كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، فرهنگ، شوراها، دوناتيسم، نستوريانيسم
نویسنده : محمد صادق احمدي
با توجه به حرکتی که مسیحیت از قرن چهارم شروع کرده بود و روز به روز در رسمیت یافتن و پیمودن مرزهای امپراتوری گوی سبقت را از دیگر ادیان میربود، این طبیعی بود که خیالش از بابت مناقشات درونی راحت باشد و به گسترش پیروانش بیاندیشد. اما آریانیزم به عنوان یک مانع بزرگ در این جریان بود که آن هم با شوراهایی که تصمیماتش توسط حکومت تایید میشد؛ اندک اندک سرکوب شد.
اما با شروع قرن پنجم و با آسوده شدن از خطرهای بیرونی و گسترش مطلوب و مورد نظر مبلغان مسیحی؛ به تدریج تفاوت فرهنگهای موجود در سراسر جهان مسیحیت، خود را نشان داد و اختلاف نظرهای الهیاتی به مثابه آتش زیر خاکستر عود کرد و جهان مسیحیت را چنان متشنج کرد که آثار آن التهاب، تا به امروز نیز باقی مانده است.
به طور کلی میتوان فرهنگ موجود در این دنیای پهناور را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرد و نزاعهای مهم الهیاتی را دو نزاع دوناتیسم و طبیعت عیسی دانست.
فرهنگ مسیحیان قرن پنجم
در این قرن امپراتوری روم در دو قسمت شرقی و غربی و به صورت کاملا مجزا از هم قرار داشت و هر قسمتی برای خود امپراتوری داشت.[1] قسمت غربی به غرب لاتینی شهرت داشت و قسمت شرقی را شرق یونانی میخواندند.
در شرق به واسطه پشتوانه غنی فرهنگ و فلسفه یونانی بحثهای الهیاتی حتی در بین مردم نیز رواج داشت، زیرا اصولا فرهنگ شرقی یک فرهنگ مذهبی بود و بنابر این بحثهای الهیاتی نه تنها در میان اندیشمندان، بلکه در بین مردم عادی نیز رواج داشت. یک راوی موثق همانند گریگوری نازیانزن فرهنگ ایشان را توصیف میکند. او توضیح میدهد که چگونه در قسطنطنیه اگر برای خرید یک قرص نان به مغازه میرفتی، نانوا بجای گفتن قیمت استدلال میکرد که پدر بزرگتر از پسر است. صراف بجای دادن پول به شما، درباره خلقت و عدم خلقت سخن میگفت و اگر میخواستی استحمام کنی، حمامی به شما اطمینان میداد که پسر مطمئنا از هیچ بوجود آمده است.[2]
اما بر خلاف شرق، در غرب هنوز آنچنان به بحثهای الهیاتی نمیپرداختند، زیرا دغدغههای ایشان چیزهای دیگری بود. ایشان همانند شرقیها از یک حکومت مفتدر برخوردار نبودند و دائما در نزاع با بربرها برای حفظ حکومت بودند. فاصله بین شرق و غرب نیز آنقدر افزایش یافته بود که اگر در خلال یکی از مناقشات دادخواستی به روم فرستاده میشد، چنان به تأخیر میافتاد که گویی در روم هیچ کس نمیتوانست یونانی بفهمد. اختلاف دو فرهنگ تا جایی بود که حتی سازمانهای کلیسایی و شکل آیین نماز نیز در حال تغییر بودند.
در نتیجه غربیها برای بحثهای انتزاعی نسبت به شرق متمدنتر و کامیابتر فرصت و تمایل کمتری داشتند. [3]
مناقشات درونی و برخورد کلیسا
همانگونه که پیش از این نیز گفته شد، قرن پنجم با آرامش خاطری که برای مسیحیت در برابر دشمن بیرونی فراهم آورده بود، راه را برای نزاعهای درونی هموار کرد. در اوایل این قرن مسیحیت رسمی تازه داشت از زیر سنگینی نزاع آریانیزم خارج میشد که بحث در مورد طبیعت عیسی دوباره دریای مسیحیت را مواج کرد.
* طبیعت عیسی
بعد از شورای قسطنطنیه در سال 381، هنوز مناقشات کلیسا بر چگونگی مسیح متمرکز بود. اما در این دوره دیگر بحثی در رابطه با ارتباط پدر با پسر مطرح نبود، سوالی که اکنون در مرکز این مناقشه قرار داشت این بود که به چه روشی چیزی که خداست و چیزی که انسان است در عیسی مسیح متحد شدهاند؟
پاسخ آپولیناریوس (اسقف لودیسه واقع در سوریه)، این بود که در مسیح «لوگوس» جای روح ما را گرفته است. همانطور که ما جسم و روح داریم، مسیح نیز جسم و لوگوس دارد. اما او فورا مورد حمله مخالفان واقع شده و از مقام اسقفی عزل شد.
ادامه این بحث سبب شد که اندیشمندانی از اسکندریه و انطاکیه به این مسأله الهیاتی بپردازند. در نتیجه اختلاف در ماهیت عیسی بین دو کلیسای اسکندریه و انطاکیه به اوج خود رسید. بنا براین دو نظریه متفاوت از سوی این دو مکتب به ظهور رسید:
1- مکتب انطاکیه که میگفت عیسی انسانی است که به وجود الهی در آمده و کلمه خدایی در او ساکن گشته و با جسم او یکی شد به طوری که کلمه و عیسی دو مظهر متفاوت هستند که دارای یک اراده و هویتاند. [4] در انطاکیه تأکید بر این بود که مسیح انسانی بود که خدا گردید،نه خدایی که انسان گردید. در آنجا برای بشر بودن مسیح و الگوی اخلاقی او اهمیت خاصی قائل بودند. [5]
تئودور، اسقف موپسوئستا،از کلیسای انطاکیه بپا خاست و بر وجود دو طبیعت کاملا مجزا در مسیح تاکید کرد. نستوریوس که شاگرد تئودور بود این عقیده استادش را با دقت شرح داد.
تعالیم او نشان میداد که یک شخص انسانی (مسیح) وجود داشت و یک شخص الهی (کلمه) که در مسیح ساکن شده و با اتحاد معنوی از طریق اتحاد اراده با هم یکی شدند.
علاوه بر این نستوریوس این بحث را هم مطرح کرد که جایز نیست مریم را "مادر خدا" بنامیم، زیرا محال است زنی با خصوصیات بشری نسبت به خدا حالت مادری پیدا کند. او معتقد بود که مریم فقط انسانی مانند خود را به دنیا آورد که کلمه در او تجسد یافت.
2- اما کلیسای اسکندریه معتقد بود که مریم مادر خداست. سیریل در یکی از بندهای لعنت نامه در این مورد خطاب به نستوریوس گفت: «از آنجا که باکره مقدس به لحاظ جسمانی خدا را پدید آورد، یعنی ذات او را همراه با یک جسم ساخت، به همین دلیل میتوانیم او را مادر خدا بخوانیم...».[6]
به زعم کلیسای اسکندریه در مسیح، اتحاد جدایی ناپذیر بین خدا و انسان وجود دارد. لوگوس،که در مسیح تجسد یافته، ویژگیهای انسان را پذیرفته است. بنابر این مکتب فکری اسکندریه بر خدا بودن مسیح تمرکز داشت. مهم ترین متن از کتاب مقدس در این باب این است: و کلمه جسم گردید و در میان ما ساکن شد. [7]
3- اما نظریه دیگری که در برابر این دو مکتب ظاهر شد از سوی "یوتیخس" بود. او که رئیس صومعه ای در نزدیکی قسطنطنیه بود، آموزه ضد نستوریوسی شدیدی را مطرح کرد. او تا حد انکار انسانیت مسیح، بر الوهیت او تأکید میکرد و میگفت انسان و خدا چنان به هم آمیختهاند که یک طبیعت، یعنی کاملا الهی شدهاند.
کلیسا از این آموزه نیز احساس خطر کرد و آنرا محکوم کرد. بنابر این شورایی در قسطنطنیه در سال 448 به ریاست «فلاویان»، اسقف قسطنطنیه، تشکیل شد و یوتیخس را محکوم کرد. [8]
در نهایت برای حل نزاع در مورد طبیعت عیسی در سال 431 در شهر افسس شورایی تشکیل شد که تحت تاثیر اغراض سیاسی نستوریوس را محکوم کرد. در نتیجه این شورا نتوانست نزاع را به طور کامل حل کند،[9] زیرا تحت نفوذ امپراتور روم شرقی قرار داشت.
بنابر این امپراتور مارسیان یک سال پس از کسب قدرت ناگزیر شورایی دیگر درسال451 در شهر کالسدون تشکیل داد[10] که چهارمین شورای جهانی بود و در آن ششصد اسقف که بیشتر از غرب بودند به همراه دو نماینده پاپ حضور داشتند. این شورا اندیشه دو طبیعتی و یک طبیعتی را محکوم کرد و آموزه مسیح شناسی را تصویب کرد که به عنوان قاعده کلامی کلیسا پذیرفته شد؛ گرچه بسیاری از اندیشمندان امروزه آن را نمیپذیرند. [11]
* بازگشت سست ایمانان به کلیسا
مسیحیان تا پیش از رسمی شدن دینشان توسط بسیاری از حاکمان مورد آزار و اذیت قرار میگرفتند. این مسأله در برخی موارد شدت میافت. مثلا در زمان سلطنت دیوکلتیان در پی فرمانی تمامی ساکنان امپراتوری را وادار به پرستش خدایان کردند و قرار شد که برای این خدایان قربانی نیز پیشکش کنند. علاوه بر این داشتن کتاب مقدس نیز غیر مجاز اعلام شده بود و داشتن آن آزار و شکنجه امپراتوری را در پی داشت، بنابر این بسیاری از مسیحیان نسخههای کتاب مقدسی را که در اختیار داشتند به مقامات تحویل دادند. [12] هر کس که این کارها را انجام میداد تأییدیهای از مراجع حکومتی دریافت میکرد.
این روند ادامه داشت تا اینکه در سال 313 مسیحیت یکی از ادیان رسمی امپراتوری شد و نهایتا در سال 325 دین رسمی امپراتوری گشت. این مسأله باعث بازگشتن تمامی مسیحیان مرتد (این نام را کسانی که دین خود را در آزارها حفظ کرده بودند بر سستایمانان، نهاده بودند) شد و از میان سکنه امپراتوری نیز روز به روز به مسیحیان افزوده میشد. [13]
کلیسا به شرط گذراندن دوره ریاضت، ایشان را میپذیرفت، اما کسانی که ایمانشان را حفظ کرده بودند به رهبری "نواتیان" ایشان را نمیپذیرفتند؛ و به همین علت نام "جامعه قدیسان" را برای خود برگزیدند و کلیسای رقیب را "کلیسای مرتدان" نام نهادند.
جانشین نواتیان مسیحی متعصبی بنام دوناتوس بود. [14] او در محاکمه اسقفهای رقیب در روم که کنستانتین از بازجویان آن بود، حضور داشت. پس از محاکمه اسقفان، دوناتوس نیز بخاطر گناه کلیسایی مورد حمله قرار گرفت و سرانجام مقصر شناخته شد.
اما این پایان کار نبود زیرا کنستانتین که خود را زعیم جهان مسیحیت میدانست، تصمیم گرفت برای برطرف شدن این جدال نیز تلاش کند. بنابر این شورایی در شهر آرلس Arles تشکیل داد و جرم دوناتوس را تایید کرد.
با این حکم امپراتور از این پس دوناتیستها فقط یک فرقه مسیحی به شمار نمیآمدند، بلکه گروهی یاغی محسوب میشدند که بدعت گذار نیز هستند. بنابر این دارایی ایشان مصادره شد و تمامی حقوق اجتماعی از ایشان سلب گردید. [15]
اما باید دانست که دوناتیستها فقط بخاطر شقاق تاریخی ایجاد شده مهم نیستند؛ بلکه بخاطر آموزههای عقیدتی ای که طرح میکردند دارای اهمیت بودند. در میان اعتقادات دوناتیستها دو سوال اساسی وجود داشت:
1- آیا شعائری که توسط افراد ناشایست اجرا میشود معتبر است؟ آیا عشای ربانی، تعمید و انتصاب توسط ایشان باید اجرا شود؟ پاسخ دوناتیستها به این سؤال، منفی بود.
2- معنای کلیسا چیست؟ اسقف تعیین شده از طرف کیست؟ آیا کلیسا برای کاملان است یا برای همه سطوح انسان هاست؟ آیا تنها باید انسانهای نیک به عنوان اعضای جامعه الهی شناخته شوند؟
کلیسا پس از چند سال آزار دوناتیست ها به این نتیجه رسید که با ایشان به توافق برسد. در نتیجه آکوستین به نمایندگی از کلیسا در سال 411 همایشی برای حل مشکلات ایشان ترتیب داد تا اتحاد مجددا به کلیسا باز گردد.
اما این همایش شکست خورد و آگوستین که در ابتدا معتقد به عدم کاربرد زور بود،پس از شکست مذاکرات کلیسا را با حکومت متحد کرد تا به نابودی جماعت دوناتیست بپردازند.
اما آگوستین جوابهایی از طرف کلیسا به دوناتیستها داده بود. در مورد سؤال اول آگوستین میگفت که کلیسا فقط سرایدار ابزار فیض است و خدا اعطا کننده است نه انسان. بنابر این اگر دریافتکننده شعائر، ایمان داشته باشد، هرچند کشیش نالایق باشد ، شعائر معتبری را دریافت خواهد کرد.
در پاسخ به سؤال دوم نیز آگوستین معتقد بود که دوناتیان، معنای قداست کلیسا را بد فهمیدهاند. این درست است که کلیسای واقعی مسیح را قدیسان میسازند، اما کلیسا به دو شکل وجود دارد. آگوستین معتقد بود که کلیسای واقعی در این زمان و مکان نیست و کلیسایی که اکنون موجود است هم خوب دارد و هم بد. [16]
با توجه به فشار روز افزون حکومت بر دوناتیان و شکنجه و آزار ایشان و از سویی برخورد تند کلیسا با ایشان، دوناتیان تا پایان قرن پنجم تعدادشان رو به افول رفت و به تدریج از تاریخ محو شدند. [17]