كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، انديشمندان، سقوط بيزانس، سياست، رنسانس
نویسنده : محمد صادق احمدي
قرن پانزدهم در تاریخ کلیسا، دورهای پرحادثه است. در حقیقت این قرن با در بر داشتن عواملی منحصر به فرد، آبستن نهضت اصلاح دینی در قرن شانزدهم بشمار میرود. از مهمترین این عناصر میتوان از رنسانس، تفکر اومانیستی، اندیشمندان متجدد، سقوط مسیحیت بیزانسی و استقلالطلبی ممالک مسیحی یاد کرد.
رنسانس
اصطلاح رنسانس renaissanceاز زبان فرانسه گرفته شده و به معنای تولد دوباره و نوزایی است. پس از افول تفکر قرون وسطایی در قرن چهاردهم و مرگ نهایی آن در قرن پانزدهم، مسیحیت غربی نیاز به روحی تازه در هنر و ادبیات و صنعت برای ادامه حیات داشت.
در مورد تاریخ دقیق شروع رنسانس اختلاف نظر وجود دارد. برخی آغاز آن را هم زمان با سقوط قسطنطنیه در سال 1453 میدانند. زیرا با فروپاشی بیزانس و سقوط نهایی قسطنطنیه، متفکران یونانی با گنجینه پرباری که به همراه داشتند به مسیحیت غربی پناهنده شدند و عصر جدیدی را در تاریخ مسیحیت رقم زدند.[1]
عده دیگری هم شروع دقیق رنسانس را در سال 1492 و همزمان با فتح قاره آمریکا در نظر میگیرند. زیرا آشنایی اروپاییان با قاره آمریکا و فرهنگ حاکم بر آن و رویارویی مسیحیان با ادیان آمریکایی و پس از آن ادیان آسیای شرقی سرآغاز دوره جدیدی در سرنوشت دینی و فرهنگی غرب شد.[2]
در هر صورت آغاز رنسانس هر زمانی که باشد تاثیر شگرفی بر فرهنگ عمومی و زندگی دینی مسیحیان اروپا داشت و زندگی ایشان را از حاکمیت کلیسا خارج کرد. مردان مسیحی رنسانسی آمیزهای از آزادی عقلی و سستی اخلاقی بودند و اما زنان مسیحی در بدترین شرایط روزگار میگذراندند. این شرایط با توجه به نصایح قدیس برناردینو که در مورد زدن زن ایراد شده به آسانی قابل درک است:
«به شما مردان میگویم که هرگز هنگامی که زنانتان آبستن هستند، آنان را نزنید؛ زیرا این کار بس خطرناک است. نمی گویم که آنان را نزنید، اما وقت صحیحی برای زدن انتخاب کنید... من مردانی را میشناسم که به مرغی که هر روز برایشان تخم میگذارد بیشتر ارج مینهند تا زنانشان...».[3]
اما با همه این اوضاع اسفناکترین آثار رنسانس روی رفتار روحانیون و کشیشها مشاهده میشد که خوشگذرانتر و کماعتقادتر از قبل شده بودند و میتوانستند عشق بازی کرده و بجنگند. حتی پاپ آدریان ششم که در میانه این قرن زندگی میکرد کلیسای کاتولیک را تحقیر میکرد و میگفت: «کلیسای روم منشاء و سرچشمه اصلی تمام کجرویها و شرارتهایی است که اکنون مردان نیک در همه جا از بابت آن متاثرند.»[4]
اندیشمندان
اوضاعی که در مورد شرایط کلیسا و جامعه مسیحی اروپا در قرن پانزدهم ذکر شد، بیش از همه متاثر از اندیشمندانی است که جامعه مسیحی و کلیسا را با افکار خود رهبری کردند. بانفوذترین این رهبران از این قرارند:
*اراسموس
دسیدریوس اراسموس زنازادهای بود که در سال 1466 در هلند متولد شد و چون تا زمان مرگش در سال 1536 برجستهترین فرد در میان دانشمندان بود، به نام شاهزاده انسانگرایان مشهور شد. در سال 1487اراسموس به صومعه پیوست و راهب شد ولی بعد از چند سال صومعه را ترک کرد تا تعالیم مسیحیت را در پاریس فرا گیرد، اما پس از مدتی به خواندن ادبیات کلاسیک روی آورد.
او در سال 1499 و در سیوسه سالگی همراه با شاگردش به انگلستان رفت و در آنجا با "جان کولت" که اومانیستی آکسفوردی بود ملاقات کرد. در اثر همین ملاقات بود که اراسموس بسوی مطالعه زبان یونانی رفت و محقق ورزیده و معتبری در زبان یونانی شد و سرانجام عهد جدید را به زبان یونانی منتشر کرد. او با انجام این کار آرزو داشت که کلیسا از خرافه، فساد و خطا پاک شود.
