يكى از ارادتمندان وجود مبارك حضرت امام على النقى (عليه السلام) به نام «صقر بن ابى دلف» نقل مى كند: زمانى كه متوكل عباسى، ظالمانه حضرت هادى (عليه السلام) را به شهر «سُرّ من رأى » آورد و آن امام بزرگوار را حبس كرد، خيلى علاقه مند شدم كه در ايام حبس بودن حضرت (عليه السلام) از وجود مبارك ايشان خبرى بگيرم.به دفتر رييس زندان كه مرا مى شناخت رفتم. چون فكر من اين بود كه در دفتر رييس زندان بالاخره بتوانم از وجود مبارك حضرت هادى (عليه السلام) خبرى بگيرم. از من سؤال كرد: براى چه به اينجا آمده اى؟ گفتم: آمده ام تا شما را ببينم. ساعتى با شما بنشينم تا با هم گفتگو كنيم. عدّه اى داخل دفتر رييس زندان نشسته بودند.
جمعيت كه رفتند و خلوت شد و من با رييس زندان تنها مانديم، دوباره پرسيد: براى چه به اينجا آمدى و چه كار دارى؟ گفتم: آمدم شما را ببينم و با شما صحبت كنم.گفت: نه، تو آمدى تا مولاى خود را ببينى. به قصد ديدن من نيامده اى؛ چون تا وقتى كه مولاى تو اينجا در زندان نبود، تو به ديدن من نمى آمدى. گفتم: مولاى من متوكل عباسى است. گفت: متوكلى كه ناحقّ است، مولاى تو است؟! امام هادى (عليه السلام) مولاى بر حقّ تو و من است. تو فكر كردى چون رييس زندان متوكل هستم، نسبت به اهل بيت (عليهم السلام) بى معرفت و بى رابطه هستم و با بودن حضرت هادى (عليه السلام) ديگرى را به ولايت و مولويت قبول مى كنم؟
اين اتمام حجت است كه نمونه آن نيز در تاريخ بشر كم نبوده است. امكان دارد انسان در محيط فساد، آلوده و شيطانى قرار بگيرد و حتى شغلى نيز از طرف مفسدان و شياطين داشته باشد، ولى عبدالله باشد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) در «نهج البلاغه» مى فرمايد: با كتاب هايى كه پروردگار از جانب خود نازل كرده است و در آنها دلايل آشكار خود را بيان و آيات ظاهر خود را قرار داده است، ديگر چه عذرى براى كسى در روز قيامت باقى مى ماند كه خود را به خاطر ورشكستگى معنوى و براى اين چند روز دنيا، معذور نشان دهد؟
تنها اين زندانبان نبود كه در خلوت دفتر زندان، به صقر بن ابى دلف مى گويد: مولاى بر حق من امام هادى (عليه السلام) است، نه متوكل. اصلا متوكل كيست؟! مگر شخص شيطان صفت، مفسد، آلوده و گنهكار، حقّ ولايت بر مردم را دارد؟ فاسد كه نمى تواند مقام مولويت بر عباد خدا را عهده دار باشد:
«النَّبِىُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ»
[1] ولايت از آنِ پاكان عالم، انبياى خدا، ائمه طاهرين و فقهاى واجد شرايط الهى و اسلامى است.
در سوره مؤمن كه غير از آن سوره اى است كه در جزء هجدهم به نام سوره مؤمنون است؛پروردگار عالم در ده آيه اول، ويژگى هاى مردم مؤمن را به طور عام بيان مى كند كه تا روز قيامت، انسان هاى مؤمن از اين صفات برخوردار هستند. خداوند داستان شخصى را بيان مى كند كه از كارمندان عالى رتبه و رده اول دربار فرعون بود و در پنهان، صادقانه به حضرت موسى بن عمران (عليه السلام) ايمان آورده بود و براى او خيلى كار كرد. البته اين ها از طرف اولياى الهى مجاز بودند كه در اين دستگاه ها وارد شوند.
در منابع آمده است كه وجود مبارك حضرت سكينه (عليها السلام) بيش از هفتاد سال عمر كردند و تا اواخر حكومت بنى اميه زنده بودند و با خيلى از زنانى كه شوهران آنها دست اندر كار حكومت بودند، ارتباط داشتند و آنها براى ديدن و يادگيرى درس ايشان مى آمدند و يا ايشان را به مهمانى دعوت مى كردند.
حضرت سكينه (عليها السلام) توانستند از طرف زنان وابسته به حكومت، از خيلى كارهاى نادرست جلوگيرى كنند و به تعبيرى چوب لاى چرخ حاكميت بنى اميه بگذارند. فرداى قيامت عدّه اى از اين گونه چهره ها بر ديگرانى كه نه قدرت و نه محيط آنها را داشتند، حجّت هستند.
متوكّل يكى از چهره هايى است كه از نظر فساد، بى دينى و طغيان، از چهره هاى رده اول تاريخ است، مانند؛ حجاج بن يوسف، عبدالملك بن مروان، چنگيز، آتيلا و تيمور.
حكومت در شهر سامرا بود و رياست زندان آن شهر بر عهده كسى بود كه حكومت نشناخته بود. مانند نخست وزيرى كه هارون الرشيد داشت و استاندارى خوزستان كه در آن زمان بر عهده كسى قرار گرفته بود كه شيعه بود.
اين ها با اجازه صاحبان ولايت به اين محيطهاى فساد و خطرناك وارد مى شدند و جلوى خيلى از كارها را مى گرفتند و عجيب اين است كه در اين فضاها، با آن ثروت هاى بى اندازه و نامحدود، آن شب نشينى ها و مجالس لهو و لعبى كه حكومت داشت، اين ها ايمان و تقواى خود را حفظ كردند. البته كار آسان و ساده اى نيست، اما مقاومت اين ها در مقابل اين طوفان ها كه خود در وسط آن قرار داشتند، خيلى شديدتر از مقاومت كوه هاى دنيا بوده است.
بنابراين پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: «المؤمن كالجبل الراسخ لاتحرّكک العواصف»[2] مؤمن- كه اين ها نمونه آن بودند- مانند كوه پابرجا و راسخ است.
در قرآن مجيد آمده است: «الرَّاسِخُونَ فِى الْعِلْمِ»[3]
يعنى پابرجا. در چه جايى مؤمن پابرجا است؟ وقتى هيچ حادثه اى و تلخى و طوفان و فسادى وجود ندارد؟ نه، پابرجايى بايد در مقابل واقعيات تلخ و حادثه هاى زمانه باشد.
اين كه حضرت مى فرمايد: «المؤمن كالجبل الراسخ»[4] يعنى در برابر طوفان هايى كه مى وزد: طوفان هاى شهوات، مال، سياست و مقام كه اين طوفان ها كم نيستند.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره ثروت مى فرمايد: «المالُ مادّة الشهوات»[5] مال و پول، ريشه شهوات است. ولى وقتى به دست مؤمن مى افتد، در مقابل طوفان مال، «كالجبل الراسخ»[6] است، طوفان را مى شكند و مال را به جاى خود مى برد. او به شكل مال در نمى آيد، بلكه مال را به شكل خود در مى آورد؛ يعنى مال را به دنبال خود و در بستر ايمان مى آورد. با اين مال حق الهى؛ خمس و زكات مى دهد، مسجد و مدرسه مى سازد، كار خير مى كند، به پدر و مادر نيكى مى كند؛ يعنى با مال خود، بنيان معنوى خود را محكم تر مى كند. يا به تعبير قرآن، با مال خود، خدا را يارى مى كند؛«إِن تَنصُرُواْ اللَّهَ يَنصُرْكُمْ»[7]
لذا خدا نيز او را يارى مى كند.
شيعه براى خود استحكام بنيان ايجاد مى كند؛ با مال، علم، آبرو و مقام خود. اين معناى «كالجبل الراسخ»[8] است. در مقابل چه چيز راسخ است؟ بايد چيزى باشد كه مانند كوه مى ايستد، ايستادنى كه شكست و از پا درآمدن در آن نيست.
اين ها نمونه عالى مؤمنين هستند. يكى از آنها، همين زندانبان بود. گفت: يكى از مقامات دولتى نزد مولاى ما است، صبر كن تا بيرون بيايد، بعد تو را به خدمت حضرت (عليه السلام) مى فرستم تا چهره مبارك ايشان را زيارت كنى و اگر حرفى دارى، با حضرت بزنى.
اين كارها، آن هم در زمان متوكل، مانند جان به كف دست گرفتن بوده است. اگر مى فهميدند كه اين ها شيعه هستند و با امام برحق (عليه السلام) رابطه دارند، يا شيعه اى را نزد امام (عليه السلام) راه داده اند، آنها را به عنوان جاسوس قطعه قطعه مى كردند.
در روايات دارد كه قاضى دادگاه مأمون، ابن ابى عمير را به هزار تازيانه محكوم كرد، فقط براى اين كه اسم شيعيانى كه با حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) در ارتباط هستند را اعلام كند. اين ها تا اين حد سخت گيرى مى كردند. آن هم هزار تازيانه خاردار چرمى كه سيم تيزى درون آن مى پيچيدند و هر تازيانه اى كه به بدن مى زدند، گوشت و پوست را بلند مى كرد. هزار تازيانه خاردار بزنند كه ايشان نام شيعيان مرتبط با حضرت موسى بن جعفر (عليهما السلام) را بگويد تا مأمورين حكومت در محلّه ها، بازارها و شهرها بريزند، اين ها را بگيرند و از ارتباط با امام منع كنند. صد تازيانه را تحمّل كرد، ديگر ديدند گوشت و پوستى به بدنش نمانده و همه تكّه تكّه شده، قاضى گفت: اگر مى دانست، مى گفت. رهايش كنيد.
مى دانست، اما چرا نگفت؟ خودش مى گويد: من هر تازيانه اى كه مى خوردم، همان يكى كافى بود كه مرا وادار كند تا نام شيعيان را بگويم، ولى فكر قيامت نمى گذاشت كه كسى را نام ببرم. من يك نفر هستم كه زير اين تازيانه ها نابود مى شوم، اما هزار نفر سالم بمانند كه چرخ شيعه را بچرخانند.
اين ها كه در مقابل اين طوفان ها ايستادگى كردند، آيا در قيامت حجّت نيستند؟
اين صاحب منصب دولتى رفت. زندانبان بچه اى را صدا كرد كه ظاهراً فرزند خودش بود، گفت: دست ايشان رابگير و نزد آن زندانى ببر، اسم نبرد. گفت: من وقتى وارد اتاق شدم، ديدم حصير كهنه اى افتاده است كه حضرت هادى (عليه السلام) روى آن نشسته است. قبرى نيز در اتاق كنده اند. معلوم بود كه متوكّل دستور داده است تا اتاق كوچك باشد و فرش آن حصيرى باشد و قبرش را نيز كنده بودند تا وقتى حكم قتل امام (عليه السلام) را بدهند، قبر آماده باشد. گفت: تا چشم من به قبر افتاد، نتوانستم خودم را نگهدارم و شديد گريستم. حضرت (عليه السلام) مرا دلدارى دادند و فرمودند: يقين بدان كه از اين ها به من آسيبى نخواهد رسيد. به اين قبر نگاه نكن. گفتم: يابن رسول الله! حال كه پروردگار به من توفيق داد شما را زيارت كردم، دلم مى خواهد حديثى را كه از قول وجود مبارك رسول خدا (صلى الله عليه و آله) نقل مى كنند، شما براى من معنا كنيد؛ چون معنى آن را نمى فهمم. فرمودند: آن حديث چيست؟
چقدر خوب است كه ندانسته ها را با اهل حقيقت به دانسته ها تبديل كنيم؛ چون سؤالات، مجهولات و نادانى ما، عدد ندارد، ولى دانستنى هاى ما محدود است. مگر ما از حقايق عالم چقدر مى دانيم؟ ما نبايد به اين بى نهايت تاريكى دچار باشيم و به دانسته هاى خود قناعت كنيم. بعضى از شما، بيشتر اوقات يا در خانه هستيد، يا به مسجد مى رويد و يا با رفقا مى نشينيد و عمر خود را ضايع مى كنيد، يقين بدانيد كه روز قيامت مسئول هستيد. شما بايد فرصتى كه خدا به شما داده است را صرف مطالعه كنيد. در حدّ سواد شما نيز كتاب هست، از اهل آن بپرسيد: ماچه كتاب هايى رامى توانيم مطالعه كنيم؟ اگرحوصله نداريدكه كتاب هاى علمى را بخوانيد، به كتاب هاى تاريخ اسلامى رو بياوريد، در اين زمينه خيلى كتاب نوشته اند كه به درد هر سنّ و سالی مى خورد. مانند؛ تاريخ پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله)، تاريخ انبيا و ائمه (عليهم السلام)، تاريخ اوليا و بزرگان دين و شخصيت هاى انسانى.
يا به نماز قضا، قرائت قرآن، دعا، ذكر و شركت در جلسات سخنرانى يا حداقل گوش دادن به نوارهاى سخنرانى مشغول باشيد. خيلى از پيرمردها عمر خود را ضايع مى كنند. مى دانيد هر روز چند ميليون ساعت از عمر مردم در كره زمين ضايع مى شود؟ اگر اين ها را روى هم بگذاريم، چقدر عمر مى شود؟ اما همه آنها از بين مى رود. اين كارها در حال انسان، انديشه، فكر و اخلاق انسان اثر دارد.
خيال نكنيد كتاب خواندن اثر ندارد. در اين كتاب ها نقل مى كنند: اميرعبدالله خَلَجِستانى كه شغل او اين بوده است كه با چند الاغ، براى مردم بار جابجا مى كرده است، آن وقت ها اسم اين شغل «خربندگى» بود. مدتى گذشت، يكى از رفقاى او ديد كه از اميرعبدالله خلجستانى، به عنوان امير خراسان بزرگ اسم مى برند. محدوده خراسان قديم از يك طرف در حدود شاهرود و از طرف ديگر تا ماوراء النهر و بخارا كه وسط شوروى قرار داشت، بوده است؛ يعنى تمام افغانستان، سمرقند، مشهد، نيشابور و سبزوار نيز قطعه اى از خراسان بزرگ بود. رفيق امير عبدالله شنيد: او كه زمانى شغل خربندگى داشت، اكنون حاكم خراسان بزرگ شده است. ديوانه نبودند كه اين حكومت را به او دادند، بايد اين شخص اين منطقه خيلى وسيع را مى چرخاند. به ديدن دوست خود رفت و از او پرسيد: چه شد كه از خربندگى به حاكميت خراسان بزرگ رسيده است؟
به دربار اميرعبدالله آمد، به اين راحتى كه نمى توان امير را ديد، بالاخره آن روزى كه خربنده بود، هر وقت اين آقا مى خواست، به كنار طويله مى رفت، امير عبدالله را كه روى زمين نشسته بود و خرهاى خود را مراقبت مى نمود، مى ديد. اما اكنون آن خربنده كاخ نشين شده است و محافظ، پاسبان، سرباز و خدم و حشمى دارد. به زحمت، پيامى به گوش اميرعبدالله رساند كه من آن رفيق قديمى تو هستم كه هزار بار در كنار طويله با هم ملاقات مى كرديم.
او نيز انسان متكبّرى نبود، وقتى به او گفتند، گفت: او را به داخل بياوريد. او را آوردند و روى تخت، در كنار اميرعبدالله نشاندند. گفت: من كار خاصى ندارم، براى شغل، پول، مال و چيزى نيامده ام، فقط آمده ام بپرسم: چه شد كه از خربندگى به امارت خراسان بزرگ رسيدى؟ در حكمرانى بسيار لياقت نشان داد و مدير بسيار بالايى براى خراسان بود. گفت: سؤال خوبى كردى. من در زمان خربندگى وقتى پالان خرها را برداشتم آنها را داخل طويله كردم و آب و جوى آنها را دادم، به خانه آمدم، ديوان شعرى در طاقچه خانه ام بود كه نخوانده بودم. حوصله كتاب خواندن نيز نداشتم، عمرى با خرها سر و كار داشتم، نه با كتاب، اما مايل شدم كه آن كتاب را ببينم. ديدم كتاب شعرى به نام «ديوان حنظله بادغيسى» است، باز كردم و اين رباعى را آمد:
-
مهترى گر به كام شير ین تر است
رو حذر كن، ز كام شير بجوى
-
يا بزرگىّ و عزّ و نعمت و جاه
يا چون مردانت، مرگ روياروى
«مهترى» در فارسى يعنى سرورى و بزرگى؛ يعنى اگر خدا آقايى، بزرگى، عظمت و كرامت را در دهان شير گذاشته باشد و جاى ديگرى پيدا نشود، ترس، نمى دانم، نمى شود و نمى خواهم را دور بريز و اين مهترى را از كام شير بيرون بكش. يا برو عزيز، بزرگ، صاحب نعمت و مقام شو، يا اقلاً در اين مسير بمير.
