30 مهر 1390, 0:0
ماكياولي و جدايي اخلاق از سياست
علی خانی
در نوشته قبل درباره معنای مفهومی اخلاق و سیاست مطالبی بیان شد و گفته شد که واژه سیاست در اصطلاح علم سیاست به معانی گوناگونی تعریف شده است، از جمله: «فن کشورداری و کسب قدرت اجتماعی»، «قدرت و فن کسب و توزیع آن»، «علم حکومت بر کشورها» و ... درباره مفهوم علمی و دقیق سیاست دیدگاه مشترکی وجود ندارد اختلاف نظر حاکم در تعریف دقیق سیاست از عوامل متعددی سرچشمه میگیرد که مهمترین آن اختلاف در نوع نگرش فلاسفه و دانشمندان علم سیاست به مجموعه هستی است. نوع تلقی و بینش عالمان سیاست به انسان و مجموعه نظام هستی و مبدا و غایت آن قطعاً در نگرش وی به سیاست و تعریف آن دخالت دارد. علامه جعفری با استنباط از مجموعه دیدگاهها، رهنمودها و سلوک سیاسی حضرت علی(ع)، سیاست را چنین تعریف مینماید: «مدیریت و توجیه و تنظیم زندگی اجتماعی انسانها در مسیر حیات معقول». سیاست با نظر به این تعریف همان پدیده مقدس است که اگر به طور صحیح انجام گیرد با ارزشترین و عالی ترین تکاپوهای انسانی است که در اسلام به طور واجب کفایی مقرر گشته و در صورت انحصار اشخاص شایسته برای انجام وظیفه سیاست در یک یا چند انسان، برای آنان واجب عینی میشود. این سیاست همان سیاستی است که مرحوم مدرس آن را عین دیانت میداند این عینیت بدان معناست که اسلام پیکره و نوری واحد است که دارای جلوههای متعددی است. یکی از جلوههای آن سیاست در بعد فردی و اجتماعی میباشد. این همان سیاستی است که حضرت امام خمینی(ره) درباره آن میفرمایند: «اصولااساس اسلام، سیاست است»(صحیفه امام، ج18). امام درخصوص سیاست از دیدگاه اسلام میفرمایند: «سیاست این است که جامعه را هدایت کند و راه ببرد تمام مصالح جامعه را در نظر بگیرد و تمام ابعاد انسان و جامعه را در نظر بگیرد و اینها را هدایت کند به سمت چیزی که صلاحشان است، این مختص به انبیاء و اولیاء است و به تبع آنان علمای بیدار اسلام».
پس از بیان معنای مفهومی اخلاق و سیاست، در ادامه سلسله مباحث مربوط به «اخلاق و سیاست»، نظریههای مختلف درباره رابطه اخلاق و سیاست را مورد بررسی قرار میدهیم.
با تامل در آثار و نوشتههای تاریخی سیاسی و نیز بررسی تحولات سیاسی و اجتماعی دورههای مختلف میتوان گفت که از آن تاریخ که سیاست، با هدف تدوین برنامههای زندگی اجتماعی انسان و تدبیر امور، آغاز به کار کرد و روابط قدرت شکل گرفت، همواره صاحبان و اربابان قدرت که تابع و فریفته جاذبه قدرت فرمانروایی بودند، به شیوههای گوناگون قدرت را در مسیر امیال و اهداف خود به پیش بردند و جامعه را به انحطاط و نابودی کشاندند. اخلاق نیز در این عرصه وارد شد و عامل اساسی این زوال را انحطاط و گسست اخلاقی دانست. صاحبان قدرت نیز همواره با ملامتها و اندرزهای اخلاقی مصلحان خیراندیش و اندیشمندان و روشنفکران اخلاق گرا روبه رو بودند و اخلاق گرایان همیشه از صاحبان قدرت انتقاد کرده، توصیههای اخلاقی را برای بهبودی زندگی انسان، در عرصه اجتماع ارائه میکردند. بر این اساس، نظریهها و دیدگاههای خاصی درباره چگونگی ارتباط سیاست با اخلاق و نحوه تعامل آن دو با یکدیگر ارائه شده است. یکی از نظریههای موجود در این خصوص «نظریه جدایی اخلاق از سیاست» است.
گوهر اصلی این نظریه آن است که باید میان قواعد اخلاق و الزامات سیاست تفاوت قائل شد و بر اساس واقعیت و با درنظر گرفتن منافع و مصالح، به اقدام سیاسی دست زد. بر اساس این رویکرد که گاه واقع گرایی سیاسی نیز نامیده میشود، توجه به اخلاق در سیاست به شکست در عرصه سیاست میانجامد، زیرا مدار اخلاق حق و حقیقت است، حال آنکه غرض سیاست، منفعت و مصلحت میباشد. اخلاق از ما میخواهد تا حقیقت را گرچه بر ضد خودمان باشد، بگوییم، حق کشی نکنیم، با انسانها همانند ابزار رفتار نکنیم، همواره پایبند عدالت باشیم، دروغ نگوییم، از فریبکاری بپرهیزیم، حقایق را پنهان نکنیم و ... حال آنکه لازمه سیاست دست شستن از پاره ای اصول اخلاقی است و اساسا هر گونه اقدام سیاسی، با اخلاق ستیزی و زیر پا نهادن فضایل اخلاقی آغاز میشود و بدون «دستهای آلوده» هیچ فعالیت سیاسی ممکن نیست. تعبیر «دستهای آلوده» را مایکل والزر در دهه هفتاد میلادی وارد ادبیات سیاسی کرد. مقصود از این اصطلاح، آن است که دولتها گاه به دلایل متعددی بخصوص در شرایط جنگی ناگزیر از اتخاذ رویه ای میشوند که با عمیق ترین اصول اخلاقی ناسازگار است و عملابه زیر پا نهادن آن اصول میانجامد. مطابق این نظریه، سیاست چیزی جز عرصه ای برای کسب، توسعه و حفظ قدرت نیست و اینها تنها با فدا کردن اصول اخلاقی حاصل میشود. در پس هر اقدام سیاسی انبوهی از فضایل له شده اخلاقی به چشم میخورد.
نظریه تفکیک حوزه اخلاق و سیاست، غالباً از دوره رنسانس به بعد، به طور جدی وارد مباحث اندیشه سیاسی غرب شد، به گونهای که در آنها دگرگونی اساسی ایجاد کرد و ذهن اندیشمندان و فلاسفه سیاسی را به خود جلب نمود. رنسانس یا نوزایی فکر و اندیشه تحول شگرفی بود که به دوران حاکمیت کلیسا پایان داد. این نهضت در اواخر قرن چهاردهم میلادی آغاز و در قرن پانزدهم ظاهر شد و تا قرن شانزدهم ادامه یافت. ویژگی مهم این عصر، آزادی وجدان انسان از سلطه ارباب کلیسا و تجلی دوباره روح نقد و نقادی گری بود که موجب شکوفاشدن قلمرو دانش و علوم شد. این تغییر وضع در شرایط فکری و اخلاقی جامعه اروپایی موجب شد تا در استخوان بندی سیاسی و نظامی بسیاری از کشورهای اروپا دگرگونیهای بزرگی به وجود آید و این موج، قلمرو اندیشه سیاسی را به طور جدی در بر گرفت.
برخی اندیشمندان و فلاسفه سیاسی این دوره، ورود اخلاق و فلسفه به حیطه سیاست را رد کرده و ارج نمی نهند. سرآمد آنان نیکولو ماکیاولی است. وی بر این باور است که اگر هدف مقدس و قابل دفاع باشد، میتوان کاربرد ابزارهای شرور و غیراخلاقی را توجیه کرد؛ چه در وی هدف وسیله را توجیه میکند، هدفی که میخواهد خیر عموم را به ارمغان بیاورد. از این رو ماکیاولی نقشی به سزا در گسست فکری فلسفه، از دوران قدیم ایفا میکند و رویکرد جدیدی را به عرصه سیاست ارائه میکند که همان جدایی اخلاق از سیاست است.
نظریه تفکیک بین اخلاق و سیاست ماکیاولی، بیشتر مبتنی بر رساله معروف «شهریار» است که بر این اثر، نقدها و تفسیرهای فراوانی شده است. پرسش محوری و اساسی همه این نوشتهها این است که آیا در سیاست نادیده گرفتن موازین اخلاقی مجاز است؟ یا به بیان دیگر آیا ضرورتی دارد که زندگی سیاسی، در یک جامعه مدنی، همواره بر اصول و هنجارهای اخلاقی منطبق باشد؟ ماکیاولی خمیرمایه فعالیتهای سیاسی را کسب و حفظ قدرت میداند. او معتقد است که نقش زور و تزویر در مسائل سیاسی، حیاتی است و در مسائل دولت نباید ملاحظات اخلاقی را در نظر گرفت. وی فضیلت شهریاران و سیاستمداران را در کامیابی آنان میداند نه در وسایلی که به کار میبرند. او نه تنها بر این دوگانگی میان اخلاق و سیاست، پای میفشارد بلکه به حاکم یا شهریار توصیه میکند که «برای تحکیم قدرت خویش هر محذور اخلاقی را زیر پا بگذارد»(مجموعه مقالات خرد و سیاست، ص 215). ماکیاولی گرچه اخلاق را لازمه زندگی افراد میداند، پایبندی به آن را برای شهریار خطرناک میشمرد و از خطر تقوا برحذر میدارد و میگوید: «هر که بخواهد در همه حال پرهیزکار باشد، در میان این همه ناپرهیزکاری سرنوشتی جز ناکامی نخواهد داشت. از این رو شهریاری که بخواهد شهریاری را از کف ندهد، میباید شیوههای ناپرهیزکاری را بیاموزد و هر جا که نیاز باشد به کاربندد»(شهریار، ص 117). وفاداری و درست پیمانی شهریار مطلوب است، اما دریغ که روزگار ما با درست پیمانی همیشگی سازگاری ندارد: «آزمونهای دوران زندگی، ما را چنین آموخته است که شهریارانی که کارهای گران از دستشان برآمده است، آنانی بوده اند که راست کرداری را به چیزی نشمرده اند و با نیرنگ، آدمیان را به بازی گرفته اند و سرانجام بر آنان که راستی پیشه کردند، چیره گشتند»(همان، ص 129).
ماکیاولی ضمن برشماری فضایل و رذایلی که در وجود و سرشت انسان نهفته است، با ظرافت و زیرکی خاصی، بدون آنکه بر اخلاق و صفات پسندیده خط بطلان بکشد، به شهریار و حکمران زمان خود سفارش میکند که با حفظ ظاهر باید نشان دهد که کردارش بر اصول تقوا مبتنی است، ولی در عین حال از هر وسیله و تمهیدی که بنیان قدرت او را مستحکم میکند، فروگذار ننماید: «چون به زعم او دولتها را نمی توان با دعا و اوراد و موعظه مسیح اداره کرد زیرا در بسیاری از موارد ناگزیرند خلاف اصول عمل کنند»(تاریخ عقاید و مکتبهای سیاسی از عهد باستان تا امروز، ص 135).
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان