اميرالمؤمنين على (عليه السلام) در بخش اول گفتار مباركشان فرمودند: «المؤمن من طاب مكسبه»[1] مؤمن آن انسانى است كه كسبش تا آخر عمر پاك است. اهل فريب خوردن و مغرور شدن از طريق مال دنيا نيست و مال دنيا را به صورت نعمت خدا و ابزار حضرت حق نگاه مى كند كه اين نعمت و ابزار براى عبادت خدا و خدمت به بندگان خدا در اختيار او قرار داده شده است.
ائمه (عليهم السلام) معتقد بودند كه آيات اول سوره حديد را آيندگان مى فهمند و به خصوص در فرمايش هاى خود به عالمان ايران اشاره داشتند. اتفاق افتاده كه آمدند از پيغمبر يا از ائمه (عليهم السلام) آيات بسيار مشكل توحيدى يا كيهانى قرآن را سؤال كردند. اگر زمان پيغمبر (صلى الله عليه و آله) بوده، ايشان روى سلمان دست گذاشته، فرمودند: همشهرى هاى آينده او متوجه مى شوند چيست. اگر از امام زين العابدين (عليه السلام) مى پرسيدند، مى فرمودند: ظرف زمان شما قابليت درك اين آيات را ندارد، در آينده مى فهمند.
وقتى خدا در قرآن مجيد مى فرمايد: «يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِى الْأَرْضِ وَ مَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَ مَا يَنزِلُ مِنَ السَّمَآءِ وَ مَا يَعْرُجُ فِيهَا وَ هُوَ الرَّحِيمُ الْغَفُورُ»[2] آنچه در زمين فرو مى رود، يا بيرون مى آيد و آنچه از عالم بالا به طرف زمين مى آيد يا از زمين به طرف آسمان بالا مى رود، وزن، عدد، كميت و كيفيت همگى را خدا مى داند، ولى امام عليه السلام فرمودند: آيندگان به دست مى آورند كه اين يعنى چه. اين ها در كتاب هاى علمى بحث شده است. به قدرى خواندنش لذت دارد كه حساب ندارد. در عين اين كه قدرت، علم، حكمت و عدل خدا را نسبت به هر ذرّه اى كه از بالا به زمين مى آيد و از زمين به بالا مى رود، نشان مى دهد.
در سوره حديد مى فرمايد: هر كسى كه مال پاك در اختيار دارد، چه كم و چه زياد، دارنده مال، مالك آن نيست، بلكه خليفه من در تصرف مال است. خدا چه احترام عجيبى به انسان صاحب ثروت مى گذارد. مى فرمايد: دارنده مال «خليفة الله» است. نمى گويد دارنده علم، دارنده فكر. بحث آيه فقط روى محور مال است. «وَ أَنفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُم مُّسْتَخْلَفِينَ فِيهِ»[3]
اول آيه نيز مى فرمايد: حق نداريد مال را نگهداريد و حبس كنيد. منِ خدا به تو مال داده ام و تو را جانشين خودم در كنار اين مال قرار داده ام. جانشين من بايد مانند من باشد: دست و دل باز، جواد، سخى، كريم و معطى؛ يعنى جانشين من بايد افق طلوع جود، سخا، عطا و رزّاقيت من باشد. و در غير اين صورت در كنار مال، او را از جانشينى مى اندازم و او برادر شيطان مى شود. علاوه بر اين كه مال سكّوى اوج انسان به طرف مقام خداست، سكّوى سقوط انسان به دامن شيطان نيز هست.
پولدار اين احترام را بايد حفظ كند و نبايد پول خود را در محور خيمه حيات خود و خانواده اش خرج كند، بلكه بايد مانند چشمه اول بهار و ابر باران زا باشد. بايد مانند رودخانه در جريان باشد كه تشنگان، گرسنگان، عريان ها و مشكل داران را سيراب كند و مشكل آنان را حل كند. اين ارزش انسانِ مال دار است كه به خلافت انتخاب شده است، اما اين مقام قابل برطرف شدن است؛ يعنى وقتى پروردگار ببيند كه جانشينش مطابق اخلاق او رفتار نمى كند، او را از جانشينى حذف مى كند و به او مى گويد: «إِنَّ الْمُبَذّرِينَ كَانُوا إِخْوَانَ الشَّيطِينِ وَ كَانَ الشَّيْطنُ لِرَبّهِ كَفُورًا»[4]
خليفه من بودى، اما اكنون برادر شيطان هستى. اگر اين برادرى ادامه پيدا كند و زلف دارنده مال به زلف شيطان گره بخورد، پروردگار به خودش قسم خورده است: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنكَ وَ مِمَّن تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ»[5] من جهنم را از وجود تو و هر كس كه زلفش به تو گره خورده باشد، پر مى كنم.
خيلى از افراد مسلمان و شيعه، در ايران، يا خارج از كشور، از نظر ثروت خيلى فوق العاده هستند و ثروت هاى آنان نيز از طريق علم، دانش، كار و تجارت به دست آمده است. آنها نيز بايد بدانند كه در مال، اولًا و بالذات «خليفة الله» انتخاب شده اند، اين مقام خلافت در صورتى تداوم پيدا مى كند كه وجود آنها افق طلوع جود، سخا و عطاى حضرت حق باشد، اما اگر اين افق نور از او طلوع نكند، او را از خلافت مى اندازند و هم زلف شيطان مى شود: «اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطنُ فَأَنسَاهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطنِ أَلَآ إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطنِ هُمُ الْخسِرُونَ»[6]
پرداخت بجا، نورانيت مى آورد و باعث آمرزش گناهان مى شود، و لو اين كه شخص نسبت به گناهان گذشته، بين خود و خدا توبه نكند و نگويد: اشتباه كردم، مرا ببخش.
همين كه پرداخت مى كند، گناهش بخشوده مى شود. ما در قرآن مجيد نداريم كه هر كس فقط توبه كند، او را مى بخشند، بلكه در قرآن داريم كه كسانى هستند كه در مسير خوبى ها قرار مى گيرند، به خاطر خوبى ها بخشيده مى شوند، نه به خاطر توبه. توبه نكرده، ولى خوبى ها، آن گناهان را پاك كرده است: «إِنَّ الْحَسَنتِ يُذْهِبْنَ السَّيَاتِ»[7]
ديد مؤمن به مال ديد خليفة اللهى است؛ چون مؤمن اهل قرآن است. اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى فرمايد: مؤمن، يعنى انسان بزرگوارى كه خدا، قيامت، حرام و حلال را قبول كرده، تن به عبادت داده و در حدّ خودش قرآن را شناخته، ديدش در كنار مال نسبت به خودش، ديد خليفة اللهى است، از اين مقام لذت مى برد كه ميان شش ميليارد جمعيت، خدا او را انتخاب كرده است.
آنهايى كه نفت، طلا و معادن ملت ها را غارت مى كنند، رباخوران كه خون مردم را در شيشه مى كنند، گنهكارانى كه مال مردم را اختلاس مى كنند، دزدهايى كه مى دزدند، رشوه بگيران كه جيب مردم را خالى مى كنند تا كارى انجام دهند، از ميان اين همه دزد، غارتگر، لامذهب، ظالم، ستمكار و رباخور، توى مؤمن را كنار مال انتخاب كرديم كه خليفه ما باشى. اين خيلى مقام است. «وَ أَنفِقُوا مِمَّا جَعَلَكُم مُّسْتَخْلَفِينَ فِيهِ»[8] ببينيد اين آيه، صريح قرآن است و اين ديد مؤمن نسبت به خودش است.
به خدا اگر او را قطعه قطعه كنند، اين مقام را از دست نمى دهد؛ چون اين مقام انبيا است. «إِنِّى جَاعِلٌ فِى الْأَرْضِ خَلِيفَةً»[9] «يَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنكَ خَلِيفَةً فِى الْأَرْضِ فَاحْكُم بَيْنَ النَّاسِ بِالْحَقّ»[10]
و حضرت آدم (عليه السلام) را ساخت. اى پولدارى كه پولت پاك است! مى دانى كه تو به مقامى انتخاب شده اى كه در امتداد مقام انبيا در بخش مال است؟ دنيا را به بيداران بدهند و بگويند: تمام جهان براى شما، ساعتى از اين مقام خلافت استعفا بده و الا تو را مى كشيم، مى گويد: شهادت را قبول مى كنم، دنيا براى خودتان؛ چون من نزد منوب عنه خودم مى روم، همان كسى كه مرا جانشين خودش قرار داده است. چرا نزد شما بمانم؟
ديد مؤمن نسبت به پول، ديد ابزارى است. هيچ وقت به پول عشق نمى ورزد و اصلًا دل او ارتباطى به پول ندارد. مى گويد: اين ها ابزار است. هيچ وقت مكانيك عاشق آچار و ابزار خود نمى شود. آنها را مى گيرد تا با آن مكانيكى كند. نگاه ثروتمند به ثروت نيز بايد به عنوان ابزار باشد. اگر به پول احترام مى كند، براى اين است كه مى گويد: تو از نزد محبوب من براى خدمت به من آمده اى، من نوكر تو نيستم. تو را به من داده اند كه خرج كنم. خانه، مركب، لباس و خوراك، در حدّ شأنم؛ البته شأن، مال خود خداست، ولى به من اجازه داده كه از مال براى خود وسايلى به اندازه شأن و موقعيتم تهيه كنم. براى اين كه زندگيى داشته باشم، بتوانم فرزندان خوبى تربيت كنم و خانواده ام را خوب اداره كنم. همچنين بتوانم در اين خانه نماز بخوانم، روزه بگيرم، قرآن ياد بگيرم و ياد دهم، نيمه شب در نماز گريه كنم. اين يك بخش استفاده از مال است.
بخش ديگر نيز اين است كه بدانم مال را به من داده اند تا به عباد خدا خدمت كنم. در جلسه اى مى روم و مى بينم دوستى حالش گرفته است، او را صدا مى كنم و مى گويم: چرا هر شب كه تو را پاى منبر مى بينم، كسل و ناراحتى؟ مى گويد: شب عيد غدير عروسى دختر من است، اما هنوز جهيزيه اش را نتوانستم بگيرم. بگو: اين كه غصّه ندارد، به همسرت بگو صورت جهيزيه را بنويسد، اين هم آدرس و شماره تلفن من است. چند روز بعد تمام مايحتاج او را مى دادى و مى گفتى: من خليفه خدا در مال هستم و مال نيز ابزار است كه خدا به من داده است تا به نيازمندان بدهم. بعد كه اجناس مورد نياز او را دادى، دست او را بگير و ببوس؛ چون به امام زين العابدين (عليه السلام) عرض كردند: چرا شما وقتى به فقير پول مى دهيد، دست او را مى بوسيد؟ فرمود: چون دست فقير، دست خداست. ما كه خدا را نمى بينيم تا دستش را ببوسيم، دست فقير را مى بوسيم، گويا دست خدا را بوسيده ايم.
وقتى انسان ثروتمند خود را خليفة الله و مال را ابزار ببيند، و روزنه اى براى ورود مال حرام به زندگى خود باز كند، از خلافت مى افتد؛ چون اين مال ديگر ابزار خدا نيست. مال حرام، مال شيطان است: «يأَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِى الْأَرْضِ حَللًا طَيّبًا وَ لَاتَتَّبِعُوا خُطُوَ تِ الشَّيْطنِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُّبِينٌ»[11] او دشمن پنهان شما نيست، كسى است كه شما را به حرام مالى دعوت مى كند تا نماز، روزه و عبادت شما را نادرست كند. او دشمن آشكار شماست. اما مؤمن قبول نمى كند، نمى پذيرد، نمى خورد، ميل و علاقه اى نيز به اين اموال پيدا نمى كند. اين يكى از نشانه هاى مؤمن و منزل دومِ «سلوك الى الله» است.
اما اين مؤمن چه كسى است؟ كسى است كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) او را نشان مى دهد. اميرالمؤمنين (عليه السلام) نماز عشا را در مسجد كوفه خواندند. وقتى بيرون آمدند كه به خانه بروند. قصّاب محل او را صدا كرد. عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! مقدارى گوشت مانده است، مى خواهم بروم، آيا آن را براى شما مهيا كنم؟ فرمود: نه. پولى كه از نخل هايم در مدينه براى من مى فرستند را براى تمام سال تنظيم كرده ام، اكنون پول اين گوشت را ندارم. عرض كرد: نسيه ببريد. هر وقت داشتيد بپردازيد. فرمود: آن وقت من در گرو اين نسيه مى مانم تا زمانى كه پول تو را بدهم، هر وقت از كنار مغازه ات عبور مى كنم، وقتى سلام مى كنيم، نگاه تو در سلام كردن اين معنى را مى دهد كه چرا پول مرا نمى آورى بدهى؟ يعنى ما اخلاقاً با هم درگير مى شويم و رفاقت ما مانند سابق نخواهد بود، اما من با شكم خود رفيق تر هستم، شكم من در اختيار من است، نه من در اختيار شكم.
روزگار مرحوم شيخ انصارى، روزگار اوج علم شيعه در عراق بود. بعد از شيخ انصارى ديگر آن اوج را تا كنون هيچ حوزه شيعه اى پيدا نكرده است. شاگردان شيخ، بسيار فوق العاده بودند. كتاب هايى كه نزديك به پانصد نفر از شاگردان او نوشته اند، مانند آخوند خراسانى، ميرزاى شيرازى، صاحب فتواى معروف تنباكو، وجود مبارك سيدعلى شوشترى كه با چهار واسطه، استاد علامه طباطبايى بود، مرحوم آخوند ملاحسينقلى درجزينى، سيداحمد كربلايى، سيد على قاضى و ديگران، خدا مى داند كه شيخ و شاگردان بعدى او چه انسان هاى كم نظيرى بودند. يكى از شاگردان شيخ علامه سيد عبدالكريم لاهيجانى است.
علامه لاهيجانى فارغ التحصيل بحث شيخ است، درياى علم و عبادت. از شدت فقر طاقتش براى ماندن در نجف تمام شد. نمى توانست ديگر بماند، فقر بى نهايت، اما در علم، دريا بود. با خود گفت: بروم و اين علم را براى مملكت خود خرج كنم. به تهران آمد. جايى كه در شأن او باشد، پيدا نكرد. هر محلى از تهران عالم بسيار مهمى داشت، لذا جايى پيدا نكرد. با خود گفت: وجود مقدس پروردگار فعلًا در اين شهر براى ما جاى خالي اى نگذاشته است. به بازار برويم. اين بازار زمان فتحعلى شاه بود. در بازار در حال رفتن بود، چشمش به مغازه دار افتاد كه او را حاج ملّا صدا مى كردند. سواد نداشت، اما چهره ای نوراني داشت.
وارد مغازه حاج ملّا شد. آن وقت ها لباس بيشتر ايرانى ها عبا و عمامه بود، حتى بازارى ها و ادارى ها. داخل مغازه شد و سلام كرد، گفت: حاج ملا! شاگرد احتياج ندارى؟ حال كه محبوب ما براى ما جايى در اينجا نمى خواهد، ما هم كه مالى نداريم، نمى خواهيم كه از سهم امام استفاده كنيم، كرامت مؤمن به قدرى زياد است كه نزد هيچ عالمى نرفت بگويد: من در نجف به علّامه لاهيجانى معروف بودم، سهم امام به من بدهيد. گفت: ما نان خود را با بازوى خود در مى آوريم. حاج ملا گفت: اهل كجا هستى؟ گفت: اهل لاهيجان. گفت: نوشتن مى دانى؟ گفت: مدادى روى كاغذ مى آوريم. خيلى عجيب است كه علامه فارغ التحصيل حوزه شيخ، به نظر اين قدر كوچك مى آيد كه او چنين سؤالاتى مى كرد و علامه نمى گويد كه من چقدر بزرگ هستم. گفت: اتفاقاً من به دنبال شاگرد مى گشتم؟ ببينم دين و ايمان دارى؟ سر ما كلاه نمى گذارى؟ گفت: نه، كمى دين و ايمان داريم، به اندازه اى كه ندزديم و نبريم. گفت: اسم تو چيست؟ گفت: عبدالكريم. گفت: فعلًا جارو را بردار و مغازه را جارو كن، ببينم مى توانى. مغازه را جارو كرد. گفت: آسترى را بردار و اين در و ديوار را پاك كن. وقتى صبح آمدى، آفتابه را به مسجد مى برى، آب مى آورى و مى پاشى كه گرد و خاك بلند نكند، بعد جارو مى كنى. يك قران نيز به تو مزد مى دهم گفت: فعلا محبوب ما دوست دارد كه ما را اين گونه ببيند، ما هم كه با محبوب چون و چرايى نداريم، در اين دنيا دو روز ميهمان هستيم، او نخواسته است كه ما علامه و آيت الله باشيم. امتحان ما نيز به اين است كه شاگرد حاج ملّا باشيم. گفت: حاج ملّا! كارهاى ديگر اگر دارى، من انجام مى دهم. گفت: آقا عبدالكريم! ما روز جمعه ده نفر ميهمان داريم، آيا مى روى اتاق ها را جارو كنى، سفره را پهن كنى و به آشپز كمك كنى؟ بعد هم ظرف ها را بشويى؟ گفت: چشم آقا.
شركت علامه لاهيجانى در درس مرحوم ملا على كنى
شش ماه تمام در مغازه حاج ملّا بود. حاج ملّا نيز بسيار متدين بود. روزى به او گفت: عبدالكريم! چند استخاره مى خواهم، مى روى منزل آيت الله حاج ملّاعلى كنى، اين نامه را مى گذارى و جواب استخاره را مى آورى. هم درسى هاى علامه لاهيجانى به شيخ انصارى گفته بودند و ايشان با نامه اى به مرحوم حاج ملا على كنى نوشته بود كه يكى از بهترين شاگردان حوزه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مجتهد جامع الشرايط، يعنى علّامه لاهيجانى به تهران آمده است و لياقت دارد كه در رأس علماى اين شهر باشد.
حاج ملا على كنى خودش مرجع تقليد بود، نامه شيخ انصارى را بوسيد و به چشم خود ماليد كه يعنى ما خطّ شيخ را به چشم خود بماليم كه در قيامت آبروى ما نرود. شش ماه گذشت، هر جايى مى رفتند؛ مسجد، حوزه، غريبه اى را مى ديدند، مى پرسيدند: آقا! شما علامه لاهيجانى نيستيد؟ بالاخره او را پيدا نمى كردند. كاغذ استخاره را آورد، ديد حاج ملّا على كنى مشغول درس است و دارد خارج فقه مى گويد و عجب دريايى است. كنار كفش ها نشست و در وسط درس، اشكالی علمي به نظرش آمد، ديد حاج ملا على اينجا را اشتباه مى گويد. بالاخره درس علم است. از روى كفش ها گفت: استاد! به نظر مى آيد اين مطلب اين گونه باشد.
شناخته شدن علامه لاهيجانى
مرحوم حاج ملّا على نگاهى به او كرد، گفت: قدرى جلوتر بيا و بار ديگر حرف خود را بگو. علامه لاهيجانى گفت. مرحوم حاج ملا على ديد كه در او علم موج مى زند، اين مطلب در سطح مراجع بايد مطرح شود، اما او پر از گرد و خاك عطّارى است. عجب شاگرد عطّارى. اشكالى به علّامه لاهيجانى كرد. علّامه لاهيجانى دقيق جواب ايشان را داد، اشكال ديگر، جواب ديگر تا حاج ملّا على كنى از روى مسند درس كنار نشست و گفت: شما به اينجا بيا و درس بده. آمد و كنار حاج ملّا على نشست. پرسيد: شما چه كسى هستى؟ گفت: عبدالكريم لاهيجانى. ناگهان حاج ملا على تمام قد بلند شد. خم شد كه دست او را ببوسد، گفت: شش ماه قبل شيخ انصارى درباره شما به من نامه نوشت و من به دنبال شما مى گشتم. به من گفته اند كه حوزه علميه تهران را به شما بدهم. حاج ملّا ديد شاگردش دير كرده است. جواب استخاره را نياورد. بلند شد و به خانه حاج ملّا على آمد، ديد شاگردش كنار آيت الله راحت نشسته است، گفت: آقا! بلند شو بيا، دير شده است، براى چه نشسته اى؟ حاج ملّا على كنى گفت: حاج ملّا! مى دانى با چه كسى دارى سخن مى گويى؟ گفت: بله، اين شاگرد من است. گفت: حاج ملّا! اين شخص يكى از افرادى است كه در رأس شاگردان شيخ انصارى است، او علّامه لاهيجانى است. حاج ملّا داشت سكته مى كرد. آخر مؤمن هم اين همه متواضع؟ مؤمن نمى تواند هر پولى را بخورد، مى رود شاگردى مى كند، نان و پنير مى خورد، اما از پول هاى شبهه ناك استفاده نمى كند؛ چون «المؤمن من طاب مكسبه»[12] .
