كلمات كليدي : امام حسين(ع)، ابوزهير ازدي، ابو عزه ضبابي، ابومرهم ازدي، اخنس(احبش) بن مرثد حضرمي، ازرق، اسحاق بن حويه(حيوه) حضرمي
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
ابوزهیر ازدی
در برخی منابع از ابوزهیر ازدی به عنوان کسی یاد شده که در روز عاشورا با مشارکت و همراهی لقیط بن یاسر، محمد بن ابیسعید بن عقیل را به شهادت رسانده است.[1]
ابو عزه ضبابی
از حاضران در کربلا و از یاران و نزدیکان شمر بن ذیالجوشن بود که در جناح چپ لشکر عمر بن سعد فعالیت میکرد.[2] او به همراه شمر در حملاتش علیه سپاه امام حسین(ع) شرکت میجست. در یکی از این حملات شمر با گروهی از یارانش –که ابا عزه نیز از جمله آنان بود- از پشت خیمهها خود را به خیام امام حسین(ع) رساند. او با نیزهاش به خیمه امام(ع) ضربهای زد و فریاد کشید: «آتش بیاورید تا این خانه را با اهلش بسوزانم.» زنان حرم فریاد کشیدند و از خیمه خارج شدند، امام(ع) با دیدن این صحنه فریاد زد:
«ای پسر ذیالجوشن؛ تو آتش میخواهی تا خانهام را بر خاندانم به آتش بکشانی؟ خدا تو را با آتش بسوزاند.»
در این هنگام زهیر بن قین با ده نفر از یاران امام حسین(ع) بر ایشان حمله بردند و آنان را از کنار خیمهها دور کردند.[3] شمر و یارانش در حال عقبنشینی بودند که ابوعزه ضبابی مورد حمله یاران امام(ع) قرار گرفت و به هلاکت رسید.
ابومرهم ازدی
از دیگر کسانی که نامش در روز عاشورا در شمار یکی از افراد سپاه عمر بن سعد به ثبت رسیده، ابومرهم ازدی است. نقل شده که در این روز او با همکاری لقیط بن ایاس جهنی، محمد بن مسلم بن عقیل را به شهادت رساندند.[4] ابن شهر آشوب در کتابش از او با نام ابومریم ازدی یاد کرده و آورده است، «محمد بن مسلم به واسطه نیزه ابومریم ازدی به شهادت رسید.»[5]
اخنس(احبش) بن مرثد حضرمی
گفته شده اخنس پس از شهادت امام حسین(ع) به همراه گروهی دیگر از سپاهیان کوفه دست به غارت اموال سیدالشهداء(ع) و اهل بیتش آلودند. اخنس کسی بود که عمامهی حضرت(ع) را به سرقت برد.[6] او عمامه امام(ع) را بر سر گذاشت؛ اما طولی نکشید که عقلش دچار نقصان شد.[7]
نقل شده که پس از شهادت امام حسین(ع)، عمر بن سعد از میان یارانش چند داوطلب خواست تا بر جنازه مطهر فرزند رسول خدا(ص) اسب بتازند. ده نفر اظهار آمادگی کردند که اخنس بن مرثد، یکی از آنان بود. آنان بدن اباعبدالله(ع) را لگدکوب سم اسبان خود کردند، چندان که استخوانهای سینه و پشت او را در هم شکستند.[8]
پس از بازگشت به کوفه آنان نزد عبیدالله بن زیاد رفته خود را معرفی کردند و گفتند: «که ما با اسب خویش بر بدن حسین(ع) تاختیم.» ابن زیاد با ابراز رضایت از کارشان دستور داد تا به ایشان جوایز کمی داده شود.[9]
بنا بر نقل برخی از منابع، پس از واقعه کربلا، اخنس در یکی از جنگها حضور یافت او در میدان ایستاده بود که تیری ناشناس به قلبش اصابت کرد و او را به هلاکت رساند.[10] اما در برخی دیگر از منابع آمده که چون مختار قیام کرد، به دستور او، دستها و پاهای اخنس و سواران دیگر را بستند و اسب برآنان تاختند تا آن که همگی آنان در زیر سم اسبان به هلاکت رسیدند.[11]
ازرق
پس از پیوستن حبیب بن مظاهر به سپاه امام حسین(ع)، او با دیدن یاران اندک امام(ع)، از حضرت(ع) اجازه خواست تا از قبیله «بنیاسد» که در نزدیکی کربلا سکونت داشتند، جهت یاری امام(ع) دعوت به عمل آورد. امام(ع) به او اجازه داد. او به میان قبیله خود رفت و از آنان خواست تا با یاری پسر دختر پیامبر خدا(ص) شرف دنیا و آخرت را به دست آورند. نود نفر دعوت او را اجابت کردند. شخصی از قبیله «حیّ»، عمر بن سعد را از موضوع باخبر کرد، پس او چهارصد یا پانصد سوار را به فرماندهی «اَزرَق» به سوی آنان فرستاد. این گروه با حبیب و همراهانش درگیر شدند که در این درگیری، تعدادی از مردم «بنیاسد» کشته شدند. بقیه هم با فرا رسیدن شب گریختند و خود را به قبیله «حیّ» رساندند. حبیب به تنهایی نزد امام (ع) بازگشت و آن حضرت(ع) را از آن چه که اتفاق افتاده بود، باخبر کرد.[12]
اسحاق بن حویه(حیوه) حضرمی
او نیز به مانند گروهی دیگر از سپاهیان عمر بن سعد در غارت اموال امام(ع) و اهل بیتش نقش داشت. در منابع از او به عنوان سارق پیراهن سیدالشهداء(ع) یاد شده است.[13] نقل شده که اسحاق بن حویه پس از به غارت بردن پیراهن امام(ع)، آن را پوشید پس به مرض برص مبتلا شد[14] و موهای بدنش ریخت.[15]
اسحاق یکی از ده سواری بود که به دستور ابنسعد داوطلبانه بر پیکر بیسر امام حسین(ع)، اسب تاختند و استخوانهای آن حضرت(ع) را درهم شکستند.[16]
روایت شده که چون مختار قیام کرد به دستور او، اسحاق بن حویه را همچون نه سوار دیگر دست و پا بستند و برآنان اسب تاختند و بدین وسیله همگی آنان را به هلاکت رساندند.[17]
اسماء بن خارجه الفزاری
اسماء بن خارجه مکنی به اباحسان[18] و ابامحمد،[19] از اشراف کوفه و از بزرگان قوم خویش به شمار میرفت.[20] برخی از منابع از تولد او در قبل بعثت پیامبر اکرم(ص) خبر دادهاند.[21] اسماء در زمان امارت زیاد بن ابیه بر کوفه، از مصاحبان و همنشینان او محسوب میشد تا جایی که به در خواست زیاد به مانند بسیاری از اشراف کوفه، به دروغ علیه حجر بن عدی گواهی داد؛ گواهیای که بهانه لازم را برای معاویه فراهم آورد تا حجر بن عدی و یارانش را در مرج عذراء به شهادت برساند.[22]
در زمان امارت عبیدالله بن زیاد بر کوفه، اسماء به همراه بسیاری از سران کوفه به حمایت از ابنزیاد برخاست و در زمان قیام مسلم بن عقیل، همراه و همگام با دیگر اشراف و سران قبایل همسو با ابنزیاد، در پراکنده ساختن یاران مسلم و شکست قیام او، نقشی اساسی ایفا کرد.[23] نقل شده او برای به شهادت رساندن مسلم نیز تلاشهایی را از خود نشان داده بود.[24]
او همچنین به دستور عبیدالله بن زیاد و با همراهی محمد بن اشعث، هانی بن عروه را به دارالاماره کشاند و موجبات اسارت و سپس شهادت او را فراهم آورد.[25] اما پس از اطلاع از حیله ابنزیاد، به شدت به او اعتراض کرد و عبیدالله هم دستور ضرب و شتمش را صادر کرد و مدتی او را به زندان افکند.[26]
اسماء از سپاهیان عمر بن سعد و از شرکت کنندگان در واقعه جانسوز کربلا نیز بود. نقل شده زمانی که سپاه کوفه برای جدا کردن سرهای شهدا به جستجو در میان کشتهها پرداخته بودند، پیکر نیمه جان حسن بن حسن(ع) را در میان کشتهها زنده یافتند اسماء بن خارجه فزاری که از خویشان مادری او به حساب میآمد، وساطت کرد و جسم مجروح او را با خود به کوفه برد و مداوا کرد و پس از آنکه زخمهایش التیام یافت او را به مدینه بازگرداند.[27] به نقل دیگر اسماء، به واسطه نسبت خویشاوندی با مادر حسن مثنی، او را از میان اسرای اهل بیت(ع) بیرون آورد و گفت: «به خدا قسم کسی قادر به دستیابی بر پسر خوله[28] نخواهد بود.» عمر بن سعد با دیدن این وضعیت، دستور داد تا کسی متعرض ابیحسان[29] نشود.[30]
پس از قیام مختار، اسماء مخفی شد تا اینکه روزی به وی خبر رسید که مختار بین اصحابش از او سخن به میان آورده است، پس از ترس جانش به بیابان گریخت؛ او گاه در منازل بنیعبس و گاه در منازل غیر بنیعبس زندگانی به سر میکرد تا اینکه مختار به شهادت رسید و او به کوفه برگشت.[31] به نقلی دیگر اسماء از بیم مجازات مختار فرار کرد و به همراه تنی چند از افراد خانواده و یاران خود کنار چشمه آبی به نام "ذروة" که متعلق به قبیله بنیاسد بود رفت و تا زمان شهادت مختار، در همانجا سکونت اختیار کرد.[32] در این مدت به دستور مختار خانهاش را ویران کردند.[33]
در برخی از منابع آمده که او بر عبدالملک بن مروان – خلیفه اموی- وارد شد و از سوی او مورد تکریم قرار گرفت.[34] دیدار مشابهی هم برای او، در برخی از منابع با حجاج بن یوسف ثقفی به ثبت رسیده است.[35] نقل شده است که سعایت او نسبت به کمیل بن زیاد، زمینهی شهادت این یار مخلص امیرمؤمنان(ع) را توسط حجاج فراهم آورد.[36]
مرگ اسماء بن خارجه در منابع مختلف نقل شده است. عدهای وفات او را در سال شصت،[37] برخی سال شصت و پنج،[38] بعضی سال شصت و شش[39] و عدهای هم مرگ او را در سال هشتاد و دو هجری،[40] در سن هفتاد[41] یا هشتاد سالگی[42] دانستهاند.
اسماء بن خارجه فزاری در برخی از منابع رجالی از تابعین و از رجال طبقه اول به شمار میرود.[43] او از «جماعتی از اصحاب نبی اکرم(ص)»[44] از جمله علی بن ابیطالب(ع) و ابنمسعود روایت نقل کرده است.[45] ابنحبان در کتابش او را از راویان موثق برمیشمارد.[46]
اسود بن حنظله
از یاران عمر بن سعد و از کسانی بود که در غارت اهل بیت(ع) نقش داشت. گفته شده که او شمشیر سیدالشهداء(ع) را به غارت برد.[47]
اسود بن خالد ازدی
او نیز از سپاهیان کوفه و از غارتگرانی است که پس از شهادت امام حسین(ع) و یارانش، به غارت اهل بیت پیامبر(ص) پرداخت و نعلین امام حسین(ع) را به سرقت برد.[48]
اسید بن مالک
در برخی از منابع از او به عنوان یکی از قاتلین عبدالله بن مسلم بن عقیل یاد شده است.[49] او همچنین روز عاشورا به همراه تنی چند از سپاهیان عمر بن سعد به غارت کاروان امام حسین(ع) دست زد و حلهها و کالای ورس و یک شتر را از کاروان امام(ع) به غارت برد.[50]
پس از شهادت امام حسین(ع)، اسید به همراه گروهی دیگر به درخواست عمر بن سعد پاسخ گفتند و داوطلبانه بدن مطهر امام(ع) را لگدکوب اسبانشان کردند.[51] آنان پس از بازگشت به کوفه نزد ابنزیاد رفتند و از نقش خود در تاختن بر بدن امام(ع) گزارش دادند. در این ملاقات اسید بن مالک در توصیف عمل خود و همکارانش این شعر را قرائت کرد:
نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بکل یعبوب شدید الاسر
ابنزیاد گفت: «شما کیستید؟» اسید گفت: «ما افرادی بودیم که اسبهایمان را بر بدن حسین(ع) تاختیم و استخوانهای سینه و پشت او را در هم شکستیم.» ابنزیاد توجه چندانی به آنان نکرد و دستور داد تا جوایز کمی به آنها داده شد.[52]
پس از قیام مختار در کوفه، به دستور او دستها و پاهای اسید و سواران دیگر را با میخهای آهنین بر زمین دوختند و بر آنان اسب تاختند تا اینکه همگی آنان به هلاکت رسیدند.[53]
ایوب بن مشرح(مسرح)
ایوب بن مشرح(مسرح) خیوانى(حیوانی) از جمله افرادی است که جهت جنگ با فرزند رسول خدا(ص) در میدان کربلا حاضر شد. در برخی از منابع، از او به عنوان قاتل حر بن یزید ریاحی، یاد شده است[54] و در برخی دیگر از منابع هم آمده، زمانی که حر سوار بر اسب خویش، در میدان رزم حماسه میآفرید و پیش میتاخت، ایوب بن مشرح، اسب حر را با تیرش هدف قرار داد. این منابع به نقل از ایوب بن مشرح در بیان این واقعه چنین گفتهاند:
«به خدا من اسب حر را کشتم؛ من تیرى به شکم اسبش زدم، پس اسب به خود لرزید و بر زمین افتاد؛ حر از آن پایین جست، گویى شیرى بود و شمشیر به دست داشت. به خدا هیچ کس را ندیدم که بهتر از او ضربت قاطع بزند.»
راوی میگوید: در این هنگام پیران قبیله به او گفتند: «تو او را کشتى؟» گفت: «به خدا قسم نه؛ من او را نکشتم، بلکه دیگرى او را کشت، به دلم هم هیچ وقت خطور نکرده است که کاش، من او را کشته بودم.»
شخصی به نام ابو الوداک به او گفت: «چرا دوست نداری قاتل حر، تو باشی؟» گفت: «چنانچه که گفته شده حر از پارسایان و زاهدان روزگار بود، به خدا قسم اگر به گناه زخمی کردن و حضور در میدان نبرد در پیشگاه الهی حاضر میشدم بهتر از این بود که با گناه کشتن یکى از آنها نزد خداوند حاضر شوم.»
در این هنگام ابو الوداک به او گفت: «اما من معتقدم تو در حالی که در کشتن همکیشان خود مشارکت جستهای به پیشگاه خداوند حاضر خواهی شد؛ وقتى تو به این شخص تیر زدهاى و اسب آن یکى را از پاى انداختهاى، در میدان نبرد حاضر شدی، به آنها حمله کردى، یاران خویش را به نبرد ترغیب کردهاى، بر شمار دشمنان آنها افزودهاى، به تو حمله کردهاند و نخواستهاى فرار کنى، دیگری نیز چنین کرده و دیگرى و دیگرى نیز چنین کردهاند، کار به جایی رسیده که شد آنچه که نمیبایست میشد پس همگیتان در خونشان شریکید.»
ایوب گفت: «اى ابو الوداک تو ما را از رحمت خداوند ناامید مىکنى [به خدا قسم] اگر در روز قیامت حساب و کتاب اعمالمان دست تو بود هرگز از گناهمان نمیگذشتی.»[55]
دیگر مواقعی که از ایوب بن مشرح در میدان کربلا، سخن به میان آمده، حضور او در جمع تعقیبکنندگان ضحاک بن عبدالله مشرقی است. از ضحاک بن عبدالله نقل شده که میگفت:
همین که امام(ع) به من اجازه رفتن داد اسب خود را از خیمه بیرون آوردم و بر آن نشستم و بر سپاه عمر بن سعد حملهور شدم و از میانشان راهی باز کرده گریختم. پانزده نفر از کوفیان، پیاده به تعقیبم پرداختند. من به سرعت میتاختم اما آنان در کنار دهکدهاى نزدیک ساحل فرات به من رسیدند چارهای جز جنگ نداشتم پس خواستم به آنان حمله برم. در این هنگام کثیر بن عبداللَّه شعبى و ایوب بن مشرح حیوانى و قیس بن عبداللَّه صائدى که جزء آن پانزده نفر بودند مرا شناختند و گفتند: «این ضحاک بن عبداللَّه مشرقى است، این پسر عموى ماست شما را به خدا او را رها کنید.» در این هنگام سه نفر دیگر آنها که از بنىتمیم بودند نیز گفتند: «باشد ما شفاعت برادران و همپیمانان خود را میپذیریم و از کشتن خویشاوندشان خودداری میکنیم.»
با این سخن دیگران نیز از تصمیم خود منصرف شدند و رهایم کردند.[56]