ملت «قهرمانپرور» در پی «باستانستايی» نيست!
محمدحسن صادقپور
روزنامه جوان
تاریخ انتشار: سه شنبه 25 مهر ماه 1396
مطالعه امواج باستانگرايي در جوامع مختلف، نشاندهنده آن است که هر ملتي با هر وضعيت اجتماعي و جغرافيايي، تمايل ذاتي به شناسايي و معرفي ريشه تاريخي خود دارد. جوامع چه زماني که در رفاه به سر ميبرند و چه زماني که در درد و رنج هستند، به دنبال شناسنامه خودند. ويل دورانت، مورخ مشهور، نياز جوامع به گذشته خود را اين گونه توصيف ميکند: «در صورتي که جامعهاي ناگهان از گذشته ببرد، گويي به استقبال ديوانگيهايي رفته است که اختلالات شديد و فلج عمومي را به دنبال ميآورد. همانطور که سلامت عقل جامعه هم به دوام سنتهاي آن بستگي دارد و در صورتي که رشته هر يک از اين موارد گسسته شود، واکنشهاي عصبي مجال بروز مييابند».
گرايش به باستان، پديدهاي اجتماعي است که در اکثر قيامها و تحولات اجتماعي، انگيزهها و رشد آن بسيار خودنمايي ميکند. اين پديده ميتواند مظاهر و بروز متفاوتي داشته باشد. باستانگرايي در «مذهب و آيين»، باستانگرايي در «آداب و رسوم فردي و جمعي»، باستانگرايي در «شيوه حکومتداري»، باستانگرايي در «نحوه تعليم و تربيت»، باستانگرايي در «هنر، ادبيات و معماري»، باستانگرايي در «ايجاد و رشد اسطورهها» از جمله نمودهايي است که توجه به گذشته تاريخي و اساطير يک ملت، ميتواند در ساخت آنها نقشآفريني كند.
اما اينکه آيا فرايند شکلگيري گرايش به باستان که ناگهان در مقاطعي به مسئلهاي مهم براي يک جامعه تبديل ميشود، از دل خود جامعه نشئت ميگيرد يا کسان ديگري در پيدايي اين گرايش مؤثر بوده و تودهها صرفاً و فطرتاً به ستايش آن ميپردازند و همچنين علل رواج باستانگرايي در مقاطع خاص زماني حيات يک جامعه از جمله مسائلي است که مختصراً در اين يادداشت بدان پرداخته شده است.
باستانگرايی توسط خواص جامعه شکل میگيرد نه عوام
يکي از مسائلي که در مطالعه پيرامون علل و ريشههاي باستانگرايي قابل توجه است، شايد اين باشد که گرايش به باستان به عنوان يک سبک و روش، توسط عوام جامعه شکل نميگيرد. شايد عوام صرفاً افسانههايي را از زمانهاي دور به ياد داشته باشند يا سينه به سينه برايشان نقل شده باشد که بيشتر جنبه احساسي يا حماسي داشته و کمتر داراي ابعاد عقلايي و منطقي باشد. اما معمولاً فرصت و علم کافي براي تفحص در تاريخ و بيرون کشيدن اسطورهها و شخصيتها از دل آن و پرورش آن با اطلاعات مرتبط را ندارند بلکه آنچه از آن به عنوان «باستانگرايي» ياد ميشود، غالباً توسط خواص، پژوهندگان يا رهبران يک جامعه شکلدهي ميشود. شايد بتوان علت توجه سياستمداران يا پژوهشگران را براي توجه به مطالعات باستانشناختي، تلاش براي موجه جلوه دادن مسيري دانست که خود در حال طي آن هستند. اينان هستند که سرنخهايي از حوادث يا شخصيتها را از دل تاريخ پيدا ميکنند و پر و بال داده و به جامعه عرضه مينمايند تا بتوانند توجيهاتي بر شيوه تفکر خود بيابند. اما جرياني که مردم را همراه با اين تفکرات ميکند ميتوان «باستانستايي» نام نهاد. همانطور که گفته شد باستانستايي متکي بر عواطف و احساسات گذشتههاي دور است و معمولاً متضمن «افسانه عصر طلايي» است.
در واقع باستانستايي عاميانه، گذشتهاي افسانهاي را براي خود تصوير ميکند و مردمان از يادآوري اساطير و داستانهاي قديمي و شکوه پيشين و مقايسه آن با اکنون جامعهشان، افسوس ميخورند. اما کوششهاي «باستانگرايي» که توسط روشنفکران، سياستمداران يا ديگر خواص جامعه ترويج ميشود، اغلب در تلاش براي بازسازي آن شکوه اساطيري در روند پيش رو و تلقي اين مسئله است که بايد در احياي آن شکوه کوشيد (غالباً با اجراي برنامههاي اصلاحات اجتماعي يا فرهنگي). واضحترين نمونه استفاده سياستمداران از مسئله باستانگرايي در دوره پهلوي اول قابل مشاهده است. پادشاهي که از حداقل صلاحيتهاي فردي براي حکومت برخوردار نيست، با تمسک به لقب «آريا» ميکوشد، از دلِ باستان براي خود هويتتراشي كرده و بسياري از مناسبات خود حتي در روابط بينالملل خود را با آن تنظيم کند. رابطه با هيتلر، ديکتاتور آلمان بر مبناي رابطه خوني و نژادي، نشاندهنده تلاش براي نهادينه کردن باستانگرايي است. البته شيوه فرهنگي پهلوي اول که از يک سو به باستانگرايي و از سوي ديگر به غربگرايي چنگ انداخته بود، شيوهاي التقاطي در حکومتداري ايجاد کرده بود که بسياري از سنتهاي اصيل جامعه ايراني را نيز با «بهانه» بازگشت به باستان مورد هدف قرار داد. سنتهاي اسلامي و ديني مورد استهزا قرار گرفته و نمادهايي چون «کوروش» که تا پيش از دوران پهلوي، کسي حتي در ادبيات فولکلور و داستانهاي عاميانه از آنان نامي نميبرد، بهانهاي براي تقابل با دين شدند.
باستانستايان بیخبر از حقيقت باستان!
مسئله اينجاست که وقتي «باستانستايي» به کف جامعه رسوخ ميکند و با جهتدهي خواص و رسانهها مورد توجه قرار ميگيرد، همين احساسات تودهاي در حالي در جهت اهداف و منافع خاص به کارگيري ميشود که امواج سهمگين باستانگرايي، افکار عوام را در خود غرق کند و حتي فرصت تأمل در اين مسئله را نيابند که آن «عصر طلايي» که آنان را شيفته خود ساخته، چه زمان بوده است؟ تحت چه شرايطي به وجود آمده است؟ قهرمانان آن عصر چه مختصاتي داشتهاند و چرا از ميان همه اعصار، اين عصر و اين افراد گزينش شدهاند؟
عموم مردم از پاسخ به سؤالات فوق بازميمانند و حتي خود اين سؤالات شايد به ذهنشان خطور نکند. براي همين زماني که برخي به استنادات علمي، در حقيقت برخي از وقايع يا شخصيتهاي باستاني تشکيک ميکنند، خشمگين شده و حاضر نيستند حتي اين مدارک و مستندات را از نظر بگذرانند. براي افراد اين گرايش به باستان، به جاي اينکه «گرايش خردورزانه» باشد، به «تعصبي کورکورانه» تبديل ميشود. نمونه واضح آن، تشکيک در وجود پادشاهي با نام «کوروش» در دل تاريخ يا پايان يافتن ساخت عمارت «تخت جمشيد» است که برخي محققان در ساليان گذشته با استناد به متون قديم تاريخي يوناني و ايراني و سنگنوشتهها و ديگر آثار به جا مانده تاريخي در آن ترديد نموده و با هجمه سنگين برخي «باستانستايان» به جاي مواجهه علمي با اصل موضوع مواجه گرديدند.
باستانستايی در حکم تخدير
يکي ديگر از علل گرايش به باستان را شايد بتوان يافتن مرهمي بر زخمهاي يک ملت سرشکسته دانست؛ ملتي که در «اکنونِ خود» هيچ قهرمان يا مختصاتي که قابل ستايش باشد نمييابد، براي تسکين سرخوردگي خود به دل تاريخ پناه ميبرد. از ميان افسانهها قهرماناني را براي خود برگرفته و به ستايش آنان مشغول ميشود تا از انديشيدن به وضعيت حال، فارغ شود. باستانگرايي و باستانستايي در چنين حالتي، در حکم مخدر جامعه است و دلمشغولي به داستانسراييها، بسان مسکني خواهد بود تا توده را از توجه به وضعيت حال حاضر رها سازد. در حالي که توجه به تاريخ، آن هنگام داراي اثر در وضع حاضر خواهد بود که به جاي ستايش صرف گذشتههاي دور و خاطرات آن، تلاش جدي براي احياي صفات ممتاز آن ايام به کارگيري شود و برق شمشير اسطورهها، از پردههاي نقالي بيرون آمده و در دست قهرمانان حال حاضر قرار گيرد.
ملتي که در خود خاصيتِ زايايي و پرورش قهرمان دارد و مشحون از خود قهرمانان برجسته، سرداران قابل ستايش، نخبگان محبوب و حماسههاي پي در پي است، نيازي به افسانهسرايي و اسطورهگرايي افراطي ندارد و حتي در صورت توجه به قهرمانان افسانهاي، آن را براي قياس و تناظر با وضع کنوني و يافتن ما به ازاي امروزي آن اسطورههاي در ميان خود و افزايش روحيه حماسي به کار ميگيرد و نه به عنوان ماده مخدري که امروزش را فراموش کند. جامعه ضدقهرمان دوران پهلوي، در مقاطعي اسير همين شيوه باستانگرايي ترويجي شده بود و در همان زماني که معدود قهرمانانش زير چکمه استبداد له ميشدند و جامعه بيقهرمان، به ملتي منفعل مقابل تهديدهاي خارجي و اشغال کشور تبديل شده بود كه در دل افسانههاي قهوهخانهاي خود را تسکين ميداد و روشنفکران عصر نيز با ترويج همين «باستانگرايي»، ملت را در خواب فرو ميبردند. شهيد آيتالله مطهري در نکوهش چنين هدفي از ترويج باستانگرايي در کتاب خدمات متقابل اسلام و ايران مينويسد: «روشنفکر جامعه عقب مانده، تصميم گرفته است با صميميت بيشتري به ملت خود بپردازد ولي چون موجوديت يک ملت را آميخته با بدبختي و پريشاني و جهل و عقبماندگي مييابد، به سوي روزگاري از تاريخ ملت خود ميرود که در آن جلال و شکوه و مجد و عظمتي يا حداقل زرق و برقي سراغ بگيرد. بدين جهت به يکباره جامعه را با همه دلبستگيهايش رها نموده و از فراز قرنها پرواز ميکند و بر هزاران سال قبل خيز برميدارد و اگر در تاريخ حقيقي ملت خود چنين روزگاري را نيابد، به سوي افسانههاي کهن ميرود».
نظر به باستان برای عبرتاندوزی، شيوه انبيا
البته استفاده از «باستان» براي هدايت جامعه به سمت و سوي خاص، توسط پيامبران الهي نيز به عنوان شيوهاي معمول به کار ميرفته است. در کتب آسماني نيز در قصص مختلف به سرگذشت اقوام باستان اشاره و عبرتهاي گوناگون از آن استخراج شده است اما تفاوت عمده استفاده از اين شيوه با رواج «باستانگرايي» و «باستانستايي» در اين است که انبياي الهي، غالباً از يادآوري سرنوشت اقوام باستان به منظور انذار استفاده نموده و با ذکر آنچه پيشينيان را به هلاکت کشانيد يا حکومتها را سرنگون ساخت، دستمايه عبرتي براي جامعه تحت هدايت خود فراهم ميكنند. هدايتهاي پيامبرگونه و انقلابهاي مبتني بر دين، غالباً با يادآوري شکستهايي که ملت در طول تاريخ متحمل شدهاند، جامعه را به شيوه درست و نگاهي جديد و منبعث از دين براي ايجاد اصلاحات ترغيب مينمايند و به رغم روشنفکران يا سياستمداراني که با تمسک به باستان در پي توجيه خود يا تخدير جامعه هستند، امت خود را به تأمل و تفکر در حوادث پيشين فرا ميخواند. از همين روست که خداوند مخاطب حکايتهاي تاريخي خود در قرآن را مکرراً «اولوالباب» و «الولابصار» معرفي ميکند و عبرت گرفتن را حاصل تفکر در تاريخ گذشتگان ميداند.
از اين گذشته، نگاه اديان الهي به باستان، غالباً شامل محدوده تاريخي و جغرافيايي خاصي نيست و از آنجا که مغز و محتواي رويداد مدنظر است و نيز هدفي نژادي يا قومي پشت آن نيست، اهميتي هم ندارد که واقعه در کجا رخ داده است. لذا ميبينيم که در قرآن کريم بسيار کم به مکان دقيق وقايع روي داده يا زمان رخداد پرداخته شده است.
همچنين کتاب آسماني چون قرآن، از پرورش بيدليلِ گذشته صرفنظر ميکند و تلاشي براي ذکر جزئيات يک واقعه و حواشي آن صورت نميدهد. حتي صراحتاً در جايي به طعنه و نکوهش از سؤالاتي ياد ميکند که از پيامبر اسلام پيرامون جزئيات غيرقابل استفاده از تاريخ ميپرسيدند. به عنوان مثال در ماجراي اصحاب کهف، قرآن کريم اطلاعات زيادي پيرامون تعداد نفرات همراه نداده است و زماني که اين پرسش صورت ميگيرد، به جاي پاسخ اشاره به بياهميت بودن اين موضوع مينمايد!
جالب اينجاست کتب ديگر آسماني همچون انجيل نيز کمابيش به همين صورت بودهاند و حتي در نسخههاي چهارگانه موجود «عهد جديد» که البته در آنها، انجيل حقيقي مورد تحاريف متعدد لفظي قرار گرفته است، همچنان بيش از پرداختهاي اسطورهاي و باستاني، تأکيد بر آموزههاي ديني است. حال آن که در «عهد عتيق» يا همان توراتِ تحريف شده که توسط يهوديان تا سر حد ممکن تحريف شده و به پيامبران خدا انواع منکرات از زنازادگي تا شرک نسبت داده شده است، بر کميتها، اعداد و ارقام و خلاصه و جزئيات داستانها تأکيد شده است. مشخص است که اين تحريفات متعدد و داستانپردازيهاي اسطورهاي که در اين کتاب آمده است، با هدف تثبيت برتريجويي نژادي قوم يهود صورت گرفته و بستري مناسبتر از تحريف يک کتاب آسماني براي اين کار نجستهاند تا همواره قوم يهود را صاحب حق و کرامت از سوي خدا دانسته و انبياي الهي را در حد پادشاهان اساطيري در تاريخ يهود تنزل دهند.
منبع: روزنامه جوان