21 بهمن 1391, 0:0
[كد مطلب: 1758]
نویسنده: علی شیعهعلیچه کسی گفته عشق جنون نیست؟ هست و مرزی هم نیست میانشان. عشق عین جنون است. دست کم برای ژرژ که این طور است. ژرژ یا همان پیرمرد عاشقپیشه داستان عاشقانه "میشائیل هانه که". «عشق» عاشقت نمیکند، مجنونت میکند. انگار دیگر هیچ چیز حتی ارزش نگاهی کوچک را هم ندارد و چیزی اگر ارزش دارد به خاطر رنگ و بویی است که از معشوق دارد. فیلم «هانهکه» را دیدم، ثانیه ثانیه و فریم و فریم. فیلمی که در بیاهمیتترین جزئیات مهمترین حرفهایش را پنهان کرده است. راستش به نظرم آثار «هانهکه» اصلاً فیلم نیستند. انگار برشی کوتاه و ظاهراً ساده و اما عمیق و عینی از خود زندگیاند، مثل عکسی از آلبوم کسی که الزاماً فرانسوی یا چه میدانم اتریشی یا آلمانی یا با هر ملیت دیگری نیست. آثار او تکاندهندهاند، از این جهت که با برهنگی محض حقیقت و یا شاید واقعیت (بحثهای همیشگی در باب تفاوت این دو را که شنیدهاید) رو در رویت میکند و اصلاً انگار به قلب حقیقت (حقیقت زندگی) پرتابت میکند. اما این اثر او شاید تکاندهندهتر از همه باشد. باز هم همان عناصرِ دیگر آثارش (نبود موسیقی متن، ثبات حداکثری نگاه دوربین، دیالوگهای ساده و ظاهراً عادی و...) را می بینیم و البته، پنهان شدن عامدانه مؤلف اثر، در پسِ پشت نگاه بیطرف و واقعگرایش اما، شاید تکاندهندهتر از همه، سادگی بیحد و حصر پیرمردی دوستداشتنی و عاشقپیشه باشد.
جالب اینکه واقعاً نمیفهمیم دلیل این عشق جنونآمیز چیست. عادت است که لباس عشق پوشیده و یا بقایای هوسی تهنشینشده است که متعلق به گذشتههایی دور است (آن قدر دور که خود عاشق و معشوق ما هم به یادش نمیآورند و دختر بهشدت کلیشهایشان به یادشان میآورد و اما باز انگار باور نمیکنند) و یا شاید حاصل احترامی بینهایت (که در رفتارشان با هم میبینیم) و احساس مسئولیت. اصلاً چه اهمیتی دارد که چه باشد. مهم این است که عشقی است از جنسی دیگر. عشقی که چندان هم به واقعیت نمیماند و انگار از داستانهای پریان و افسانههای فراموششده پا به دنیای باشکوه «هانهکه» گذارده است. و این است همان پارادوکسی که بیننده را به این زودیها رها نمیکند: عشقی افسانهای که افسانهای نیست و پیرمردی نثار پیرزنی میکند که حتی خودش اقرار میکند مرگ را نه برای او که از روی خودخواهی برای خودش میخواهد. عشقی که به پای زنی ریخته میشود که حتی شاید عاشق پیرمرد هم نباشد و چندان هم نداند که عشق چیست (و یا نمیدانم، حتی خود پیرمرد عاشقپیشه هم دقیقاً نداند که چیست). عشقی که در عین باورناپذیری به طرز اعجابانگیزی باورپذیر جلوه میکند. عشقی که حتی تا جایی پیش میرود که عاشق را وادار به کشتن معشوق میکند و این عمل را برای بیننده باورپذیر و البته شاید موجّه مینماید. در این موضوع البته جای بحث زیاد است و خرده بر آن کم نمیتوان گرفت و اما همه را باید به نام جنون عشق نوشت که برای ژرژ تنها حاکم است و فرمانده.
صحنههایی در ابتدای اثر هست که از نو باید دید. آن شب وقتی به سرخوش و خوشحال {بهتمام معنا} از پیانونوازیِ شاگردِ سابق پیرزن، به روزمرگیِ همیشگیِ خانهشان برمیگردند، انگار کسی یا چیزی با درِب ورودی درگیر بوده و میخواسته آن را باز کند و پا به حریم پیرمرد و معشوقش بگذارد. پیرزن خیلی آن را جدی میگیرد، اما پیرمردِ عاشقپیشۀ ما انگار حتی باور ندارد که کسی (دزدی یغماگر و یا بیماری و مرگی تاراجگر) به خود اجازه دهد این حریم را بشکند. پیر مرد، خیلی زود در پی رنگ زدن در و محو هر گونه آثار تجاوز برمیآید. یا در نیمههای اثر که پرندهای پا به این حریم میگذارد و پیرمرد خیلی سریع بیرونش میکند. پیرمرد را مدام در حال بستن در میبینیم و پنجره. اما در پایان میبینیم که ورود پرنده را میپذیرد و حتی با تلاشی فراوان در آغوشش میگیرد. انگار تجاوز بیماری و مرگ را میپذیرد. حتی پنجره را باز میگذارد و البته حریم را شکسته مییابد. شاعرانگی ساده و اما لطیف و البتهگاه سنگدلانه اثر، ضربآهنگ کُند آن را، به فراموشی میسپارد و بیننده را محو جزئیاتی حیرتانگیز میکند و چه خوب است که موسیقی متنی در کار نیست تا احساس را به خورد بیننده بدهد و بر او تحمیل کند. «هانهکه» برای بینندهاش احترامی بسیار قایل است؛ با خود توست که تصمیم پیرمرد برای پایان دادن به زجر پیرزن را درست و فداکارانه ببینی یا خودخواهانه و جنونآمیز. برای همین است که تا سرحد امکان خودش را پنهان میکند و بیننده را با پیرمرد و عشقش تنها میگذارد. در این میان دختر و البته تا اندازهای داماد پیرمرد هم نقش جالبی دارند. دختر مدام از روزمرگی همیشگیاش میگوید، از همان حرفهایی که همه مردم به هم میگویند و اما پیرمرد انگار حتی گوش هم نمیدهد. حضورش را تحمل میکند و انگار ثانیهها را یکی در میان میشمرد تا وقت رفتنش برسد و او را با معشوقش تنها بگذارد، معشوقی که هنوز برای او معشوق است و ظاهر بیمارش ذرهای او را از معشوق بودن برای پیرمرد نینداخته، حال آنکه دختر میگریزد از مادرش؛ او را نمیشناسد و از او تنها تته پتهای میشنود. تته پتهای که برای پیرمرد آواز است، داستانی از کودکیهای زن است و یا خاطرهای است مشترک که از هر لحنی زیباتر است. شاید یکی از زیباترین لحظات این فیلم صحنهای باشد که پیرمرد با صبر و حوصله و البته پشتکار بسیار با پیرزن که حتی توان ادای کامل کلمهای را ندارد، تمرین آواز میکند. جایی در نیمههای اثر مرد همسایه با فروتنی تمام پیرمرد را برای این عشق بیپایان و غیرعادی میستاید و اما انگار پیرمرد حرفی عجیب میشنود: غیرعادی؟ کجایش غیرعادی است؟ مگر عشق چیزی جز این است؟ اصلاً مگر باید جز این رفتار کند؟ دربارۀ پایان شاعرانه فیلم هم نباید حتی کلامی گفت. همه چیز آن قدر گویاست که مجالی برای حرف زدن نیست. باز انگار همان روزمرگی سرشار از عشق بازگشته است و پیرمرد هم بیهیچ شگفت و جا خوردنی آن را میپذیرد و همراه معشوقش میشود که ظرفها را به روال همیشه شسته و مهیای رفتن گشته است. رفتن به کجا؟ کسی چه میداند، شاید خرید یا رفتن به کنسرت موسیقی و یا جایی دیگر. نکته جالب توجۀ دیگر اینکه، وقتی کشتن (یا بهتر است بگوییم مردن) زنش را میپذیرد، داستانی قدیمی، از همان داستانهای کودکی که سادهاند و در کهنسالی یک دفعه از اعماق ذهن و روح آدم پیدایشان میشود را برای او تعریف میکند تا آرامش کند و برای لحظهای درد را از او دور نماید و بعد بیهیچ مقدمهای به سادهترین شیوه ممکن جانش را بگیرد. در انتها نیز دخترشان وارد خانهای میشود که آرزویش را داشته (جایی در همان میانههای فیلم با درد دل به مادرش گفته بود که وامی گرفته تا خانهای بخرد و با شوهرش با آن نام عجیبِ «جوف» ساکنش شوند) و هر چه اثر از آن عشقِ قدیمی است را پاک کردهاند تا شاید یک زندگی اسیر روزمرگی و کلیشه دیگر آغاز شود. یک زندگی جدید که میتواند اسیر همین روزمرگی صرف بماند و یا اینکه رنگ زیبای عشق را بر تنش ببیند. انتخاب با خود دختر است. انتخاب با خود ماست. «هانهکه» هیچ تحمیلی نمیکند، فقط این دو را نمایش میدهد و تصمیم را بر عهده خود بیننده میگذارد.
منبع:فیلم نوشتار
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان