«السَّلامُ عَلَیْکَ یَا اَبَاعَبْدِالله وَ عَلَی الْاَرْواحِ الَّتِی حَلَّتْ بِفِنائِکَ»

شب عاشورا اباعبدالله (علیه السلام) نگاهی به چهرۀ یتیم برادر، قاسم بن الحسن (علیه السلام) کرد. نوجوان است آن هم غریزه دارد، میل به شهوت دارد، آن هم دلش می خواهد بماند.

فرمود: مرگ نزد تو چگونه است؟ عرضه داشت: «أحْلی مِنَ الْعَسَل». تعارف که نمی کند شیرین تر از عسل است.[1] این چیست که شهوت، غریزه و میل او را کاهش داده و مرگ در راه خدا را «أحْلی مِنَ الْعَسَل» کرده است؟ !

ما جوان هایی داریم که از این مکتب درس گرفته اند. حسین فهمیده که خودش را با انفجار تانک آن گونه به شهادت رساند و دشمنان را نابود کرد شاگرد همین مکتب است. امروز متوسل شویم به این نوجوان امام حسن (علیه السلام) و برای جوان هایمان ایشان را واسطۀ دعا قرار دهیم.

امروز می خواهم ثواب روضه را بگذارم برای اولاد و جوان هایمان. می خواهم عرض کنم آقا جان، قاسم بن الحسن (علیه السلام) ، شمایی که عمو آن قدر در بغلتان گرفت و گریه کرد «حَتَّی غُشِیَ عَلَیِه» تا روی زمین افتاد. شمایی که حضرت نگاهتان می کرد، اما زبانش نمی چرخید بگوید برو، شما که دست عمو را بوسیدی، پای عمو را بوسیدی، التماس کردی.

عمو جان!

  • جان زهرا کربلایی کن مرا در ره قرآن فدایی کن مرا

جوان دارها، اولاد دارها، آن کسانی که نگران جوان هایتان هستید! امروز دامان این نازدانه را رها نکنید. آن قدر التماس کرد «لمْ یَزَلْ یَقْبَلُ یَتَقَبَّل رِجْلَیْهِ وَ یَدَیْهِ». یعنی دائماً دست و پای عمو را می بوسید.[2]

حضرت فرمود: پاشو عزیزم. نتوانست با زبان اجازه بدهد. بالاخره رضایت عمو را از حالت عمو گرفت. آمد به میدان خودش را معرفی کرد. حمید بن مسلم گزارش کرده است، در تاریخ است: این نوجوان می جنگید، یک تنه مبارزه می کرد اما یک وقت احساس کرد دیگر نمی تواند. صدا زد: عمو جان! بیا کمکم. ابا عبدالله (علیه السلام) خودش را مثل باز شکاری رساند. حمید بن مسلم می گوید: گرد و غبار جنگ میدان را گرفته بود چیزی پیدا نبود، فقط صدای برخورد شمشیر می آمد. یک وقت غبار جنگ نشست و میدان آرام شد، دیدند قاسم پایش را بر زمین می کشد، دارد جان می دهد.خون از تمام بدنش جاری است.

«فَإذا الحُسَینَ قَائِمٌ عَلی رَأسِهِ» اباعبدالله بالای سرش ایستاده و اشک می ریزد. عزیز برادر! «عَزَّ وَاللهِ عَلی عَمِّکَ» به خدا سخت است صدایم بزنی نتوانم کاری برایت بکنم.

این ها از برادرم کینه داشتند، از بابایت کینه داشتند، یک روز بدنش را تیرباران کردند.

عزیز برادر!

مزد حسن را به تو پرداختنداسب به گلگون بدنت تاختند

این دو وسط میدان، زن ها از خیمه ها بیرون آمده اند و دارند این صحنه را تماشا می کنند. مادرش هم کربلا بوده، دارد این صحنه را تماشا می کند، دشمن دارد تماشا می کند. حمید بن مسلم می گوید: برایم سؤال بود آیا مثل علی اکبر جوان ها را صدا می زند، اما یک وقت دیدم خم شد دو دستش را زیر بدن قاسم برد، هر طرف بدن را می گیرد یک طرف بدن روی زمین می ماند، می دانید چه کرد؟ جوان دارها! «وَضَعَ صَدْرَهُ عَلی صَدْرِهِ».[3]

«صَلَّی اللهُ عَلَیکُمْ یا اَهْلَ بَیْتِ النُّبُوَّة».

حجه الاسلام و المسلمین رفیعی