجود دارد؛ ولی هیچ کس از ما نخواسته است که همه اندیشه های یک فیلسوف را با اشتباهات احتمالی آن قبول کنیم. همین که اشتباهی را بیابیم و با استدلال نشان دهیم کار فلسفی کرده ایم. به هر حال افکار انتزاعی هم معیار نقد دارند.
درباره نکته دوم، شاید یک مثال به توضیح مطلب کمک کند : چقدر از" شعر"هایی که به مناسبتی سروده می شود جزو گنجینه ادبی یک زبان قرار می گیرد ؟ شاعری که سفارش قبول می کند (چه از مقامات رسمی و غیر رسمی و چه وقتی خودش سفارش دهنده است و لازم دیده است که "به مناسبت" عیدی و جشنی یا مصیبتی مرتکب قطعه ای ادبی شود)، دارد از شعر برای شعر فاصله می گیرد و به همین سبب از خود شعر دور می افتد. در فلسفه هم همین طور است. باز باید تأکید کرد که فلسفه ساحت تأمل نظری (و مرتبه دوم) در مسأله هاست و ارزش آن با معیار کاربرد فوری تعیین نمی شود. البته فلسفه هم مثل بعضی شاخه های علوم انسانی مسأله های عملی و کاربردی دارد، از جمله مسأله های اخلاقی. اما حتی در این مسأله ها هم اگر به این علت که غرض و جهت معینی از قبل تعیین شده است بررسی نظری صورت نگیرد، فعالیت ما از حوزه فلسفه بیرون می رود (مثلا به سیاست و حقوق نزدیک می شود.)
ناجی: من ناچارم برای رفع ابهام احتمالی چند نکته را یادآور شوم. من این گفتة شما را می پذیرم که «همان طور که حتی اگر ریاضیات در تکنولوژی هیچ کاربردی نیابد نمی توان گفت ریاضی دان مشغول کار لغوی بوده است» اما مسأله این است که اگر ریاضیات به درد هیچ کاری من جمله تکنولوژی نمیخورد آیا بازهم نمیتوانستیم این قضاوت را در بارة ریاضی دان بکنیم. و مشکل دیگر اینست که برخی ادعا کرده اند که انسان (یا برخی دانشمندان) ذاتا به حل مسایل و معما ها علاقه دارند و از حل آن لذت میبرند و تازه این مشکل مطرح میشود که چه معمایی ناب است و چه معمایی بیهوده چه معمایی به اعتلای وجودی انسان کمک میکند و حل کدامیک مثل جدول حروف متقاطع بدرد اتلاف وقت میخورد که مصداقی از این شعر است:
بیش ازاین ها. آه. آری / بیش از این ها می توان خاموش ماند...
می توان با زیرکی تحقیر کرد/ هر معمای شگفتی را / می توان تنها به حل جدولی پرداخت/ می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده/ دل خوش ساخت/ پاسخی بیهوده آری، پنج یا شش حرف.. .
و تازه این پرسش مطرح میشود که کدام معما، معمای واقعی است؟ نکتة دوم اینکه در اینجا کسی ادعا نکرده است که «فلسفه به هیچ دردی نمی خورد» بلکه اتفاقاً برعکس میخواهیم بدانیم کدام فلسفه میتواند بدرد بخورد؟
دیگر اینکه من سخن شما را میپذیرم که « هر کس به هر علتی فلسفه را نفی کند (مثلا آن را کنجکاوی زیان بار بداند) این ساحت را انکار کرده است» و « در فلسفه ما با افکار مالیخولیایی روبرو نیستیم» بحث اینست که ملاک ما برای تمییز افکار مالیخولیایی و فلسفة ناب و آنچه میتواند برای همگان موجبات لذات آنچنانی شود چیست؟ و اگر قضاوت هایمان را فقط بر این اصل بنیان نهیم که «ارزش فلسفه با معیار کاربرد فوری تعیین نمی شود» در این صورت است که راه را برای همه کسانی که با بافتن یک دسته رطب ویابس (بقول مرحوم مطهری) ادعای فیلسوف و عالِم دهر بودن دارند را باز گذاشته ایم.
مینایی: اینطور که پیداست حکایت دنباله داری است. شاید لازم باشد با بررسی نمونه هایی، یاوه بودن و نبودن آنها را به محک بزنیم. بدون بررسی به اصطلاح کارگاهی، هر حرفی بیشتر تبدیل به کلی گویی و شاید حتی شعار میشود. فقط یک نکته مکرر را بگویم: برای افکار انتزاعی هم ملاک درستی و نادرستی یا دست کم ملاک معناداری وجود دارد. اشکال از فضای فکری ماست که گریبان مدعیان را نمی گیریم و نقدی نمی کنیم.
دیگر این که اگر صرف کاربرد عملی ملاک صحت باشد، کم نیستند یاوه هایی که در زندگی ما کاربرد و تأثیر دارند. (در حاشیه : مگر "فیلسوف" و "عالم دهر[؟]" مترادف اند؟)
ناجی: با امید اینکه فرصتی پیدا شود تا در بارة این ملاک که وجودش، چنانکه شما فرمودید، مسلم است صحبت کنیم و در موردش یاد بگیریم.
مینایی: انشاءالله.
ناجی: اما در باره پاسخ شما برای پرسش اول، من سخن شما را قبول دارم که هیچ فیسلوف اصیلی مسئلههای متافیزیکی را به عنوان بازی فکری خلق نکرده است و نمیکند. سقراط، افلاطون، ارسطو، کانت و دکارت و ابنسینا حتی اگر هماکنون به عقیدة افرادی نظریاتشان کاربردی ندارند مسلماً در زمان خود فیلسوفان اصیلی بودهاند که بدنبال حل مسائل مبتلابه فکری زمان خود رفتهاند. یا مرحوم مطهری و علامه طباطبایی را میتوان یادآوری کرد که در زمان خود به حل مسائل فکری رفتهاند. حتی دانشگاههای اروپایی و امریکایی را نیز اگر الان بررسی کنید خواهید دید که تلاششان این است که حل مسائل فلسفی زمان مربوطه را نشانه روند یا از مکاتب مختلف فلسفی از قبل از یونان تا پست مدرنیسم را با ربط دادن به مسائل فلسفی حاضر مورد استفاده قرار دهند.
کار فلاسفه مذکور و این نوع برخورد با فلسفه را من مصداق عینی فلسفة کاربردی یا کاربرد فلسفه میدانم. اما یادآوری این مطلب به گمان من نمیتواند موجبات آسودگی خاطر را فراهم آورد ودلیلی برای بی توجهی به رفع نیاز به فلسفة کاربردی باشد چون میتوان پرسید آیا ما در حال حاضر چند نفر در این فلاسفه اصیل را در کشورمان داریم. چند نفر از این فلاسفه مشکلات فکری طبقة جوان را مورد توجه قرار دادهاند و موجبات نجات جوانان را از روی آوردن به پوچی، مواد مخدر، بحران هویت و خودکشی فراهم آوردهاند؟ این پرسش را در مورد سرفصلهای درسی دانشگاههایمان نیز میتوان مطرح کرد؟
مینایی: عبارات شما نشان می دهد که بین فلسفه کاربردی و کاربرد فلسفه فرق نمی گذارید. بگذارید این به صورت سوال باقی بماند که آیا فرقی هست یا نیست. این سوال که چرا فیلسوف نداریم برای همه ما مطرح است. این سوال هم بجا و مربوط به نظر می رسد که آیا ما فقط فیلسوف نداریم یا اقتصاد دان و روان شناس و جامعه شناس جدی هم نداریم؟ و اگر وضع این است چرا اینگونه است ؟ می توان به تأملات متفکران معاصر در این باره مراجعه کرد و پاسخ ها را سنجید، هر چند خود این کار هموار کردن راه برای به وجود آمدن فیلسوف و جامعه شناس و. .. است. اما نمی دانم "نجات جوانان" آیا کار و تخصص فلسفه است یا اصولا وجود " منجی جوانان " ممکن است. آیا روان شناس نمی تواند برای مواجهه با وضعیت های بغرنج روانی مثل پوچی و بحران هویت و میل به خودکشی، کمکی کند؟ (شاید این موضع دست کم گرفتن دغدغه های فکری جوانان به نظر برسد، اما فکر می کنم بهتر است بین اضطراب وجودی با انفعالات و عواطف نیازموده ای که تبدیل به گفتمان عمومی شده است فرق بگذاریم. مثلا این نکته را در نظر بگیرید که مگر خود ما چقدر دغدغه های خود را جدی می گیریم و به جای تکرار مسأله های خود درباره آنها کتاب می خوانیم ؟ صرف خواندن البته مسأله ای را حل نمی کند اما به عمیق تر کردن صورت مسائل کمک می کند.)درباره مواد مخدر،آیا فعالیت جدی دولتی در مبارزه با قاچاق مواد مخدر و ترویج آموزشهای معمولی به عموم مردم بخصوص در مدارس (بدون نیاز به تخصص فلسفی) کارساز نیست؟ جایی که بیماری فرهنگ خود را در شؤون مختلف حیات اجتماعی نشان می دهد، فلسفه نمی تواند نسخه خاصی بپیچد، هر چند تأملات فلسفی می تواند کمک کند. به علاوه آیا فقط فلسفه است که به کار رفع اعتیاد جوانان نمی آید یا فیزیک و زیست شناسی هم که قبول داریم رشته های مفیدی اند همین طورند ؟ در این صورت آیا نباید انتظار خود را از فلسفه تعدیل کنیم ؟
با این همه ما حق داریم از نسل های قبلی و از خود بپرسیم که چرا فلسفه ما آن قدر که باید رشد و رونق ندارد و در عالم نظر هم کم ثمر به نظر می رسد (البته اغراق در بد دیدن وضع موجه نیست؛ معایب نظام دانشگاهی ما - که یکی از متولیان فلسفه است - فراوان است؛ اما انشای مغلوط به هر حال بر انشای ننوشته ترجیح دارد). هر یک از ما علت های مختلفی بر ای این وضع می شناسد. در اینجا مایلم فقط به یکی از این علت ها اشاره کنم. مدرسان و محققان فلسفه در ایران غالبا معاصر نیستند. معاصر نبودن آنها هم از لحاظ خود فلسفه است و هم از لحاظ علوم و ارکان دیگر فرهنگ. یکی از مواردی که معاصر نبودن در فلسفه خود را نشان می دهد بی اطلاعی از اندیشه های جدید و بویژه ارتباط برقرار نکردن با اندیشه های جدید است. بدیهی است که بویژه در فلسفه جدید بودن دلیل درست بودن نمی شود؛ اما کسی که بخواهد برای زمانه خود فلسفه ای داشته باشد، ناگزیر باید با اندیشه های جدید آشنا شود. برای معاصر کردن گذشته (کاری که در فلسفه حیاتی است) هم، باید ابتدا معاصر عصر خود باشید؛ کسی که از تحولات منطق در قرن بیستم مطلع باشد احتمالا بهتر می تواند تشخیص بدهد که ابن سینا و خواجه نصیر طوسی احیانا چه نوآوری هایی در منطق ارسطویی داشته اند. از لحاظ علوم و دیگر ارکان فرهنگ هم عموما این اشکال معاصر نبودن اهل فلسفه محسوس است. کمتر محقق و مدرس فلسفه ای با صورت های معاصر ادبیات، مثل رمان یا شعر نو، مأنوس است. اگر ادبیات آینه سخن زمان باشد، فکری که با ادبیات زمان خود داد و ستد ندارد با مسأله های زمان خود بی ارتباط است. به هر حال جهان فکری "سووشون" با "کلیله و دمنه" متفاوت است و در "تنها انسان بود که جامه به تن داشت و آستینش از اشک تر بود" جهانی تجلی دارد که در این بیت نیست : " ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم/ تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد". از طرف دیگر داد و ستد با علوم هم کمتر مشاهده می شود. برای نمونه روان شناسی و زبان شناسی را در نظر بگیرید. نمی توان نتایج این رشته های مهم و تحول ساز را در فلسفه نفس (یا فلسفه ذهن) نادیده گرفت و توقع عمق و اصالت فکر داشت.
تفصیل این مطالب گفتگوی ما را طولانی تر از آنچه باید باشد می کند. اگر همین مقدار به طرح و توضیح بعضی سوالات انجامیده باشد نتیجه خوبی داشته است.