نویسنده: میر عماد اشراقی
ریشههای سکولاریسم در کشورهای اسلامی
سکولاریسم که به مفهوم عرفی شدن و مستلزم جدا انگاری دین از سیاست و دنیاست از آنجا شروع شد که اندیشه وران غربی دریافتند که مسیحیت توانایی آن را ندارد در همه عرصههای زندگی انسان ایفای نقش نماید و بر این اساس، حوزه دین صرفاً باید محدود به زندگی فردی انسان و رابطه او با خدا باشد. احکام و قوانین مربوط به مسیحیت نمی توانست مسائل و مشکلات جامعه را متناسب با مقتضیات زمانی حل نماید و از اداره امور اجتماع و پاسخگویی به نیازهای جدید بشر ناتوان بود و این بهانهای شد تا مسئله جدایی دین از سیاست مطرح گردد.
این تفکر از دو جهت قابل توجیه است: از نظر نارسایی مفاهیم و معارف عرضه شده توسط مسیحیت که بعضاً غیر معقول و احیاناً موهن به مقام خداوند و نیز در تعارض با کرامت انسانی است، و از جهت رفتار غیر انسانی کلیسا در دوره حاکمیت خود بر مردم.
سکولاریسم با استفاده از شرایط پیش آمده ابتدا مسیحیت زدایی نمود و به تدریج با هر گونه حضور دین در صحنه اجتماع به مقابله برخاست؛ دینی که به زعم آنان دورانش به سر آمده و اینک باید از مسند خویش به زیر کشیده شود و نظاره گر اداره عقلانی جامعه که برخاسته از خرد جمعی است باشد.
در حقیقت این رهبران دینی غرب بودند که با ایجاد اختناق و استبداد کلیسایی در ذهنیت جامعه غربی چنین القا نمودند که گویا میان دین و ایمان به خدا از یک سو و استبداد و سلب حقوق سیاسی مردم از سوی دیگر رابطه وجود دارد. بزرگ ترین ضربهها بر پیکر دین در غرب از همین ناحیه وارد شد که با اوج گیری استبداد متکی به حکومت کلیسا، حاکمان چنین پنداشتند که مردم در قبال حکومت فقط تکلیف دارند و نه حق. در این هنگام بود که سکولاریسم متولد گردید.
البته دین آن گاه که توانایی پاسخگویی به امور اجتماعی و سیاسی را در هر دو بعد نظری و عملی نداشته باشد فرجامی جز این نخواهد داشت و این ناشی از تحریفات و تغییراتی است که در اصول و احکام دینی آیین مسیحیت در طول تاریخ رخ داده است.
نظریه پردازان سکولار از دیدگاه ما در نحوه حل مشکلات خویش تخطئه نمی شوند، اما این اقدام در غرب پایان کار نبود؛ از آن پس سیاستمداران استعمارگر رژیمهای کاپیتالیستی از یک سو و سردمداران نظامهای سوسیالیستی از سوی دیگر، با وجود همه تضادهایی که میان آنان حاکم بود در یک جبهه که همان جبهه «دین ستیزی» بویژه نسبت به اسلام بود، متحد گشتند. استعمارگران غربی تز جدایی دین از سیاست را با هدف از بین بردن اقتدار و عظمت دین و نفوذ در کشورهای اسلامی، تحت پوششهای مختلفی از قبیل قداست و نزاهت دین و عدم سنخیت آن با سیاست که چیزی جز شیطنت و حق نیست، ترویج نمودند.
مارکسیستها هم اساساً دین را افیون جامعه معرفی کردند که ساخته و پرداخته حاکمان و جباران و توجیه کننده عملکرد آنان بوده است. القای چنین ذهنیتی در جوامع اسلامی تا آنجا پیش رفت که رفته رفته نوعی مرزبندی میان دینداران و سیاستمداران ایجاد گردید و این باور به وجود آمد که دیندار، سیاستمدار و سیاستمدار، دیندار نخواهد بود.
وضعیت رفتار و عمل سیاستمداران نیز به این ذهنیت دامن زد و حتی امر بر عالمان دین نیز مشتبه گشت. وقتی شعار جدایی دین از سیاست جا افتاد و فقاهت در منطق نا آگاهان غرق شدن در احکام فردی و عبادی شد قهراً فقیه هم مجاز نبود که از این دایره و حصار بیرون رود و در سیاست و حکومت دخالت نماید.
انقلاب اسلامی ایران خط بطلانی بود که بر این تز استعماری کشیده شد و برای اولین بار یک نظام سیاسی بر مبنای دین پا به عرصه وجود گذاشت و به خانواده نظامهای سیاسی پیوست. یک دهه از پیروزی انقلاب نگذشته بود که مکتب الحادی شده جهان غرب بار دیگر به سوی باورهای دینی روی آورد و در این میان آهنگ گرایش به اسلام شتاب گرفت. احکام و قوانین اسلامی که در طول تاریخ فراموش گشته بود توانست توسط حکومتی اسلامی، صورت عملی و اجرایی پیدا نماید ونه تنها تمام مسائل و امورات اجتماع بشری را حل و فصل کند بلکه مشکلات و بحرانهای جدیدی را که جوامع غربی با آن روبه رو شده بودند ریشه کنی کرده و جامعه ای ایده آل و آرمانی ایجاد نماید که در آن نیازها و خواستههای تمام مردم متناسب با مقتضیات زمانی و مکانی در نظر گرفته شده و به آنها پاسخ داده شود.
غرب زیرک و مغرور که ضربه سهمگینی از انقلاب اسلامی خورده بود به خوبی میدانست که تنها راه مهار قدرت انقلاب از صحنه خارج نمودن دین است و این مهم نیز تنها از راه تلقین تقابل میان دین و سیاست میسر است. در داخل نیز برخی دانسته یا ندانسته دقیقاً به همان سمتی حرکت کردند که خواسته و مطلوب دشمن شکست خورده دیروز بود. امروز نیز در پایگاههای فرهنگی کشور کسانی هستند که از آن تفکر تاثیر پذیرفتهاند.
امروزه گرچه نمی توان سکولاریسم را یک پدیده استعماری در جهان اسلام به حساب آورد اما این اندیشه ارتجاعی برگردانی از همان تز استعماری است که با چهره و سیمایی دیگر بازگشته و در صدد تغییر مسیر اندیشه ناب و پویای اسلامی به سوی دوران مظلومیت و محجوریت دین میباشد.
در قرن حاضر از میان نویسندگان اهل سنت دکتر علی عبدالرّزاق اولین کسی بود که به تفصیل به موضوع جدایی دین از سیاست پرداخت و در کتاب خود به نام الاسلام و اصول الحکم که در سال 1925 میلادی منتشر شد مدعی گشت که در قرآن هیچ دلیل یا شبه دلیلی بر حکومت و سیاست اقامه نشده است! همین دیدگاه اخیراً از سوی برخی از حوزویان و دانشگاهیان شیعی نیز مورد تایید قرار گرفته است. سکولاریسم مدعی است که جامعه دینی به معنای داشتن انسانهای دیندار نه جامعه ای با نهادها و وظایف و کارکردهای دینی معین میتواند وجود داشته باشد. اما سیر تاریخی آن نشان از نوعی برخورد کینه توزانه با دین دارد که از دین گریزی شروع و به دین زدایی انجامیده است. وجه افراطی سکولاریسم را امروزه میتوان به صورت دین ستیزی در گفتار و رفتار طرفداران آن سراغ گرفت.