بيماري خديجه(عليها السلام) كه شدت گرفت، پيغمبر(صلّى الله عليه و آله و سلّم) به نزد او رفت و کنار بسترش نشست. خديجه(عليها السلام) گریه مي کرد. پیغمبر(صلّى الله عليه و آله و سلّم) فرمود: خدیجه جان! چرا گریه می کنی؟ عرض کرد: آلان كه لحظات آخر عمرم است، فقط برای یک مسأله گریه می کنم و آن این است كه نمی دانم الآن که دارم می میرم، آیا خدا از من راضی است یا نه؟ جبرئیل نازل شد و فرمود: یا رسول الله! خدا می فرماید:سلام من را به خدیجه برسان و بگو: من از تو راضی هستم. خدیجه شاد شد. بعد خدیجه گفت: آقا! من خواهشی از شما دارم، ولي خجالت می کشم آن را به شما بگويم؛ شما از اتاق بیرون بروید تا من آن را به دخترمان فاطمه بگویم و او بعد به شما بگوید.

خدیجه فاطمه پنج ساله را صدا کرد و از او خواست كه كنارش بنشيند. سپس به او گفت: فاطمه من! من می خواهم به خانه قبر بروم و به عالم برزخ داخل شوم، برای محفوظ ماندن من از عذاب قبر و برزخ، تو به پدرت بگو مرا در عبای خودش بپيچد و کفن کند. فاطمه جان! می داني پدرت در این عبا چقدر خدا را عبادت کرده؟ فاطمه گفت: چشم مادر. فاطمه بیرون آمد و گفت: پدر! مادر می گوید: من را در عبای خودت کفن کن! پيغمبر فرمود: فاطمه جان! چشم، و عباي خود را به او داد. فاطمه آن را براي مادر بُرد و مادر از ديدن آن، بسيار خوشحال شد.

هنوز سه روز از وفات ابوطالب نگذشته بود كه خديجه هم وفات يافت. پيغمبر شروع كرد به اين كه جسم شريف آن حضرت را آماده سفر آخرت نمايد، همين كه خواست حضرت را كفن كند، جبرئيل(عليه السلام) نازل شد و گفت: در ميان اين بقچه، كفن خديجه است از لباس هاي بهشتي كه خداوند آن را به او هديه نموده. بعد بقچه اي به پیغمبر داد و گفت: يا رسول الله! خدا پنج کفن فرستاده كه اولین آن ها متعلّق به خدیجه است. اما عبایی که از تو خواسته، نخست رویش را با آن بپوشان و بعد او را با كفني كه من داده ام، بپوشان. دومین اين كفن ها هم متعلّق به دخترت فاطمه است و یکی از آن ها هم متعلّق به خودت است، و چهارمين آن ها هم متعلّق به علی است و پنجمین آن ها هم متعلّق به حسن تو است.[1]

پيغمبر(صلّى الله عليه و آله و سلّم) كه نمی خواست فاطمه(عليها السلام) شاهد مرگ مادرش باشد، فاطمه (عليها السلام)را بغل کرد و به خانه ابوطالب برد و او را به زن عمويش، فاطمه بنت اسد، مادر علي(عليه السلام) سپرد. بعد هم برگشت سر خدیجه(عليها السلام) را به دامن گرفت. خدیجه(عليها السلام) از دنیا رفت. هنگام مرگ، فرشتگان به استقبال حضرت آمده بودند.[2] سپس جسد مطهّر خديجه(عليها السلام) را با يارانش به حجون بردند تا او را در كنار قبر مادرش، حضرت آمنه، به خاك بسپارند. هنوز نماز ميّت تشريع نشده بود، براي همين خود رسول خدا(صلّى الله عليه و آله و سلّم) درآن قبري كه براي حضرت خديجه(عليها السلام) آماده كرده بودند، رفت و خوابيد و سپس بيرون آمد. بعد آن گوهر پاك را در آنجا به خاك سپرد و او با ملکوتیان هم نشین شد.

پيامبر(صلّى الله عليه و آله و سلّم) كه به خانه رفت، پيوسته فاطمه خردسال به گرد پيامبر مي چرخيد و سراغ مادرش را مي گرفت، و رسول الله(صلّى الله عليه و آله و سلّم)نمي دانست به او چه بگويد تا اينكه جبرئيل(عليه السلام) نازل شد و گفت: پروردگارت به تو دستور مي دهد كه بر فاطمه سلام كني و به او بگويي كه مادرت در ميان آسيه، زن فرعون، و مريم، دختر عمران، به سر مي برد، در خانه اي از تارهاي طلا و نقره كه چارچوب هايش، از طلا و ستون هايش، از ياقوت قرمز است. پس فاطمه(عليها السلام) گفت:«اِنَّ اللهَ هُوَ السَّلَامُ مِنْهُ السَّلَامُ و اِلَيْهِ السَّلَامُ»

حجه الاسلام و المسلمین انصاریان