13 مهر 1394, 13:51
فقیه تهیدست
هر چند دانشجوى کوشاى شاهرود بزودى در شمار دانشوران جاى گرفت و نزد مراجع روزگار از اعتبارى بایسته برخوردار شد ولى چرخ بخت به مراد وى نمى گذشت و نادارى او را رها نمى ساخت. بنابراین ناگزیر بارها هواى بازگشت به وطن در سر پروراند شاید گشایشى در زندگى اش پدید آید و خانواده اش از رنج تهیدستى نجات یابد ولى استاد گوهر شناس نایینى وى را از این کار بازداشت([17]). البته مرجع شیعه در این گفتار تنها نبوده بلکه همسر فداکار فقیه شاهرودى نیز در شمار بازدارندگان سید از سفر به ایران جاى داشت. او، که ارج دانش مى دانست، چون از هدف همسر گرانقدرش آگاه شد، گفت : ما با نان خشک روزگار مى گذرانیم، شما دانش را به خاطر بهبودى زندگى ما رها نکنید([18]).
بدین ترتیب ستاره تابناک قلعه آقا عبدالله همچنان به زندگى دشوار نجف ادامه داد. فرزند برومندش آن روزهاى سخت را چنین به خاطر مى آورد :
شخصى در حضور آقا وصیتنامه اى به زبان دامادش تنظیم کرد و به امضاى آقا رساند داماد، که نزدیک خانه ما مغازه داشت، پس از در گذشت پدر همسرش از آقا خواست که وصیتنامه را باطل کند ولى آقا سرباز زد.
مغازه دار براى رسیدن به مراد خویش حتى به تهدید نیز دست یازید ولى آقا تسلیم نشد. این امر بذرهاى دشمنى را در مغازه دار بارور ساخته، او را در شمار دشمنان آقا جاى داد. مدتى ادامه یافت ولى سرانجام آبها از آسیاب افتاد، مرد در کردار آقا اندیشه کرد. شیفته ایمان و پرهیزگارى وى شد و گفت : آقا، شما هر روز از بازار نسیه مى خرید و چون پول ندارید ناچار هر جنسى که به شما دهند به خانه مى برید. اجازه دهید از این پس هر روز مقدارى پول نقد به شما قرض دهم تا با دست پر به بازار رفته، کالاى خوب تهیه کنید.
از آن روز به بعد هر بامداد پنجاه فلس معادل یک تومان از او قرض کرده، جنس مى خریدیم. البته آن مغازه دار بر گفتارش پایدار نماند. چون روزگار قرض به درازا مى کشید، اندک اندک میزان وام را کاهش داد و . . . سرانجام قطع مى کرد.
ما ناچار به مغازه اى که ماست و خرما مى فروخت روى آورده، با ماست و خرماى نسیه روزگار مى گذراندیم. درست یادم هست یک بار هفته اى گذشت و ما جز نان و خرما، که ارزانترین غذا بود. نخوردیم . . . گاه اجاره بهاى منزل ماهها به تأخیر مى افتاد . . . هرگاه دشوارى از حد مى گذشت و فشارها فزونى مى یافت، آقا مى فرمود: محمد، برو زیارت عاشورا بخوان، دعا کن.
من بر بام خانه فراز آمده، زیارت عاشورا مى خواندم، در پى این دعا دو دینار مى رسید و گشایش فراوان در زندگى پدید مى آمد . . .([19]).
تنگدستى سید فقیهان شاهرود چنان بود که هر بیننده اى را تحت تأثیر قرار مى داد. روزى یکى از آشنایان به وى گفت : میرزاى نایینى و سید ابوالحسن درباره شما بى انصافى مى کنند. شما با فضل و دانشى که دارید هرگز نباید چنین تنگدست باشید.
سید محمود، که توهین به مراجع را روا نمى دانست، پاسخ داد : هیچ یک از آنها بى انصاف نیستند سید، که هر روز به دانشجویان نان مى دهد، چنان مى اندیشد که میرزا شاگردانش را اداره مى کند و میرزا نیز معذور است زیرا روزى یکى از مؤمنان بسطام نزد وى گفت : اجازه دهید وجوهاتم را به سید محمود دهم. آن بزرگوار نیز پذیرفت ولى آن مؤمن هرگز چیزى نفرستاد. اینک میرزا چنین مى اندیشد که مرد بسطامى بر سخن خویش پایدار مانده زندگى ام را اداره مى کند. او چنان بر این پندار خویش استوار است که حتى انتظار دارد من دانشجویان تهیدست را یارى دهم([20]).
منبع:فرهیختگان تمدن شیعه
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان