فرصت چيست؟ مجموعه مايه هايى است كه خداوند متعال از باب محبتش به صورت زمان، مال، عمر، نعمت هاى گوناگون، رفيق، همسر و اولاد خوب، در اختيار ما مى گذارد. كلمه غنيمت، يعنى بهره بردن. حرف رسول خدا(صلى الله عليه و آله) اين است كه اين فرصت هايى كه در اختيار ما است، معطل نگذاريم و متوقف نكنيم. از همه جهت شما را راهنمايى كرده اند كه از هر فرصتى چگونه بهره ببريد. به تعبير قرآن مجيد، اگر از فرصت ها بهره ببريد، شما خود را وارد تجارتى كرده ايد كه يكى از سودهاى آن، رهايى از عذاب دردناك قيامت است: «يأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى تِجرَةٍ تُنجِيكُم مّنْ عَذَابٍ أَلِيمٍ* تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَتُجهِدُونَ فِى سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوَ لِكُمْ وَ أَنفُسِكُمْ ذَ لِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ* يَغْفِرْ لَكُمْ ذُنُوبَكُمْ وَ يُدْخِلْكُمْ جَنتٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الْأَنْهرُ وَ مَسكِنَ طَيّبَةً فِى جَنتِ عَدْنٍ ذَ لِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ».[1] اين نتيجه غنيمت دانستن فرصت ها است. چند مورد از اين فرصت ها را بيان كنيم كه اين دو آيه فوق بيشتر روشن شود.
در قرن هفتم و هشتم، در منطقه شهر رى، روستايى به نام «حُمّص» بوده، كه جمعيت آن نيز زياد بوده است. مرد بزرگوارى كه عمرش از چهل سال گذشته بود، در اين روستا مغازه عطارى داشت و اصلاً سواد نداشت.
عالمى براى خريد نزد او آمد و گفت: من اين چند قلم جنس را مى خواهم. گفت: الان براى شما مهيّا مى كنم. در اين گير و دار، شخصى ديگر رسيد و او نيز چند قلم جنس خواست و چشمش به اين عالم افتاد، سؤالى كرد. خود همين كار، غنيمت دانستن فرصت است كه در كنار عالم ربانى و واجد شرايط، مقدارى از جهل خود را كم كند.
چه بسا كه آن عالم در گفتگو، راهنمايى به انسان كند كه آن راهنمايى به صورت شعله سر كبريت باشد كه به انبار بنزين باطن كسى شعله بزند و باطن را شعله ور كند و با شعله ور شدن باطن، انسان به عالى ترين مقامات علمى و تربيتى برسد. اين عطار، محو بحث اين دو نفر شد. ديد كه عالم جواب داد، بعد او سؤال ديگرى كرد و نيم ساعتى اين ها در بحث علمى بودند، عطار نيز خيلى از حرف ها را نمى فهميد، اما آنچه را كه مى فهميد، لذت مى برد؛ چون بيمارى جهل در اين ناحيه در او معالجه مى شد.
جنس مورد نظر اين عالم و آن آقا را داد و آن ها رفتند. خودش نيز در مغازه را بست و نزد يكى از قوم و خويش هايش رفت، گفت: من اين مغازه را با كل اجناسش به تو واگذار مى كنم، تو خرج بخور و نميرى به ما بده، مابقى براى خودت. گفت: مگر مى خواهى چه كنى؟ مى خواهم درس بخوانم. گفت: تو؟ گفت آرى، گفت: عمر تو از چهل سال گذشته و موهاى سر و صورتت دارد سفيد مى شود، تو چهل سال عطار بودى، درس را چه مى فهمى كه چيست؟ گفت: كليد را بگير، ما رفتيم.
بيست سال گذشت و شصت ساله شد. بعد از اين بيست سال، به جايى رسيد كه حوزه هاى علميه دمشق، بغداد، ايران و حوزه هاى شيعه تحت تأثير دانش و معرفت او قرار گرفتند. بهترين كتاب هاى علمى را تأليف كرد. وجود مبارك «سديد الدين محمود بن على بن حسن حُمّصى رازى» يكى از مراجع و فقهاى بزرگ شيعه است. او به خود گفت: چهل سال به در مغازه عطارى آمديم، كار معيشتى داشتيم، حالا بقيه فرصت عمر را براى آموختن علم غنيمت بدانيم. چه كسى مى گويد نمى شود؟ آن كسى كه مى گويد دير شده، اشتباه مى گويد. رفت و ثابت كرد كه مى شود، فرصت هاى در اختيار را غنيمت دانست و به عالى ترين مقام علمى و تأليفى رسيد. اين نمونه اى از موارد غنيمت دانستن فرصت بود.
مولوى در تحولى جهانى جلال الدين مولوى رومى مدرّس بود، تعداد زيادى نيز او را نمى شناختند. مى آمد و در گوشه مسجد درس مى داد. نه اهل حال بود، نه شعر، نه عرفان، نه ذكر، بلكه روحانى معمولى بود كه بيايد درسى بدهد و برود. اما اين روحانى معمولى در برخورد با شمس تبريزى ، شمس حرفى به او مى زند كه آن حرف، آتش سر كبريت بوده كه به انبار بنزين باطن جلال الدين مى خورد و او به چهره مشهور جهانى و به وجود آورنده دو ديوان مثنوى و شمس تبديل مى شود كه هنوز درديوان هاى اشعار جهان، در عرفان، حكمت و تمثيل حرف اول را مى زند. اين فرصت است كه شخص با برخورد به اهل حال، عالم و يا حتى به نوشته اى هر چند روى ديوار باشد:
-
مرد بايد كه گيرد اندر گوش
وز نبشتست پند بر ديوار
كه درون انسان را آتش بزند و او را روشن كند و شخص آن را غنيمت مى شمارد و هدايت مى شود. ديگر كارى ندارد، روحانى معمولى، جلال الدين مولوى مى شود. يتيمِ شاگردِ خميرگيرِ نانوايى، حافظ مى شود. اين عطّار كه از چهل سال نيز عمرش گذشته بود و وارد مرز پيرى مى شد، چون اوج توان بدن تا چهل سالگى است. از چهل سالگى از قلّه سرازير مى شود و به پايين مى آيد، بدن شروع به كهنه شدن مى كند.
پيغمبر(صلى الله عليه و آله) مى فرمايد: از پنجاه سالگى به بعد- من به زبان امروز روايت را ترجمه مى كنم- بدن مرتب چراغ مى دهد كه مواظب باش! اينجا را خوب مى كنى، جاى ديگرى درد مى گيرد تا بنيان بدن خراب شود، درآن حال ديگر فرصتى نيست كه آن را بشود غنيمت دانست. تا جوان هستيد و دير نشده، بايد فرصت را غنيمت دانست. خيال نكنيد كه اكنون چهره غير مشهورى هستى و غير از خانواده و چند نفرى از بچه هاى كوچه و شهر هيچ كس تو را نمى شناسد، همين منوال خواهد ماند؛ زيرا تو مى توانى تا چند سال ديگر چهره مشهور جهانى شوى، ولى بايد فرصت هاى خدادادى را غنيمت بدانى.
نمونه اى كه همه ما در مراسم قرآن به سر گرفتن، خدا را به او قسم مى دهيم كه ما را راه بدهد، از چهره هاى باعظمتى كه فرصت نبوت موسى بن عمران(عليه السلام) را به زيباترين شكل غنيمت دانست، ملكه مملكت مصر، حضرت آسيه(عليها السلام) «1» بود.او مقدارى از حرف هاى موسى(عليه السلام) را گوش داد، متوجه شد كه حرف هاى خيلى محكم و استوارى است. قوى، حكيمانه، سازنده و هماهنگ با عقل، ولى حرف هايى كه ديگران مى زنند، باطل، ياوه، پوك و پوچ است.
درك كرد كه شوهرش كه مى گويد: من خداى بلند مرتبه شما هستم، دروغ مى گويد. درك كرد كه شوهرش سر مردم را كلاه مى گذارد، متقلب و حيله گر است.فرصت نبوت موسى(عليه السلام) را غنيمت دانست، ايمان آورد و مؤمن واقعى شد. كار به جايى رسيد كه پروردگار چند هزار سال بعد از موسى(عليه السلام)در قرآن، اين زن را به عنوان اسوه ايمان براى تمام مردان و زنان عالم قلمداد كرد. يك زن سرمشق كل انسان ها، تا قيامت شد.
آيه را ببينيد؛ «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لّلَّذِينَ ءَامَنُواْ امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبّ ابْنِ لِى عِندَكَ بَيْتًا فِى الْجَنَّةِ وَ نَجّنِى مِن فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ وَ نَجّنِى مِنَ الْقَوْمِ الظلِمِينَ».[2] توان عقلى، روانى و بدنى ما كه از زن كمتر نيست؟ اين آيه خيلى عجيب است. معناى آيه اين است: يعنى اى مردم دنيا! از فرهنگ سراپا آلوده، فرصت را غنيمت دانستم و ارتباط خود را از اين فرهنگ فاسد و ظالمانه بريدم و از بدبخت هايى كه اسير اين فرهنگ شده بودند دور شدم.اين بريدن ارزان نيز تمام نشد؛ از ملكه بودن عزل شدم، طلاها، لباس ها، كاخ و مقام را گرفتند، من ماندم و يك بدن كه آن را به چهار ميخ كشيدند و سنگ سنگينى را روى من انداختند كه تمام اسكلتم زير اين سنگ تكه تكه شد، اما گفتم: من به حرف هاى موسى(عليه السلام)، خدا و بهشت يقين كردم.
اما اگر فرصت را غنيمت نمى دانست، ملكه مانده بود و بعد نيز مرده بود و در تاريخ فراموش شده بود. اما پروردگار به عنوان الگوى ايمان او را در قرآن آورده، آن هم نه الگوى ايمان براى زنان، «ضرب الله مثلاً للنساء» نگفت، بلكه گفت: «وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لّلَّذِينَ ءَامَنُواْ».[3] يعنى اى سلمان! اى ابوذر! اى حبيب بن مظاهر! اگر الگو مى خواهيد، اين الگو است.
اين چه قيمت و ارزشى است كه در شب هاى احياء، چند ميليون نفر قرآن را روى سر مى گذارند و مى گويند: «و بحقّ كلّ مؤمن مدحته فيه».[4] كه يكى از اين مؤمن هاى مدح شده در قرآن حضرت آسيه(عليها السلام) است كه چند ميليون نفر، در سه شب به خدا بگويند: خدايا! به حق همسر فرعون، ما را راه بده.
اين غنيمت دانستن فرصت است. عالمى را در يك شهرى ديدم كه خيلى مؤدب و باوقار بود. پاى منبر او را ديده بودم و نمى دانستم كيست؟ از منبر پايين آمدم، به كنارم آمد، گفت: خودم تنها نيامده ام، چند نفر را با خودم آورده ام. بعد گفت كه كجا درس خوانده، چقدر خوانده و چه كار مى كند. گفتم: پدر شما از علما است؟ چون نشان مى داد كه از آقازاده ها باشد، خيلى باوقار وسنگين بود.
رفتم عالم و مجتهد شدم؛ چون در آن خانه هر شب، بى استثنا، پدرم در يخچال را باز مى كرد و شيشه مشروب را بيرون مى آورد و مى خورد. در روز قيامت، كسانى كه فرصت ها را غنيمت دانستند، پروردگار به وسيله اين ها خيلى ها را به جهنم مى برد؛ چون خيلى ها را كه محاكمه مى كنند، آن ها مى گويند: نتوانستيم، نمى شد، اما بچه هاى آن ها را نشان مى دهند، مى گويند: چرا نمى شود، پس اين ها چگونه توانستند؟
يكى از ياران بسيار باوقار و با كرامت حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) صبح عاشورا به حضرت عرض كرد: حسين جان! چند دقيقه به من اجازه مى دهى تا بروم؟ حضرت فرمودند: اختيار با خودت است. گفت: آقا! من برادرى دارم كه معاون عمر سعد است، مى خواهم بروم و نصيحتش كنم. فرمودند: برو. غافل را ببينيد، اگر در كنار أبى عبدالله(عليه السلام) بود چه فرصتى براى پر كشيدن به بهشت براى او مهيا بود، اما او فرصت را غنيمت ندانسته و دست در دست عمر سعد گذاشته است كه در حقيقت عمل مى گويد: من مى خواهم با سر به طبقه هفتم جهنم بروم. آمد و رو به روى لشكر يزيد ايستاد، گفت: من فلانى هستم، برادرم را مى خواهم.
عمر سعد به برادر او گفت: ببين برادرت چه مى گويد؟ آمد. خيلى حرف زدند. او نيز نسبت به برادرش ادب كرد و سكوت كرد. راجع به پيغمبر، اميرالمؤمنين، حضرت فاطمه زهرا(عليها السلام)، راجع به خود حضرت أبى عبدالله الحسين(عليه السلام) و نامه هايى كه اهل كوفه به ايشان نوشتند، راجع به باطل بودن جنگ با حضرت گفت و گفت، حرفش كه تمام شد، برادرش گفت: حسين تو را فريب داده است. ديگر حرف حسين را با من نزن! برو. بَقّال فرصت را غنيمت مى داند و مرجع تقليد مى شود، زن دربارى، آسيه مى شود، اما كسى كه فرصت به در خانه اش آمده، مى گويد: ما هشت در بهشت را نمى خواهيم بازكنيم، اين ها تقلب و حيله است.عصر عاشورا كه جنگ تمام شده بود، هركس مى آمد كه به او تسليت بگويد، مى گفت: برادرم نفهمى كرد و به طرف حسين بن على(عليه السلام) رفت، نمى خواهم به من تسليت بگوييد.
چقدر اميرالمؤمنين(عليه السلام) در رابطه با اين افراد زيبا مى فرمايد: «الناس نيامٌ فاذا ماتوا انتبهوا».[5] مردم در خواب سنگين هستند. وقتى كه از اين دنيا سفر مى كنند، آنجا بيدار مى شوند و مى بينند كه حسين و يارانش كجا هستند و ابن زياد، يزيد و عمله هايش كجا هستند. در آن حال ديگر فرصتى نيست كه غنيمت بشمرند. جهنم و بهشت كه جاى فرصت نيست. جاى تمام فرصت ها در اين دنياست.» فرصت غنيمت دانستن شما و فرصت كشى آن ها را خدا فقط مى تواند ارزيابى كند كه چه چيز نصيب شما شده و چه چيزى از دست آن ها رفته است. عذاب نصيب آن ها و بهشت نصيب شما شد؛ «ان تجعلنى من عتقائك من النار».[6] برات آزادى از عذاب. كارت ورود به رحمت خدا. اين فرصت را غنيمت دانستن است.
«والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته »
حجة الاسلام و المسلمین انصاریان
[1].الصف/آیات10 تا 12
[2].تحریم/آیه11
[3].همان
[4].سفینه البحار/ج7/ص255
[5].بحارالانوار(ط-بیروت)/ج4/ص43
[6].الکافی(ط-الاسلامیه)/ج2/ص629