گفت: از همان روز تصميم گرفتم كه شغل خربندگى را رها كنم و از برزگان عزيز و صاحب نعمت شوم. رفتم و شدم. نمى شود، يعنى چه؟!
يكى از بلاهاى بزرگى كه بر سر مردم كشورها مى آيد اين است كه پست و مقام را به كسى بدهند كه شايسته آن نيست و نادان را به جاى عالم و عالم را جاى نادان مى گذارند. چنين كشورى نابود مى شود و مشكلات مردم بيشتر مى شود. روزى ابوذر (رحمه الله علیه) به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) عرض كرد: من چگونه انسانى هستم؟ فرمودند: تو از نظر ايمان، تقوا، كرامت و بزرگوارى انسان كاملى هستى. گفت: شغلى به من بدهيد كه من نيز خدمتى كنم. فرمودند: من نمى توانم به تو شغلى بدهم؛ چون تو مدير خوبى نيستى، در نتيجه مديريت را به او ندادند. با اين كه ابوذر انسان خيلى بزرگوار و با كرامتى بوده است، اما اگر شغل حكومتى به او مى دادند، نمى توانست اداره كند و خراب مى شد.
اما پيغمبر (صلى الله عليه و آله) جوان هجده ساله اى را قبل از مرگ خود، به عنوان فرمانده لشكر اسلام انتخاب مى كنند و به او مأموريت مى دهند كه بيرون از مدينه پرچم بزند و سپاه را براى جنگ آماده كند. پيغمبر (صلى الله عليه و آله) در رختخواب بيمارى فرمودند: «لعن الله من تخلّف عن جيش اسامة»[9] خدا لعنت كندكسانى را كه ازلشگر اسامه تخلّف كنند يعنى به ريش سفيدى افراد نگاه نكنيد. پيرمرد مؤمن مدينه! اگر من جوان هجده ساله را فرمانده سپاه كردم، او لياقت داشته و تو نداشتى. اما بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه و آله)، اولين كسانى كه تخلّف كردند، همين برپا كنندگان سقيفه بنى ساعده بودند، در حالى كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) متخلّفان از جيش اسامه را لعنت كرده بودند.
وقتى ما در قم طلبه بوديم، يك نفر ادارى بود كه خيلى سواد نداشت، به محض اين كه بازنشسته شد، به سراغ مطالعه رفت، شب و روز كتاب ها را ورق زده، يادداشت بردارى مى كرد. دو كتاب از كتاب هايى كه از ايشان منتشر شده است، خيلى معروف شد: يكى كتاب «تاريخ قم» و ديگرى كتاب «پژوهشى در تاريخ وهابيان عربستان» كه يكبار او را به تلويزيون آوردند و از او تجليل كردند و براى او كنگره گرفتند.
به بيكارى گذراندن يعنى چه؟! مى گويند: حال شما چطور است؟ مى گويد: بازنشسته شده ام و منتظر مرگ هستم. خيلى اشتباه مى كنى كه منتظر مرگ هستى، منتظر علم، بزرگى، دانش و شهرت باش. دست به كمر مى گيرى و نفس نفس مى زنى كه ديگر داريم مى رويم و تمام شد؟! كجا دارى مى روى؟! به طرف علم برو، نه به طرف مرگ.
در شهر اصفهان شخصى به نام آقاى مهدوى، معلم مدرسه بود. وقتى بازنشسته شد، شروع به نوشتن كتاب كرد. اكنون كتاب هاى او در قم براى تاريخ نويسان روحانى جزء كتاب هاى مرجع و مصدر است. يك دوره از تفاسير فارسى قرآن را بگيريد و تا از دنيا نرفته ايد اقلًا يك بار تفسير قرآن را كامل مطالعه كنيد. حيف است كه اين عمر گرانبها ضايع شود. مرحوم آيت الله العظمى بروجردى، هشتاد و هشت سال داشتند كه از دنيا رفتند. يكى از فرمايش هاى زيبا و پرقيمت ايشان در اواخر عمر اين بود كه به يكى از علماى بزرگ فرموده بودند: خدا را شكر مى كنم كه حتى يك ساعت از عمر خود را ضايع نكردم و بيهوده هدر ندادم.
چه سرمايه اى از عمر بالاتر هست؟ خدا در قرآن مى فرمايد: «وَ الْعَصْرِ* إِنَّ الْإِنسنَ لَفِى خُسْرٍ» [10] همه در حال ضرر كردن و داخل شدن در چاه خسارت هستند، «إِلَّا الَّذِينَ ءَامَنُواْ وَ عَمِلُواْ الصَالِحَاتِ»[11]
چه عمل صالحى بالاتر از اين كه انسان به دانايى خود بيافزايد و مسأله اى را كه نمى داند، ياد بگيرد. پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله) به ابوذر فرمودند: اگر كسى چيزى را ياد بگيرد و بفهمد، ثواب ده شهيد در راه خدا را دارد.
جان خود را در كف دست گذاشته و به زندان آمده تا حضرت هادى (عليه السلام) را ببيند و روايتى را كه نمى فهميده، بپرسد. اين كار چقدر ارزش دارد. حضرت (عليه السلام) فرمودند: روايت را بخوان. عرض كرد: از جدّ بزرگوار شما، پيغمبر اسلام (صلى الله عليه و آله) نقل مى كنند كه ايشان فرموده اند: «لاتعادوا الايام فتعاديكم» [12] با روزها دشمنى نكنيد، كه اگر دشمنى كنيد، روزها نيز با شما دشمنى خواهند كرد. حضرت (عليه السلام) فرمودند: منظور از روزها، ما اهل بيت هستيم؛ چون روز شنبه متعلق به پيغمبر (صلى الله عليه و آله) است، يكشنبه اميرالمؤمنين (عليه السلام)، دوشنبه امام حسن و امام حسين (عليهما السلام)، سه شنبه على بن الحسين، امام باقر و صادق (عليهم السلام)، چهارشنبه موسى بن جعفر، حضرت رضا و حضرت جواد (عليهم السلام) و من، پنجشنبه فرزند من حسن (عليه السلام) و جمعه نوه من حجة بن الحسن (عليهما السلام). نكته جالب در اين روايت اين است كه پيغمبر (صلى الله عليه و آله) نفرمودند: با شب و روز دشمنى كنيد؛ چون ذرّه اى ظلمت شب در اين چهارده معصوم (عليهم السلام) وجود ندارد، بلكه فرموده اند: «لاتعادوا الايّام» [13] با روشنايى ها دشمنى نكنيد.
نكته مهمّ روايت اين است كه حضرت هادى (عليه السلام) فرمودند: اين دشمنى ما با دشمنان خود، در روز قيامت آشكار مى شود. كارى نكنيد كه در روز قيامت ما چهارده نفر در صف دشمنان شما قرار بگيريم.
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان
[1]. احزاب ، آیه 6
[2]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب) / ج 2 / ص : 347
[3]. آل عمران ، آیه 7
[4]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب) / ج 2 / ص : 347
[5]. غرر الحكم و درر الكلم / ص : 38
[6]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب) / ج 2 / ص : 347
[7]. محمد ، آیه 7
[8]. مناقب آل أبي طالب عليهم السلام (لابن شهرآشوب) / ج 2 / ص : 347
[9]. المسترشد في إمامة علي بن أبي طالب عليه السلام / [باب أن رسول الله ص لم يصل خلف أبي بكر]/ص : 116
[10]. عصر ، آیه های 1 و 2
[11]. عصر ، آیه 3
[12]. الخصال / ج 2 / معنى الحديث الذي روي عن النبي ص قال لا تعادوا الأيام فتعاديكم ..... ص : 394
[13]. همان