از نور تا نور
گفتگو با دکتر غلامحسین دینانی - کریم فیضی
شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
روزنامه اطلاعات
در ادامه آیهالکرسی میخوانیم: «اللهُ ولیُ الذین آمنُوا یُخرجُهُم من الظُلُمات الی النُور…» (بقره، ۲۵۶) در این آیه باز صحبت از «الله» است و توحید جریان دارد، با این تعبیر که خداوند «ولی» اهل ایمان است و آنها را از تاریکی به سوی نور خارج میکند.
کلمه «ولی» بهرغم کثرت استعمالش، به درستی برای اشخاص فهمیده نشده است. به لحاظ اشتقاق، کلمه «ولی» از ریشه ولی، یلی و تلو است، به معنای همراه بودن، وصل و اتصال. «تلو شئ»؛ یعنی وصل شئ، نه به معنای دنبال، به معنای پیرو. این معنای لغوی این کلمه؛ اما «ولی» در اصطلاح به کسی گفته میشود که از عالم ماده و طبیعت آغاز کند و بهتدریج و تدرج بالا برود، نه از شرق به غرب برود و نه از غرب به شرق. در ولی و ولایت، صحبت از کرات ارضی و سماوی نیست. در این مبحث، کره مریخ بالا نیست. ما مجبوریم «علوّ» واقعی را با مثال بیان کنیم تا بهتر فهمیده شود، چون مسائل با مثال بهتر فهم میشود.
به عنوان مثال، از حس به عقل رفتن، علو است. از حس به خیال و از خیال به وهم (چون وهم هم علو محسوب میشود چون در وهم مقداری درک معانی جزئیه هست که نشان میدهد وهم از خیال بالاتر است) و به همین ترتیب، رفتن از وهم به عقل هم از مصادیق «علوّ» است. پس ما از حس به خیال میرویم و وهم را درمینوردیم و به عقل میرسیم. این حرکت که رفتن از محسوس به معقول است، علو واقعی است، هرچند که جغرافیایی نیست و جهت ندارد. بالاتر بودن عقل، دلیلش وجودی است.
در «ولی» و «ولایت» هم استعلایی هست که طبیعت را درمینوردد.
«ولی» کسی است که از طبیعت شروع میکند و به بالا میرود، با همین معنایی که عرض کردم، بالا میرود؛ یعنی از حس به عقل و از عقل به عقلتر میرود؛ چون عقل مراتب دارد. به همین دلیل، عقل الهی و نبوی با عقل سیاسی فرق دارد. پس «ولی» کسی است که از عقل به عقلتر و از آنجا به عقل کل میرود. حالا اگر کسی به عقل، عشق را هم اضافه کند، حرفی نیست. عقل در بعضی ساحتهایش با عشق آمیخته میشود. البته عشق مجرد و بدون عقل را من نمیفهمم. این چیزی است که عشاق باید توضیح دهند.
مقصود اینکه چیزهایی هست که عقل را در سیر به مراتب بالا یاری میکند و این سیر تا وصول به عقل کل ادامه دارد.
بله، ادامه دارد تا وصول به عقل کل که خداوند متعال است. عقل تا آنجا که به حق تعالی واصل شود، میتواند ادامه طریق بدهد. این سیر از طبیعت و هیولا و ماده تا رسیدن به کاملترین مرتبه کمال را که اتصال به حق تعالی است، «ولایت» میگویند. بازگشت از حق به خلق را «نبوت» میگویند و بازگشت از خلق به حق را «ولایت».
آیه میفرماید: «اللهُ ولیُ الذین آمنوا…».
تردیدی نیست که «ولی» واقعی خود خداست، چون خدا خودش به خودش رسیده است. واصلتر از خداوند به خودش چیزی و کسی نیست. به همین قیاس، هر کسی که به رسیدن خدا برسد، او «ولی» است و «ولی» میشود. پس هر کجا «ولی» هست، در پرتو ولایت حق، ولی است. دیگران، فقط و فقط در پرتو نور حق تعالی «ولی» میشوند. خدا ولی است؛ اما «ولی» هر کسی نیست. او «ولی» کسانی است که اهل ایمان واقعی باشند. ایمان به ولی واقعی، موجب ولایت و ولی شدن میشود. اولیا کسانیاند که مؤمن واقعی به حق تعالی هستند. میتوان گفت: هرکدام از آنان هم به مرتبه خودشان ولی هستند.
طبق بیان قرآن اهل ولایت، با نور خدا از تاریکیها خارج میشود و به سوی نور حرکت میکنند.
کسانی که در پرتو ولایت حق تعالی «ولی» میشوند، خصلتشان این است که به مجرد وصول و نیل به ولایت، از ظلمت بیرون رانده میشوند. کثرت و طبیعت و ماده، علیالاطلاق ظلمت است و اهل ایمان از این مقولات خارجند. چرا ماده تاریک و ظلمت است؟ چون در آن چیزی را نمیبینیم و کسی هم در آن، چیزی را نمیبیند و به چیزی نمیرسد. در ظلمت، شما هرچه دست تکان بدهید، اتفاقی نمیافتد و دست هیچکس به جایی نمیرسد.
به عبارت سادهتر: ماده در غیبت است و خود غیبت.
در ظلمت چیزی حاضر نیست از جمله ماده. اصلاً ملاک ظلمت، غیبت است که حضور نداشتن است. در عالم ماده هیچ چیز حضور ندارد. همه چیز از همه غایب است. چیزی برای چیزی حاضر نیست. کاغذی که در دست شماست، برای دستتان حاضر نیست؛ یعنی خودش برای خودش حضور ندارد. همه چیز از اتمها و ریز اتمها تشکیل شده است، اما هیچ اتمی برای اتم دیگر حاضر نیست. در طبیعت، هیچ جزئی از طبیعت برای جزء دیگر حاضر نیست.
البته متصلند. اتصالشان را میدانیم.
حضور یعنی در بر دارنده، ظلمت هم یعنی غیبت. زبان حال هر جزئی از اجزای طبیعت به جزء دیگر این است که: من تو نیستم. همه به هم میگویند: من غیر از تو هستم و تو نیستم. حکیم سبزواری میگوید: زبان حال عالم ماده این است که «این احدهما من الآخر». هر کدام میگوید: من تو نیستم. پس طبیعتدار تفرقه و غیبت است و غیبت، چیزی غیر از ظلمت نیست. حال اگر کسی به ولایت حق تعالی برسد که وحدت محض است، آنجا دیگر تفرقه نخواهد دید و چیزی جز نور محض نخواهد یافت. طبیعتاً چنین انسانی از ظلمت عالم ماده خارج میشود و به سوی نور که وحدت حق تعالی است، حرکت میکند و پیش میرود. این خارج شدن یا «اخراج» را هم خدا انجام میدهد، چون ماده خودش نمیتواند حرکت کند و برود.
البته در آیه صحبت از این نیست که خدا ماده را میبرد، بلکه صحبت از بردن انسان مؤمن است که هم مادی است، هم مجرد.
درست است. یکی از مبانی مسلم ما در باب انسان این است که انسان هم ظلمانی است، هم نورانی. خداوند انسان را با نورانیت خودش حرکت میدهد و به خودش متصل میکند. خداوند ماده را نمیبرد. ماده همیشه ماده است؛ اما انسانی که مادی و معنوی است، جنبه معنویاش به دست خدا نورانی میشود و از ظلمات به سوی نور میرود و خدا او را میبرد.
شما بارها از حکیم سهروردی به عنوان کسی که در «حکمهالاشراق» جایی برای فلسفه نور باز کرده و به جای وجود، از نور حرف زده است، تمجید کردهاید. البته در حکمت خسروانی، در ایران پیش از اسلام، شاهد این مقولات هستیم. قرآن کریم از خداوند به عنوان کسی نام میبرد که خارجکننده از ظلمت به نور است: «یخرجهم من الظلمات الی النور». نور را اندکی باید مورد تأمل قرار داد.
نور بدیهیترین چیز ممکن در عالم است. اگر نور نباشد، چیزی نیست. نور را اگر به منطق ببریم، دارای تعریفی است و اگر هم نبریم، لمسش میکنیم و در آن غوطهوریم و اصلاً درک ما نور است. در تعریف نور گفتهاند: «الظاهر بذاته المُظهر لغیره». نور چیزی است که به حسب ذات ظاهر است و با چیز دیگر ظاهر نمیشود و نهتنها خودش ظاهر است، بلکه هر غیری را هم ظاهر میکند. ظاهر بالذات است و غیر را هم ظاهر میسازد.
نور غیر را هم منوّر میکند. حالا همین نور، در کلام سهروردی مأخوذ از حکمت خسروانی، تبدیل به مبنای وجود میشود.
در قرآن کریم با کلمه «وجود» روبرو نمیشویم. وجود را در یونان باستان، ارسطو و فیلسوفان قبل از او مطرح کردند. هرچه در مورد وجود بگویید، در مورد نور هم صادق است. ایرانیها میگویند «نور»، یونانیها میگویند «وجود». سهروردی با اصالت دادن به نور خواسته است بگوید که ما ایرانیها فلسفه داشتهایم و فلسفهمان از فلسفه وجودی یونانیها بهتر بوده است.
سهروردی یک گام جلوتر میگذارد و از «نورالانوار» صحبت میکند که نور اشد است.
از همینجا میفهمیم که تشکیک در نور است. اتفاقاً حالا که به مفهوم «نورالانوار» فکر میکنم، میبینم که تشکیک حتماً و قطعاً از نور گرفته شده است، وگرنه ما معنای تشکیک وجود را نمیفهمیدیم.