علي(ع)، جنگ، كفر، بدعت، حكميت
حضرت علی (ع) میفرماید: کار به جایی رسیده که اگر اقدام به جنگ نکنم راهی جز کفر ندارم:
و لقد ضربت انف هذا الامر و عینه و قلّبت ظهره و بطنه فلم ار لی الّا الق تال او الکفر بما جاء محمّد (صلی الله علیه وآله) انّه قد کان علی الامّه وال احدث احداثاً و اوجد للنّاس مقالا فقالوا ثمّ نقموا فغیروا.[1]
تعبیر بسیار عجیبی است. به خصوص به مذاق کسانی که با افکار امروزی و فرهنگ غربی خو گرفتهاند چندان خوش نمیآید! چرا که از نظر آنان در مساله دین هیچ گاه نباید درگیر شد، بلکه باید همیشه با لبخند و تساهل و تسامح برخورد کرد! این افراد که در مساله سیاست و قدرت اگر کسی بخواهد علیه آنها اقدام کند به شدت با او مقابله میکنند، درباره دین به تقلید از فرهنگ غرب میگویند: تساهل و تسامح داشته باشید، دین نباید منشا جنگ شود، با هم بسازید، لبخند بزنید، گل بگویید و گل بشنوید! در آن زمان نیز برخی میگفتند: علی(علیه السلام) با طلحه و زبیر خویش و قوم هستند، باید با هم بسازند، چرا جنگ به راه میاندازند تا این همه خون ریزی شود؟! امیرالمومنین(علیه السلام) در اینباره میفرماید: و لقد ضربت انف هذا الامر و عینه؛ من چشم و گوش این مساله را زیر و رو کردم تا ببینم در این شرایط چه باید بکنم. و قلّبت ظهره و بطنه؛ پشت و رویش را گرداندم و همه جهات آن را بررسی کردم. این طور نبود که اقدامی عجولانه و شتاب زده باشد و بدون فکر و تدبیر تصمیم گرفته باشم. فلم ار لی الّا الق تال او الکفر؛ پس از تامل فراوان و ملاحظه همه جوانب به این نتیجه رسیدم که دو راه بیشتر ندارم: جنگ یا کفر! اگر بخواهم بر دین اسلام باقی بمانم، چارهای جز جنگیدن با این دار و دسته ندارم؛ چون آنها با بدعتها و تحریفهایی که در دین ایجاد میکنند به تدریج اسلام را از بین میبرند. وظیفه شرعی من این است که با اینها بجنگم. اگر کوتاهی کنم یعنی اسلام را انکار نموده و حکم خدا را قبول نکردهام.
شبیه این، در خطبهای دیگر میفرماید: و قد قلّبت هذا الامر بطنه و ظهره حتّی منعنی النّوم؛ آن قدر در اینباره فکر کردم که خواب از چشمم رفت؛ شبها نخوابیدم و درباره آن خوب اندیشیدم و همه راهها را بررسی کردم تا ببینم آیا چارهای دارم که از این جنگ خودداری کنم؟ فما وجدتنی یسعنی لّاق تالهم او الجحود بما جاء به محمّد(صلی الله علیه وآله)؛ هرچه جستجو کردم، دو راه بیشتر پیش پای خود ندیدم: جنگ یا جحود. این جا تعبیر شدیدتر است. در خطبه قبلی تعبیر حضرت «کفر» بود، اما این جا تعبیر «جحود» است؛ یعنی انکار آگاهانه و از روی عناد. اگر جنگ نکنم، باید با دین دشمنی بورزم و آگاهانه دین خدا را زیر پا بگذارم. فکانت معالجه الق تال اهون علی من معالجه العقاب ؛[2]و دست و پنجه نرم کردن با جنگ برای من آسان تر بود از دست و پنجه نرم کردن با عذاب خدا!
مشکل علی(علیه السلام) ؛ یکی شدن دارو و درد!
در جنگ صفین پس از آن که کار به حکمیت کشید، علی رغم آن که حضرت در ابتدا حکمیت را نمیپذیرفت، اما تحت فشار مقدسهای نادان و ساده لوح و کسانی که فریب عمروعاص را خورده بودند مجبور به پذیرش آن شد. این گونه مقدسهای ساده لوح همیشه بوده و هستند. در زمان رژیم طاغوت نیز برخی میگفتند غیبت محمدرضا شاه را نکنید، چرا که شیعه است! اینان امروزه (دوران دولت مدعی اصلاحات) نیز در واکنش به انتقاد از برخی کسانی که به طور علنی کارهای ضد اسلامی انجام میدهند، میگویند: «با دهان روزه غیبت اینها را نکنید! وزیر کابینه اسلامی هستند، مواظب باشید غیبت نشود!»این مقدسها در جنگ صفین دور علی را گرفتند و آن قدر فشار آوردند که نزدیک بود حضرت علی(علیه السلام) کشته شود. از این رو حضرت برای مالک اشتر پیغام فرستاد که اگر میخواهی علی(علیه السلام) را زنده ببینی، برگرد! آنها میگفتند ما با قرآن نمیجنگیم؛ لشکر شام قرآن بالا بردهاند و حاضر شدهاند به حکم قرآن تن دهند، تو نیز حکم قرآن را قبول کن. علی(علیه السلام) فرمود: انا القرآن النّاطق؛ قرآن ناطق و مفسر قرآن منم و آنچه بر سر نیزه است جز کاغذ و مرکّب چیزی نیست. گفتند: ما این حرفها را نمیفهمیم، هر چه قرآن بگوید قبول داریم. بدین ترتیب حضرت علی(علیه السلام) مجبور شد حکمیت را بپذیرد.
پس از قبول حکمیت، نوبت به تعیین شخص حکم رسید. همان مقدسها اصرار داشتند که حکم باید ابوموسی اشعری باشد و هر چه امیرالمومنین(علیه السلام) اصرار کرد که ابن عباس باشد، زیر بار نرفتند!
اما بعد از حکمیت، همان کسانی که به امیرالمومنین(علیه السلام) فشار آوردند که باید حکمیت را قبول کنی، گفتند تو اشتباه کردی و با قبول حکمیت کافر شدی! باید از این کار خود توبه کنی و دوباره با معاویه وارد جنگ شوی! حضرت فرمود: شما فشار آوردید و مرا به این کار وادار کردید؛ اکنون من قول دادهام و عهد و پیمان بستهام، برای یک حاکم اسلامی زیبنده نیست که به پیمانش عمل نکند. اگر رعایت عهد و پیمان نشود، در جامعه سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. گفتند: اگر حرف ما را نپذیری و توبه نکنی معلوم میشود کافر شدهای!
آری، اینها خون دلهایی است که نه لشکر شام و طرفداران معاویه، که اصحاب خود علی(علیه السلام) به کام او میکردند! به راستی علی(علیه السلام) باید با این مردم چه کند؟!
در هر صورت پس از آن که این قضایا تمام شد، کسانی که تا حدودی منصفتر بودند و علی(علیه السلام) را متهم به کفر نکردند، به آن حضرت اعتراض کرده و گفتند: یک روز گفتی حکمیت را قبول نکنیم، سپس گفتی آن را قبول کنیم. این مساله برای ما جای سوال است و نمیدانیم کدام یک از حرفهایت درست تر است؟! امیرالمومنین(علیه السلام) با سوز دلی خاص، در پاسخ چنین میفرماید:
«اما و اللّه لو انّی حین امرتکم بما امرتکم به حملتکم علی المکروه الّذی یجعل اللّه فیه خیراً فان استقمتم هدیتکم و ناعوججتم قوّمتکم و ان ابیتم تدارکتکم لکانت الوثقی و لکن بمن و لی من»
اگر آن هنگام که من شما را به جنگ امر کردم ـ که البته شما آن را دوست نداشتید، در حالی که خداوند خیر شما را در آن قرار داده بود ـ اگر راه صحیح را در پیش میگرفتید، کمکتان میکردم، و اگر منحرف میشدید شما را تعدیل و راهنمایی میکردم. اگر کار به این روش پیش میرفت این مشکلات پیش نمیآمد؛ اما من با چه نیرویی شما را وادار کنم که بجنگید؟ من میخواستم جنگ ادامه پیدا کند، مالک اشتر در چند قدمی پیروزی بود و بعد از تحمل آن سختیها، همه میرفتیم که از جنگ نتیجه بگیریم، ولی شما نگذاشتید و فشار آوردید که حکمیت را قبول کن. من اگر میخواستم قبول نکنم با چه نیرویی میتوانستم در مقابل شما مبارزه کنم؟ و از آن سو با چه نیرویی با معاویه میجنگیدم؟ لکن بمن و الی من؛ به وسیله کدام نیرو و سپاه و به امید چه کسی بجنگم؟ ارید ان اداوی بکم و انتم دائی؛ من میخواهم شما را وسیله درمان قرار دهم و به کمک شما درد جامعه را ـ که وجود یک حاکم ظالم غیر اسلامی است ـ علاج کنم، اما شما خود، درد من شدهاید! وقتی خود دارو درد بشود، دیگر با چه دارویی میشود آن را معالجه کرد؟! کناقش الشّوکه بالشّوکه و هو یعلم انّ ضلعها معها؛[3] مثل کسی که خار در پوستش رفته باشد و بخواهد آن خار را با خاری دیگر در بیاورد، در حالی که میداند میل خار با خار است! من میخواهم دردی را با کسانی معالجه کنم که خودشان دردند! از این رو باید خون دل بخورم و این حکمیت را بپذیرم.
اینها گوشهای از فرمایشات امیرالمومنین(علیه السلام) بود درباره این که چرا آن حضرت گاهی به جنگ روی آورده و گاهی نیز دست از جنگ شسته و راه سکوت یا صلح را در پیش گرفته است. خودداری آن حضرت از جنگ در دو مرحله بود؛ یکی در زمان سه خلیفه اول و قبل از بیعت مردم با آن حضرت، و دیگری پس از قبول حکمیت در جنگ صفین. کسانی میپنداشتند که آن حضرت از ترس جانش سکوت میکند، و برخی نیز میگفتند چون شک دارد و به وظیفهاش یقین ندارد، به جنگ اقدام نمیکند. حضرت در پاسخ دسته اول فرمودند؛ من کسی نیستم که از مرگ بترسم؛ و در پاسخ گروه دوم نیز فرمودند، من کسی هستم که حقیقت حق را به من نشان دادهاند، آن گاه چگونه در حقیقت شک میکنم؟!
توجیه ناروای دگراندیشان در مورد صبر 25 ساله علی(علیه السلام) در مورد 25 سال صبر و مدارای امیرالمومنین(علیه السلام) در زمان سه خلیفه اول، توجیه دیگری که این روزها گاهی مطرح میشود این است که حضرت علی(علیه السلام) به این دلیل با آنها نجنگید که شرعاً جنگ برایش جایز نبود؛ چرا که در آن 25 سال اصلا حکومت حق آن حضرت نبود که بخواهد برای گرفتن آن اقدام کند! به عبارت دیگر، اصلاحکومت حضرت در آن 25 سال، مشروع نبود؛ چرا که مشروعیت حکومت بستگی به بیعت مردم دارد، و مردم طی آن 25 سال با علی(علیه السلام) بیعت نکردند! این مردم هستند که باید حق حکومت را به کسی بدهند، و در آن 25 سال مردم حق حکومت را به ایشان ندادند. از این رو آن حضرت حق نداشت در این زمینه اقدام کند! این قرائتی جدید از رفتار امیرالمومنین(علیه السلام) است که امروزه برخی شیعیان نواندیش(!) آن را مطرح میکنند. این در حالی است که طی 1300 سال علمای شیعه تلاش کردهاند که بگویند خلافت حضرت علی(علیه السلام) از سوی خدا است، و پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) به دستور خدای متعال امیرالمومنین(علیه السلام) را برای خلافت پس از خود تعیین کرد: یا ایها الرّسول بلّغ ما انزل الیک منربّک و ان لم تفعل فما بلّغت رسالته.[4] بر اساس این آیه شریفه اهمیت این مساله به حدی بود که اگر پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) این وظیفه را انجام نمی داد و جانشینی حضرت علی(علیه السلام) را به جای خود ـ که از جانب خدای متعال مشخص شده بود ـ بیان نمی کرد، به منزله این بود که اصلارسالت الهی را تبلیغ نکرده است! چرا که رسالت الهی یک مجموعه است که جزء اخیر آن، اعلام ولایت و خلافت امیرالمومنین(علیه السلام) است. از این رو بدون آن، سایر تلاشها نیز ثمری نخواهد داد و از بین خواهد رفت. آنچه در این میان مهم است و علمای شیعه قرنها بر آن تاکید کردهاند، این است که امر خلافت و ولایت و رهبری امت اسلامی با «انتصاب» خدای متعال انجام میپذیرد و «انتخاب» مردم در آن نقشی ندارد. نصب و اذن الهی، تنها ملاک مشروعیت حاکم در طول 1300 سال گذشته، اختلاف اصلی و اساسی شیعه و اهل سنّت، بر سر «انتصابی» یا «انتخابی» بودن مساله امامت و رهبری بوده است. البته اختلافات جزئی دیگری نیز در برخی مسایل فقهی و سایر مسایل داریم، ولی مساله اصلی که شیعه را از سایر طوایف مسلمانان جدا میکند و مشخصه شیعه بودن است، این است که شیعیان خلافت حضرت علی(علیه السلام) ، و به طور کلی مساله «امامت» را به «نصب» و تعیین خدای متعال میدانند.
آن گاه امروزه کسانی نام خود را شیعه گذاشتهاند و به نام دفاع از تشیع میگویند: حضرت علی(علیه السلام) طی آن 25 سال هیچ حقی در مورد خلافت نداشت! حق حکومت از آن مردم است و مردم این حق را به هرکس که خود بخواهند واگذار میکنند! پیغمبر(صلی الله علیه وآله) هم که حاکم شد چون مردم به او حق داده بودند، و گرنه ایشان فقط پیامبر بود و حق حکومت کردن نداشت!
آری، با وجود این که خداوند در قرآن میفرماید: النّبی اولی بالمومنین من انفسهم،[5] این کج اندیشان میگویند، اگر مردم حکومت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را هم قبول نمیکردند پیغمبر(صلی الله علیه وآله) حق نداشت بر آنها حکومت کند! و مساله در مورد حضرت علی(علیه السلام) نیز بر همین منوال است! پیغمبر(صلی الله علیه وآله) حضرت علی(علیه السلام) را برای خلافت معرفی کرد، ولی چون مردم رای ندادند و قبول نکردند، حضرت علی(علیه السلام) نمیتوانست خلیفه باشد. در نگاه اینان، این امر نظیر انتخابات ریاست جمهوری در حال حاضر است. فرض کنید که امام(رحمه الله) یا مقام معظم رهبری ـ مدّ ظله العالی ـ شایستگی کسی را برای ریاست جمهوری تایید کنند؛ اما اگر مردم به آن شخص رای ندهند رئیس جمهور نمیشود. پیغمبر(صلی الله علیه وآله) نیز، بلاتشبیه، اشارهای کردند که خوب است علی(علیه السلام) را بعد از من انتخاب کنید؛ اما چون مردم این مساله را قبول نکردند، از این رو امیرالمومنین(علیه السلام) حق خلافت نداشت و راهی جز این نبود که حکومت خلفا را بپذیرد و به رای اکثریت تمکین کند! این اقتضای اصل «حاکمیت انسان بر سرنوشت خویش» است! این شبهه را که با رنگ و آب «علمی» مطرح میشود، به راستی باید از شبهههای شیطانی این روزگار دانست. شیطان بعد از چندین هزار سال تجربه در فریفتن انسان، استادی را به نهایت رسانده است و در قالب قرائت جدید از دین به دوستان خود چنین القا میکند که علی(علیه السلام) در ابتدا اصلا حق حکومت نداشت و تنها آن گاه حق پیدا کرد که مردم با او بیعت کردند!