كلمات كليدي : تاريخ، امام حسين(ع)، حر بن يزيد رياحي، شراف، ذوحسم
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
حر بن یزید ریاحی تمیمی(1)
حر مردی شریف در میان قوم خود بود و از کسانی به شمار میرفت که هم عصر جاهلیت و هم دوران اسلام را درک کرده بود.[1]
رو در رویی حرّ با امام حسین(ع)
به نقل از روایتی عبیدالله بن زیاد چون از حرکت امام حسین(ع) به سوی کوفه آگاه شد، حر بن یزید ریاحی را که از بزرگان و رؤسای قوم خود بود به حضور طلبید و او را با هزار سوار به رویارویی امام حسین(ع) فرستاد.[2] بنا به روایات دیگر، عبیدالله، حصین بن نمیر تمیمی را همراه با چهار هزار نفر مرد نظامی به«قادسیّه» اعزام کرد تا حد فاصل بین «قادسیّه» تا «خفّان» و «قُطقُطانیّه» تا «لَعلَع» را دقیقاً زیر نظر بگیرند تا از عبور و مرور کسانی که در این مناطق در تردد بودند، مطلع گردند.[3] حر بن یزید ریاحی و سپاه هزار نفریاش نیز جزئی از این لشکر چهار هزار نفری بودند که از سوی حصین بن نمیر برای جلوگیری از حرکت کاروان حسینی به منطقه اعزام شده بودند.[4]
نقل است هنگامی که حرّ از قصر ابن زیاد در کوفه خارج شد تا به سمت امام(ع) حرکت کند، ندایی را پشت سرش شنید که میگفت: «ای حرّ! تو را به بهشت بشارت باد» او به پشت سر نگریست و کسی را ندید با خود گفت: «به خدا قسم، این بشارت نیست؛ چگونه بشارت باشد در حالی که من راهی جنگ با حسین(ع) هستم.» او پیوسته این خاطره را در ذهن داشت تا هنگامی که خدمت امام(ع) رسید و آن داستان را بازگو کرد. امام(ع) به او فرمودند: «تو به واقع به پاداش و نیکی راه یافتهای».[5]
ابومخنف چگونگی رو در رویی سپاه حر با امام حسین(ع) را از زبان دو مرد اسدی که امام(ع) را در این سفر همراهی میکردند، چنین بیان کرده است:
«چون کاروان امام حسین(ع) از منزلگاه "شراف" حرکت کرد اول روز را با شتاب راه پیمودند تا این که روز به میانه رسید در این هنگام ناگهان مردی از میان کاروان فریاد زد: "الله اکبر!" امام حسین(ع) نیز تکبیر گفتند و سپس خطاب به آن مرد فرمودند: "برای چه تکبیر گفتی؟"
آن مرد گفت: "درخت خرما میبینم!"
آن دو مرد اسدی گفتند: "ما هیچ گاه در این جا، حتّى یک نخل هم ندیدهایم."
امام(ع) به آنها فرمود: "پس به نظر شما او چه دیده است؟"
گفتند: "اینها طلایهداران لشکر دشمن و گردنهای اسبان آنهاست."
امام(ع) فرمود: "به خدا که نظر من نیز همین است."
پس امام(ع) فرمود: "آیا در این منطقه پناهگاهى هست که بدانجا پناه ببریم و آن را پشت سرِ خویش نهیم و با این قوم، از یک سمت، مقابله کنیم؟"
گفتند: "آری، در ناحیهی چپ، منزلی است به نام «ذو حُسَم»."
پس امام(ع) به سرعت در قسمت چپ جاده به طرف «ذو حُسَم» روان شد، سپاه دشمن نیز به طرف این منزل میتاخت؛ ولی امام(ع) و همراهانش زودتر به این منزل رسیدند.»[6] پس امام(ع) دستور داد که خیمهها را در این مکان بر پا کردند.
حر بن یزید و سپاهیانش به هنگام ظهر، از گرد راه فرا رسیدند و برابر امام حسین(ع) و یارانش قرار گرفتند، امام(ع) به یاران خود دستور دادند که سپاهیان حر و اسبانشان را سیراب کنند!
یاران امام(ع) اطاعت کردند و لشکریان دشمن حتی اسبان آنان را نیز سیراب کردند!
هنگام نماز ظهر فرا رسید، امام به مؤذن خود - حجّاج بن مسروق جعفی- دستور داد تا اذان بگوید، او اذان گفت، و چون هنگام اقامهی نماز شد، امام حسین(ع) در حالی که ردائی بر دوش و پیراهنی بر تن داشت از خیمه بیرون آمد و پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «اى مردم! این، عذرى است به درگاه خداوند عزوجل و شما. من به سوی شما نیامدم تا این که نامههای شما به من رسید و فرستادگان شما نزد من آمدند و از من خواستند که به نزد شما آیم و گفتید که ما امام(ع) نداریم، باشد که به وسیلهی من خدا شما را هدایت کند، پس اگر بر سر عهد و پیمان خود هستید من به شهر شما میآیم و اگر آمدنم را ناخوش میدارید، من باز گردم.»
حر و سپاهیانش سکوت اختیار کردند و هیچ نگفتند. پس امام(ع) به مؤذن دستور داد که اقامهی نماز ظهر را گفت. امام(ع) به حر خطاب کرده فرمودند: "میخواهى با یاران خویش نماز بگزاری؟"
حر پاسخ داد: "نه؛ تو نماز میگزارى و ما نیز به تو اقتدا میکنیم."
پس امام حسین(ع) نماز ظهر را اقامه کردند و به جایگاه خود بازگشتند. حر بن یزید نیز به خیمهای که برایش به پا کرده بودند وارد شد. جمعى از یارانش، دور او جمع شدند و بقیّه یارانش نیز هر کدام، عنان مَرکب خویش را گرفته، در سایه آن، نشستند.[7] تا این که زمان عصر فرا رسید. امام حسین(ع) به یارانش فرمود تا براى حرکت، آماده شوند. سپس از خیمه بیرون آمد و به مؤذن خویش دستور فرمودند تا اعلان نماز عصر نماید. پس از اقامه نماز عصر امام(ع) روی به مردم کردند و پس از حمد و ثنای الهی فرمودند: «ای مردم! اگر تقوای الهی پیشه سازید و حق را برای کسانی که اهلیّت آن را دارند بشناسید، مایه خشنودی خداوند را فراهم میسازید، ما اهل بیت(ع) نسبت به مدّعیانی که ادّعای حقّی را میکنند که مربوط به آنها نیست و رفتارشان با شما بر اساس عدالت نیست و در حقّ شما جفا روا میدارند، سزاوارتر به ولایت بر شما هستیم. اگر شما برای ما چنین حقّی را قائل نیستید و تمایلی به اطاعت از ما ندارید و نامههای شما با گفتارتان و آراءتان یکی نیست، من از همین جا باز خواهم گشت.»
حر بن یزید گفت: "من از این نامههایی که شما فرمودید، اطلاعی ندارم!"
امام حسین(ع) به عقبة بن سمعان فرمود: "آن دو خورجین که نامههای اهل کوفه در آن است بیاور."
عقبه آن دو خورجین را که پر از نامه بود آورد و نامهها را بیرون آورده و نزد حر گذاشت. حر گفت: "ما جزء نویسندگان این نامهها نبودیم. ما مأموریت داریم به محض روبرو شدن با شما، شما را به نزد عبیدالله بن زیاد ببریم."[8]
امام حسین(ع) فرمود: "مرگ به تو از این کار، به تو نزدیکتر است." سپس به یارانش فرمود: "برخیزید و سوار شوید." پس آنها سوار شدند و اهل بیت(ع) نیز سوار گشتند، سپس امام(ع) به همراهانش فرمود: "باز گردید!" چون خواستند باز گردند حر و همراهانش مانع شدند. امام حسین(ع) به حر فرمود: "مادرت به عزایت بنشیند! چه میخواهی؟" حر گفت: "اگر جز شما هر یک از اعراب در این حال با من چنین سخنی میگفت پاسخش را میدادم! اما به خدا قسم که نمیتوانم نام مادر شما را جز به نیکی ببرم."
امام(ع) باز فرمود: "چه میخواهی؟"
حر گفت: "شما را باید نزد عبیدالله بن زیاد ببرم!"
امام(ع) فرمود: "به خدا سوگند به دنبال تو نخواهم آمد."
حر گفت: "به خدا سوگند هرگز شما را رها نخواهم کرد،" و تا سه مرتبه این سخنان رد و بدل گردید.
سپس حر گفت: "من مأمور به جنگ با شما نیستم؛ ولی مأمورم از شما جدا نگردم تا شما را به کوفه ببرم، پس اگر شما از آمدن خودداری میکنید راهی را در پیش گیر که نه تو را به کوفه برساند و نه به مدینه؛ تا من نامهای برای عبیدالله بنویسم؛ شما هم در صورت تمایل نامهای به یزید بنویسید! تا شاید این امر به عافیت و صلح منتهی گردد و در پیش من این کار بهتر است از آنکه به جنگ و ستیز با شما آلوده شوم."[9]
امام حسین(ع) از ناحیهی چپ راه «عذیب» و «قادسیّه» حرکت کردند، در حالی که فاصلهی آنها تا «عذیب» سی و هشت میل بود، و حر هم با آن حضرت(ع) حرکت میکرد.[10]
حر بن یزید ریاحی پیوسته همراه امام حسین(ع) حرکت میکرد و هر گاه که مجالی مییافت به امام(ع) عرض میکرد: "به خاطر خدا حرمت جان خویش را نگه دار که من یقین دارم که اگر جنگی صورت گیرد، کشته خواهی شد."
امام(ع) فرمود: "مرا از مرگ میترسانی؟ آیا اگر مرا بکشید، دیگر مرگ گریبان شما را نمیگیرد؟ من همان را میگویم که آن مرد اوسی هنگامی که میخواست رسول خدا(ص) را یاری کند به پسر عموی خود گفت. سپس اشعاری را بیان فرمودند.
چون حر این اشعار را از امام(ع) شنید، از ایشان کناره گرفت و با همراهان خود با فاصلهی کمی از حضرت(ع)، مسیر دیگری را انتخاب کرد.»[11]
کاروان امام(ع) به حرکت خود ادامه دادند تا این که به سرزمین «نینوی» رسیدند.[12] در این هنگام سواری مسلح از دور پیدا شد که کمانی بر شانه داشت و از کوفه میآمد؛ همه ایستادند و آن مرد را تماشا میکردند، آن مرد همین که رسید بیآنکه به امام حسین(ع) و اصحابش سلام کند، به حر و همراهانش سلام کرد و بعد نامه عبیدالله بن زیاد را به دست حر داد. در این نامه ابن زیاد خطاب به حر نوشته بود که: «چون نامهی من به تو رسید و فرستادهی من نزد تو آمد، بر حسین(ع) سخت گیر، و او را فرود نیاور مگر در بیابان بیحصار و بدون آب! به فرستادهام دستور دادهام از تو جدا نگردد تا خبر انجام دادن فرمان مرا بیاورد، والسلام.»[13]
حر خدمت امام حسین(ع) آمد و نامه ابن زیاد را برای آن حضرت(ع) قرائت کرد، امام(ع) به او فرمود: "بگذار در«نینوی» و یا «غاضریه»[14] فرود آییم."[15]
حر گفت: "ممکن نیست، زیرا عبیدالله این آورندهی نامه را بر من جاسوس گمارده است!"
زهیر گفت: "به خدا سوگند چنان میبینم که پس از این، کار بر ما سختتر گردد، یابن رسول الله(ص)! اکنون جنگ با این گروه [حر و یارانش] برای ما آسانتر است از جنگ با آنهایی که از پی این گروه میآیند، به جان خودم سوگند که در پی اینان کسانی میآیند که ما را طاقت مبارزه با آنها نیست."
امام(ع) فرمود: "درست میگویی ای زهیر؛ ولی من آغاز کننده جنگ نخواهم بود."[16]
زهیر گفت: "در این نزدیکی و در کنار فرات آبادیای است که دارای استحکامات طبیعی است به گونهای که فرات از همه طرف به آن احاطه دارد، مگر از یک طرف."
امام حسین(ع) فرمود: "نام این آبادی چیست؟"
عرض کرد: «عقر».[17]
امام(ع) فرمود: پناه میبرم به خدا از "عقر!"[18]
آن گاه، حضرت(ع) متوجه حر شدند و فرمودند: «با ما اندکی بیا. سپس، فرود میآییم.» پس با هم حرکت کردند تا به کربلا رسیدند. حُر و یارانش، جلوی [کاروان] امام حسین(ع) ایستادند و آنان را از ادامه مسیر، باز داشتند. حُر گفت: همین جا فرود بیا که فرات، نزدیک است. امام(ع) فرمود: «نام این جا چیست؟» گفتند: "کربلا ...."[19] امام(ع) فرود آمدند و حر و لشکریانش نیز در گوشهای دیگر رحل اقامت افکندند. پس از فرود آمدن کاروان امام حسین(ع) حر نامهای به ابن زیاد نوشت و او را از فرود آمدن امام(ع) در کربلا با خبر کرد.[20]