كلمات كليدي : امام حسين(ع)، يزيد، زينب(س)، ورود اهل بيت(ع) به دربار يزيد، مجلس يزيد، بازگشت اسرا به مدينه
نویسنده : سيد علي اكبر حسيني
پس از مرگ معاویه در نیمه رجب سال شصت هجرى،[1] و رسیدن یزید به حکومت، او اندیشهای نداشت جز آنکه از آن چند نفر که دعوت معاویه را برای بیعت با یزید، نپذیرفته بودند بیعت بگیرد و کارشان را به سامان آورد.[2] از اینرو به حاکم وقت مدینه -ولید بن عتبه بن ابیسفیان- نامهای نوشت و خبر مرگ معاویه را به او اطلاع داد و به همراه آن نامه، نامهای بسیار کوچک هم فرستاد؛ او در این نامه خطاب به ولید نوشت: «از حسین(ع) و عبدالله بن عمر و عبدالرحمن بن ابیبکر و عبدالله بن زبیر به زور بیعت بگیر و هر کس نپذیرفت گردنش را بزن.»[3] با رسیدن نامه، ولید با مشورت مروان سعی در بیعت گرفتن از امام(ع) داشت؛ اما امام(ع) حاضر به این کار نشده شبانه مدینه را به قصد مکه ترک کرد.
مردم کوفه پس از اطلاع از ورود امام(ع) به مکه، به حضرت(ع) نامه نوشتند و ایشان را جهت قیام به کوفه دعوت کردند. امام(ع) مسلم بن عقیل را به عنوان سفیر خود و ارزیابی امور راهی کوفه کردند و طی نامهای آمدن خود را منوط به تأیید گفتههای کوفیان از سوی مسلم اعلام کردند. با ورود مسلم به کوفه و بیعت گرفتن از کوفیان، سرسپردگان اموی کوفه از جمله عبداللّه بن مسلم و سپس عُمارة بن عُقبه و پس از آنها عمر بن سعد بن ابیوقّاص ناتوانى نعمان بن بشیر – والی کوفه- را در اداره امور کوفه، به یزید گزارش دادند و خواستار عمل عاجل و جدیتر یزید برای مشکل کوفه شدند.[4] یزید نیز با مشورت سِرجون مسیحی، اداره همزمان حکومت کوفه و بصره را به عبیداللّه بن زیاد سپرد و به او دستور داد تا مسلم بن عقیل را بجوید و پس از دستیابی بر او، خونش را بریزد.[5]
پس از فرمان یزید، عبیدالله بن زیاد اداره امور کوفه را به دست گرفت. او سرانجام موفق شد با مکر و ارعاب بر کوفه مسلط شود و سپس با در محاصره گرفتن امام حسین(ع) و یاران اندکش همه آنان را در روز عاشورا به طرز فجیعی به شهادت برساند. او پس از شهادت اباعبدالله الحسین(ع)، زنان و کودکان ایشان را به اسارت گرفته مدتی در کوفه زندانی کرد و سپس طی نامهای شهادت امام حسین(ع) و یارانش را به اطلاع یزید بن معاویه رساند. یزید نیز بواسطه نامه از عبیدالله خواست تا اسرا را به همراه سرهای شهدا و دیگر متعلقات آنان به دمشق انتقال دهد.[6]
ورود اهل بیت(ع) به دربار یزید
با ورود اسرا به شام یزید بارعام داد.[7] به دستور او شامیان مجلس بزرگی که در آن بسیاری از اشراف و اعیان و شخصیتهای برجسته شام حضور داشتند ترتیب دادند آنگاه یزید در این مجلس نشست و همه بزرگان شام را فرا خواند و پیرامون خود نشاند. سپس دستور داد تا اسرا را وارد کنند. [8]
نقل شده که امام سجاد(ع) اولین نفر از اسرا بود که بر یزید بن معاویه وارد شد عمال یزید در حالی که دستانش را به گردنش بسته بودند ایشان را وارد قصر کردند. سپس سایر اسرا و زنان اهل بیت(ع) را در حالی که با ریسمان به هم بسته بودند وارد مجلس کردند.[9] پس از ورود اهل بیت(ع) به مجلس یزید، امام(ع) خطاب به او فرمود: «ای یزید تو را به خدا قسم چه گمان میبری اگررسول خدا(ص) ما را چنین به بند میدید.»[10] نقل شده که فاطمه -دختر امام حسین(ع)- نیز فریاد زد: «ای یزید آیا دختران رسول خدا(ص) باید چنین به اسیری بروند؟»[11] پس یزید به ناچار فرمان داد ریسمان را از گردن آنان برداشتند.
در این هنگام خدمتگزاران یزید سر امام حسین(ع) را در تشتی از طلا قرار دادند[12] و رو به روى یزید نهادند یزید با دیدن سر گفت:
«یفلّقن هاماً من رجال اعزه علینا و هم کانوا اعقّ و اظلما
سرهایی را شکافتیم از کسانی که عزیز بودند و آنها آزار دهندهتر و ستمکارتر بودند.»[13]
سپس یزید رو به اهل مجلس کرد و گفت: «میدانید از چه روی این حادثه(شهادت امام حسین(ع)) برای صاحب این سر اتفاق افتاد؟ این سر بر من فخر میفروشد و میگوید: «پدرم بهتر از پدر یزید و مادرم بهتر از مادر او و جدم بهتر از جد یزید است و خودم بهتر از یزیدم و همین امر او را به کشتن داده است اما اینکه میگوید پدرم بهتر از پدر یزید است پدرم با پدرش احتجاج کرد و خداوند به نفع پدر من و زیان پدر او حکم داد؛ اما اینکه مادرش بهتر از مادرم است به خدا سوگند راست میگوید فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) از مادر من بهتر است؛ اما سخن او که جدش بهتر از جد یزید است هیچ کس نیست که به خدا و روز قیامت ایمان داشته باشد و بگوید که او از محمد(ص) بهتر است؛ اما اینکه میگوید او خود بهتر از من است شاید این آیه قرآن را نخوانده است که: «قل اللّهم مالک الملک تؤتی الملک من تشاء و تنزع الملک ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بیدک الخیر إنّک علی کلّ شیءٍ قدیر؛ بگو: بارالها مالک حکومتها تویی به هر کس بخواهی حکومت میبخشی و از هر کس بخواهی حکومت را میگیری هر کس را بخواهی عزت میدهی و هر که را بخواهی خوار میکنی تمام خوبیها به دست توست تو بر هر چیزی قادری.»»[14]-[15]
سپس رو به امام سجاد(ع) کرد و گفت: «اى پسر حسین(ع) پدرت رابطه خویشاوندى خود را نادیده گرفت و توجهی به مقام و منزلت من نکرد و در سلطنت با من به نزاع برخاست، پس خدا با او چنان کرد که دیدى.» امام(ع) فرمود: «ما أصاب من مّصیبة فی الأرض و لا فی انفسکم إلاّ فی کتب مّن قبل أن نّبرأها إنّ ذلک علی الله یسیر؛ هیچ مصیبتی (ناخواسته) نه در زمین و نه در وجود شما روی نمیدهد؛ مگر اینکه همهی آنها قبل از آنکه زمین را بیآفرینیم در لوح محفوظ ثبت است و این امر برای خدا آسان است.»[16] یزید به پسرش خالد گفت: «پاسخش را بده» خالد نمیدانست چه بگوید پس یزید گفت: «و ما اصابتکم من مصیبه فبما کسبت ایدیکم و یعفوا عن کثیر؛ هر مصیبتی که به شما میرسد به خاطر اعمالی است که انجام دادهاید و بسیاری را نیز خداوند عفو میکند»[17] -[18]
در این هنگام مردی شامی از جای برخاست و گفت: «بگذارید او را بکشم حضرت زینب(س) امام(ع) را در آغوش گرفت تا مانع از انجام احتمالی این عمل شود.»[19]
سپس یزید زنان و کودکان اهل بیت(ع) را پیش خوانده پیش روى خود نشانید. در این هنگام مردى سرخ رو از میان مردم شام برخاسته گفت: «اى امیرالمؤمنین این دخترک(فاطمه بنت الحسین(ع))[20] را به من ببخش.» فاطمه به عمهاش زینب(س) پناه برد. زینب(س) [21] به آن مرد شامى گفت: «به خدا قسم دروغ گفتى و از خود پستی به خرج دادى، به خدا نه تو و نه یزید اجازه چنین کاری را ندارید.» یزید عصبانی شد و گفت: «دروغ گفتى میتوانم چنین کاری را انجام دهم و اگر بخواهم این کار را خواهم کرد.»
زینب(س) گفت: «به خدا قسم هرگز خداوند چنین قدرت و سلطهای را به تو نداده است؛ مگر این که از دین ما خارج شوی و به آئین دیگرى درآیى.» یزید به شدت خشمگین شد و گفت: «با من چنین سخن میگویى؟ این پدر و برادرت بودند که از دین خارج شدهاند» زینب(س) فرمود: «تو و پدرت و جدت به دین خدا و آیین پدر و برادر من هدایت شدهاید اگر مسلمان باشید.» یزید فریاد زد: «دروغ گفتى اى دشمن خدا.» زینب(س) فرمود: «تو اکنون امیر و فرمانروائى و از روی ستم دشنام میدهى، و بر ما برتری میجویی.» گویا یزید از سخنان آن بانو شرمسار گردید پس سر به زیر افکند و خاموش شد.[22]
آن مرد شامی بار دیگر برخاست و از یزید فاطمه را طلب کرد. یزید فریادی کشید و به او گفت: «دور شو؛ خدا به تو مرگ دهد.»[23]
سپس یزید چوبدستیاش را به دست گرفت و در حالی که با آن بر لب و دندان امام(ع) میزد به اشعاری از ابنزبعری تمثل جست.[24] این عمل اعتراض یکی از اصحاب رسول خدا(ص) به نام ابوبرزه اسلمی را در پی داشت.[25]
پس از این عمل ناجوانمردانه، زینب کبری(س) به ایراد سخن پرداخت[26] و با سخنان افشاگرانهاش ارکان حکومت یزید را به لرزه افکند به گونهای که پس از این خطبه، یزید چنان در جواب ایشان عاجز و مستأصل گردید که چارهای ندید جز اینکه بر این گفته از شاعر تمثل جوید که میگفت:
«یا صیحة تحمد من صوائح ما أهون الموت علی النوائح
چه صیحه خوبی میان صیحههاست! و چه زود، مرگ، بر نوحهگران، آسان میشود.»[27]
مجالس یزید
در طول ایام اقامت اسرا در شام، یزید بن معاویه مجالس متعددی را تشکیل داده بود. در این مجالس سر مقدس امام(ع) را نزد یزید حاضر میکردند و او مجالس شرابخواری بر پا میکرد و سر را پیش روی خود میگذاشت و شراب مینوشید.[28] نقل شده که در یکی از مجالسی که یزید در حضور اسرای اهل بیت(ع) و سرهای مقدس شهدا تشکیل داده بود به دستور او مأموران خطیبی را در مجلس حاضر کردند تا به بدگویی از امام حسین(ع) و پدر بزرگوارش بپردازد. خطیب بر منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی از امام علی(ع) و امام حسین(ع) به بدی یاد کرد و تا میتوانست در مدح و ستایش از معاویه و یزید مبالغه کرد. علی بن الحسین(ع) برخاست و به خطیب اعتراض کرد[29] آنگاه از یزید اجازه خواست تا بالای منبر برود و سخنانی بر زبان آورد که هم خشنودی خداوند در آن باشد و هم کسانی که در اینجا نشستهاند پاداش و ثواب ببرند. یزید نپذیرفت. ولی با اصرار زیاد مردم، اجازه داد تا امام(ع) به ایراد سخن بپردازد. پس حضرت(ع) بر فراز منبر رفت و پس از حمد و ثنای الهی سخنانی را ایراد کرد و خود را به همه معرفی کرد.[30]
بازگشت اسرا به مدینه
در پی سخنرانیها و افشاگریهای اهل بیت(ع)، نشانههای شکست در یزید و برنامههایش روز به روز آشکارتر میگردید. با روشن شدن حقایق، اعتراض به عمل زشت یزید در به شهادت رساندن اباعبدالله الحسین(ع) در سرتاسر دمشق بالا گرفت و حتی دامنه این اعتراضات به دربار و خاندان یزید نیز کشیده شد. به گونهای که نقل شده روزی یزید فرمان داد تا سر مقدس سید و سالار شهیدان را بر در قصرش آویزان کنند[31] هند دختر عبدالله بن عامر بن کریز-همسر یزید- بیرون آمد و در حالی که سرش را برهنه کرده بود پرده را به کنار زد و سپس به یزید پرخاش کرد و گفت: «آیا سر پسر فاطمه(س) بر در خانه من آویزان است؟» یزید او را پوشاند و گفت: «بله؛ برای او شیون کن و بر پسر دختر رسول خدا(ص) و قریش گریه کن ابنزیاد شتاب کرد و او را کشت خدا او را بکشد.»[32]
یزید دستور داد تا اسرای اهل بیت(ع) را به خانهاش ببرند. پس از ورود اهل بیت(ع) به کاخ، آنان مورد استقبال گرم زنان خاندان بنیامیه قرار گرفتند و گریه و ضجه از هر سو برخاست[33] و تا سه روز در کاخ یزید، مجلس عزای حسینی به پا شد.[34] کار به جایی کشیده شد که یزید نیز از روی ریا و به ناچار در برابر مردم برای شهادت امام(ع) گریه میکرد و مردم نیز همصدا با او میگریستند.[35]
بیم از فتنه و شورش، یزید را وادار کرده بود تا رفتار خود با اسیران را تغییر دهد. به دستور یزید، اسرا را به حمام بردند و برایشان سایهبان قرار دادند. سپس یزید به خوراک و پوشاکشان رسیدگی کرد و برای آنان هدایایی را در نظر گرفت.[36] حتی نقل شده یزید تا زمانی که اسرا در شام به سر میبردند بدون حضور امام سجاد(ع) بر سر سفرهی غذا نمینشست.[37]
یزید که در پی یافتن راهی برای گریز از حادثهای بود که ارکان حکومتش را به لرزه در آورده بود درباره اسرا از اهل شام نظر خواست و گفت: «دربارهی اینان چه نظری دارید؟» یکی از شامیان گفت: «آنان را بکش» یزید ساکت شد و چیزی نگفت. نعمان بن بشیر گفت: «ببین اگر رسول خدا(ص) آنها را در این حالت میدید چه میکرد تو نیز همان را انجام بده.»[38]
سرانجام یزید تصمیم گرفت اسرا را به مدینه بازگرداند. پس نعمان بن بشیر را به حضور طلبید و از او خواست تا آماده حرکت شود و زنان اهل بیت(ع) را به مدینه ببرد. قبل از حرکت، یزید امام سجاد(ع) را پیش خواند و در خلوت به ایشان عرض کرد:
«خدا پسر مرجانه را لعنت کند، بدان به خدا قسم اگر من با پدرت برخورد کرده بودم هر آنچه که او از من طلب میکرد به او میدادم و به هر شکلی مانع از قتل او میشدم؛ ولى خدا چنین مقدر کرده بود که دیدى. پس هر گاه به مدینه رسیدى از آنجا براى من نامه بنویس و هر حاجتی که داشتی به من گوشزد کن که من حتماً آن را برآورده خواهم کرد.» آن گاه لباسهاى او و خاندانش (که در کربلا به غارت برده بودند، یا لباسهائى که خود براى ایشان آماده کرده بود) پیش آنان نهاد و آنان را رهسپار مدینه کرد.[39] روایت شده که یزید در یکی از جلسات به امام(ع) وعده داده بود که سه خواسته امام(ع) را برآورده سازد.[40] از اینرو وقتی یزید تصمیم گرفت اهل بیت پیامبر(ص) را به مدینه باز گرداند، بنابر وعدهای که یزید به حضرت(ع) داده بود که تا سه خواسته ایشان را برآورده سازد، امام(ع) از یزید خواست تا اولاً سر امام(ع) را به ایشان بازگرداند. ثانیاً آنچه را که از اهل بیت(ع) گرفته شده است به آنان باز گرداند. و ثالثاً اینکه اگر آهنگ کشتن حضرت(ع) را دارد کسی را با این زنان همراه کند تا آنها را به حرم جدشان باز گرداند. یزید به امام(ع) گفت: «اما چهره پدرت را نخواهی دید و از کشتن تو چشم پوشیدم و زنان را جز تو کسی به مدینه باز نمیگرداند. اما اموالی که از شما گرفته شده است من چندین برابر قیمتش را به شما میپردازم.» امام(ع) فرمود: «ما را به مال تو نیازی نیست آنچه از ما گرفتهاند به ما باز گردانند.»[41]