24 آبان 1393, 14:5
كلمات كليدي : پيرس، اصل پرگمتيك، صدق، منطق و روش علمي، واقع گرايي
نویسنده : علي حسين خاني
چارلز ساندرز پیرس، فرزند بنجامین پیرس، استاد ریاضیات و نجوم در دانشگاه هاروارد بود. پیرس در سال 1839 در ایالت ماساچوست بدنیا آمد. وی پس از دریافت مدرک کارشناسی خود در علوم انسانی، از دانشگاه هاروارد (در 1859)، کارشناسی ارشد خود را نیز در سال 1862 به پایان رساند و در این مدت، از پدر خود، که رابطه ای مهرآمیز میان آنان برقرار بود، بسیار آموخت. وی، علاوه بر اینکه در دهه 1860 گاه به آموزش منطق و فلسفه می پرداخت، میان سالهای 1864-1865 به تدریس فلسفه علم در دانشگاه هاروارد پرداخت. در سالهای 1866-1867، در مؤسسه لوول در بوستون، سخنرانی هایی را درباره «منطق علم و استقراء» ایراد کرد و از 1869 تا 1870 قریب به پانزده سخنرانی درباره مسائل گوناگون فلسفی ارائه داد. او در سال 1869 به معاونت رصدخانه هاروارد درآمد که حاصل کارهای وی در آنجا کتاب «تحقیقاتی در نورسنجی» (1878) بود. این کتاب تنها کتاب پیرس بود که در زمان حیاتش به چاپ رسید. وی، «انجمن متافیزیک» را در سال 1871 تأسیس کرد[1]، که یکی از مهمترین اعضای آن، ویلیام جیمز بود، و درواقع، از همانجا بود که پراگماتیسم، به نوعی، در مقاله ای که پیرس در سال 1872 نوشت مطرح شد. این مقاله با استقبال زیادی روبرو شد، بطوریکه چند سال بعد، به صورتی کامل تر در دو مقاله به نام های «تثبیت عقیده» و «چگونه تصوراتمان را واضح سازیم» ارائه شد. پیرس در مقاله دوم، اصل پرگمتیک (و نه واژه پراگماتیسم) را معرفی میکند. از مقالات دیگر پیرس می توان به این موارد اشاره کرد: «پرسش هایی درباره توانایی های معینی که به انسان نسبت داده میشود»[2] و «برخی از نتایج چهار ناتوانی» (1868)؛ «معماری نظریه ها» (1891)؛ «آموزه ضرورت در معرض امتحان» (1892)؛ «قانون ذهن» (1892)؛ «ذات زلال انسان» (1892)؛ و «عشق تکاملی» (1893).
بیشترین دوران تدریس پیرس در دانشگاه جان هاپکینز بود که از سال 1879 تا 1884 به طول انجامید و ازجمله شاگردان وی در آنجا، جان دیوئی بود. پیرس به دلایل نامعلومی در 1884 از این دانشگاه اخراج شد و دیگر نتوانست کار دانشگاهی دیگری بدست آورد. وی در سال 1887 به پنسیلوانیا عزیمت کرد و مابقی عمرش را تقریبا ً در انزوایی کامل بسر برد. او که با مشکلات مالی دست و پنجه نرم می کرد از کمک های جیمز استفاده می کرد و در سخنرانی هایی که جیمز برای وی ترتیب می داد شرکت می کرد. پیرس در سال 1914 چشم از جهان فروبست. وی در دوران زندگی خود، قریب به هشتاد مقاله فلسفی، حدود بیست مقاله و یک کتاب درباره مسائل مربوط به فیزیک و سنجش، و تقریبا ً 180 مقاله انتقادی و مروری منتشر کرد[3].
پیرس در فلسفه، متأثر از دو فیلسوف برجسته بود: امانوئل کانت و دونس اسکوتوس. پرسش مهم کانت این بود که آیا احکام ترکیبی پیشینی، امکان پذیرند؟ چگونه می توان احکامی را که در مورد آینده اند با نتایج و موفقیت های کسب شده بوسیله علم مرتبط ساخت؟ پیرس میکوشید با استفاده از آموزه های اسکوتوس، به پرسشهای فوق پاسخ دهد. وی معتقد بود که معرفت به گزاره های ترکیبی پیشینی ممکن است، چرا که آنها، کلیات (یا همان، قوانین) واقعی در جهان هستند، و بنابراین، قادر به شناسایی آنها خواهیم بود[4]. به نظر وی، اهمیت علم و کار محققان در این است که اثر انباشت[5] یا نتایج انباشته آزمایشات و مشاهدات دانشمندان، آنها را به بیان گزارههایی کلی درباب طبیعت هدایت میکند. بعلاوه، از آنجایی که این گزارهها، محتوایی کاملا ً کلی دارند، پس از طریق آنها میتوان تا حدی آینده را نیز پیشبینی کرد. دانشمندان در جستجوی کشف همین احکام کلی درباره جهان هستند که در تمام موارد، و در زمان حال و آینده، برقرارند، و اعمال ما را نیز هدایت میکنند[6]. این قوانین و نظریههای کلی را مفاهیم کلی نیز مینامند. اما این مفاهیم به چه چیزی وابستهاند؟ آیا هیچ چیزی در جهان فیزیکی وجود ندارد که با آنها مطابقت داشته باشد؟ آیا این مفاهیم صرفا ً ایدههایی در ذهن ما هستند؟ بنظر پیرس، چنین نیست، چرا که اگر این قوانین کلی صرفا ً به عنوان یکسری مفاهیم در ذهن ما وجود داشتند و اگر صرفا ً گروهی از ایدهها بودند، هیچ دلیلی وجود نداشت که انتظار داشته باشیم جهان با چنین قوانینی هماهنگ و سازگار باشد. بر عکس، آنچه که ما با بیان اینکه قانونی کاذب یا نادرست است در نظر داریم، هماهنگ و منطبق نبودن چنین قوانینی با جهان واقعی است، و این موضوع مستقل از مقدار استحکام باور شخصی ما به آنها است.
ولی در مورد این قوانین، مشکلی وجود دارد: اگر تمام قوانین ما کلی باشند و چیزی نیز در جهان فیزیکی وجود نداشته باشد که کلی و منطبق بر آنها باشد، پس چنین قوانینی صرفا ً «خیال پردازیهای تصورات ما» خواهند بود. اما قوانین، خیال پردازی نیستند، چرا که بنظر پیرس، چیزی واقعی در جهان فیزیکی وجود دارد که با آنها مطابقت دارد. به زعم پیرس، باور به چنین نگاهی، واقع گرایی نام دارد و در صورت رد این نگاه، باید به نام گرایی[7] روی آورد که بر اساس آن، قانون کلی، صرفا ً یک نام است. یک واقع گرا، شخصی است که باور دارد کلیهای واقعی در جهان واقعی وجود دارند. بنابراین، جهان صرفا ً محدود به جزئیها نمی شود بلکه کلیها را نیز در بر دارد. البته ممکن است چنین دیدگاهی یک نگرش افلاطونی در نظر گرفته شود که بر اساس آن، کلیهای واقعی وجود دارند. اما نگاه پیرس متفاوت است. افلاطون، کلیهای واقعی را در حوزه جداگانهای، یعنی حوزه ایده ها قرار میدهد. اما آنچه که پیرس از آن دفاع می کند نوعی ارسطوگرایی است. برطبق این نگاه، کلیها در جهان فیزیکی واقعی ما وجود دارند و بر روی مشاهده و مطالعه بازاند. در واقع، پیرس به عنوان یک دانشمند علمی، به چنین قوانینی باور داشت و معتقد بود که باید وجود داشته باشند، و به همین دلیل، خود را یک واقعگرا میدانست. این مسیر، همان است که پیرس را به دیدگاه ارسطویی اسکوتوس میرساند و روشن میکند که چرا پیرس خود را یک واقع گرای ارسطویی مینامد[8]. در واقع، اساسا ً در نگاه پیرس، پژوهش علمی، از میل به جستجوی حقیقت یا صدقی عینی الهام میگیرد؛ هیچکس بدون آنکه قائل به وجود چیزی به نام حقیقت یا صدق باشد مسئلهای نظری را طرح نخواهد کرد[9].
پیرس، تمایز روشنی را میان تحقیقات نظری و عملی ترسیم میکند و شاخه های مختلف تحقیقات فلسفی را یکی از سه بخش عمده معرفت نظری می داند. وی جایگاه فلسفه را جایی میان ریاضیات، که انتزاعی ترین بخش معرفت نظری است، و علومی همچون فیزیک، شیمی، زیست شناسی و روانشناسی می داند که کمترین وجه انتزاعی را دارند. پیرس از علم به عنوان «نوعی زندگی یا چیزی زنده[10]» یاد میکند، شیوهای از زندگی که تنها هدف آن، یافتن صدق و حقیقت واقعی است. خود واقعیت نیز درنظر پیرس، همان چیزی است که جامعه محققان، با داشتن زمان و منابع کافی، کشف می کنند[11]. به عبارت دیگر، پیرس به چیزی معتقد بود که آن را «نظریه واقعیت» میخواند. بر اساس این نظریه، اموری واقعی وجود دارند که: (الف) وجود آنها بر رأی و نظر هیچ کس متکی نیست؛ (ب) نقطه اجماع آراء همه اندیشمندانی است که قواعد پژوهش را درست بکار گرفتهاند؛ (ج) این اجماع، محدود به گروه خاصی از متفکران نیست بلکه هر اندیشه معقولی بر درستی آن صحه میگذارد؛ (د) این اجماع محصول کنش و تأثیری است که واقعیت خارجی بر احساس و سپس بر اندیشه نهاده است[12]. به این ترتیب، رأی صادق آن است که مورد اجماع اندیشمندان واقع شود. پیرس تأکید دارد که واقعیت، محدودکننده نظریهها است. وی معتقد بود که تفکر، به سوی نتیجه ای قطعی در حرکت است، یا به عبارتی، اندیشه، هدفدار است.
یکی دیگر از مواردی که پیرس به آن می پردازد، روش های پژوهش است. پیرس بسیار درباب برتری روش علم و الگوی پژوهشی آن سخن می گوید. وی، از میان تمام روش های پژوهش، تنها روش علمی را باکفایت می بیند. درنظر او، لازمه روش علمی، پذیرش نظریه واقعیت است و این پذیرش، مبدأ اصلی روش علمی محسوب می شود، یا به عبارتی، روش علمی، ابزار هدایت هر پژوهشی را ارائه خواهد داد. پیرس، بسیار بر دو مقوله شک و باور تأکید می کند. شک، هنگامی بوجود میآید که تجربه ای با آراء تثبیت شده قبلی ناسازگار باشد یا روشهای قبلی، اعتبار منطقی خود را از دست بدهند. اما باور آن چیزی است که میخواهیم جایگزین شک کنیم. بنظر پیرس، پژوهش هنگامی پایان می پذیرد که یک باور تثبیت شود و تحصیل باور نیز تنها به شیوه علمی میسر است[13]. از سوی دیگر، پیرس، ظرفیت آموختن از تجربه را کاملا ً وابسته به قابلیت نقدپذیری درک ها، تصدیق ها و استنتاج ها می داند. درنظر او، «عقلانی» بودن، به معنای نقد خویش، کنترل خویش و کنترل شدن است و به این ترتیب، در معرض پرسش پیاپی قرار گرفتن[14].
پراگماتیسم مورد نظر پیرس، نظریهای تجربی درباره معنا است که مفاهیم را بر اساس ادراکات[15] تعریف میکند. درنظر پیرس، روح پراگماتیسم در این اصل خلاصه می شود: بررسی نتیجه و اثر مفاهیم در دسترس ما، راه درست درک آنها است. این ملاک، یا همان اصل پرگمتیک، بر ضرورت ارزیابی اظهارات، بر اساس پیامدهای تجربه پذیر آنها تأکید میکند[16]. پیرس در مقاله «چگونه تصوراتمان را واضح سازیم» اصل فوق را اینگونه مطرح می کند که دانستن معنای یک عبارت، با دانستن آثار و نتایج «عملی»[17] آن به هم وابسته است. جیمز نیز تأکید میکند که در نگاه پیرس، برای وضوح بخشیدن کامل به افکارمان درباره یک موضوع، صرفا ً باید نتایج عملی قابل تصور آن موضوع بررسی شود، اینکه چه تأثیراتی را می توان از آن انتظار داشت و کدام واکنشها را باید برای پاسخ به آن تدارک دید[18]. به این ترتیب، ما به مواردی ملموس و عملی می رسیم که ریشه تمام تمایزات واقعی میان اندیشه های ما است[19]. به عنوان نمونه، دلیل پیرس برای رد نظریه مطابقتی صدق این است که چنین نظریهای، هیچ نتیجه ای برای اعمال آینده ما ندارد. بنظر وی، هر تعریفی از صدق که به باور، شک، و تجربه تأکید و اتکا نداشته باشد، پوچ و بی معنی خواهد بود.
پیرس، هم پوزیتویسم و هم رمانتیسم قرن نوزدهم را نقد می کند و امیدوار است که منطق را به عنصر وحدت بخشی میان علم و زندگی تبدیل کند. منطق در نظر او مفهوم گستردهای است که افکار را با تجربه، جامعه عمومی پژوهشگران، و واقعیت غیرشخصی، که شناخت آن وظیفه علم است، مرتبط می سازد. وی در مقابل فردگرایی، بر حس تعاون، احترام به عقاید دیگران و تلاش بی وقفه برای رسیدن به توافق تأکید می کند. بنظر وی، روحیه حقیقی علم، همانند روحیه ایثار مذهبی برای کشف حقیقت کلی است و نمونه چنین روحیهای در آثار فیلسوفان مدرسی قرون وسطا وجود دارد. پیرس معتقد بود که علم نوین نیز به اندازه فلسفه مدرسی، واقع گرا و با نام گرایی در تضاد است[20].
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان