كلمات كليدي : حجر بن عدي، جنگ حُجر بن عَدي كِنْدي، جمل، جنگ صفين، عذراء
نویسنده : (تليخص)هیئت تحریریه سایت پژوه
"حجربن عدی کندی" از صحابۀ پیامبر اکرم (صلیالله علیه وآله) و از اصحاب خاص امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب (علیهالسلام) بود، که در سال 51 یا 53 به دستور معاویه به شهادت رسید.
زمان مرگ ابوذر در ربذه حاضر بود. در حوادث زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، نیز حجر بن عدی نقش فعالی داشت. وقتی "ابوموسی اشعری" نمیگذاشت مردم کوفه، در جنگ جمل، به یاری علی (علیهالسلام) بروند، "حسن بن علی" (علیهالسلام) و "عمار یاسر" به مسجد رفتند و ابوموسی را بیرون کردند و با مردم سخن گفتند؛ سپس حجربن عدی کندی که از افاضل اهل کوفه بود برخاست و مردم را به یاری علی (علیهالسلام) فرا خواند.
زمانی که ربودن زیورهای یک زن مسلمان و یک زن ذمّی به وسیله سپاه معاویه را به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گزارش دادند، سخت بر او دشوار آمد و برخاست، به نخیله رفت و خطبۀ مشهور «جهادیه» را ایراد کرد. سران کوفه همه اعلام آمادگی کردند. ولی مردم بسیج نشدند. حجر بن عدی به امیرالمؤمنین گفت:
«ما همگی آمادۀ رفتن به جنگ هستیم. از هیچ چیز باک نداریم. اما شما هم مردم را به رفتن جنگ مجبور کنید، و در میان آنان بانگ دهید که هر کس به جنگ حاضر نشد کیفر خواد دید».
حجربن عدی نخستین کسی بود، که پس از صلح امام حسن (علیهالسلام) با معاویه، حضرت را به بازگشت به جنگ فرا خواند و گفت:
«یابن رسول الله، آرزو میکردم که پیش از دیدن چنین روزی بمیرم، ما را از عدل بیرون آورده به جور وارد کردی، حقی را که داشتیم پشتسر گذاشتیم، در باطلی درآمدیم که از آن میگریختیم، و پستی را از خودمان به خود بخشیدیم، و فرومایگی را پذیرفتیم که سزاوار آن نبودیم».
سخن حجر بر امام حسن (علیهالسلام) بسی گران آمد و در پاسخ او فرمود:
«من خواست اکثریت مردم را در صلح دیدم، دانستم که از جنگ اکراه دارند، دوست ندارم آنان را به چیزی که اکراه دارند، مجبور کنم. به منظور حفظ شیعیان خود از کشته شدن، مصالحه کردم، و به نظرم رسید که این جنگها را برای روزی مناسب واگذارم، زیرا خدا در هر روزی شأنی دارد».
هنگامی که "زیادبن ابیه" والی کوفه شد، حجر را فرا خواند و گفت: «میدانی که من تو را میشناسم، من و تو هر دو چنان که میدانی یک عقیده داشتیم، و منظورش دوستی علی )علیهالسلام( بود، اکنون وضع عوض شده است، ترا به خدا سوگند میدهم مبادا کاری کنی که ناچار شوم خون ترا بریزم، زبانت را نگهدار و از خانهات بیرون نیا، همۀ نیازها و خواستههایت را برآورده میکنم. و تو را از این مردم فرومایه پرهیز میدهم و برحذر میدارم، مبادا اندیشهات را سست کنند و به کاری وادارند که باعث خفت و خواریت در نزد من شود.»
حجر گفت: حرفت را فهمیدم و به خانه رفت.
روزی حجر به "عمرو بن حریث" جانشین زیاد، در یکی از خطبههای نماز جمعه، سنگ انداخت و او را از منبر پایین آورد. عمرو به زیاد نوشت: اگر به کوفه نیاز داری شتاب کن. زیاد به سرعت خود را به کوفه رساند و از حجر خواست تا از او عذرخواهی کند. آن گاه مأموران خود را فرستاد که او را بیاورند. حجر با کسانی که در خانهاش بودند با آن مأموران جنگید. سپس آن افراد پراکنده شدند، مأموران او را گرفتند و به نزد زیاد بردند. زیاد گفت: وای بر تو ای حجر، این چه کاری است که میکنی؟ حجر گفت: من بر بیعت خود با معاویه هستم و آن را نشکستهام. زیاد هفتاد نفر از بزرگان و سران کوفه را فرا خواند و از آنان خواست گواهی خود را علیه حجر و یارانش بنویسند. سپس حجر و یارانش را به نزد معاویه اعزام کرد.
معاویه گفت: آنان را به مرج عذراء ببرید و در آنجا بکشید. چون بدان جا رسیدند حجر گفت: این روستا چه نام دارد؟ گفتند: عذراء، گفت: الحمدلله، به خدا من نخستین مسلمانی هستم که سگهای این روستا در راه خدا به من پارس کردند، و امروز مرا با غل و زنجیر بدین جا آورند.
هر نفر را به یکی از مردم شام دادند که بکشد. حجر را به شخصی از حمیر دادند. حجر گفت: بگذار دو رکعت نماز بخوانم. به او اجازه داد. حجر وضو گرفت و دو رکعت نماز گزارد و آن را طولانی کرد. به او گفتند: از ترس مرگ نمازت را طولانی کردی؟ گفت:
«هرگز وضو نگرفتهام، مگر این که با آن نماز به جای آوردهام، و هرگز نمازی بدین سبکی و شتاب نخواندهام و اگر هم بترسم بعید نیست، زیرا شمشیری آخته و کفنی آماده و گوری کنده شده در برابر خود دیدهام.»