آمد و جلوى حاج ملّا على كنى زانو زد، گفت: به اين مرد الهى بگو كه در اين شش ماهى كه شاگرد ما بودى، اولًا: ما را ببخشد كه مانند شاگرد با او عمل كرديم، ثانياً: من كه نمى توانم زحمات اين مرد را ارج بگذارم، اما دخترى دارم كه پر از كمالات است. حاجى ملّا على كنى! فقط ايشان را وادار كن كه داماد من بشود. تا در نهايت من در قيامت نزد حضرت زهرا افتخار كنم كه دخترم را به فرزند تو هديه كردم. حاج ملا على كنى به او گفت و او قبول كرد و حاج ملا دختر خود را به علامه لاهيجانى داد. علامه لاهيجانى از اين دختر فقط يك فرزند دختر به دست آورد كه آن دختر را به آيت الله شيخ محمد رضا تنكابنى شوهر داد، كه يكى از پسران شيخ محمدرضا، دانشمند معروف و خطيب بى نظير مرحوم آقاى فلسفى است.
آيت الله العظمى حاج ميرزا على آقا فلسفى كه درس اصلى كلّ حوزه مشهد با ايشان بود و بعضى ها ايشان را بر همه مراجع مقدم مى دانستند، ولى ايشان به قدرى زاهد و عارف بود كه حاضر نشد از خودش فتوايى بگويد. وقتى از او مسأله مى پرسيدند، مى گفت: مقلّد چه كسى هستى؟ بعد در تهران از دنيا رفت، در قبرستان چهارده معصوم تهران تشييع جنازه شد و در آنجا دفنش كردند.
چند سال گذشت، در صحن حضرت عبدالعظيم، بزرگوارى چشمش به جمال امام عصر (عليه السلام) روشن شد.
قال النبى (صلى الله عليه و آله): «المؤمن ينظر بنور الله»[13] عرض كرد: يابن رسول الله! فرمود: صبر كن من عبدالعظيم حسنى را زيارت كنم، بعد با هم بر سر قبر علامه لاهيجانى برويم. من- امام زمان- مرتب سر قبر او مى روم.
- اى نسيم سحر آرامگه يار كجاست؟منزل آن مهِ عاشق كُش عيّار كجاست؟
چرا بايد در ميان اين همه جمعيت، يك نفر شما را ببيند؟ چون چشم هاى ما كور است. كار و لقمه حرام ما را از ديدن ايشان محروم كرده است.
- شب تاريك ره وادى ايمن در پيشآتش طور كجا وعده ديدار كجاست
- هر كه آمد به جهان نقش خرابى دارددر خرابات بگوييد كه هشيار كجاست
- باز پرسيم ز گيسوى شكن در شكنشكين دل سرشده، گمگشته گرفتار كجاست
- هر سر موى مرا با تو هزاران كار استما كجاييم و ملامت گر بيكار كجاست
- ساقى و مطرب و مى جمله مهيّاست ولىعيش بى يار مهيّا نشود يار كجاست
- حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنجفكر معقول بفرما گل بى خار كجاست
فرمودند: بيا بر سر قبر علامه لاهيجانى برويم. ايشان مى گويد: با امام زمان (عليه السلام) آمديم، سر قبر رسيديم، قبر باز شد، علامه لاهيجانى بيرون آمد و سلام كرد و امام زمان (عليه السلام) جوابش را داد و احوالپرسى كرد. پرسيد: در برزخ خوب و راحت هستى؟ اهل بيت (عليهم السلام) نه تنها مشكل دنياى ما را حل مى كنند، بلكه مشكل برزخ، قيامت و پرونده ما را نيز برطرف مى كنند. بعد وقتى حرف علامه لاهيجانى با امام زمان (عليه السلام) تمام شد، به من رو كرد و گفت: وقتى به تهران رفتى، سلام مرا به حاج شيخ مرتضى برسان. بگو: چرا بر سر قبر من نمى آيى؟ من منتظرم. امام زمان (عليه السلام) فرمودند: علامه لاهيجانى! شيخ مرتضى پير شده، زانو درد گرفته و نمى تواند بيايد. من به جاى او مى آيم و به تو سر مى زنم.
- آن كس كه تو را شناخت جان را چه كندفرزند و عيال و خانمان را چه كند
- ديوانه كنى هر دو جهانش بخشىديوانه تو هر دو جهان را چه كند
حجت الاسلام والمسلمین انصاریان