كلمات كليدي : تاريخ، كليسا، شكاف غرب، انديشمندان، انكيزاسيون، هسيكاسم
نویسنده : محمد صادق احمدي
قرن چهاردهم را با توجه به فرهنگ عمومی مسیحیان، رابطه بین سیاست و کلیسا و اسارت بابلی کلیسای رم و بازگشت مقر پاپی از آوینیون به رم پی گرفتیم. در ادامه به بازخوانی سرگذشت کلیسا در این قرن پرداخته و عوامل تأثیر گذار بر تاریخ و الهیات کلیسا را بررسی میکنیم.
شکاف بزرگ غرب[1]
پس از چهارده ماه از بازگشت پاپ گریگوری به روم او فوت کرد و کاردینالها که زیر فشار رم بودند، یک ایتالیایی بنام اوربان ششم را به عنوان پاپی برگزیدند. اما این شروع یکی از بزرگترین رسواییهای کلیسای کاتولیک بود؛ زیرا پس از انتخاب پاپ هیئت کاردینالها به آوینیون بازگشتند و کلمنت هفتم را به عنوان پاپ برگزیدند. مهمترین علل این رسوایی بزرگ از این قرار بود:
*بی کفایتی اوربان در اداره امور و عدم اعتماد به کاردینال های فرانسوی
*اقدامات او برای ایجاد برخی اصلاحات
*رقابت و کشمکش بین کاردینال های فرانسوی و ایتالیایی
*مخالفت اوربان با برخی از کاردینال ها و توهین به ایشان.[2][3]
از سال 1378 تا سال 1415 کلیسا در راس خود دو نفر و گاهی سه نفر را با نام و نشان پاپی مشاهده میکرد. این مسأله علاوه بر معضل مذهبی، مشکلات سیاسی عدیدهای نیز بدنبال خود داشت. مثلا انگلستان که دشمن سنتی فرانسه بود از پاپ رم حمایت میکرد و اسکاتلند که دشمن انگلستان بود از پاپ فرانسه حمایت میکرد.
با توجه به این اوضاع اسفناکی که برای دستگاه پاپی رخ میداد، نظریه شورایی که در قرون نخست میلادی بر اساس آن شوراهای عمومی برای شکل دادن به اعتقادات مسیحی تشکیل میشد، دوباره طرفداران فراوانی پیدا کرد.
اندیشمندان و طلوع ستاره اصلاحات
قرن چهاردهم برگ جدیدی را در تاریخ متفکران کلیسا رقم زد. اندیشمندان این قرن کسانی بودند که نه به دوره آباء تعلق داشتند که بخواهند الهیات مسیحی را بازسازی کنند و نه به دوره آغاز نهضت مدرسی که کلام جدیدی را پایه گذاری کنند. "ویکلیف" و "هوس"، سرآمد متفکران این دوره، در حقیقت آغازگر تفکراتی بودند که دو قرن بعد سبب به بار نشستن نهضت اصلاح و سرکوب نهایی کلیسای کاتولیک شد. در واقع میتوان بسط اندیشههای ایشان را ریشههای شروع نهضت اصلاح دانست. کاترین سینایی و اکهارت نیز دو نفر از برترین عرفای این قرن بودند که هر دو با تربیت شاگردانی برجسته، نام خود را در عرفان مسیحی جاودانه کردند.
جان ویکلیف
جان ویکلیف در سال 1330 میلادی در خانوادهای ثروتمند و زمیندار در انگلستان دیده به جهان گشود. همین امر سبب شد که "جان" با فراغت از دغدغه معیشت به تحصیل علم بپردازد. پس از مدتی جان برای تامین هزینههای زندگی منصبی در کلیسا پذیرفت گرچه به روایت برخی مورخین وظایف و مسئولیتهای کلیسایی را انجام نمیداد.[4] او تا سال 1371 مشغول مطالعه و تحقیق بود و در این زمان تقریبا یک فیلسوف و عالم الهی برجسته دانشگاه آکسفورد محسوب میشد.
ویکلیف پس از شهرت روزافزون، انتقادهایش را با تدوین آموزههای تند علیه کلیسا شروع کرد. او استدلال میکرد که تنها اشخاص دیندار میتوانند به درستی و با عدالت حکمرانی کنند و کسانی که در دیرها هستند و متعهّد شدهاند که در فقر زندگی کنند، نباید ثروتها و داراییهای فراوان را ذخیره کنند؛ زیرا علاوه بر اینکه این کار، ناعادلانه است، این داراییها نیز از نظر شرعی متعلق به ایشان نیست، بنابر این هرگونه مالیات با عنوان غفران گناه محکوم است.
این مسأله سبب شد که ویکلیف مورد غضب کلیسا واقع شود، بنابراین علاقهمندان به کلیسا او را در سال 1381 از دانشگاه اخراج کردند. جان ویکلیف پس از اخراج از آکسفورد به لوترورث (Lutterworth) رفت و تا زمان فرا رسیدن مرگی که در اثر سکته در سال 1384 پدیدار شد، در همانجا اقامت گزید. ستاره صبح جنبش اصلاح نظرات خاصی داشت که از اصلیترین پایههای تئوریهای نهضت اصلاح به حساب میآیند.
اینک به برخی از مهمترین اندیشههای او اشاره میکنیم :
*ویکلیف کتاب مقدس را بالاترین مرجع بالاترین مرجع دینی میدانست بر عکس کلیسا که بالاترین مرجع دینی را پاپ میدانست که حتی فهم همین کتاب مقدس نیز با او بود.[5]
*ویکلیف معتقد بود که نظام پاپی نهادی است که توسط انسانها ایجاد شده و نه توسط خدا و پاپ اگر از پطرس پیروی کند خوب است و پاپی که از مسیح پیروی نکند همان دجال است.[6]
*ویکلیف آموزه "تبدل جوهری" را که مورد قبول کلیسای کاتولیک بود، به دلایل مختلف رد کرد.
*در اواخر قرون وسطی باز اندیشههای پلاگیوس رواج یافت.در این هنگام در انگلستان عدهای شروع به مخالفت با این اندیشه پلاگیوس کردند که سرآمد آنان ویکلیف بود[7].[8]
مایستر اکهارت[9]
یوهانس اکهارت در سال 1260 در شهر تورینجینا در آلمان متولد شد و در جوانی، هنگامی که 15ساله بود وارد فرقه دومینیکن گردید و در شهر کلن و پاریس، در مدارس الهیاتی که در آن تاثیر و نفوذ استادان بزرگ دومینیکن مثل آلبرتوس کبیر و شاگردش توماس آکویناس بسیار زیاد بود، به تحصیل پرداخت.
پس از اینکه اکهارت به عنوان استاد الهیات و کلام فارغ التحصیل شد، به لقب معروف مایستر یا استاد دست یافت. او در تشکیلات فرقه دومینیکن در آلمان بسیار فعال بود تا اینکه پس از مدتی به عنوان سرپرست صومعه و خانقاه زنان مشغول به کار شد تا اینکه در سالهای 8 - 1327 و پس از انتشار اندیشههای عرفانیاش دار فانی را وداع گفت.
اکهارت به سبب آنچه گونهای از انکار تثلیث خوانده میشود، توسط پاپ به بدعتگذار بودن محکوم شد اما امروزه این نکته با قضاوتهای مختلفی روبرو شده است. مخالفان پاپ با محکوم کردن او مینویسند: «این محکومیت، معلول خصومت و کینهای شخصی بود که بر ضد اکهارت معمول میشد»[10] ولی در طرف مقابل کاتولیکها مینویسند: قضاوت پاپ در مورد اکهارت که «او بیش از آنچه باید بداند، میخواهد بداند» مولود صرف کهنهپرستی و تهجر نیست، بلکه مورد قبول عرف است!![11]
ویلیام اکامی
ویلیام حدوداً در سال 1285 در آکام که منطقهای در استان ساری انگلستان است متولد شد. او در جوانی به تحصیل علم علاقهمند شد و به دانشگاه آکسفورد وارد شد و پس از مدت کوتاهی، گرایش به رهبان فرانسیسکن پیدا کرد و در سلک ایشان در آمد.
پس از فراغت از تحصیل در همان دانشگاه مشغول به تدریس شد، اما برخی از افکارش بدعتآمیز تلقی شد و به منظور رسیدگی به همین افکار در سال 1324 به دادگاه پاپی در آوینیون احضار شد تا به اتهامات مطرح شده در مورد بدعتهای فکریاش پاسخ گوید. پیروان جنبش فرانسیسکنی که از احضار ویلیام آگاه شده بودند به آوینیون آمدند و ویلیام در آنجا با ایشان ملاقات کرد.
در این دوره رهبری کلیسای جهانی بر عهده پاپ یوحنای بیست و دوم بود. ظاهرا پاپ یوحنا هیچ یک از شاخصه های قدیس فرانسیس را نداشت[12] و با پیروان او نیز مشکل جدی داشت. بنابر این ویلیام را به همراه راهبان فرانسیسکن به زندان افکند.
اما پس از چند سال ویلیام و دیگر راهبان از زندان گریخته و به دربار پادشاه آلمانی ،لودویک باواریایی، که دشمن پاپ نیز بود پناهنده شدند. با مرگ لودویک ویلیام که بعد از فرار از زندان پاپ به شهر مونیخ آمده بود، در همانجا ماندگار شد تا اینکه در سال 1349 در اثر طاعون که در آن زمان تمامی اروپا را فرا گرفته بود، جان خود را از دست داد.
ویلیام آکامی مهمترین و تأثیر گذارترین عالم الهی قرون سیزدهم و چهاردهم محسوب میشود. او با پروراندن بعضی از برهانها و نظریات اسکوتس شهرت بسزایی کسب کرد.
برخی از مهمترین نظریات او از این قرارند:
*شناخت خدا توسط ایمان: به نظر ویلیام خدا نه بوسیله عقل و نه تنویر، بلکه توسط ایمان شناخته میشود.
*آزادی اراده خدا: از نظر او خدا مجبور به انجام کاری نیست و هر آنچه را بخواهد آزادانه انجام میدهد.
*رابطه دولت و کلیسا: ویلیام این نظر را مطرح کرد که پاپ هیچ گونه قدرت دنیوی ندارد و امپراتور میتواند پاپ را از مقام پاپی خلع کند.
*مرجعیت شورا نه پاپ.
*عدم مصونیت پاپ: به نظر ویلیام تنها کتاب مقدس و کلیسای جامع جهانی هستنتد که خطا نمیکنند و پاپ باید خود را مطیع آنها سازد.
*آزادی اراده انسان: ویلیام در مورد فیض خدا و آزادی اراده انسان نظریات پلاگیوس را که مورد ستیز کلیسا واقع شده بود، احیاء کرد.
در کنار این سه نفر میتوان از هوس، سینایی، مارسلیوس، جولیان نورویچی و دیگر اندیشمندان مؤثر این قرن نیز نام برد. باید توجه داشت که اندیشههای همین متفکران بود که پایه گذار نهضت اصلاح در قرن شانزدهم شد. مثلا در اندیشههای اکامی و ویکلیف و هوس میتوان بوضوح اندیشه بازگشت به کتاب مقدس و رد مرجعیت پاپ را مشاهده کرد.
انکیزاسیون
پس از تشکیل دادگاههای تفتش در قرن سیزده این محکمهها همچنان به فعالیت خود ادامه میدادند و قربانیان بیشماری میگرفتند تا اینکه در قرن چهاردهم علاوه بر داگاههایی که توسط کلیسا اداره میشد، دادگاههایی نیز توسط حکومت بوجود آمد.
اولین دادگاه را فیلیپ چهارم، پادشاه فرانسه، تشکیل داد. فیلیپ که با استفاده از ضعف دستگاه پاپی خود را دارای قدرت فزایندهای میدید، به تدریج با یک معضل روبرو شده بود. این معضل وجود و قدرت شوالیههای معبد بود. شوالیههای معبد که از زمان جنگ صلیبی اول و برای پاسداری از بیتالمقدس تشکیل شده بودند، پس از شکست در بیتالمقدس و بازگشت به فرانسه دارای تشکیلات و قدرت و ثروت فراوانی گشتند. این مساله برای فیلیپ کمی هراسآور بود. بنابر این به تقلید از کلیسا دادگاه تفتیش برپا کرد و شوالیههای معبد را به جرمهای گوناگون به این محکمهها آورد. او برای محکوم کردن این شوالیه، حتی گاهی به ایشان لواط و یا زنا را نسبت میداد.
این کار فیلیپ سبب شد که در همین قرن و قرنهای بعدی، سیاسیون دست بکار شده و برای حذف مخالفان به همین روش متوسل شوند. همچنان که در قرون بعدی در کشورهای دیگر بویژه در اسپانیا همین دادگاهها با خشونت بیشتر علیه مسلمانان، یهودیان و مسیحیان مخالف برگزار میشد. در نتیجه همین خشونتها یهودیان و مسلمانان مجبور به ترک اسپانیا شدند.
اما در نهایت، باید پایهگذار این خاطره تلخ تاریخی را کلیسا دانست نه فیلیپ و یا پادشاه اسپانیا؛ چرا که نخستینبار کلیسا بود که این محکمهها را برپا کرد.
هسیکاسم
از قرن چهار میلادی در رهبانیت و عرفان شرقی رویکردی بنام هسیکا (سکوت و خاموشی) بوجود آمد. در این رویکرد راهبان شرقی با روشهای خاصی قصد داشتند تا در ذهن خود با خدا یکی شوند. اما بسیاری از غربیها از اعمال و اعتقادات ایشان ناخرسند بودند؛ در نتیجه در این قرن نزاعی درباره هسیکاسم درگرفت.
سرکردگی مخالفان را "بارلام" بعهده داشت و معتقد بود که هسیکاستها افرادی هستند که ارواحشان در نافشان است. این بدان سبب بود که در برخی از تمارین هسیکاستها باید مدتها صورت در برابر ناف قرار میگرفت. در جناح موافقان نیز گریگوری پالاماسی از هسیکاسم دفاع میکرد.
پس از داغشدن تنور اختلافات امپراتور در این امر مداخله کرد و در نهایت رای به سود پالاماسی داد و کلیسای شرق هسیکاسم را آموزه راستکیشی اعلام کرد. بنابراین بارلام به غرب بازگشت و از سوی کلیسای شرق مرتد اعلام شد و پالاماس نیز تنها نه سال پس از مرگش به عنوان قدیس برگزیده شد.[13]
جنگ های صلیبی
به عنوان آخرین رویداد این قرن میتوان از وقوع حملاتی که توسط مسیحیان قبرس به سرکردگی پیتر اول، علیه مسلمانان روی داد نام برد که علت اصلی آن تجارت و مسائل مذهبی بود، همان علتی که در جنگهای صلیبی گذشته نیز محرک اصلی مسیحیان بود.
در کنار این جنگ، نبرد دیگری نیز بر علیه تاتارها در روسیه رخ داد که در نتیجه آن تاتارها و مغولان از روسیه بیرون رانده شدند.