كلمات كليدي : تاريخ، امام حسين(ع)، مكه، عمر بن سعيد، محمد بن حنفيه، ابن عباس، عبدالله بن زبير
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
آغاز سفر امام حسین(ع) به سوی عراق
شایعه سفر امام حسین(ع) در بین مردم مکه پیچید و بسیاری از آنان را نگران کرد. دوست و دشمن با نیتهای مختلف، سعی در منصرف کردن فرزند رسول خدا(ص) از این سفر داشتند. نقل شده که چون امام(ع) مصمّم شد که به سوى کوفه روان شود، عبداللّه بن عبّاس، نزد حضرت(ع) آمد و گفت : «اى پسر عمو! مردم شایع کردهاند که تو میخواهی به عراق بروی. به من بگو که چه خواهى کرد.»
امام(ع) فرمود: «آهنگ آن دارم که ـ إن شاء اللّه تعالى ـ همین یکى دو روز آینده، حرکت کنم.» ابنعبّاس به امام(ع) گفت: «پناه میبرم به خدا از این کار؛ خدا، تو را قرین رحمتت بدارد آیا به سوى مردمى میروى که حاکمشان را کُشتهاند و ولایتشان را به تصرّف خود در آوردهاند و دشمن خویش را بیرون راندهاند؟ اگر چنین کردهاند، به سوى آنها برو؛ امّا اگر تو را خواندهاند و [هنوز] حاکمشان، آن جاست و بر قوم، چیره است و کارگزارانش خراجِ ولایتها را میگیرند، تو را به جنگ و زد و خورد فرا خواندهاند، بیمِ آن دارم که فریبت دهند و تکذیبت نمایند و با تو به ناسازگارى بپردازند و یارىات ندهند و بر ضدّ تو شورانده شوند و از هر کس دیگرى در کار دشمنىِ تو مصرّتر باشند.»
امام حسین(ع) فرمود: «از خدا طلب خیر میکنم تا ببینم که چه خواهد شد.»[1] ابنعبّاس، از نزد حضرت(ع) رفت و ابنزبیر وارد شد. او نیز مدّتى با امام(ع) به گفتگو پرداخت و سپس چنین گفت: «نمیدانم چرا این قوم را وا گذاشتهایم و دست از آنها برداشتهایم، در صورتى که ما فرزندان مهاجران و صاحبان خلافتیم، نه آنها. میخواهى چه کنى؟» امام حسین(ع) فرمود: «در نظر دارم به سوى کوفه بروم، که پیروانم در آن جا و سران اهل کوفه، به من نامه نوشتهاند، و از خدا خیرش را میجویم.» ابنزبیر گفت: «اگر کسانى همانند پیروان تو در آن جا داشتم، از آن، صرف نظر نمیکردم.» آن گاه از بیم آن که مبادا امام(ع) بدگمان شود، گفت: «اگر [هم] در حجاز بمانى و این جا براى بدست آوردن خلافت قیام کنی، إن شاء اللّه، کسى با تو ناسازگارى نخواهد کرد.» سپس برخاست و از پیش امام(ع) رفت. امام حسین(ع) فرمود: «آگاه باشید که او(ابنزبیر)، هیچ چیزِ دنیا را بیشتر از این دوست ندارد که من، از حجاز به سوى عراق بروم. او میداند که با حضور من، چیزى از خلافت به او نمیرسد و مردم، او را با من برابر نمیگیرند. از همین روی دوست دارد از این جا بروم تا حجاز، تنها براى او باشد.»[2]
چون شب، یا صبح بعد، فرا رسید، عبداللّه بن عبّاس، نزد امام حسین(ع) آمد و گفت: «اى پسر عمو! من صبورى میکنم؛ امّا صبر ندارم؛ بیم دارم که در این سفر، هلاک و نابود شوى. مردم عراق، قومى حیلهگرند. به آنها نزدیک نشو. در همین شهر بمان، که سَرور مردم حجازى؛ اگر مردم عراق ـ چنان که میگویند ـ تو را میخواهند، به آنها بنویس که دشمنِ خویش را بیرون کنند. آن گاه به سوى آنها برو. اگر جز رفتن [از مکه] قصد دیگری نداری، به سوى یَمَن برو که در آن جا، قلعهها و درّههایى وجود دارد و سرزمینى پهناور است و پدرت، در آن جا پیروانى دارد و از مردم نیز دورى. آن گاه براى مردم، نامه مینویسى و فرستادگانت را میفرستى[تا برایت بیعت بگیرند.] در این صورت، امیدوارم که آنچه را میخواهى، بدون خطر بدست آوری.» امام(ع) به او فرمود : «اى پسر عمو! به خدا میدانم که خیرخواه و دلسوزى؛ ولى من تصمیم خود را گرفتهام و آهنگ رفتن دارم.» ابنعبّاس گفت: «اگر میروى، زنان و کودکانت را همراه خود نبر؛ به خدا، نگرانم که همانند عثمان در برابر دیدگان زنان و فرزندانت کشته شوی.» پس از آن، ابنعبّاس گفت: «با رفتنت از مکه و وا گذارى حجاز به ابنزبیر، [تنها]دیدگان او را روشن میکنی! امروز، چنان است که با وجود تو، کسى به او نمینگرد. به خدایى که جز او خدایى نیست، اگر میدانستم که با گرفتن موى و پیشانىات[و به راه انداختن دعوا] مردم نزد من و تو گِرد میآیند و به واسطه این امر[دعواى ما] تو[کوتاه میآیی] و طبق نظر من عمل میکنى [و از مکّه نمیروى]، چنین میکردم.» آن گاه ابنعبّاس ، از نزد وى رفت. در بین راه به عبداللّه بن زبیر برخورد و گفت: «اى پسر زبیر! دیدگانت[به رفتن حسین(ع)] روشن شد! آن گاه، اشعاری را به زبان راند.[3]
محمّد بن حنفیّه نیز، در همان شبى که امام حسین(ع) در بامداد آن روز، آهنگ خارج شدن از مکّه را داشت، نزد ایشان آمد و عرضه داشت: «برادر! مردم کوفه، کسانىاند که نیرنگشان را درباره پدر و برادرت میشناسى؛ بیم دارم که وضعِ تو هم، همچون اوضاع آنان شود. پس در مکّه اقامت کن؛ چرا که تو، گرامیترینِ مردمان حرم و والاترینِ آنهایى.» امام(ع) فرمود: «اى برادر! بیم دارم که یزید، در حرم بر من، شبیخون بزند و من[نمیخواهم] کسى باشم که با [ریخته شدن خون] او، حرمت حرم شکسته شود.» ابنحنفیّه به امام(ع) گفت: «اگر از آن (کشته شدن) میترسى، به یَمَن یا برخى از مناطق خشک برو، که در آن جا محفوظترى و کسى را توان دستیابی به تو نیست.» امام(ع) فرمود: «در آنچه گفتى، اندیشه میکنم». چون بامداد فرا رسید، امام حسین(ع) از مکه کوچ کرد. خبر به محمّد بن حنفیّه رسید. نزد حضرت(ع) آمد و افسار شتری را که حضرت(ع) بر آن سوار بود، گرفت و گفت: «اى برادر! مگر به من وعده اندیشه در درخواستم را نداده بودى؟» امام(ع) فرمود : «چرا»گفت: «پس چرا در رفتن، شتاب میکنى؟» فرمود: «پس از جدا شدن از تو، پیامبر خدا(ص) به خوابم آمد و فرمود: "اى حسین(ع)! بیرون برو که خدا خواسته است تو را کشته ببیند"».محمّد بن حنفیّه گفت: «"إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَیْهِ رَاجِعُونَ" تو که این چنین بیرون میروى، پس چرا این زنان را با خود همراه میبرى؟» فرمودند: «پیامبر خدا(ص) به من فرمود که: «خدا، خواسته است آنان را اسیر ببیند. » آن گاه حضرت(ع) با محمد بن حنفیه خداحافظى کرد و رفت.[4]
روایت شده که عبداللّه بن زبیر نیز بار دیگر، در زمان بدرقه امام(ع) خطاب به ایشان گفت: «اى ابا عبداللّه! موسم حج فرا رسید و تو، آن را وا میگذارى و به سوى عراق میروى؟» امام(ع) به او فرمود : «اى پسر زبیر! اگر در ساحل فرات به خاک سپرده شوم، بهتر از آن است که در آستانه کعبه به خاک سپرده شوم [و حرمت کعبه حفظ نشود]».[5]
حرکت کاروان امام حسین(ع) از مکّه
امام حسین(ع) و یارانش پس از طواف خانه خدا و انجام سعی صفا و مروه آماده رفتن شدند. او دختران و خواهرانش را برکجاوه ها سوار کرد[6] و سرانجام پس از چهار ماه و پنج روز اقامت در مکّه، در روز سه شنبه، هشتم ذى حجّه(روز تَرْوِیَه)،[7] به همراه هشتاد و دو نفر[8] و به نقلی شصت نفر از بزرگان کوفه و پیروان و خانوادهاش، مکّه را به سوى کوفه ترک کرد.[9]
سخنرانى امام(ع) هنگام بیرون رفتن از مکّه
حسین بن على(ع)، قبل از خروج از مکه به سخنرانى پرداخت؛ او نخست خداى را سپاس گفت و او را ستود و سپس فرمود: «اى مردم! قلّاده مرگ براى فرزندان آدم، چونان گردنبند بر گردن دختران جوان است [و حتمى است]، و من اشتیاقى فراوان به دیدار گذشتگانم دارم، چونان اشتیاق یعقوب به یوسف و برادرش. به راستى که مرا قتلگاهى است که آن را ملاقات میکنم و گویا به بندهای مینگرم که درندگان بیابانها، آنها را از هم میگسلند و شکمهاى خود را از آن پر میکنند؛ خشنودى خدا، خشنودى خانواده ماست. بر بلاى او بردباریم تا پاداش بردباران به ما عطا فرماید. حرم و خاندان پیامبر(ص)، از او جدا نیستند و اعضاى آن، هرگز از هم جدا نمیشوند و آنان در بهشت برین، جمع میشوند و دیدگان او (پیامبر(ص)) به آنان، روشن خواهد شد و وعده خدا در باره آنان، تحقّق خواهد یافت. آگاه باشید! هر کس آماده است جان خود را در راه ما بدهد، با ما همسفر شود. من ـ إن شاء اللّه ـ فردا حرکت خواهم کرد.»[10]
ناکامى مأموران عمرو بن سعید در جلوگیرى از رفتن امام(ع)
پس از خروج امام حسین(ع) و یارانش از مکّه، یحیى بن سعید، فرمانده پاسبانان عمرو بن سعید بن عاص - فرماندار مکّه،- با گروهى از یارانش، راه را بر امام(ع) بستند. او خطاب به امام(ع) گفت: «امیر [مکه] به تو دستور میدهد برگردى؛ برگرد؛ وگرنه من از حرکت تو، جلوگیرى میکنم.»
حضرت(ع) اعتنایى نکرد و به راهش ادامه داد؛ با اصرار مأموران حکومتی بر بازگشت امام(ع)،دو گروه با تازیانه با یکدیگر، درگیر شدند. امام حسین(ع) و یارانش، سرسختانه ایستادگى کردند.[11] چون این گزارش به عمرو بن سعید رسید، ترسید که کار، دشوار شود. پس به فرماندهِ پاسبانان خود، دستور داد که باز گردد.[12] امام (ع) نیز راه خویش را در پیش گرفتند. در این هنگام از میان مأموران، یکی بانگ برآورد که: «اى حسین(ع)! مگر از خدا نمیترسى؟ از جماعت مسلمین، بیرون میشوى و میان این امّت، جدایى میافکنى؟» امام حسین(ع)، در پاسخ او این سخن خداوند را قرائت فرمود که: «.... لی عملی و لکم عملکم انتم بریؤن مما اعمل و انا بریء مما تعملون؛ عمل من برای من، و عمل شما برای شماست. شما از آنچه که من انجام میدهم، بیزارید و من(نیز)، از آنچه که شما انجام میدهید، بیزارم.»[13]-[14]