با همین رویکرد در سال 1504 با نوشتن کتاب راهنمای سرباز مسیحی ضعف اخلاقی کلیسا را به رهبران آن گوشزد کرد، اما کوشش او بیفایده بود از این رو تصمیم گرفت که خود پارهای از تحولات را به عهده گیرد. بنابر این با ترجمه کتاب مقدس و با استفاده از فناوری چاپ امکان بازگشت به آموزه های اصیل مسیحی را فراهم کرد و از این جهت کاملا در خدمت نهضت اصلاح بود. با این حال اراسموس در اواخر عمر مورد غضب طرفداران نهضت واقع شد و در سال 1536 در انزوای کامل درگذشت.[5]
*هوس
جان هوس در سال 1369 میلادی در بوهمیا (نام قدیمی چک امروز) متولد شد. او کشیشی اصلاحگر و واعظ کلیسایی کوچک در بیت لحم بود. هوس هیچ علاقهای به حفظ و نگهداری عقاید خرافی نداشت و بدون هیچ تعصبی هر آنچه را منطقش به او یاد آور میشد، میپذیرفت. این مطلب از سخنرانیای که در سال 1408در دانشگاه پراگ و به دفاع از ویکلیف ایراد کرده است، بوضوح قابل مشاهده است:
از آغاز مطالعاتم این را برای خود یک اصل قرار دادهام که هر گاه در موضوعی اندیشه بهتری یافتم، با شور و شعف و بدون مقاومت، اندیشه قدیمی را رها کنم؛ با آگاهی از این که دانستههای من بسیار کمتر است از آنچه نمیدانم.[6]
پس از افول نهضت لولاردها و همزمان با شکاف عظیم غرب هوس پا به عرصه الهیات گذاشت؛ بنابراین تلاشهای اصلاحی او علاوه بر بعد دینی تا حدی با موضوعات سیاسی نیز مرتبط بود. این مساله سبب شد که کلیسا به کمک امپراتوری چند سال پیش از مرگش ، او را محبوس کنند. اما بر خلاف تصور کلیسا و امپراتور حتی وقتی که "هوس" در زندان بود هم نهضت او متوقف نشد.
برای حل بحرانی که از سوی اصلاح گران بروز کرده بود نیز کلیسا راه حل را در ریشه کن کردن سمبل مبارزه، یعنی "هوس"، دید. کلیسا او را به جرم بدعت محاکمه کرد و از او خواستند که ابراز ندامت و پشیمانی کند، اما "هوس" اظهار ندامت را منوط به این کرد که از طریق کتاب مقدس خطای او را ثابت کنند.
سرانجام بر خلاف تضمین جانیای که هوس دریافت کرده بود، او را محکوم کرده و بدن او را زنده زنده و بر چوبه دار در آتش سوزاندند.[7]
*والا
لورنزو والا (1407- 1457) که تمام عمر نسبتا کوتاه خود را در این قرن سپری کرد یکی از بزرگترین اومانیستهای این قرن بشمار میرود. جنجالیترین اثر او بر حوادث این قرن را میتوان کنکاش در عطیه کنستانتین و اثبات جعلیبودن آن دانست.
عطیه کنستانتین که ادعا میشد که از زمان کنستانتین به پاپها اهدا شده و قسمت عمدهای از اروپا را تحت زعامت ایشان قرار میداد، در این قرن مورد بررسی والا قرار گرفت و او اثبات کرد که این سند جعلی است. بنابر این یکی از ضربههای جدی به پیکره کلیسا در این قرن از سوی او وارد شد.
او فقط به این مساله بسنده نکرد و با زیر و رو کردن داستانهای قدیمی کلیسا تاریخ مورد قبول کلیسا را با آشفتگی و چالشهای جدی مواجه ساخت. یکی از این موارد اعتقاد سنتی به نوشتهشدن اعتقاد نامه رسولان بدست حواریون بود که "والا" آن را تا حد زیادی زیر سوال برد.[8]
علاوه بر این، متفکرانی چون جان کولت و توماس مور نیز در ساماندهی تفکر مسیحی در این قرن تأثیر جدی داشتند.
سیاست و مسیحیت
بررسی رابطه سیاست و مسیحیت با خواندن تاریخ دستگاه پاپی بخوبی روشن میشود. زیرا از آغاز این قرن و با وجود سه پاپ همزمان این امپراتوران بودند که برای رفع این معضل از عالم مسیحی دست بکار شدند و با تشکیل شوراهایی خواستار اتحاد مسیحیان شدند.
اما خارج از حیطه دینی و در بعد حکومتی و سیاسی این قرن دوره انفصال سیاست از کلیسا بود. در واقع مرزبندیهای ناسیونالیستی نه تنها در میان عامه مسیحیان وجود داشت، بلکه حاکمان را نیز به طمع فتح سرزمینهای جدید میانداخت و این به معنای خروج از سرسپردگی مطلق ملتها و دولتها به کلیسا بود.
طبیعتا این مسأله برای کلیسا ناخوشایند بود، چنانکه از گفتههای پاپ پیوس دوم این نکته بخوبی روشن میشود:
«... من غالبا احساس میکردم با کسانی که فکر میکنند قدرت مادی باید از قدرت معنوی جدا باشد موافقم، چون فکر میکردم شاهزادگان در انجام وظایفشان موفقترند و مردم از آنان حرف شنوی بیشتری دارند. اما اینک آموختهام که فضیلت بدون قدرت مایه تمسخر است و پاپ بدون داشتن جوامع تحت سلطه، خادم پادشاهان است.»[9]
سقوط مسیحیت بیزانسی
جنگهای صلیبی که از انتهای قرن یازدهم و با فرمان مستقیم پاپ اوربان دوم آغاز شده بود، بیشترین آثار منفی را برای مسیحیان شرق بجا گذاشت. زیرا دویست سال، جنگی که در خانه مسیحیان بیزانس انجام گرفته بود؛ قوای نظامی و حکومتی ایشان را تحلیل داده بود و پس از اتمام جنگها نیز دیگر خود مسیحیان شرق حاکم بر بر امور خود نبودند، بلکه مهاجمان غربی بودند که از این بازار خوب نهایت استفاده را بردند.
در نتیجه حاکمان بیزانسی بر یک امپراتوری حومت میکردند که عملا وجود خارجی نداشت. غارت قسطنطنیه و تقریبا شصت سال فرمانروایی غرب چنان خسارتهای جدی به این امپراتوری وارد کرد که هرگز به طور کامل جبران نشد. حتی برای حمل و نقل و دفاع نیز امپراتوری به ناوگان ایتالیایی متکی بود.[10]
این ضعف مفرط غیر از چند سالی که میخاییل هشتم بر مسند قدرت نشسته بود، در دیگر ادوار همچنان بر امپراتوری مستولی بود. حتی تدبیر میخاییل برای واگذاری برخی از امور تجاری به جنووا و کمکردن سیطره ونیزیها راه حل خوبی نبود و امپراتوری بیزانس عملا رو به نابودی میرفت. امپراتوران بعدی نیز نتوانستند برای مسیحیت بیزانسی کاری از پیش برند.
کلیسای شرقی نیز که طی این سالها بارها توسط مسیحیان غربی غارت شده بود تا این زمان همچنان نتوانسته بود کمر راست کند. بنابر این دین و سیاست در مسیحیت شرقی آخرین دست و پای خود را میزدند تا بلکه از این تقلا بتواند راه نجاتی برای خود فراهم کنند.
سرانجام در قرن چهاردهم، ترکان سلجوقی با تصرف آسیای صغیر عملا وارد قلمروی بیزانس شدند. تا یک قرن، امپراتوران بیزانس با کمک به ترکها از تصرف قسطنطنیه بدست ایشان جلوگیری کردند.
اما در سال 1453 و به فرماندهی سلطان محمد دوم از طرف عثمانی ها و کنستانتین یازدهم امپراتوری بیزانس نبرد همه جانبهای در گرفت. تقاضاهای مکرر کنستانتین از غرب این بار بیفایده بود و تنها سه هزار سرباز از غرب به کمک او ارسال شدند که آن هم بیشتر از سوی بازرگانان و برای حفظ منافع خود بود نه برای نجات کلیسای شرق.
اما دیگر کار از کار گذشته بود و در نهایت در همین سال امپراتوری بیزانس به حیات خود خاتمه داد و میراث مسیحی خود را که بیش از ده قرن توانسته بود آن را حفظ کند به یکباره به مسیحیت غربی بخشید تا از مواهب آن اصلاحات در کلیسای غربی حاصل شود؛ مواهب و اصلاحاتی که کلیسای غربی به شدت آماده دریافت آن بود.
اما نکته جالب توجه این است که سپاهیان عثمانی بعد از دستیابی به قسطنطنیه رفتاری بهتر از رفتار سپاهیان صلیبی داشتند. زیرا پس از ورود به قسطنطنیه به دستور "سلطان محمد" هیچ کس حق غارت و تعرض به مردم نداشت. او در همان ابتدای کار عدهای سرباز فرستاد تا از ساختمانهای مهم حفاظت کنند. او شخصا سربازی را که درحال تخریب مرمرهای کف ایاصوفیه بود گردن زد و دومین کلیسای بزرگ شهر را به مسیحیان بخشید. فاتح اگرچه چند راهب و کشیش را به قتل رساند، اما اسقف اعظم را والی شهر فتحشده کرد. مذهب مسیحیت ارتدکس را به رسمیت شناخت تا بتواند بر مسیحیان نیز حکومت کند. روستاهای اطراف که در موقع جنگ به او کمک کرده بودند نیز بخشیده شدند. سپاه اسلام با فتح و پیروزی وارد شده بود و نمونه های عجیبی از خوش رفتاری و عطوفت یک فاتح را داشت در تاریخ ثبت میکرد.
علاوه بر همه امور یاد شده در این قرن میتوان به ظهور گرایشات عرفانی که اوج آن در افرادی نظیر جولیان اهل نورویچ و توماس آکمپیس بروز نمود، اشاره کرد.