دوستی عقل و دشمنی جهل

در برخی روایات اسلامی، حضرات معصومین علیهم السلام ، به معرّفی دوستان و دشمنان انسان پرداخته اند. از جمله، وجود مبارک حضرت رضا علیه السلام در روایتی زیبا می فرمایند: « صَدِيقُ كُلِّ امْرِئٍ عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ »[1] دوست هر انسانی عقل او و دشمنش جهل اوست .

رسول گرامی اسلام صلی الله علیه و آله و سلم نیز عقل و جهل را معیار فقر و غنای آدمی می دانند و می فرمایند:

«ُّ لَا فَقْرََشَدُّ مِنَ الْجَهْلِ وَ لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ».[2]

بدین ترتیب، می توان نتیجه گرفت که بهترین دوست انسان عقل و بدترین دشمن او جهل و نادانی است .

جهل چگونه دشمنی است؟ جهل و نادانی پایه و اساس ناآگاهی و دوری از معارف و حقایقی است که سعادت دنیا و آخرت انسان را تأمین می کنند. برای همین، اگر کسی با این دشمن زندگی کند و هم نفس باشد، به فرمودة قرآن کریم در سورة مبارکة هود، در دنیا و آخرت روی سعادت را نخواهد دید؛ زیرا سعادت آخرت انسان با سعادت دنیای او تأمین می شود. پس کسی که در دنیا اهل ایمان به خدا و قیامت، اخلاق پاک و عمل صالح نباشد ـ که همگی از برکت معرفت به دست می آیند ـ در آخرت نیز بهره و نصیبی از آنها نخواهد داشت.

در اینجا، ذکر این نکته لازم است که علم غیر از ایمان است. علم دانستن است و ایمان دل بستن. تنها در فضای معرفت است که انسان وجود مقدّس حضرت حق را با چشم دل خویش، زیبایِ بی نهایت می بیند و دل به تماشای آن می دهد و در نتیجه، او را به دلبری بر می گزیند و خود دلدادة او می شود. هاتف اصفهانی در ترجیع بند معروف خود می گوید:

  • چشم دل باز کن که جـان بینی آنـچه نادیـدنی است آن بینی
  • گر بـه اقـلیم عشق روی آری هـمـه آفـاق گلـستان بـینی
  • آنچه نشنیده گوشت آن شنوی و آنچه نادیده چشمت آن بینی
  • دل هـر ذره را کـه بـشـکافـی آفـتابیـش در مـیـان بـیـنـی
  • تـا بدانجا رسـانـدت کـه یکـی از جهان و از جـهانیان بـینی
  • بـا یکی عشق ورز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینـی
  • که یکی هست و هیچ نیست جز او وحـده لا اله الاّ هـو[3]

چنین کسی دیگر دل به صورت های زیبا نمی دهد تا نقش مستقلّی در زندگی اش به عهده بگیرند. او همة زیبایی ها را جلوه ای از زیبایی خدا می بیند. از این رو، هیچ وقت دل به چیزی نمی دهد که با از دست رفتنش، خرابی برای دل باقی می ماند.

تعلّق به غیر خدا؛ حاصل جهل

جهل باعث می شود که انسان به غیر خدا تعلّق خاطر پیدا کند و آن را در زندگی بخواهد و بجوید؛ از این روست که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: « يَأْتِي عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ بُطُونُهُمْ آلِهَتُهُمْ وَ نِسَاؤُهُمْ قِبْلَتُهُمْ وَ دَنَانِيرُهُمْ دِينُهُمْ وَ شَرَفُهُمْ مَتَاعُهُمْ لَا يَبْقَى مِنَ الْإِيمَانِ إِلَّا اسْمُهُ وَ لَا مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ لَا مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا دَرْسُهُ...»[4] در آخرالزّمان گروهی در امّت من (دقّت شود! نه در امّت یهود و نصاری) هستند که خدایشان شکم، دینشان درهم و دینار و قبله شان زنانشان است.

جهل سبب می شود که انسان قبله واقعی را نشناسد و به قبله های فرعی رو کند و در دنیا و آخرت از سعادت محروم شود؛ در حالی که عقل سبب می شود انسان در دنیا جز خدای متعال چیزی نبیند. امیرالمؤمنین صلوات الله علیه می فرمایند: «ما رأيت شيئاً الا و رأيت الله قبله و معه و بعده»[5] هیچ چیز را ندیدم، مگر اینکه پیش از آن، همراه آن و پس از آن خدا را دیدم.

مجنون عامری از افراد قبیلة بنی عامر و معاصر با وجود مبارک حضرت امام مجتبی علیه السلام بود. حکایت او چنین بود که به دختری به نام لیلی دل بسته بود؛ امّا پدر او حاضر نبود دخترش را به عقد مجنون در آورد و همین فراق و سنگینی بار هجران باعث شده بود که او به روان و بدنش فشار بیاورد و کارهای عجیبی انجام دهد. از این رو، مردم او را مجنون می خواندند؛ در حالی که به معنای لغوی دیوانه نبود. او اسیر محبّتی شده بود و همه چیز را از دریچة این محبّت می دید. او در شعری دربارة این حالت خود گفته است :

  • يا ويح من أمسی تخلّس عقله فاصبح مذهوباً به کلّ مذهب
  • خليعاً من الاخوان الاّ معذراً يضاحکنی من کان يهوی تجنّبی
  • اذا ذکرت ليلی عقلت و راجعت روائع عقلی من هوی متشعّب
  • و قالوا صحيحٌ ما به طيـف جنّة و لا لمـم الاّ افتراء التـکذّب [6]

یعنی او تنها زمانی که از لیلی سخن به میان می آمد، عاقل می شد و پریشانی خاطرش به جمعیت بدل می گشت. البته این حال مناسبی نیست؛ امّا به هر حال برای مجنون پیش آمده بود. برای همین، سفارش شده است که انسان نباید مقدّمات بروز چنین حالاتی را نیز فراهم کند؛ زیرا عشق مانند شعله نیست که ناگهان در چراغدان دل روشن شود؛ بلکه محصول سلسله مقدماتی است که شامل دیدن، حرف زدن، نامه رد و بدل کردن و... می شود. در نتیجه، همه باید مواظب باشند تا این مقدّمات برایشان فراهم نگردد و گرفتار نشوند. اگر هم این مقدّمات برای کسی فراهم شد، باید سعی کند زلف این مقدّمات را به مسائل الهی گره بزند تا این عشق، او را در چاه آلودگی و معصیت نیندازد.

به هر حال، مجنون و لیلی این مقدّمات را فراهم کرده، به هم دل داده بودند؛ امّا چون هر دو قبیله مسلمان بودند و پدر دختر حاضر به این ازدواج نبود، پدر مجنون به مدینه به محضر مبارک حضرت مجتبی علیه السلام رفت؛ زیرا می دانست که این گره به دست کسی جز او باز نمی شود؛ چرا که خدای متعال به این بزرگواران اجازه داده هر گرهی را باز کنند، مگر اینکه باز شدن آن به مصلحت انسان نباشد.

معنی به مصلحت نبودن این است که گاهی گرهی از زندگی انسان باز می شود؛ ولی در عوض، ده گره دیگر به زندگی او می افتد.

در روایات آمده است که روزی حضرت موسی بن عمران علیه السلام برای مناجات با خدا به کوه طور می رفت. حضرت مردی را در راه دید که تا شکم در خاک فرو رفته است. پرسید: چرا با خود چنین کرده ای؟ گفت: آخرین لباسی که داشتم، امروز پاره شد و از تنم فرو ریخت و دیگر چیزی برای پوشیدن ندارم. اگر به کوه طور می روی، از پروردگار گشایشی نیز برای کار من بخواه.

وقتی حضرت موسی علیه السلام در کوه طور به مناجات و راز و نیاز مشغول شد، از حضرت حق گشایش کار آن مرد را نیز طلب کرد. از قضا، بعد از ظهر همان روز، کسی یک دست لباس به آن مرد داد و خواسته حضرت موسی علیه السلام بر آورده شد. سه روز بعد، وقتی حضرت از کوه طور بر می گشت، افراد زیادی را دید که در جایی جمع شده اند و شهر شلوغ شده است. از ماجرا پرسید. گفتند: یک نفر شراب خورده و در حال مستی مردم را زده و یک نفر را هم کشته است. پرسید: این فرد بی ادب کیست که چنین کاری کرده است؟ راه را برای ایشان باز کردند. وقتی حضرت جلو آمد، دید همان شخص برهنه است که لباس برای پوشیدن نداشت !

