كلمات كليدي : تاريخ، امام حسين(ع)، حبيب بن مظاهر، بني¬اسد، تاسوعا
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
حبیب بن مظاهر اسدی(1)
از حبیب بن مظاهر که در برخی از منابع از او با عنوان حبیب بن مُظهَّر[1] و در برخی دیگر حبیب بن مطهر[2] نیز یاد شده است. از اشراف و چهرههای سرشناس کوفه و از مردان مورد اعتماد و احترام این شهر بوده است. او از قبیله بنیاسد بود.[3]
برخی از منابع او را از اصحاب و یاران رسول خدا(ص) برشمردهاند.[4] او هم چنین از یاران خاص امام علی(ع) و از اصحاب سر آن حضرت(ع) و نیز از یاران امام حسن(ع) و امام حسین(ع) بود.[5] حبیب از حاملان علوم امیرالمؤمنین(ع) به شمار آمده[6] و از جمله یارانی بود که امیرالمؤمنین(ع) را در تمامی جنگهایش همراهی نموده بود.[7]
حبیب و وقایع پیش از کربلا
پس از مرگ معاویه به مردم کوفه خبر رسید که امام حسین(ع) از بیعت با یزید سرباز زده است و از مدینه منوره به مکه مکرمه رفته است. پس شیعیان این شهر به جنبش در آمدند و در منزل «سلیمان بن صرد خزاعی» گرد آمدند. در این اجتماع آنان تصمیم گرفتند که نامههایی به سوی امام(ع) ارسال داشته، حضرت(ع) را جهت به دست گرفتن رهبری قیام، به کوفه دعوت کنند. از جمله کسانی که به امام(ع) نامه نوشت و حضرت(ع) را به کوفه دعوت کردند، حبیب بن مظاهر، رفاعة بن شداد و سلیمان بن صرد... بودند.[8]
پس از ورود مسلم بن عقیل به کوفه، او در منزل مختار منزل گرفت، شیعیان با اطلاع از این خبر شروع به رفت و آمد در خانه مختار کردند. در این هنگام برخی از خطیبان هم چون عابس بن ابیشبیب شاکری به ایراد سخن پرداختند. پس از عابس حبیب از جای برخاست و ضمن تمجید از سخنان عابس خطاب به او گفت: «خدای رحمتت کند، البته آن چه در باطن داشتی در قالب جملاتی کوتاه بر زبان آوردی! در حالی که به خدایی که جز او معبودی نیست، ما همه بر همان راهی هستیم که تو بر آن استوار گشتهای.»[9]
حبیب بن مظاهر و مسلم بن عوسجه دست به کار شدند و برای امام حسین(ع) از مردم بیعت میگرفتند. تا این که ابنزیاد به کوفه وارد شد با ورود ابنزیاد به کوفه و سختگیریها و نیرنگهای او، مردم کوفه بیعت شکستند و مسلم را تنها گذاشتند. پس از شهادت مسلم بن عقیل، مردم قبیله بنیاسد حبیب و مسلم بن عوسجه را نزد خود پنهان کردند تا به آنها آسیبی نرسد.[10] حبیب و مسلم هم چنان در پناه مردم قبیله خود، مخفیانه زندگی میکردند تا این که به آنان خبر رسید که امام حسین(ع) به کربلا وارد شده است. پس حبیب و مسلم بن عوسجه کوفه را به قصد پیوستن به امام(ع)، ترک کردند. آنان روزها مخفی میشدند و شبها راه میپیمودند تا این که سرانجام موفق شدند به سپاه امام(ع) ملحق شوند.[11]
پس از پیوستن حبیب بن مظاهر به سپاه امام(ع)، او با دیدن یاران اندک امام(ع)، از حضرت(ع) اجازه خواست تا از قبیله «بنی اسد» که در نزدیکی کربلا سکونت داشتند جهت یاری امام(ع) دعوت به عمل آورد. امام(ع) به او اجازه داد. او به میان قبیله خود رفت و از آنان خواست تا با یاری پسر دختر پیامبر خدا(ص) شرف دنیا و آخرت را به دست آورند. نود نفر دعوت او را اجابت کردند. شخصی از قبیله «حیّ» جریان را به عمر بن سعد خبر داد پس او پانصد سوار را به فرماندهی «اَزرَق» به سوی آنان فرستاد. این گروه با حبیب و همراهانش درگیر شدند که در این درگیری، تعدادی از مردم «بنیاسد» کشته شدند. بقیه هم با فرا رسیدن شب، گریختند و خود را به قبیله «حیّ» رساندند. حبیب به تنهایی نزد امام (ع) بازگشت و آن حضرت(ع) را از آن چه که اتفاق افتاده بود، باخبر کرد. امام حسین (ع) فرمود: «لا حول و لا قوة الا بالله العلیّ العظیم»[12]
حبیب و روز تاسوعا
در روز تاسوعا، ابن سعد به لشکریانش فرمان داد تا برای جنگ آماده شوند هیاهو و سر و صدای لشکر در دشت کربلا پیچید. امام(ع) از حضرت عباس(ع) خواست تا نزد آنان برود و بپرسد برای چه به اینجا آمدهاند و چه قصدی دارند؟ حضرت عباس(ع) با بیست سوار که زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر هم از جمله آنان بودند، نزد سپاه دشمن رفتند و پرسیدند: «چه رخ داده و چه میخواهید؟» گفتند: «فرمان امیر است که به شما بگوییم یا بیعت کنید و یا آماده کارزار شوید.» عباس(ع) گفت: «از جای خود حرکت نکنید تا نزد ابی عبدالله(ع) رفته و پیام شما را به عرض ایشان برسانم»، آنان پذیرفتند. پس عباس(ع) شتابان خود را به امام حسین(ع) رساند تا موضوع را به ایشان خبر دهد. همراهان او هم از این فرصت استفاده کرده به گفتگو با سپاه عمر بن سعد پرداختند و آنان را از جنگ با حسین(ع) بر حذر میداشتند و در ضمن از پیشروی آنان به طرف خیمهها جلوگیری میکردند. پس، حبیب بن مظاهر آغاز به سخن کرد و به زهیر بن قین گفت: «آیا میخواهی تو با این مردم سخن بگویی و یا این که میخواهی من سخن بگویم.» زهیر گفت: «تو سخن بگو.» حبیب بن مظاهر خطاب به آنان گفت: «آگاه باشید به خدا سوگند مردمی که فردای قیامت خداوند را در حالی ملاقات کنند که فرزندان عزت و اهل بیت پیامبرش و بندگان سحرخیز و ذکرگوی این شهر را کشته باشند بد مردمانی هستند.» عزرة بن قیس به او گفت: «هرچه میتوانی خودستایی کن!» زهیر گفت: «ای عزره خداوند او را پاکیزه و هدایت کرده است ای عزره از خدا بترس و بدان که من خیر خواه توام. ای عزره تو را به خدا مبادا از کسانی باشی که گمراهان را بر کشتن جانهای پاک یاری بدهید...».[13]
حبیب و شب عاشورا
در شب عاشورا، حبیب بسیار شادمان و خرسند بود و با اصحاب و یاران امام(ع) شوخی میکرد. «یزید بن حصین» به او خرده گرفت و گفت: «برادر! الآن چه وقت شوخی است؟» حبیب گفت: «کجا از این جا برای شادمانی سزاوارتر است؟ در حالی که تنها فاصله ما با حورالعین، حمله این قوم بر ماست تا که شمشیرها را از نیام برکشند.»[14]
از وقایع مهم دیگری که در شب عاشورا به وقوع پیوست و حبیب بن مظاهر نیز در آن نقش داشت، تجدید پیمان مجدد اصحاب امام حسین(ع)، با اهل بیت و اهل حرم رسول خدا(ص) بود. نافع بن هلال نقل کرده است که: «در شب عاشورا امام(ع) وارد خیمه خواهرشان زینب(ع) شدند. من در برابر خیمه به انتظار امام(ع) بودم که شنیدم زینب(ع) به امام(ع) عرض کرد: «آیا شما یارانتان را امتحان کردهای؟ من نگران آنم که آنان نیز به ما پشت کنند و در هنگامه درگیری شما را تسلیم دشمن کنند» امام(ع) در پاسخ فرمودند: «به خدا سوگند اینها را امتحان کردهام؛ پس آنها را مردانی یافتم که سینه سپر کردهاند، به گونهای که مرگ را به گوشه چشم مینگرند و به مرگ در راه من هم چون طفل شیرخواره به سینه مادرش انس دارند».
نافع میگفت: «چون این سخن را از امام(ع) شنیدم، گریان شده نزد حبیب بن مظاهر رفتم و ماجرا را به او باز گفتم. حبیب گفت: «به خدا سوگند، اگر انتظار امر امام(ع) نبود هم اینک با این شمشیرم به سپاه دشمن حملهور میشدم» نافع میگوید: به حبیب گفتم: گمان میکنم باید زنها را تسکین خاطری داد. آیا میتوانی یارانت را جمع کنی تا نزد آنها رفته خاطرشان را آسوده کنیم؟ «حبیب» از جای برخاست و فرمود: «ای یاران مردانگی! ای شیران! چون شیران شرزه از آشیان خود به در آیید» سپس به بنیهاشم گفت: «به خیمههای خویش باز گردید (امیدوارم که) چشمانتان بیدار مباد» بعد از آن به اصحاب خود نظر کرد و آن چه از نافع شنیده بود برایشان بازگفت. همگی گفتند: «به آن خدایی که بر ما منت نهاد که در این جا گرد هم آییم، قسم، که اگر انتظار فرمان حسین(ع) نبود، اکنون با شتاب بر آنان حمله میکردیم تا که جان خویش را پاک و چشم را روشن سازیم». حبیب از خداوند بر آنان طلب خیر کرد و گفت: «همراه من بیایید تا که نزد بانوان حرم برویم و خاطرشان را از این بابت آسوده سازیم.» او به راه افتاد و یاران، از پیاش روان شدند. وقتی حبیب به نزدیک حرم اهل بیت(ع) رسید، ندا در داد: «ای حرم رسول خدا(ص)! این شمشیرهای جوانان و جوانمردان شماست که به غلاف نخواهد رفت، مگر آن که سر از تن بدخواهانتان جدا سازد؛ این نیزههای پسران شماست، سوگند یاد کردهاند که تنها بر سینه کسی فرو برند که از دعوتتان سر بر تافته باشد.»، در این هنگام زنان حرم از گریان از خیمهها خارج شدند و گفتند: «ای پاکان! از دختران رسول الله(ص) و ناموس امیرالمؤمنین(ع) دفاع کنید» در آن حال همه منقلب و گریان شده بودند.[15]