نویسنده: دکتر عبدالله نصری
مروری بر نظریات در دین شناسی معاصر(3)
در ادامه مباحث دین شناسی و فلسفه دین بحثی دیگر با عنوان انتظار بشر از دین که برگرفته از کتابی با همین نام از دکتر عبدالله نصری است تقدیم میگردد. بحث انتظار از دین یکی از مباحثی است که در تعریف دین و فلسفه آن کاربرد بسیار دارد. اینک این مطلب را با هم از نظر میگذرانیم.
بحث برسر این است که ما چه انتظاری از دین داریم. چرا به دین خاصی رجوع میکنیم؟ پاسخ چه پرسشهایی را باید از دین سراغ گرفت؟ آیا پاسخ پرسشهایی را که از جای دیگر نمی توان به دست آورد باید با رجوع به دین به دست آورد؟ چه لزومی دارد که دین به پرسشهای ما پاسخ بدهد؟ آیا بشر برای همه خواسته هایش باید از دین کمک بگیرد؟ آیا برای پاسخ به هر سوالی باید به دین رجوع کرد؟ یا اینکه دین در قلمرو محدودی از حیات بشر و پرسشهای وی دخالت میکند و پاسخ به بسیاری از پرسشها و خواستهها را باید از بیرون دین سراغ گرفت؟
متفکران از زوایای گوناگون به بررسی پرسشهای فوق پرداختهاند. فیلسوفان، روان شناسان و جامعه شناسان هر یک انتظار خاصی از دین را مطرح کردهاند. برخی از متفکران انتظار بشر از دین را پاسخگویی به سوال از هدف آفرینش و فلسفه زندگی میدانند. میدانیم که سوال از فلسفه آفرینش، ریشه در ذات آدمی دارد یعنی از اعماق وجود انسان و فطرت وی ریشه میگیرد و کسی که به آن بی توجه باشد در حقیقت به خود بی توجه است. انسان به دین رجوع میکند تا پاسخی برای این سوالات خود پیدا کند، با رجوع به دین هم سوال از فلسفه خلقت پاسخ پیدا میکند و هم سوال از هدف زندگی. ما به دین رجوع میکنیم تا برای زیستن خود دلیل منطقی پیدا کنیم و برای زندگی خود معنایی عمیق بیابیم.
دیدگاهها
دیدگاه روان شناسان
روان شناسان انتظار بشر از دین را برقراری آرامش روحی میدانند. مشکلات و مصایب زندگی از جمله اموری است که بشر همواره با آن روبروست. پذیرش دین موجب رفع اضطرابها و نگرانیها و مهار آنها میشود. فروید که تحلیلهای خاصی در باب دین دارد، رجوع انسان به دین را دارای آثار زیر میداند:
1- دربند نمودن نیروهای سرکش و نافرمان طبیعت
2- برقراری تفاهم و سلوک و خوشبینی میان انسان و سرنوشت اندوهبار وی.
3- جبران رنجها و محرومیتها و ناراحتیهای حاصله از زندگی.[1]
بشر با رجوع به دین از یکسو در برابر نابسامانیها و خطرات ناشی از طبیعت و سرنوشت بیمه میشود و از سوی دیگر ایمان مانع از آن میشود تا فسادهای حاصل از تمدن و زندگی آرامش روح او را برهم زند.
یونگ هم معتقد است که دین به انسان آرامش میبخشد. دین به وجود انسان معنا میبخشد، و راههای تحمل مشکلات را به انسان میآموزد.[2]
ویلیام جیمز هم معتقد است که انسان با رجوع به دین، آرامش و سرور خاصی پیدا میکند. رجوع به دین موجب ایجاد شور و هیجان در انسان میشود که تیرگیها و مصیبتهای زندگی را از میان میبرد. قدرتی که دین برای تحمل مصایب به انسان میدهد، هرگز از عهده اخلاق بر نمیآید، زیرا شور و حرارتی که با اعتقاد به دین در انسان حاصل میشود هرگز از عهده اخلاق بر نمیآید.[3]
برخی از متفکران نیز رجوع انسان به دین را جهت حل معمای مرگ دانستهاند. دین با ارائه آموزههای خود، هم پاسخی برای معمای مرگ ارائه میدهد، و هم ترس از آن را کنترل میکند. در دین مرگ به عنوان پلی برای عبور از عالمی به عالم دیگر و خروج از یک حیات و ورود به حیاتی دیگر مطرح میشود. از نظر دین، انسان نمیمیرد تا معدوم شود، بلکه میمیرد تا نتیجه انتخابهای خود را ببیند. دین با آموزه عدل الهی در انسان این اعتقاد را ایجاد میکند که اگر انسان در این عالم عادلانه عمل کند، مرگ برای او هراس نخواهد داشت. انسان دیندار خدا را حکیم میداند و از آنجا که از حکیم فعل عبث بیهوده سر نمیزند، لذا خداوند انسان را نیافریده تا چند صباحی زندگی کند و سرانجام رهسپار دیار نیستی شود. خدای حکیم را نمیتوان چونان کوزهگری تصور کرد که کوزههایی را بسازد و سپس آنها را بر زمین بزند و متلاشی کند. در واقع هر اندازه که اندیشه مرگ برای یک فرد بی دین اندیشه ای منفی و بازدارنده است و موجب بدبینی و پوچی میشود، برای انسان دیندار اندیشهای مثبت و سازنده است.
برخی از متفکران نیز انتظار بشر از دین را از میان بردن دغدغه خاطر و پرکردن خلاوجودی انسان میدانند. از نظر این متفکران انسان موجودی است که دغدغه خاطر دارد، یعنی از اعماق وجودش فریادی میشنود که به او میگوید: این جهان برای تو تنگ است و محدود، و روح بینهایت جوی تو را مقتضیات جهان مادی نمیتواند ارضاء کند. انسان همواره احساس میکند که این جهان و هر چه در آن است برای او کم و ناچیزند و نمیتواند تشنگی درونی او را سیراب کند. در واقع آنچه که انسان را رنج میدهد و او را به خلوت دل خویش فرومی برد خلا وجودی اوست. خلایی که بر اثر آن انسان، جهان و آنچه را که در آن است کم و ناچیز مییابد. مال و جاه، علم و ثروت و زیبایی جویی نمی توانند تنهایی و خلاوجودی انسان را پرکند. اما دین با طرح مسئله خدا پاسخگوی تنهایی و دغدغههای وجودی انسان است. تنها خداست که میتواند تشنگی روح بی نهایت جوی آدمی را که از بی تفاهمیها و جداییها نالان است سیراب سازد. تنها خداست که میتواند غم و اندوه تنهایی آدمی را برطرف سازد. تنها خداست که میتواند درد زندانی بودن آدمی را در جهان توجیه کند و او را از این خاکدان به سوی عالم بالا بکشاند.
دیدگاه جامعه شناسان
ماکس وبر معتقد است که دین جهان را برای بشر درک پذیر میسازد. ماکس وبر طرفدار عقلانیت در قلمرو دین است و آن را به معنای حذف جنبههای جادویی دین و رفع تناقضها و ابهامهایی میداند که دین به عنوان راه رستگاری ارائه میدهد. بشر با رخدادهایی چون مرگ، خواب و بلاهای طبیعی روبرو میشود که او را به سردرگمی میکشاند، و دین این امور شگفت انگیز را برای بشر توجیه پذیر میسازد. ینیگر J.M. Yinger معتقد است که بشر برای زندگی خود به یک سلسله ارزشهای فراگیر نیاز دارد. ارزشهایی که باید برای مسائل غایی حیات بویژه معمای مرگ پاسخهایی را فراهم سازد. به علاوه این ارزشها باید مشکلاتی چون ناکامی، مصیبت و رنج و سرخوردگی را برای بشر توجیه نماید و در این میان فقط دین است که عهده دار پاسخگویی به این مسائل است. از نظر وی دین «کوششی است برای تبیین چیزهایی که به صورت دیگری نمیتوان آن را تبیین کرد. اتکاء بر یک قدرت معنوی، در شرایطی که از قدرتهای دیگر کاری برای انسان ساخته نباشد؛ دستیابی به آرامش و وقار در برابر بداقبالی و رنج، زمانی که از کوششهای دیگر برای از بین بردن بدبختی و رنج طرفی برنبسته باشیم.»[4] از نظر ینیگر انتظار ما از دین پاسخگویی به اموری است که به صورت دیگر یا با وسایل دیگر نمیتوان با آنها برخورد کرد.
کلیفورد گریتس C.gerits معتقد است که دین، جهان و انسان را معنادار میسازد. انسان نمی تواند جهانی را بپذیرد که هرج و مرج آمیز و مبتنی بر تصادف باشد. بشر از این جهت به دین رجوع میکند که:
1- وی را از سردرگمی نجات میدهد.
2- تجربه رنج را برای بشر تحمل پذیر میسازد. تجربه رنج نظر انسانها را درباره نظم و معنی داری جهان مختل میسازد و دین با تفسیر رنج آن را نه حذف که تحمل پذیر میسازد. دین هم از نظر عقلی و هم از نظر عاطفی رنج را برای بشر قابل پذیرش میسازد.
3- شرور موجود در عالم یکی از مشکلات بشر است. بشر از شرور بسیار، از جمله نابرابری و بی عدالتی در عالم رنج میبرد و دین این امور را برای بشر معنادار میسازد. برای مثال دین به انسان میگوید که اگر در این جهان دچار بیعدالتی شود، در جهان دیگر از عدالت برخوردار خواهد شد. پیتر برگر P.Berger معتقد است که دین با معنا دادن به جهان نظم اجتماعی را ممکن میسازد. تجربه اموری چون مرگ برای نظم اجتماعی امری جدی است. مفاهیم مذهبی ساختار موجه نمایی دارند. دین اموری چون مرگ، جنگ و شورش اجتماعی، بلاهای طبیعی، رنج و سایر شرور را با توجیههای خود برای بشر معنادار میسازد. از نظر پیتربرگر بشر ذاتا نیاز دارد که جهان را معنادار سازد و این امر مجزا از شرایط اجتماعی است. و رجوع به دین نیز برای معنادار ساختن جهان و شرور موجود در آن است.
دیدگاه استیس
از نظر والتر ترنس استیس هر دینی به دنبال راهی است که آدمی را به سوی سعادت و نور بکشاند. ادیان، مقصد کنونی بشر را باطل میدانند و در جستجوی مقصد دیگری هستند که «بهجت» و «سعادت» را تامین کند. راهی را که بشر برای نیل به مقصد باید طی کند، بس طولانی و صعب العبور است.
استیس با مطالعه ادیان و مذاهب گوناگون به دنبال گوهر دین است. برخی مانند بریث ویث اصول اخلاقی را گوهر ادیان دانسته اند که آدمی باید التزام به آن پیدا کند. از نظر بریث ویث دین برای اخلاقی شدن ما انسانها آمده است و انتظار ما از دین این است که ما را اخلاقی سازد. استیس معتقد است که اخلاق گوهر دین نیست، چرا که تنها با التزام به اصول اخلاقی نمی توان به بهجت و سعادت نایل شد. از نظر وی گوهر دین ، عرفان است. «گوهر دین، اخلاق نیست، بلکه عرفان است. و طریق قدیسان طریق عرفان است... دعوی من این است که کل دین نهایتا عرفانی است یا از جنبه عرفانی سرشت بشری ناشی میشود. بنابراین، همه متدینین کما بیش عارفند.»[5] استیس عباراتی را از کتابهای مختلف عرفان و مذهب نقل میکند تا نشان دهد که در همه آنها تجربه عرفانی اصل است و در این تجربه آدمی از زمان و مکان فراتر میرود. این تجربه فراتر از عقل جزیی است و آدمی با برخورداری از آن اتصال با مبدا متعال پیدا میکند و همه چیز برای او یگانه میشود. در این تجربیات، آرامشی که فراتر از هر فهمی است نصیب آدمی میشود. دراین حال حجاب تخیل دریده میشود و نفس با برهمن یا متعال اتحاد بیواسطه پیدا میکند.
«دین تجربه عرفانی متضمن آن است که موجودی که در عالم خارج واقعیت دارد، یک عقل، یک شخص، یعنی خدا هست که خالق عالم است.»[6]
از نظر استیس تجربه عرفانی فقط مختص به عرفا و شاعران بزرگ نیست، چرا که «همه انسانها، یا دست کم همه انسانهای بااحساس تا حدودی عارفند. درست همان طور که جنبهای عقلانی در طبع آدمی هست، جنبهای عرفانی هم در آن هست.»[7]
همه انسانها از نوعی احساسات دینی برخوردارند که میتواند آنها را به «مواجید عرفانی تمام عیار عارفان بزرگ» برساند. به بیانی میتوان گفت که از نظر استیس انتظار بشر از دین این است که به او مواجید عرفانی میدهد. یعنی بشر برای نیل به تجربیات عرفانی باید به دین رجوع کند. استیس به صدق و کذب آموزههای ادیان توجه چندانی ندارد. اصول عقاید و آموزههای ادیان بزرگ میتوانند خرافی هم باشند، ولی اگر شهود الهی را در انسانها برانگیزند با ارزش تلقی میشوند. از همین جاست که وی برای اسطورههای مذاهب که موجب برانگیختن احساسات عرفانی آدمی میشود ارزش قایل است و حتی آنها را با ارزشتر از آموزههای ادیان تلقی میکند. در واقع استیس با محور قرار دادن مواجید عرفانی که مشترک میان همه آنهاست به پلورالیسم دینی اعتقاد پیدا میکند و بدون توجه به حق و باطل بودن آموزههای ادیان تلاش میکند تا وحدتی را میان همه آنها برقرار سازد. با این بیان دیگر لزومی ندارد که انسان به دینی خاص التزام پیدا کند، بلکه همان فطرت دینی انسان کافی است و دیگر اعتقاد یا مخالفت با آموزههای مختلف ادیان لزومی ندارد.
«و اگر این نظریه در باب دین که طرح کلی اش را دادم، پذیرفته شود، لا اقل میباید باعث شود که کسانی از ما که نمی توانند جایگاهی در هیچ دین اسمی بیابند، جنبه دینی فطرت انسان را، هم در خودشان و هم در دیگران فهم کنند و به نقش و توجیه اصول عقاید دینی برای کسانی که همچنان میتوانند بدانها پای بند باشند، پی ببرند، اصول عقایدی که افراد ساده لوح به آنها سخت چسبیده اند و خود آنان، یعنی آنها که فرهیختهترند، چه بسا بسیار عجولانه محکوم کردهاند.»[8]
دیدگاه استیس مورد توجه برخی از فرزانگان جامعه ما قرار گرفته است، که از این میان باید به آراء آقای ملکیان اشاره کرد. ایشان دین را مجموعه تعالیم و احکامی میداند که منشا الهی دارد، خواه وحیانی باشد و خواه عرفانی. با این تعریف علاوه بر اسلام و مسیحیت و یهود باید آیینهایی چون بودا و تائو و شینتو را نیز دین تلقی کرد.
«مراد من از «دین»، در جوابهایی که به سوالات شما میدهم، مجموعه تعالیم و احکامی است که، بنا بر ادعای آورنده آن احکام و تعالیم و پیروان او، حاصل ذهن بشر نیست، بلکه، برعکس، دارای منشا الهی است، خواه وحیانی باشد (مانند اسلام) و خواه عرفانی (مانند آیین بودا)...اگر دین را به این معنا اخذ کنیم ادیان بزرگ روزگار ما عبارتند از: اسلام، مسیحیت، دین یهود، آیین هندو، آیین بودا، آیین تائو، شینتو، و زرتشتی گری، و میتوان گفت که در این سوال و جوابها بیشتر به این هشت دین ناظریم.»[9]
آقای ملکیان انتظار بشر از دین را معنادهی به دردها و رنجهای بشری میداند. توضیح آنکه ما انسانها همواره در دوران مختلف زندگی خود با رنجها و دردهای جسمی و روحی و فردی و اجتماعی مختلفی روبرو هستیم. برای مثال انسان جاودان و اندیشه مرگ او را به رنج میکشاند. انسان زیاده طلب است، اما محدودیتهایی که او را در برگرفته سد راه این خواسته اوست. این دردها و رنجها نه مختص انسانهای امروزی که مربوط به انسانهای گذشته بوده و در آینده نیز وجود خواهد داشت. و بشر نمی تواند علل و موجبات آنها را از میان ببرد. درست است که آدمی نمی تواند رنجهای خود را از میان ببرد، اما میتواند آنها را تحمل پذیر سازد. انتظار ما از دین در واقع این است که به درد و رنجهای ما معنا بدهد و با معنا دادن به آنها وضع حال ما را مطلوب سازد.
«انتظار ما انسانها از دین این است که دین به درد و رنجهای ما و به تعبیری عامتر به زندگی ما، معنا بدهد. با معنا دادن به درد و رنجهای ما، ما را از آنها، به تعبیری، برهاند و به اوضاع و احوالی مطلوب برساند. از این رو بجاست که اگر مدعی شویم که انتظار آدمیان از دین این است که آنان را از وضع و حال نامطلوب به وضع و حال مفقود برساند، از این راه که به زندگی معنا ببخشد و عدم مطلوبیت آن را بزداید.»[10]
این نظریه احکام و تعالیم موجود در ادیان الهی را زاید و بیهوده نمیداند، چرا که ادیان با پاسخ به پرسشهایی چون از کجا آمدهایم؟ به کجا میرویم؟ چه باید بکنیم و چه باید بشویم؟ زمینه پاسخگویی به معنای زندگی و تحمل درد و رنجهای حیات را فراهم میآورند، برای مثال نظریه تناسخ در ادیان هندی به توجیه نابرابریهای میان انسانها میپردازد و رنجهای آنها را کاهش میدهد.
«اگر انتظار بشر از دین این است که به زندگی معنا دهد، بسیاری از احکام و تعالیم موجود در کتب مقدس ادیان مختلف زاید و بیهوده است، چرا که به معنا دادن به زندگی ربطی ندارد؛ زیرا درست است که ادیان به پرسشهایی از قبیل ما از کجا آمدهایم؟ به کجا خواهیم رفت؟ درکجاییم؟ درفاصله میان زایش و مرگ چه باید بکنیم و چه باید بشویم هم میپردازند، اما میتوان گفت که همه این قبیل مسایل هم تمهید مقدمه میکنند برای جواب آن مسئله عظیم معنای زندگی و درد و رنج.» [11]
ایشان در پاسخ به این سوال که آیا دین برای سعادت دنیوی آمده یا برای سعادت اخروی، در ابتدا به تعریف سعادت میپردازد. از نظر ایشان سعادت را باید به «بهترین اوضاع و احوال ممکن» تعریف کرد. با این بیان مراد از سعادت دنیوی بهترین اوضاع و احوال ممکن است که قبل از مرگ نصیب انسان میشود و مقصود از سعادت اخروی نیز بهترین اوضاع و احوال ممکن است که پس از مرگ برای انسان واقع میشود. سعادت دنیوی را هم به سعادت مادی و معنوی میتوان تقسیم کرد. سعادت دنیوی همان چیزی است که امروزه سطح بالای زندگی یا رفاه عمومی تعبیر میشود. از نظر وی ایشان برای تامین رفاه بشر و بالابردن سطح زندگی نیامده است.«با توجه به این معنای جدید تغییر «سطح زندگی» میتوان گفت که دین، اساساً، برای هرچه بالاتر بردن سطح زندگی نیامده است و شان و کارکردش، به هیچ وجه این نیست. درتمدن جدید، که تمدنی این جهانی است، سطح زندگی تقریبا تنها معیاری است که در ارزیابیها بجد گرفته میشود و بدان اهتمام و عنایت میورزند، اما، به گمان این بنده، تمدن دینی مبنا و معنا مقصود و مراد دیگری دارد. »[12]
«هدف دین را ارتقای هرچه بیشتر سطح زندگی قلمداد کردن، درواقع یکی از آثار و نتایج کار برد دیدگاه غیر دینی و این جهانی درباب دین است، و دین را به حد نوعی آرمانگرایی یا ایدئولوژی تنزل میدهد که با آرمانگراییها و ایدئولوژیهای دنیوی درجهت وصول به هدف واحدی، که همان رفاه نوع بشر است، رقابت دارد و مسابقه میدهد. هم از این روست که بدون مبالغه، میتوان گفت که امروزه، غالباً هدف دین چیزی درحد تحقق کامل آرمانهای یک دولت - رفاه (Welfaic-Staic) تصور میشود. به نظر میرسد که همه آرمانگراییها وایدئولوژیهای غیر دینی نیک میدانند که دینی که هدفش تامین رفاه انسانها تلقی شود فلسفه وجودی خود را از دست داده است و درمواجهه با آنها، لامحاله طعم تلخ شکست را خواهد چشید.» [13]
هرچند دین برای سعادت دنیوی مادی نیامده، اما سعادت دنیوی معنوی را هدفگیری کرده است. یعنی دین به مسایلی چون عدالت، آزادی، نظم و امنیت و رضای باطنی که شامل آرامش و امید و شادی میشود عنایت نشان داده است.
سعادت اخروی که از آنها به فلاح و رستگاری و رهایی تعبیر میشود مورد تاکید ادیان است و همه آنها این خیر اعلی و عنایت قصوی را برای بشر به ارمغان آوردهاند. ایشان درجایی دیگر انتظار از دین را اخلاقی ساختن انسان دانستهاند. البته پس از آنکه انسان اخلاقی شد حالات عرفانی پیدا میکند و توفیق آن را مییابد که تجارب عرفانی به دست آورد. به بیان دیگر به التزام به اخلاق، مواجید عرفانی را به دست آورد.
خلاصه ما از دین دو انتظار داریم:
الف: از ما انسانهای متعالی و اخلاقی بسازد.
ب- ما را از یک سلسله مواجید عرفانی برخوردار سازد.
در بحث از دیدگاه جناب ملکیان باید به دو نکته توجه داشت:
1- ایشان دین را به معنای وسیع میگیرند، به طوری که شامل ادیان وحیانی و غیروحیانی میشود، درحالی که در بحث از انتظار بشر از دین باید میان آنها تمایز قایل شد. در میان ادیان وحیانی نیز اسلام که از کتاب و شریعت تحریف ناشده برخوردار است قابل مقایسه با ادیان دیگر نیست. چگونه میتوان میان ادیانی که از احکام اجتماعی چندانی برخوردار نیستند با دینی که احکام اجتماعی بسیار دارد مقایسه به عمل آورد و همه آنها را از جهت پاسخگویی به انتظار بشر از دین یکسان دانست.
2- اگر بنا باشد که از دین فقط این انتظار را داشته باشیم که رنجهای بشری را تسکین دهد، دین به حد عرفان فروکاسته خواهد داشت. دین شناسانی هم که این نکته را مطرح کردهاند، دین را به معنای وسیع آن گرفته، به گونهای که بسیاری از عرفانها را هم جزو دین تلقی کردهاند.
اکثر کسانی که امروزه بحث انتظار بشر از دین را مطرح میکنند تلاش دارند تا دین را به قلمرو حیات شخصی افراد محدود سازند. به بیان دیگر حضور اجتماعی مستقیم دین را کمرنگ سازند. بسیاری از اندیشمندان غربی که به همه ادیان یکسان مینگرند، به طوری که هم قورباغه پرستی و هم ادیان الهی را دین تلقی میکنند و دین را نیز اعتقاد به موجودات فراطبیعی و مقدس میدانند، ناگزیرند تا دین را امری فردی و مربوط به ارتباط انسان با عالم ماورای ماده تلقی کنند، اما کسانی که با اسلام روبه رو هستند چگونه میتوانند قلمرو دین را بسیار محدود سازند؟
در جامعه ما برخی از این دیدگاه دفاع میکنند که دین مربوط به امور شخصی انسانهاست و از ارتباط انسان با خدا سخن میگوید و به حل معماهای حیات و مرگ میپردازد و از آن نباید انتظار پاسخگویی به بسیاری از معضلات بشری را داشت. این اشخاص حتی حضور دین در اخلاق را نیز محدود میسازند. از نظر آنها ارزشهای اخلاقی جنبه فرادینی دارد و لازم نیست که باید و نبایدهای اخلاقی از دین گرفته شود. دین باید تضمین کننده سعادت اخروی انسانها باشد، نه سعادت دنیوی آنها. بشر باعقل جمعی خود باید به تدبیر دنیای خویش بپردازد. تدبیر امور اجتماعی بشر با عقل است نه دین. به بیان دیگر از دین نباید انتظار داشت که سیمای نظامهای مطلوب اقتصادی، سیاسی، حقوقی و فرهنگی را ترسیم کند تا چه رسد به آنکه با برنامه ریزیهای خود معضلات اجتماعی بشر را حل کند.
طرفداران این دیدگاه در مواجهه با اسلام نظریه «دین حداقلی» را مطرح کردهاند و برای آنکه بتوانند ازاین نظریه دفاع کنند ناگزیر شدهاند تا برخی از اصول و مبانی اسلامی را یا خدشه دار سازند و یا از آنها تفسیری متناسب با نظریه خود ارائه دهند. به بیان دیگر با پیش فرضهای خاصی به سراغ دین بروند که برخی از آنها عبارتند از:
- دین صامت است و معرفت دینی چون تابع معارف بشری است، دچار قبض و بسط میشود. معرفت دینی نسبی و عصری است.
- آنچه در دین اصل است، گوهر آن است نه صدف آن. تجربههای عرفانی گوهر دین است و احکام صدف آن.
- اسلام مجموعه کلام خدا و معصوم نیست، بلکه دین محصول تجربههای قدسی شخص نبی و عارفان است. به بیان دیگر دین نه کلام خدا که گزارش تجربیات دینی پیامبر و عارفان پس از اوست.
- بعثت پیامبران نه برای اصلاح و آبادانی دنیای انسانها، که برای برخوردار ساختن آنها از حیات طیبه اخروی است.
- احکام اسلامی ابدی نیست. احکام اجتماعی اسلام مربوط به زمان پیامبر بوده و اسلام فقط یک سلسله اصول و ارزشهای کلی را به عنوان اصول جاودانه ارائه داده است.
- خاتمیت به معنای بی نیاز شدن انسان از مکتب انبیاء است. «بشریت به تدریج تکامل مییابد و به تذکار انبیاء بی التفات میگردد».
- دین جامع نیست، بلکه کامل است و کمال آن نیز حداقلی میباشد.
- حضور دین در عرصههای مختلف حیات بشر موجب ایدئولوژیک، سکولار و عرفی شدن آن میشود.
روزنامه کیهان، شماره 19875 به تاریخ 9/12/89، صفحه 6