سعدی شیرازی ضمن بیان این مطلب، در مواعظ خویش می گوید:

  • آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد هر کسی را هر چه لایق بود داد
  • گر توانا بینی ار کوتاه دست هر که را بینی چنان باید که هست
  • اینکه مسکین است اگر قادر شود بس خیانت ها کزو صادر شود
  • گربه محروم اگر پر داشتی تخم گنجشک از هوا برداشتی[7]

کسی که به گربه پر نداد، مصلحت گربه و طبیعت را در نظر داشت؛ کسی که به حمار شاخ نداد، مصلحت او و مردم را در این می دید و می دانست اگر این حیوان شاخ داشته باشد، یک کیلو بار هم برای بشر جا به جا نمی کند؛ در عین حال، به گاو شاخ داد؛ برای اینکه می دانست بدن گاو به آن نیاز دارد. امروزه ثابت شده که شاخِ گاو در تابستان حرارت بدنش را کم می کند و در زمستان حرارت آن را بالا می برد؛ اگر حرارت بدن گاو نامنظّم باشد، شیر نمی دهد و به تبع، انسان از آن بهره ای نمی برد. این مصلحت است.

معصومان بزرگوار نیز، چه زمانی که در بین مردم بودند و چه در زمان ما که حضور فیزیکی ندارند، اجازة گره گشودن از مشکلات مردم را دارند؛ البته به شرطی که مصلحتی در آن باشد. بنابراین، اگر گره داران به درگاه پروردگار نالیدند و به ائمّة طاهرین علیهم السلام متوسّل شدند و گره از کارشان باز نشد، بدانند که با باز شدن این گره، ده گرة دیگر به زندگی شان می افتاده است. پس به همین گره قانع باشند و از خدا گله نکنند و شاکی نباشند. به قول خواجه شیراز:

  • تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود روش بنده پروری داند

خدای متعال مصلحت امور را می داند و کارها را به حکمت بالغة خویش به انجام می رساند.

به هر حال، مجنون و لیلی به هم دل سپرده بودند؛ خصوصاً مجنون که همه چیز را از دید لیلی می دید و جز او نمی دید.

درست نیست انسان این قدر محدود باشد که از همه چیز ببرد و زندگی اش در حول محوری مادّی شکل بگیرد. مگر عالم لیلی است؟ مگر عالم، خدا و پیامبر و قرآن و زمین و آسمان و انسان و نعمت و... ندارد؟ مگر همه چیز عالم در یک نفر خلاصه می شود؟ این خاصیت جهل و ناآگاهی و دل دادن به خواسته های فکر و جسم است که کار آدمی را به اینجا می کشاند.

با این حال، مجنون سرانجام هشیار شد و دست به دعا برداشت که شاعری مناجات او را به نظم در آورده که دیدِ عارفانة او را به خوبی نشان می دهد. از سخنان مجنون به دست می آید که او از لیلی گذشته و سرانجام خدا را یافته؛ به طوری که جز خدا چیزی را در این عالم نمی دیده است. البته این مقام کمی نیست.

  • یک شبی مـجنون به خلوتگاه راز بـا خدای خویشـتن می کرد راز
  • کای خدا نامم تو مجنون کرده ای بهر یک لیلی دلم خون کرده ای
  • ای خـدا مـن کـم نیـم از ذره ای عاشـقـم بـر روی آهـو بـره ای
  • ای خـدا مـن کـم نیم از بت پرست روی امـیدم بـه درگاه تو هـست
  • ای خدا آخر طبیب من کجاست؟ مردم از حسرت، نصیب من کجاست؟
  • پس خطاب آمد که ای شوریده حال هر چه می خواهی در این درگه بنال
  • کار لیلی نیست این کار من است روی خوبان عکس رخسار من است

یعنی جز وجه باقی پروردگار، همة عکس ها و صورت های دیگر پژمرده می شوند و از بین می روند. پس اگر قرار است انسان دلدادة چیزی باشد، بهتر و شایسته تر است که به زیبای اصلی دل بدهد و او را به دلبری برگزیند؛ زیرا بقیة زیبایی های عالم ابزار زندگی هستند، نه مقصود و محور آن.

اینکه انسان همه چیز را کنار بریزد و بگوید: هر چه هست و نیست، فقط لیلی است یا فقط پسر من یا دختر من است یا تومان و دلار است و لاغیر، ثمره غلط دیدن و غلط فهمیدن است. به طور طبیعی، کسی که غلط می بیند، غلط حرکت می کند و بعد از عمری، می فهمد که دست خالی است؛ زیرا همه چیز خود را با مرگ از دست داده است؛ چرا که هیچ چیز در هستی جز خدا ابدی نیست؛ « كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ * وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلالِ وَ الْإِكْرام »[8] همة آنان كه روى اين زمين هستند، فانى مى شوند و تنها ذات باشكوه و ارجمند پروردگارت باقى مى ماند.

به هر ترتیب، وقتی مجنون دست به دعا برداشت و از خدا طبیب خویش را خواست، پدرش به این فکر افتاد که به مدینه برود و به حضرت مجتبی علیه السلام متوسّل شود. وقتی او به خدمت حضرت رسید، گفت که جوانم دارد از دستم می رود؛ زیرا کسی را دوست دارد و خانواده دختر تمایل به ازدواج او با دخترشان ندارند و گرة سختی به کارمان افتاده است. امام مجتبی صلوات الله علیه نیز در پاسخ فرمودند: نگران نباش! با تو می آیم و این گره را باز می کنم.

وقتی امام به قبیله بنی عامر رفتند، خانوادة دختر را دعوت کردند و فرمودند: دلم می خواهد در این کار واسطه شوم تا این مسأله حل شود. پدر دختر نیز گفت: یا بن رسول الله، من فدای قدم شما! هر طور شما صلاح بدانید، من هم راضی هستم! سرانجام قرار شد عقد این دختر و پسر را خود حضرت بخوانند. بعد از جاری شدن صیغة عقد نیز حضرت به مدینه بازگشتند.

حد محبت به غیر خدا

دلبری و دلدادگی فقط باید در رابطه با خدا باشد. غیر خدا را تنها باید در حدّی دوست داشت که او اجازه می دهد. حدّ این دوست داشتن نیز در دین معیّن شده است و در سورة توبه از آن سخن به میان آمده است.

«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَتَّخِذُوا آباءَكُمْ وَ إِخْوانَكُمْ أَوْلِياءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْكُفْرَ عَلَى الْإيمانِ وَ مَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَأُولئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ *قُلْ إِنْ كانَ آباؤُكُمْ وَ أَبْناؤُكُمْ وَ إِخْوانُكُمْ وَ أَزْواجُكُمْ وَ عَشيرَتُكُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ كَسادَها وَ مَساكِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهادٍ في سَبيلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتَّى يَأْتِيَ اللَّهُ بِأَمْرِهِ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقينَ *» [9]

اى اهل ايمان! اگر پدرانتان و برادرانتان كفر را بر ايمان ترجيح دهند، آنان را دوستان و سرپرستان خود مگيريد و كسانى از شما كه آنان را دوست و سرپرست خود گيرند، هم اينانند كه ستمكارند. بگو: اگر پدران و فرزندان و برادران و همسران و خويشان تان و اموالى كه فراهم آورده ايد و تجارتى كه از بى رونقى و كسادى اش مى ترسيد و خانه هايى كه به آنها دل خوش كرده ايد، نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راهش محبوب ترند، پس منتظر بمانيد تا خدا فرمان عذابش را بياورد و خدا گروه فاسقان را هدايت نمى كند.

بر اساس این آیه، محبّت به غیر خدا تا جایی صحیح است که این محبّت، انسان را از خدا و پیامبر و کوشش در راه خدا باز ندارد. اگر محبّتی این عواقب را برای انسان نداشته باشد، حلال است؛ ولی اگر محبّتی این خسارت را به بار آورد، بر انسان حرام است و او را سرانجام اهل عذاب خواهد کرد.

به راستی، چرا انسان باید با دل خود کاری کند که او را اهل دوزخ کند؟ باید جلوی خویش را بگیرد و در بعضی مقدّمات وارد نشود؛ مثلاً تلفن ها و گفتگوهایش را طولانی نکند، به خواسته های دل خویش پاسخ ندهد و بداند که دل او دشمنان فراوانی دارد که اگر آن را به غارت و اسارت ببرند، پس گرفتنش بسیار مشکل است.

وقتی دل بر قرار خویش است، آدمی راحت است؛ نه بی خواب می شود، نه ضعف اعصاب می گیرد، نه عصبانی می شود، نه بی جهت گریه سر می دهد، نه ناامید و دلسرد می شود و نه حسرت می خورد. چه خوب است انسان چنین باشد و در برابر هر محبّت غیر خدایی این شعر امیر خسرو را با خود زمزمه کند که:

  • با جز تو چه کار، تا تو هستی؟ در قبله خطاست بت پرستی[10]

انسان همواره باید مراقب باشد که این «لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوبِ» دنیایی دل او را چونان «ترکان یغمایی» به غارت نبرند و او را به «فغان و آه» مبتلا نکنند؛ زیرا وقتی دل رفت و دلبران قلابی نتوانستند توقّعات آدمی را برآورده کنند، ناراحتی های فکر، روح و قلب شروع می شود. وقتی مرغ دل از قفس وجود آدمی به بام دشمن دوست نما نشست، کم کم پر و بال می ریزد و خراب می شود و وقتی دیگر به درد نخورد، دورش می اندازند و می روند سراغ دل دیگری می گردند. از این رو همه باید از خود بپرسند: کدام عشق ناباب و حرام تا آخر عمر داوم پیدا کرده است؟ آیا جز این است که محبّت های بادوام، محبّت های درست بوده است؟

تا اینجا معلوم شد که محبّت باید به خدا باشد و هر محبّتی که انسان را از خدا دور کند، خسارت بی پایان دارد؛ امّا معنی این مطلب این نیست که انسان دیگر نباید به کسی محبّت کند و هیچ کس را دوست نداشته باشد؛ بلکه مراد این است که این دوستی باید برای خدا باشد.

خدای متعال محبّت دیگران را نیز در کنار محبّت به خویش قبول کرده و برای آن اجر قرار داده است. مثلاً انسان را به دوست داشتن همسر و فرزندان ترغیب کرده و برای این قسم از محبّت های مثبت و زندگی ساز، پاداش قرار داده است.

دوست داشتن پدر و مادر و عشق ورزیدن به همسر تا حدّی که خدا معیّن فرموده، اجر دارد؛ در آغوش گرفتن فرزند و محبّت کردن به او ثواب دارد و باعث ریزش گناهان می شود. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند: بوسیدن و خوشحال کردن فرزند و پدر و مادر در پروندة اعمال آدمی عبادت نوشته می شود. در عین حال، خدای متعال محبّتی که انسان را از او دور کند را روا نمی داند؛ زیرا این به واقع محبّت نیست، دشمنی نفس و هوا و هوس آدمی است و این دشمنان را خدا در قرآن و پیامبر و ائمّه علیهم السلام در روایات معرّفی کرده اند.

جهل؛ سبب ستیز با خدا و اهل بیت

جهل سبب می شود که انسان در برابر هر حقیقتی بایستد و با خدا و اولیای او به ستیز بپردازد. کسی که گرفتار چنین جهلی است، از دوستان شیطان است؛ زیرا به شیطان دست دوستی و وفاداری داده و به او سرسپرده و دل سپرده است. برای همین اگر حق نیز برای او روشن شود، دیگر از راه خود باز نمی گردد و پشیمان نمی شود، مگر در هنگام مرگ.

نقل است که وقتی ابا عبدالله الحسین علیه السلام بر خاک افتاد، شمر به سنان دستور داد تا سر از بدن حضرت جدا کند. سنان گفت: « و الله لا أفعل فيكون جده محمد صلى الله عليه و آله خصمي » به خدا قسم، من این کار را نمی کنم، چون جدّش دشمن من خواهد بود!

«فغضب شمر لعنة الله و جلس على صدر الحسين و قبض على لحيته و همّ بقتله» شمر از این سخن خشمگین شد و روی سینة مبارک حضرت نشست و محاسن ایشان را در دست گرفت و قصد کشتن امام را کرد.

«فضحك الحسين عليه السلام فقال له: أتقتلني و لا تعلم من أنا؟» امام لبخندی زد و به او فرمود: چگونه مرا می کشی؟ آیا نمی دانی من کیستم؟

پاسخ شمر در اینجا خیلی عجیب و تکان دهنده است. گفت: «أعرفك حق المعرفة: أمّك فاطمة الزهراء و أبوك علي المرتضى و جدّك محمد المصطفى و خصمك العلي الأعلى أقتلك و لا أبالي» تو را خیلی خوب می شناسم: مادرت فاطمة زهرا، پدرت علی مرتضی و جدّت محمّد مصطفی است، با این همه پروردگار دشمن توست؛ از این رو تو را می کشم و باکی از چیزی ندارم![11]

جهل، انسان را به کجا که نمی کشاند! وقتی انسان جاهل باشد و جاهلانه به دنبال معلّم و رهبر فطرتش بگردد، به جای پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به دام مارکس و هگل و امثال این ها می افتد و به راحتی دین پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم را به معاویه می سپارد و به امیرالمؤمنین صلوات الله علیه پشت می کند و در خیال باطل خویش خدا را دوستدار یزید و دشمن امام حسین علیه السلام می بیند.

از این روست که پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم جهل را بزرگ ترین فقر و امام رضا علیه السلام آن را سخت ترین دشمن انسان می شمارند. چون اگر کسی با آن زندگی کند، ساختمان سعادت دنیا و آخرت خود را بر باد داده است.

حجة الإسلام انصاريان