29 فروردین 1397, 11:46
از زمان ارسطو حکمت، به حکمت نظری، عملی و شعری تقسیم شده است- هر چند که ارسطو خود در هیچ جا به صراحت چنین تقسیمی را نیاورده است- اما با نظر در آثار و اقوال او، اخلاف این تقسیم بندی را اعلام کرده اند. از آن زمان روندی پیش گرفته شد که از آن به جدایی «نظر از عمل» یاد کرده اند. این که پیوند «نظر و عمل» چیست و با هم چه اتصال و ارتباطی دارند، بحث دشواری است. به نحو اجمالی میتوان گفت که در افلاطون این دو به هم پیوسته اند و در ارسطو این جدایی صورت میگیرد. ارسطو نخستین کسی بود که کتابی در «حکمت عملی» نوشت و هیچ گاه استاد او افلاطون، چنین نکرد.
در افلاطون علم و عمل از هم جدا نیست زیرا جمله او گویاست که کسانی که بدی میکنند، خوبی را نمی شناسند و کسانی که خوبی را میشناسند، بدی نخواهند کرد. این جمله خلاف فهم عادی ماست، زیرا که میبینیم بسیاری کسان علم به خوبی ها دارند، مرتکب بدی میشوند و گاه به افلاطون ایرادی وارد میشود که چه سخن عجیبی گفته است. این ذات فلسفه است که فلسفه سخن نابهنگام است. فلسفه با «فطرت اول» موانست و مقاربتی ندارد و بر آن گران میآید اما ارسطو با نوشتن کتاب در مابعدالطبیعه، در طبیعت و در سیاست و در اخلاق، در واقع علم نظری را از علم عملی جدا کرد. ممکن است که گفته شود«علم نظری» هنگامی که به وجود میآید، به قرینه نامش از علم عملی جدا است و وقتی علم عملی به وجود آید، از علم نظری جدا خواهد بود. وقتی کتاب «مابعدالطبیعه» سیاست و اخلاق نوشته میشود، این سه کتاب هر یک مباحث خود را داشته و از هم جدا هستند. اما آیا در حقیقت رشته اتصالی میان آنها وجود ندارد؟ در افلاطون این رشته اتصال بوده است و پیداست. حتی در «نوامیس» ضامن، «خداست» و قانون، قانون خداوند است و راهنما و هادی اوست. این رشته در اخلاق «نیکوماخوس» ارسطو، کم و بیش سست میشود. ارسطو کتاب اخلاق دیگری نیز به نام «اخلاق ادموس»دارد که «ادموس» شاگرد اوست. در این کتاب که ظاهراً تقریرات ارسطوست که «ادموس» آن را مینویسد، نزدیکی به افلاطون پیداست. افلاطون و ارسطو به دو گروه فضائل قائل بودند. فضائلی که در فلسفه اسلامی نیز از فارابی تا صدرالمتالهین تفصیل یافته و جایگاه پیدا کرده است. یک دسته فضائل، اصلی هستند که عبارتند از فضائل نظری، فضائل عقلی، فضائل اخلاقی و فضائل عملی. در این دسته بندی حکمای اسلامی باید دقت کرد. آنها همه آنچه بشر میتواند به آن دست یابد، به عنوان فضایل ذکر کرده اند. فضائل عملی، حکمت و علم و دانایی است. فضائل عقلی که تعبیری از «فرونزیس» افلاطونی- ارسطویی است، عقلی است که رابط و واسط بین فضائل اخلاقی و فضائل نظری است. این سلسله فضائل به هم مرتبط است. نمی توان به شکل جداگانه آنها را در نظر گرفت بلکه در تقسیم این فضائل، ترتیب بسیار مهم است. آخری، بر سومی و سومی بر دومی مبتنی و مترتب است و دومی تابع اولی است. اگر این مطلب دقیق دریافته شود، آنگاه مسئله تقدم نظر بر عمل تا حدی روشن خواهد شد.
اینجا لازم به ذکر است که در مورد ملاصدرا نیز نباید گفت که عمل را بر نظر مقدم میدارد و نظر را فرع بر عمل داشته است. کاری که او میکند، این است که این دو را با هم پیوسته میسازد و دیگر مسئله تقدم و تاخر وجود ندارد اما در عالم نظر وقتی به ترتیب اشاره میشود، نخست فضائل نظری است و سپس به فضائل عقلی اشاره میشود که ضامن تحقق فضائل اخلاقی است. در «نوامیس» این خداوند است که نه تنها قانون بلکه رعایت آن را میسر میکند. فضائل عقلی یا «فرونیزیس» آن است که بدانیم کی، کجا و چگونه میتوان و باید عمل کرد. بنابراین آغاز اخلاق همراه با این فهم و تحول است. این گونه است که اخلاق معنای «ملکه» به خود میگیرد و ملکات تحقق پیدا کرده و شرط سیر بازگشت میگردد. به این معنا که حتی برای رسیدن به علم این ملکات لازم و ضروری است. اگر پرسیده شود که آیا به علم باید با ملکات اخلاقی رسید، باید گفته شود که «دو گونه علم» وجود دارد. به تعبیر مولانای بزرگ رومی، علمی وجود دارد که بر تن میزند و علم دیگری که بر جان میزند. این تعبیر کم و بیش افلاطونی- صدرایی است. علمی که بر تن میزند، باری است بر دوش و چیزی همراه ماست که مفید نیز هست و از آن میتوان مصرف کرد اما با جان ما اتصالی ندارد و با عمل نسبتی ندارد و اگر نسبتی داشته باشد، بسیار اندک و ناچیز است، اما علمی که بر جان میزند، علمی است که ما را میبرد و ما آن را همراه نداریم و آن را خرج نمی کنیم بلکه او ما را خرج میکند. این علم با جان یکی است. بنابراین نمی توان تنها با آموختن به کودک در مدرسه، تعلیم را برای عمل کردن کافی دانست. علمی که بر تن میزند، علم مفهومی و منطقی است که با عمل ارتباطی ندارد و از این نظر حق با ارسطوست. اگر علم، علم مفهومی است، با عمل ارتباطی ندارد و عمل از علم مفهومی جداست.
اما اگر علم حقیقی، علم متحد با جان است، این علم عین عمل است. ملاصدرا در تحقیق طرح اجمالی که اخلاف او در فلسفه اسلامی داشتند، مبحث «نفس» را از طبیعیات خارج کرده و به علم الهی منتقل میکند و اخلاق را به جای آن که در فصلی جداگانه در فلسفه خود جای دهد، در مبحث «نفس» منحل میکند. این کار وجهی دارد و از روی هوس انجام نشده است. «نفس» سیری دارد و در این سیر، هنگامی که عالم میشود، این علم، فقط علمی نیست که عارض نفس شده باشد بلکه «نفس عین علم» میشود که البته از ابتدا استعداد و قوه آن را داشته است. این گونه است که نفس، علم متحقق گشته و صاحب قوای شهویه و غضبیه و عقلیه میگردد و وقتی به عقل میپیوندد، شهوت و غضب در خدمت عقل قرار میگیرد. این با آن که گفته شود شهوت و غضب باید در خدمت عقل قرار گیرد، متفاوت است.
به گفته ملاصدرا، علم وقتی به مرتبه «قلب» نزول پیدا میکند، آنگاه علمی میشود که با اخلاق یکی است.
این گونه است که فلسفه اسلامی حتی پیش از فارابی در مقطع ترجمه، سیری داشته و کوششی برای جمع «دین و فلسفه» بوده است اما این که به کجا رسیده و چه نتیجه ای داشته است، مسئله دیگری است. این سعی صدرالمتالهین درآوردن اخلاق در بحث نفس و نفس در علم الهی در حقیقت به اثبات وحدت وجود تشکیکی ختم نمی شود. یک شان و جلوه دیگر آن، جمع میان دین و فلسفه است که فارابی با جمع میان افلاطون و ارسطو این سعی را به خرج داد و در فلسفه صدرالمتالهین به روشن ترین و مبین و معین ترین صورت خود درآمد
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان