آقای حاج فتحعلی از قول حاج میرزا تقی زرگری تعریف کردند:
یک روز که در منزل نشسته بودم زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی درب را باز کردم، دیدم حضرت آیت الله مرعشی نجفی می باشند،ایشان با حالتی شگفت زده فرمودند:می دانید چه شده است؟دیشب ائمه اطهار (علیهم السلام) به من فرمودند:که ما مقام سیادت (منا اهل البیت) را به آقای مجتهدی داده ایم.آقای زرگری می فرمودند بعد از شنیدن این مطلب نزد آقای مجتهدی رفته و مطلبی را که آیت الله مرعشی گفته بودند، برایشان بازگو نمودم، آقا در حالی که تبسمی بر لب داشتند، فرمودند:مدتهاست که این مقام را به ما مرحمت کرده اند.
آقای حاج فتحعلی می گفتند:
هنگامی که آقای مجتهدی به منزل ما در قزوین تشریف آورده بودند من از امراض و کسالتهایی که به ایشان عارض شده بود بسیار رنج می بردم، یک روز در این فکر فرو رفتم که این مرد، با این همه وقار و سکینه، نه عیالی دارند که از ایشان پرستاری کند! نه فرزندی! نه خانه ای! و اینطور خانه بدوش! از این شهر به آن شهر! آیا عاقبت ایشان به کجا می انجامد؟! و سخت در این افکار غوطه ور بودم.روز بعد آقای مجتهدی مرا صدا زده و فرمودند:آقا جان، دیروز با خود فکر می کردم و به حضرت مولا عرض کردم: این پیر مرد با این وقار و سکینه و طمأنینه، خانه بدوش و مریض، بی کس و تنها، نه عیالی نه فرزندی، آیا عاقبت او به کجا می کشد؟یکمرتبه حضرت مولا به من فرمودند:شیخ جعفر؛ الحمدالله تو فقیر خودمان هستی، ما خودمان تو را کفایت می کنیم.آقای حاج فتحعلی می گفتند: آقای مجتهدی عین عبارتهایی که روز قبل به حضرت مولا عرض کرده بودم بیان کردند!!اینجا بود که متوجه شدم آقای مجتهدی امروز، اینگونه در قالب ادب، جواب افکار دیروز مرا می دهند، همچنین آقای حاج فتحعلی می گفتند: در دوران عمرم در بین بزرگان و عرفا غریب تر از آقای مجتهدی ندیدم و واقعاً ایشان غریب ترین افراد بودند.
جناب آقای بیگدلی نقل کردند:
در یکی از روزهای فصل بهار که خدمت آقای مجتهدی بودم آقا بعد از صرف صبحانه فرمودند:قبل از انقلاب که گنبد حضرت رضا (علیه السلام) یک پوسته طلا بیشتر نبود می خواستم این پوسته طلا را پایین آورم و به جای آن گنبد را با خشتهای طلا بازسازی کنم،آقا بیگدلی گفتند که پیش خود فکر کردم، دیدم اصلاً پول این طلا را نمی شود حساب کرد!به آقا عرض کردم: آقا جان می خواستید به خرج آستانه مقدس حضرت رضا علیه السلام این کار را انجام دهید؟فرمودند: خیر آقا جان.گفتم پس به خرج چه کسی؟فرمودند:به حساب خودم، آنگاه فرمودند: این پنج مورد را یادداشت کنید و آنها را نام بردند، سپس فرمودند: هرگاه آنها را باهم مخلوط کرده و به مس بزنید طلای بیست و چهار عیار بدست می آید که کیفیت آن از طلای خود معدن هم بالاتر است.در این هنگام متوجه شدم که آقا می خواهند مرا پس از دوازده سال که در محضرشان بوده ام، امتحان کنند.
به ایشان عرض کردم آقا جان جمال شما را عشق است که از کیمیا هم برای ما بالاتر است، من یک کسب جزئی دارم و همین قدر که اموراتم بگذرد مرا کفایت می کند و احتیاجی به کیمیا ندارم و از شما سپاسگزارم.ایشان آن روز ساکت شدند اما مدتی بعد به من فرمودند:وقتی حضرت رضا (علیه السلام) رفیقی را برای انسان بفرستند از کیمیا هم بالاتر است.
آقای حاج فتحعلی حکایت کردند:روزی با آقای مجتهدی از کرج راهی تهران بودیم، در بین راه به سربازی برخورد کردیم. آقا فرمودند:او را سوار کنید.به امر ایشان او را سوار کرده تا اینکه به میدان آزادی در تهران رسیدیم. ما قصد داشتیم به خیابان ستارخان برویم و آن سرباز می خواست به پادگاه بی سیم عباس آباد برود و این دو مقصد حدود دو ساعت با هم اختلاف دارد لذا ابتدای خیابان آزادی توقف کردم تا او پیاده شود، در این هنگام آقا فرمودند:آقا جان او را به مقصد برسانیم.به ایشان عرض کردم:مسیر ما با او فرق دارد و اگر بخواهیم او را به مقصد برسانیم حدود دو ساعت طول می کشد.یشان فرمودند:اشکالی ندارد آقا جان ما این سرباز را به مقصد می رسانیم تا حضرت مولا علیه السلام انشاء الله ما را به مقصد برسانند و سرانجام به دستور آقا آن سرباز را به مقصد رساندیم.
استاد مجاهدی نقل کردند:
در نزدیکی منزل آقای مجتهدی در کوچه حرم نما پیرمردی معروف به حاج محمد آشپز، که آشپز سابق تولیت و مردی بسیار با تقوی و خداترس بود، زندگی می کرد، روزی دختر بچه اش را که حدود پنج سال داشت نزد آقا آورد و گفت: دو روز است دخترم فلج شده و نمی تواد روی پاهایش بایستد، اگر عنایتی کنید در حق من لطف کرده اید، آنگاه دختر خود را حدود یک متری آقا روی زمین خوابانید.همه منتظر بودیم که آقا حرفی بزنند. ایشان با انگشت سبابه زانوی بچه را هدف قرار داده و با چشمانشان بطور عجیبی به آن نقطه خیره شده بودند، به طوری که به وضوح حس می شد یک تبادلاتی در بین است و ایشان با نگاهشان کارهایی انجام می دهند، ولی ظاهراً چیزی فهمیده نمی شد.حدود یک ربع ساعت به همین شکل گذشت، سپس به حاج محمد فرمودند:اگر تا یک هفته دیگر روزی ده دقیقه این دختر را اینجا بیاوری انشاءالله خوب می شود.در همان جلسه اول دختر بچه روی پاهایش ایستاد اما درست قادر به حرکت نبود، بعد از آن چند جلسه دیگر، دخترش را آورد اما تا آخر ادامه نداد.آقای مجتهدی فرمودند:وقتی چیزی برای انسان مقدر می شود هیچ چیز نمی تواند جلو تقدیر الهی را بگیرد، ایشان در این مسأله بیش از این سهمی نداشت و الا موفق می شد تا آخر کار به اینجا بیاد و دخترش کاملاً خوب شود.
آقایان چایچی و بیگدلی نقل کردند:
آقای مجتهدی فرمودند:در ایام نوجوانی که به مدرسه می رفتم در بین راه به فقرا کمک می کردم. یک روز که از مدرسه بر می گشتم در بین راه پیرزنی را دیدم که مقداری اسباب و اثاثیه در دست دارد او از من خواهش کرد که کمکش کنم و اثاثیه را به من داده و از جلو حرکت کرد تا به منزلی رسیدیم، سپس درب را باز کرده و وارد خانه شد.من نیز همراه او داخل شدم، که ناگهان درب بسته شد و با چند دختر جوان روبرو شدم، آنها گفتند: شما به یوسف تبریز مشهور هستید و ما از شما خواسته هایی داریم که اگر انجام ندهید کوس رسوایی شما را خواهیم زد.ایشان می فرمودند:یک لحظه تأمل کرده و نگاهی به اطراف انداختم، ناگهان چشمم به پله هایی افتاد که به بام منتهی می شد، بلافاصله با سرعت به طرف پله دویده و به پشت بام رفتم، آنها هم به دنبال من به پشت بام آمدند.با اینکه ساختمان سه طبقه عظیمی بود و دیوارهای بلندی داشت، با گفتن یک یا علی، بی درنگ از پشت بام خود را به داخل باغی که جنب خانه قرار داشت پرتاب کردم.همینکه در حال سقوط بودم دو دست زیر کف پاهایم قرار گرفت و مرا به آرامی پایین آورد.
آقای ثقفی مداح اهل بیت (علیهم السلام) نقل کردند:
زمانی در ایام ماه صفر به اتفاق هیأت از قزوین به مشهد مقدس مشرف شده بودم، هنگامی که با هیأت جهت عزاداری به حرم مطهر حضرت رضا (علیه السلام) مشرف شدیم به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کردم آقاجان مدت یک سال است که آقای مجتهدی را ندیده ام، اگر آقای مجتهدی خادم و غلام حقیقی شما هستند امروز که ما به منزل ایشان می رویم در منزل باشند و ما را بپذیرند،در ضمن دوستی داشتم که آقا را ندیده بود، او می گفت: شنیده ام آقای مجتهدی خیلی ادعا دارند، به او گفتم: ایشان اصلاً ادعایی ندارند و مخالف با این حرفها هستند. دوستم گفت: اگر این شخص واقعاً راست می گوید به منزلش که می رویم ما را بپذیرد و یک عبا با سی و پنج هزار تومان پول به من بدهد.به هر ترتیب شروع به مداحی و مرثیه خوانی نمودم و بعد از اتمام توسل به عزاداری هنگامی که افراد مهیای صرف ناهار که چلوکباب بود می شدند من و دوستم بدون اینکه غذا میل کنیم به سوی منزل آقای مجتهدی براه افتادیم.هنگامی که به منزل ایشان رسیدیم درب را زدیم، شخص ایشان در را باز نموده و استقبال گرمی از ما نمودند، وقتی که وارد منزل شدیم و نشستیم در همان ابتدا ایشان فرمودند: آقاجان ما یک غلام کوچک حضرت رضا (علیه السلام) بیشتر نیستیم. سپس به شخصی که در آنجا بود فرمودند عبای مرا با سی و پنج هزار تومان پول به این آقا بدهید وبه دوستم اشاره نمودند.آنگاه به من فرمودند: آقای ثقفی ما از آن اشعاری که شما در حرم خواندید سهم داریم و اشاره به اشعاری که خوانده بودم نمودند.من هم شروع به توسل نموده و اشعاری که در حرم خوانده بودم را مجدداً خواندم، بعد از اینکه توسل تمام شد، آقا یک ظرف آش به عنوان غذا آوردند. من به دوستم گفتم این غذا را بخور که متبرک است.در همین بین ایشان یکمرتبه برخاسته و به اتاق مقابل که به قسمتهای دیگر راهی نداشت رفتند و بعد از چند لحظه در حالی که دو بشقاب چلوکباب در دست داشتند از اتاق بیرون آمده و فرمودند:ما از اشعاری که شما در حرم خوانده بودید سهم داشتیم، شما هم از آن چلوکبابی که در هیأت دادند سهم دارید.
حجت الإسلام اعتمادیان نقل کردند:
زمانی آقای مجتهدی در منزل یکی از رفقا برای ناهار دعوت شده بودند، هنگامی که ایشان تشریف می آورند و صاحب خانه سفره غذا را پهن می کند متوجه می شود که آب در سفره نمی باشد، در این موقع صاحب خانه به شخصی که عباس نام داشت می گوید: عباس جان آب بیاور.به محض اینکه این جمله را می گوید، یکمرتبه آقای مجتهدی می فرمایند: چه گفتید؟! عباس جان آب بیاور، و چند مرتبه این جمله را تکرار کرده و به شدت منقلب می شوند و منتقل به روز عاشورا و آب آوردن حضرت ابوالفضل العباس (علیه السلام) می شوند و مجلس اطعام یکپارچه به عزا و گریه مبدل می شود و حاضرین تا مدتی به یاد سقای دشت کربلا می گریند.
آقای حمید حسنی طباطبایی تعریف می کردند:
در سفری که حدود 35 سال پیش به مشهد داشتم، شنیدم که حضرت آقای مجتهدی بعد از ظهرها به هنگام غروب ساعتی را در یکی از بقعه های باغ رضوان به سر می برند و من برای دیدن ایشان به آنجا رفتم.
مقبره، خیلی شلوغ بود و افراد زیادی در خدمت آقای مجتهدی بودند. متوجه شدم که ایشان چشم خود را از در بقعه بر نمی دارند، انگار منتظر آمدن کسی هستند!
چند دقیقه ای گذشت و یکی از خادمان علی بن موسی الرضا (علیه السلام) درحالی که شال سبزی به کمر بسته بود و گلابدانی در دست داشت، وارد بقعه شد. آقای مجتهدی از جای برخاستند و با احترام او را در کنار خود نشاندند و بیش از اندازه او را مورد عنایت قرار دادند.وقتی که او رفت، به من فرمودند:
سید بزرگواری است و امام رضا (علیه السلام) به او لطف خاصی دارند و بعد قسم یاد کردند و فرمودند:
هر موقع که ایشان به حرم رضوی مشرف می شود و به محضر امام سلام می کند، جواب سلام او را می دهند و من این را به گوش خود شنیده ام و حکایت نقل گفته دیگران نیست!ولی آقای مجتهدی نفرمودند که آن سید خادم، خودش هم جواب سلام امام را می شنود یا نه.
جناب اقای حاج رضا وقاری از متوسلین به ساحت مقدس اهل بیت(ع) و از شیفتگان بی قرار حضرت زهرا(س) نقل کردند:در ایامی که شبهای چهار شنبه هر هفته از قزوین به مسجد مقدس جمکران در قم مشرف می شدم .پس از زیارت حضرت معصومه(ع)به دیدن اقای مجتهدی که در آن موقع در قم به سر می بردند می رفتم .یک شب چهار شنبه ای که به مسجد مقدس جمکران رفته بودم بعد از توسل و خواندن نماز امام زمان (ع)در سجده به حضرت عرض کردم من یک همسری می خواهم که کنیز حضرت زهرا(ع)باشد و بدین منظور در سجده صد مرتبه حضرت را به مادرشان حضرت فاطمه (ع)قسم دادم.بعد از اتمام توسل که به قم برگشتم به دیدن اقای مجتهدی رفتم .هنگامی که خدمت ایشان رسیدم همین که چشم ایشان به من افتاد شروع به گریه نموده و فرمودند :اقا رضا جان..حضرت می فرمایند چرا اینقدر ما را به مادرمان حضرت زهرا(ع)قسم مدهید حضرت می فرمایند : چنین زنی که شما می خواهید در عالم پیدا نمی شود و خلق نشده است ..واین چنین ان شب جواب مرا از طرف حضرت عنایت فرمودند.
خدا غیور است
جناب آقای حاج علی حاج فتحعلی تعریف می کردند: روزی به آقای مجتهدی گفتم که: گاهی که در حین مسافرت سوار ماشین هستیم راننده موسیقی پخش می کند و بسیار مشکل است که در بیابان با هوای سرد و وسائل همراه از ماشین پیاده شویم وظیفه چیست؟ آقا فرمودند: بله آقا جان، حتما پیاده شوید، خدا غیور است. بعد از ین واقعه یک مرتبه در فصل زمستان که سوار اتوبوس بودم راننده موسیقی پخش کرد وقتی از این کار ممانعت کردم گفت: اگر نمی خواهید پیاده شوید بنده هم در وسط بیابان پیاده شدم و مدتی ایستادم ولی خبری از ماشین نشد ناگهان به یاد کلام آقای مجتهدی افتادم که فرمودند: خدا غیور است. در این هنگام گفتم: خدا غیور است چند دقیقه بعد از گفتن این جمله یک دستگاه ماشین بسیار نو و تمیزی مقابلم ایستادو مرا به مقصد رسانید.
نغمه بلبل ها
جناب آقای سید محمد احمد زاده نقل می کردند: یک روز که در باغ آقای علیزاده در مشهد خدمت آقای مجتهدی بودم و با هم صحبت می کردیم ناگهان آقا شروع به خواندن کردند، وقتی که آقا شروع به خواندن نمودند صدای چهچه های بلبل هایی بلند شد هر چه به اطراف نگاه کردم آنها را نمی دیدم. یه ایشان عرض کردم آقا جان این بلبل ها کجا هستند که من آنها را نمی بینم؟ ایشان لبخندی زده و سکوت کردند.
مدتی گذشت و از آنجا به باغی در چند فرسخی حیکم آباد رفتیم، دیدم همان برنامه ای که در باغ آقای علیزاده اتفاق افتاده بود تکرار شد. ایشان مجدداً شروع به خواندن کردند صدای چهچه های همان بلبل ها به گوش می رسید. برنامه عجیبی بود و هر چه به آقا اصرار کردم این بلبل ها از کجا آمده اند و کجا هستند که من آنها را نمی بینم، جوابی نفرمودند.
ماخذپارسی بلاگ