13 مهر 1394, 13:51
دو حکایت از شیخ
مرحوم شیخ العراقین فرزند شیخ نقل می کند: یک شب پدرم در حرم کربلا مشغول نماز بود. پس از آن که نمازش به پایان رسید، زنی آمد و مدتی مدید با شیخ حرف زد. وقتی آن شب می خواستیم به منزل برگردیم، پدرم به فانوس کش گفت: «از راه دیگری برود.». مدتی رفتیم تا به در منزلی رسیدیم. شیخ در زد و مردی که قهوه چی بود در را باز کرد. او تا شیخ را دید دست پاچه شد. خم شد. دست شیخ را بوسید. پرسید: «آقا چه فرمایشی دارید؟». شیخ به او گفت: «از تو می خواهم که به زنت رجوع کنی.». آن مرد که این را شنید گفت: «اطاعت می کنم و رجوع کردم.».
بعد فهمیدیم که این مرد با وجود چند فرزند، زن خود را از منزل بیرون کرده و او را طلاق داده است. آن زن که دست خود را از هر جا کوتاه دیده بود، به شیخ متوسل شده بود تا به شفاعت او اقدام کند[87].
روزی کسی خدمت شیخ زین العابدین آمد و از تنگی معاش خود شکایت کرد. شیخ به فرمود: «برو حرم مطهر ابی عبدالله، علیه السلام، و زیارت عاشورا بخوان. رزق و روزی به تو خواهد رسید. اگر نرسید نزد من بیا به تو خواهم داد.». آن شخص رفت و بعد از مدتی خدمت شیخ رسید و گفت: «در حرم مشغول خواندن زیارت عاشورا بودم که کسی آمد و وجهی به من داد و در وسعت قرار گرفتم[88].»
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان