كلمات كليدي : نفيله، ابوبكر بن حسن بن علي(ع)، عبدالله بن حسن بن علي(ع)، حسن مثني
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
ابوبکر بن حسن بن علی(ع)
برخی از منابع او و برادرش قاسم را از یک مادر و پدر دانستند و نقل کردهاند که ابوبکر از مادری ام ولد به نام نُفَیله[1] یا رمله به دنیا آمد.[2]
نام ابوبکر در برخی منابع عبدالله ذکر شده است.[3] همچنین بعضی از منابع او را همسر سکینه دختر امام حسین(ع) معرفی کردهاند.[4] در این که او بزرگتر بوده یا قاسم چیزی در منابع ذکر نشده است؛ اما یقیناً او از عبدالله بن حسن(ع) که در دامن امام حسین(ع) به شهادت رسید بزرگتر بوده است. «ابوالفرج اصفهانی،[5] طبری[6] و ابناثیر[7] شهادت او را قبل از شهادت قاسم بن حسن(ع) عنوان کردهاند؛ ولی شیخ مفید معتقد است که شهادت این نوجوان بعد از شهادت قاسم بوده است.»[8]
در زیارت رجبیه ابوبکر بن حسن(ع) مورد خطاب امام معصوم(ع) قرار گرفته و مورد سلام و تحیت ایشان قرار گرفته است، در این زیارت آمده: «السّلام علی ابیبکر بن حسن(ع)» سپس از تیر سه شعبهای که بر بدن او وارد شده بود یاد شده و بر قاتل او عبدالله بن عقبه غنوی نفرین شده است.
عبدالله بن حسن بن علی(ع)
برخی از منابع از کودکی کم سن و سال به نام عبدالله بن حسن بن علی(ع) به عنوان یکی از شهدای کربلا یاد کردهاند.[9] در منابع تاریخی و رجالی مادر عبدالله، دختر سلیل(شلیل) بن عبدالله بجلی معرفی شده است.[10]
نقل شده که در واپسین لحظات حیات شریف سیدالشهداء(ع) و در حالی که سپاه کوفه امام(ع) را محاصره کرده بود، عبدالله بن حسن(ع) که هنوز به حدّ بلوغ نرسیده بود، خیمهگاه را ترک کرده شتابان به سوی امام(ع) حرکت کرد امام(ع) با دیدن او خطاب به خواهرش زینب(س) فرمود: «خواهرم این کودک را نگهدار» زینب کبری(س) خود را به کودک رساند و سعی کرد از رفتنش جلوگیری کند؛ اما عبدالله با سرسختی و سماجت از بازگشت امتناع میکرد و میگفت: «به خدا قسم که از عمویم هرگز جدا نمیگردم.» سرانجام عبدالله خود را از دستان عمهاش رها کرد و نزد عمو رفت. در این هنگام بحر(ابجر) بن کعب- و به نقلی حرملة بن کاهل اسدی- با شمشیر به امام حسین(ع) حمله کرد، عبدالله به او گفت: «ای پسر زن ناپاک! میخواهی عمویم را بکشی؟» در این هنگام ابجر شمشیر خود را فرود آورد، کودک دست خویش را سپر کرد ضربت شمشیر دست او را قطع کرده و آن را به پوست آویزان کرد، پس او فریاد زد: «ای مادر!»
امام حسین(ع) عبدالله را در آغوش کشید و گفت: «ای پسر برادر! در این سختی شکیبا باش و از خدای خود چشم نیکی دار تا تو را به پدران نیکوکارت ملحق کند.» سپس امام حسین(ع) دست به سوى آسمان بلند کرده گفت: «بار الها اگر این مردم را تا مدتی در این دنیا از زندگى بهرهمند کردهای، پس جمع آنان را به سختى پراکنده ساز و میان دلهایشان جدایی و فاصله انداز، و هیچ فرمانروانى را از ایشان خوشنود نساز، زیرا که اینان ما را به سوی خود خواندند که یاریمان کنند، سپس به دشمنى با ما برخاسته ما را کشتند؟»[11]
اما به نقل از برخی دیگر از روایات، حرملة بن کاهل اسدی تیری به سوی عبدالله بن حسن بن علی(ع) پرتاب کرد و او را در حالی که در دامان امام(ع) قرار داشت به شهادت رساند.[12]
در زیارت ناحیه مقدسه از این کودک شهید یاد شده و مورد سلام و درود امام جواد(ع) قرار گرفته است در این زیارت آمده: «السّلام علی عبدالله بن الحسن بن علی الزکی» و سپس بر قاتل او حرملة بن کاهل اسدی لعن شده است.
حسن مثنی بن حسن بن علی(ع)
ابومحمد[13] حسن از فرزندان امام حسن مجتبی(ع) از مادری به نام "خوله دختر منظور بن زبان بن سیّار فزاری" متولد شد.[14] پیش از حرکت امام حسین(ع) به سوی کربلا، امام حسین(ع) یکی از دو دختران خود - سکینه و فاطمه- را جهت ازدواج به حسن بن حسن(ع) پیشنهاد کرد و فرمود: «هر کدام را که دوست داری انتخاب کن»؛ اما او از پاسخ شرم کرد آنگاه امام(ع) خود فرمودند: «برای تو فاطمه را برمیگزینم، همانا او بیشترین شباهت را به مادرم فاطمه زهرا(ع) دارد»، پس فاطمه را به ازدواج او در آورد.[15] حسن مثنی از مدینه تا کربلا امام حسین(ع) و یارانش را همراهی کرد.
در روز عاشورا در حالی که هفده[16] یا بیست سال[17] بیش نداشت، در حمایت از امام حسین(ع) به میدان رفت و پس از نبردی شجاعانه هفده تن از دشمنان را به هلاکت رساند و هجده تن دیگر را زخمی نمود[18] تا اینکه سرانجام، بر اثر جراحات وارده، پیکر نیمه جانش در میدان افتاد. زمانی که سپاه کوفه برای جدا کردن سرهای شهدا آمدند، او را زنده یافتند، اسماء بن خارجه فزاری که از خویشان مادری او بود، وساطت کرد و او را با خود به کوفه برد و مداوا کرد تا اینکه زخمهایش التیام یافت؛ حسن پس از مدتی به مدینه بازگشت.[19] او سرانجام در سن سی و پنج[20] یا سی و هفت سالگی[21] بر اثر عوارض ناشی از جراحتهای وارده در واقعه کربلا و به نقلی بر اثر مسمومیت توسط ولید بن عبدالملک در مدینه به شهادت رسید.[22]
در منابع از ابومحمد حسن بن حسن(ع) به عنوان مردی فاضل پرهیزگار و دانشمند و جلیل القدر یاد شده است.[23] او در زمان خود متولى صدقات امیرالمؤمنین على بن ابیطالب(ع) بود،[24] نقل شده که او در زمانی که تولیت صدقات امیرالمؤمنین(ع) را به عهده داشت به همراه گروهی از سواران با حجاج بن یوسف ثقفى - فرماندار وقت مدینه - به جایی میرفتند. حجاج او را خطاب کرده به او گفت: «عمر بن على(ع) را در صدقات پدرش با خود شریک ساز، زیرا که او عموى تو است و یادگار خاندان شما است!؟» حسن گفت: «من شرطى را که على(ع) در این باره کرده [و این تولیت را به فرزندان حسن(ع) واگذار کرده] به هم نمیزنم و کسى را که او، در صدقاتش داخل نکرده من داخل نخواهم کرد.» حجاج گفت: «اکنون من او را داخل در این صدقات میکنم.»
با شنیدن این سخن حسن مثنی خود را به کناری کشید و سپس در زمان مناسب از حجاج بن یوسف و همراهانش جدا شده به سوی شام رهسپار شد. پس از رسیدن به شام، بر در کاخ عبدالملک بن مروان – خلیفه اموی- ایستاد و اجازه ملاقات خواست، در این هنگام یحیى بن امالحکم بر او گذشت و چون او را دید نزد او آمد و بر او سلام کرد و جویای احوالش شده و از علت آمدنش به شام پرسید. پس از شنیدن سخنان حسن مثنی، یحیی به او گفت: «که به او کمک کرده و ترتیب این ملاقات را خواهد داد.» پس از ورود حسن بن حسن(ع) بر خلیفه اموی، عبدالملک به او خوش آمد گفت و با خوشروئى آماده پاسخ به درخواست او شد؛ موهای حسن مثنی زودتر از موعد سفید شده بود، پس عبدالملک در حالى که یحیى بن امالحکم نیز در جلسه حضور داشت به حسن گفت: «اى ابا محمد زود پیر شدی و موهایت سفید شد؟»
یحیى بن امالحکم گفت: «اى امیرالمؤمنین چرا چنین نباشد! آرزوهاى مردم عراق او را پیر کرده، گروههاى مردم از هر سو به سوی اومیشتابند و او را به طمع خلافت میاندازند (و این اندوه نرسیدن به خلافت است که او را پیر کرده است.!)» حسن بن حسن(ع) رو به یحیى بن امالحکم کرده گفت: «به خدا پذیرائى بدى از من کردى،این گونه نیست که تو میگوئى، بلکه ما خاندانى هستیم که موى ما زود سپید میشود.» سپس یحیی در حالی که عبدالملک سخنان او را مىشنید به حسن گفت: «بگو برای چه به اینجا آمدهاى؟» حسن مثنی جریان حجاج بن یوسف ثقفی و سخنانش را بازگفت.
در این هنگام عبدالملک گفت: «حجاج اجازه چنین کارى ندارد و من براى او نامهاى مىنویسم که از این کار منصرف شود.» پس نامهاى به حجاج نوشت و صلهای نیکو به حسن بن حسن(ع) داد. چون حسن از نزد عبدالملک بیرون آمد یحیى بن امالحکم با او دیدار کرد. در این هنگام حسن مثنی یحیى بن امالحکم را به خاطر سخنان نسنجیده و کذبش در حضور عبد الملک مورد شماتت قرار داده به او گفت: «این چه سخنانی بود که در نزد خلیفه گفتی؟» یحیى به او گفت: «آرام باش که به خدا سوگند همیشه خلیفه از [قیام] تو در هراس است، و اگر ترس از [قیام] تو نبود خواستهات را نمىپذیرفت و من از نیکى به تو کوتاهى نکردم. (یعنى این سخن من موجب گشت که بیم تو در دل او بیشتر شود و حاجتت را روا سازد).»[25]