مرورگر شما از جاوا اسکریپت پشتیبانی نمی کند. این مسئله ممکن است باعث ایجاد عملکرد غیر صحیحی در سایت گردد.
بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی
خانه
درباره ما
تماس با ما
جستجو
بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی
جستجو
موضوعات
منو
اطلاع رسانی های علمی
معرفی کتاب
تاریخ
تبلیغ
تعلیم و تربیت
حدیث
دین
سیاسی
قرآن
مدیریت
فلسفه
اهل بیت
مهدویت
آداب و احکام اصناف
عمومی
فقه
اخلاق
مجموعه پرسش ها و پاسخ های دانش آموزی
مطالب نقد شده
نقد فیلم و سینما
نقد فیلم
معارف فیلم
تاریخ سینمای ایران
سینمای ایران
سینمای جهان
اندیشه
تلویزیون
مصاحبه ها
علمی
مذهبی
زندگی نامه
سیاسی
اجتماعی
اخلاقی
نشست ها وهمایش ها
معرفی نرم افزار
معرفی نشریات
معرفی مراکز پژوهشی
زندگی نامه
یادداشتها
بانک پژوهشگران وفرهیختگان
زندگی نامه فرهیختگان
معرفی پژوهشگران
اخبار
فرهنگی
حوزه و دانشگاه
اعتقادی
سیاسی
اجتماعی
جامعه
اخبار عمومی
خبرگزاری ها
معرفی سایت ها
پایگاه های علمی
پایگاه های مذهبی
پایگاههای عقائد
پایگاههای فرهنگی
پایگاههای جامع موضوعات
پایگاههای اندیشمندان اسلامی
پایگاه های پاسخ گویی به سوالات
پایگاه های پاسخ گویی به احکام شرعی
پایگاه های تاریخی
پایگاه های آموزشی
اطلاعیه
بانک محتوای تبلیغ
محتوای تبلیغی
سیره اهل بیت علیهم السلام
تربیت در قرآن
شرح جامع نهج البلاغه
مشاوره اسلامی
خانواده
پاسخ به شبهات
اخلاق
حکایات
منبرهای شما
معارف نهج البلاغه
نهج البلاغه
اخلاق وتربیت اسلامی
اخلاق اسلامی
تربیت اسلامی
معارف اسلامی
حلال و حرام
قرآن شناسی
مباحث تفسیری
معرفت در اسلام
ویژگی ایمان ومؤمن
مصادیقی از سبک زندگی اسلامی
علل وعوامل ترس از مرگ
شیطان از منظرقرآن و روایات
دین وجامعه دینی
دنیاو آخرت
تعاون و بررسی مسأله اعانه
توبه و امید به مغفرت
اهتمام به عمر انسان در اسلام
خداشناسی
امامت و ولایت
خطبه فدکیه و فضایل حضرت زهرا (س)
ویژگی های انتظارو عصر ظهور
زیارت و توسل
شرح خطبه قاصعه
فضایل پیامبر (ص) و اهل بیت (ع)
سیره معصومین (ع)
محبت اهل بیت (ع)
مقامات اهل بیت (ع)
ویژگی ولایت اهل بیت (ع)
راه توشه عاشورائیان
روضه ها
ذکر مصیبت پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم
ذکر مصیبت فاطمه الزهراء سلام الله علیها
ذکر مصیبت امیرالمومنین علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسن مجتبی علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام
ذکر مصیبت امام سجاد علیه السلام
ذکر مصیبت امام باقر علیه السلام
ذکر مصیبت امام صادق علیه السلام
ذکر مصیبت امام موسی علیه السلام
ذکر مصیبت امام رضا علیه السلام
ذکر مصیبت امام جواد علیه السلام
ذکر مصیبت امام هادی علیه السلام
ذکر مصیبت امام حسن عسکری علیه السلام
ذکر مصیبت متفرقه
آموزش تبلیغ
آموزش فن خطابه
آموزش کلاسداری
روش بیان احکام
سیره تبلیغی علماء وارسته
سیره تبلیغی معصومین
کاربرد جامعه شناسی در تبلیغ
مقالات اخلاق و آداب در تبلیغ
مهارت های آموزش معارف اسلامی
روش تحقیق و منبع شناسی
ویژه نامه ها
ویژهنامه دهه آخر صفر
ویژهنامه محرم
ویژه نامه ماه رجب
رمضان؛ماه نیایش ودعا
اطلاعیه
احادیث موضوعی
عبرهای نجات بخش
سعادت در زیادها
شقاوت در زیادها
سخنرانی ها
سخنران ها
سخنرانی موضوعی
بانک مقالات
نوع مقاله
پژوهشی
نشریات
پاسخ به سوالات
احکام
احکام
جنبشهای معنوی نوپدید
سبک زندگی اسلامی
تربیت دینی
تاریخ
اسلام
ایران
تاریخ اسلام
تاریخ ایران
تاریخ انقلاب
سیاسی
تاریخ اسلام
اسلام
ایران
تاریخ انقلاب
علوم سیاسی
اجتماعی
زن و خانواده
فرهنگی
ارتباطات
جامعه شناسی
روانشناسی
پیشوایان معصوم
حدیث
فقه
اعتقادی
اخلاق
اندیشه ها و مکاتب
رذایل
فضائل
مبانی علم اخلاق
نامه های اخلاقی
پند و اندرز
حکایات
مدیریت
مدیریت و فقه اسلامی
خلاصه کتب مدیریت
مدیریت اسلامی
آینده پژوهی
مدیریت آموزشی
مدیریت زمان
اقتصاد
فرق و مذاهب
فرق شیعی
فرق غیر شیعی
ادیان
ابراهیمی
غیر ابراهیمی
علوم قرآنی
علوم حدیث
فلسفه
محض
مضاف
فلسفه اسلامی
کلام
اسلامی
جدید
فقه و اصول
حقوق
منتخب نشریات
ارتباطات
فصل نامه تربیت تبلیغی
پيش شماره اول فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره 2 فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره اول فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره دوم فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره سوم و چهارم فصل نامه تربیت تبلیغی
شماره پنج و شش فصل نامه تربیت تبلیغی
فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره اول فصلنامه مطالعات معنوی
پيش شماره 2 فصلنامه مطالعات معنوی
شماره اول فصل نامه مطالعات معنوی
شماره دوم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره سوم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره چهارم و پنجم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره ششم فصل نامه مطالعات معنوی
شماره هشتم و نهم فصلنامه مطالعات معنوی
شماره دهم فصلنامه مطالعات معنوی
فصل نامه سبک زندگی
علوم تربیتی
آئین دوست یابی
خانواده
پرسش و پاسخ
تقویم عبادی
اعمال شب
اعمال شبانهروز
ولادت
شهادت
اعمال ماه ها
اعمال روز
اعمال ماه محرم
اعمال ماه رمضان
اعمال ماه شعبان
اعمال ماه رجب
چند رسانه ای
آلبوم تصاویر
علماء
شخصیتهای برجسته
اماکن
رهبران دینی
انقلاب
جبهه و جنگ
مقاومت
مناسبتها
آرشیو فیلم
سخنرانی
مداحی
مذهبی
آرشیو صوت
مداحی
مذهبی
سخنرانی
علمی
مولودی
مرثیه
اخلاقی
ادعیه
متفرقه
قرآن
معرفی نرم افزار
احادیث
سخنوری
آیات قرآن
صبر
کمک کردن
اخلاق و رفتار
اعمال دینی
فرهنگ علوم انسانی و اسلامی
اقتصاد
اقتصاد خرد
اقتصاد کلان
اقتصاد مالی و بخش عمومی
اقتصاد کشاورزی و منابع طبیعی
اقتصاد توسعه
اقتصاد اسلامی
اقتصاد و ریاضی
تجارت بین الملل
مکاتب اقتصادی
پول و بانکداری
علوم تربیتی
تکنولوژی آموزشی
تحقیقات آموزشی
فلسفه تعلیم و تربیت
علوم کتابداری و اطلاع رسانی
روانشناسی تربیتی
مشاوره و راهنمایی
کودکان استثنایی
مدیریت آموزشی
برنامه ریزی درسی
پیش دبستانی و دبستان
مدیریت
مدیریت صنعتی
مدیریت تحول
فرهنگ سازمانی
مدیریت استراتژیک
نظریه های مدیریت
مدیریت منابع انسانی
مدیریت عمومی
مبانی سازمان و مدیریت
مدیریت بازرگانی
مدیریت دولتی
مدیریت رفتارسازمانی
مدیریت فرهنگی
روانشناسی
روانشناسی عمومی
روانشناسی بالینی
روانشناسی رشد
روانشناسی شخصیت
روانشناسی فیزیولوژیک
روانشناسی یادگیری
روانشناسی صنعتی و سازمانی
روانشناسی اجتماعی
آسیب شناسی روانی
روان سنجی
روان شناسان نامدار
فرا روانشناسی
بهداشت روان
منطق
ارتباطات
جامعه شناسی
ادبیات فارسی
ادبا و نویسندگان
بلاغت
نظم
نثر
تاریخ
تاریخ اسلام
تاریخ ایران
فلسفه تاریخ
علوم سیاسی
مسائل ایران
اندیشههای سیاسی
روابط بینالملل
ادبیات عرب
ادیان و فرق
ادیان ابراهیمی - یهودیت
ادیان ابراهیمی - مسیحیت
ادیان غیرابراهیمی
فقه و اصول
فلسفه
فلسفه علم
فلسفه اسلامی
فلسفه غرب
فلسفه اخلاق
کلام
کلام اسلامی
کلام جدید
قرآنپژوهی
انسان شناسی
پیامبر شناسی
امام شناسی
هستی شناسی
معاد شناسی
خدا شناسی
قصص و تاریخ
اخلاق
احکام و فقه
علوم قرآنی
تاریخ تفسیر و مفسران
تاریخ قرآن
علوم حدیث
درایه حدیث
پیش زمینه حدیث
اصطلاحات حدیث
رجال
اخلاق
فضائل
رذائل
عرفان
نظری
عملی
فرق و مذاهب
خوارج (غیرشیعی)
تصوف (غیرشیعی)
اصحاب حدیث (غیرشیعی)
اشاعره (غیرشیعی)
ماتریدیه (غیرشیعی)
وهابیت (غیرشیعی)
غلات (غیرشیعی)
سایر فرق اهل سنت
معتزله (غیرشیعی)
مرجئه (غیرشیعی)
مشترک
کیسانیه (شیعی)
اثنا عشریه (شیعی)
زیدیه (شیعی)
اسماعیلیه (شیعی)
واقفیه (شیعی)
غالیان (شیعی)
بهائیت (شیعی)
اهل حق (شیعی)
نصیریه (شیعی)
سایر فرق شیعی
اصول فقه
فقه
عبادات
معاملات
ملحقات
حقوق
آیین دادرسی
جرم شناسی
حقوق بشر
مالکیت فکری
حقوق بینالملل
حقوق عمومی
حقوق جزا و جرمشناسی
حقوق خصوصی
ویترین
یادداشتها
تست
خاطرات شعبان جعفری«شعبون بی مخ»
11 شهریور 1386, 0:0
مطالب ذیل حاوی برخی نکات مهم از کتاب خاطرات «شعبان جعفری» سمبل لمپنیسم ایرانی در دهه 30 شمسی میباشد که توسط خانم هُما سرشار در سال 1999 میلادی طی چند مرحله مصاحبه به صورت پرسش و پاسخ جمعآوری شد و در سال 2001 میلادی در لسآنجلس و در ایران نیز به وسیله «نشرآبی» و چند ناشر دیگر به طور همزمان در سال 1381 شمسی انتشار یافته است.
خاطرات شعبان جعفری«شعبون بی مخ»
هما سرشار:شعبان جعفری را برای نخستین بار در 15 جولای 1986 در لسآنجلس دیدم…هنگام احوالپرسی چشم بر زمین دوخته بود که نگاهش با نگاه منِ - زن غریبه - برخورد نکند. (ص7)
شعبان جعفری: نه. یه داش داشتم، خدا رفتگون شما رو بیامرزه، خیلی شیخ مسلک و به حساب متدین بود. ماست می زد، ماستشم خیلی معروف بود. ماست حاج علی. (ص27)
اولین دفعه که افتادم زندان پونزده سالم بود به چه جرمی زندان افتادید؟ تو محل دعوا کردیم. از همین کارایی که می کردیم دیگه! …همدورههای شما چه کسانی بودند؟ … مثلاً سیداکبر خراط بود، محمد آهنگر بود که اعدامشکردن. ناصر فرهاد بود که موهای بور و چشای زاغ داشت. اونم به جرم دو فقره قتل اعدام شد. اولیش امیر بود، بهش میگفتن امیر آهنگر، دومیش تقی بارفروش بود. بعد ناصرم اعدام کردن. همه رو اعدامکردن. (ص29و28)
….یعنی اعلیحضرت، خدابیامرزدش، یه فرمانی صادر کرد که بایستی سرپرست ورزش باستانی بشم، حکمشم هست. ما شدیم سرپرست ورزش باستانی. (ص33)
چرا این لقب «شعبون بیمخ» را به شما دادند؟ …معلم که می اومد و بچهها میخواستن برن دستشویی، اینجوری میکردن [انگشت سبابه را به نشان اجازهگرفتن بالا میبرد] آن وقت معلم میگفت: «برو!» من این کارو نمی کردم، هر وقت می خواستم راهمو میکشیدم میرفتم بیرون. اون وقت معلمه با انگشت میزد به شقیقهش و به بچهها میگفت: «مخش خرابه! مخ نداره!» از همون جا اینا اسم ما رو گذاشتن «بیمخ». (ص38)
یه روزم تو اسرائیل داشتم با یکی از رفقا پیاده میرفتم. یه گلفروشه بود کنار خیابون. این دید فارسی حرف می زنیم، اومد جلو وگفت: «شما ایرانی هستین؟ از ایران اومدین؟ از تهران اومدین؟» گفتم: «آره». (ص41)
... به حساب از رو بیکاری رفتیم نقلیه. وقت سربازیم نشده بود هنوز. یه سال مونده بود. باید بیست ساله برم سربازی، من نوزده رفتم اونجا اسم نوشتم. بعد دیدم تعلیم سخته، هیفرار میکردیم... یه سال یه سال و نیمی اونجا بودم یه دفعه دیدم که گفتن روسا دارن از طرف کرج میان، انگلیسام از طرف شابدولعظیم ... (ص47)
تقریباً نزدیکای جنگ بود، تو محل یه اتفاقی افتاده بود که منو اونجا زندان کرده بودن.. (ص48)
بله، گفتن رضاشاه در مقابل ارتش روس مقاومت میکرده. پیغوم داده به تیمسار[سرلشگر احمد] نخجوان [کفیل] وزیرجنگ که ارتشو بفرست اهواز. اون که سابقه کدورت با رضا شاه داشت، دستورشو انجام نمیده و دستور مرخصی میده، که همه رو ول کردن.(ص49)
(پاورقی) روز 8 شهریور 1320 شورای عالی نظام، طرح مرخصی سربازان وظیفه را تصویب کرد. امضاکنندگان طرح عبارت بودند از: سپهبداحمد امیراحمدی، سرلشگر احمد نخجوان، سرلشگرعزیزا…ضرغامی، سرلشگر مرتضی یزدانپناه، سرلشگر کریم بوذرجمهری، سرلشگرعلی نقدی، سرتیپ احمد خسروانی و سرتیپ علی ریاضی. (ص49)
درست، پس چطور افتادید توی کار سیاست؟…خب، خدمت شما عرض کنم که، ما یه جوون بودیم دیگه. میرفتیم اینور اونور با بروبچهها یهخرده مشروب و اینا میخوردیم… اون شبم که مشروب خوردیم ،بچهها گفتن: «بریم تماشاخونه»… گفتیم بریم تماشاخونه فردوسی. حالا ما نمیدونستیم تماشاخونه فردوسی یا سعدی مالکیه، چیه، چهجوریه. خدمت شما عرض کنم، رفتیم اونجا. تا رفتیم از در بریم تو، یارو گفتش که… « نه، امشب افتخاریه.» مام خب، پنج سیری رو با سیراب خورده بودیم کلهمون گرم بود. گفتیم: «افتخاریه، از ما افتخارتر کی؟! مام افتخاری میریم تو دیگه!»….[یک سروان دژبان] گفت: «اگه نیای [بیرون] به زور میبرمت!» گفتم؛ «مرتیکه پدرسوخته، چرا دست تو جیب ما میکنی؟» و شلوغی راه انداختیم، چه شلوغیای! حالا نگو اون شب – مام خبر نداشتیم که – حکیم الملک اومده بود تماشاخونه، ممدعلی مسعودی و یه عده دیگهام دور و ورش بودن. (ص56)
بعد غروب شد. اونوقت بچهها یه روزنامه اطلاعات یا کیهان آوردن. دیدم با خط درشت اون بالا نوشته که شعبان بیمخ دیشب تماشاخونه فردوسی رو بهمزده، [عبدالحسین] نوشین و [عبدالکریم] عموئیام داشتن اونجا نمایش «مردم» رو میدادن. منم اصلاً روحم اطلاع نداشت که این نمایش علیه شاهه. ..اصلاً نمیدانستید چه نمایشی روی صحنه است؟ . اصلاً نمیدونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه، بعد….. (ص57و58)
خلاصه اونروزم دیدم از طرف اداره آگاهی یه سرگردی در زد اومد خونه پیش ما و گفت: «نمیخوای چند روز بری اینور اونور؟» …آره. گفت: «کار خوبیکردین. خلاصه، دستگاه خوشش اومده از این کارتون. اینا داشتن نمایش «مردم» میدادن علیه شاه. تو فقط یه چند وقتی خودتو نشون نده و بیا برو.» …خلاصه پونصدتومن به ما دادن – اون وقتا پونصد تومن خیلی پول بود!- ما گفتیم: «برادر، پونصد تومن خرج چار روز کله پاچه مام نمیشه.» خلاصه کردنش دوهزار تومن. (ص59)
گفتیم – خیلی معذرت میخوام، ببخشین – خوارشو، شما خیال کردین من گفتم خواهرشاه رو….» خلاصه سر همین ما رو گرفته بودن. (ص60)
خودتان هم مذهبی بودید؟بله، ولی نه خشکه مذهبی ولی همیشه ریش داشتید؟… بله همیشه ریش داشتم ولی ریش که مناط، نمیشه خانوم….با مکافات ننهمونو میبرن تو حرم ، دو تا چوب زیر بغلش بود به حساب میره که پای شکستهش درست بشه. اونوقت همچی که میخواسته با دست حرمو بگیره ، هولش میدن و اون یه پای دیگشهم میشکنه بعد که برمیگردن خونه گفتم: « ننه، اجرتو گرفتی از امام رضا؟! برو دومن خدا رو بگیر! توکلت فقط به خدا باشه!» (ص63)
میگفتید که با روحانیون در ارتباط بودید. بله. آخه من با فداییان اسلام بودم. من یه موقعی تو فداییان اسلام بودم … با [سید مجتبی] نواب صفویام عکس دارم، ولی نمیخوام راجع به فداییان اسلام چیزی بگم. (ص65)
میخواهم ببینم آن زمانی که شما رفتید عضو فداییان اسلام شدید، به خاطر آیتالله کاشانی رفتید؟…سیدحسین و سیدعلی امامی که میرن [احمد] کسروی رو میکشن، اینجوری که اون موقع شنفتم به منزل کاشانی اومد و رفت داشتن. ولی به دستور آیتالله کاشانی نبود.…اتفاقاً من اون موقع تو زندان بودم، اینارم توزندان شنفتم. بعد اینا انقد مذهبی سفت و سخت بودن...(ص66)
چون طرفدار آیت الله کاشانی بودم …اونوقت هنوز با فداییان اسلام خب یه خورده قاطی بودیم دیگه، بله. خیلی پیش از اینا بود، چون بعد از اینکه آزادشدم اومدم بیرون هنوز با اینا بودم دیگه. (ص67)
یه روز دیدم که تیمسار حسین آزموده که دادستان ارتش یا رئیس دادرسی ارتش بود، فرستاد عقب من…گفت: «جعفری، شما به اینا[فداییان اسلام] پول دادی؟»… گفتم: آره، گفت: چی شد دادی؟ گفتم: والا جریان اینجوری شد. اینا پول میخواستن واسه یه چیزی…البته اینا اگه ده میلیونم پول میخواستن میتونستن فراهم کنن. براشون مشکل نبود ولی خودشون قبول نمیکردن. (ص70)
اونا بیشتر رو مذهب تکیه داشتن. تا حتی یه دفعه یه مجله روش عکس نیمه لخت انداخته بودن، آقای نواب اومد به من داد بدم به سلیمان بهبودی که به شاه بگه «این چیه میندازین» منم بردم دادم به بهبودی. اونم گفت: «باشه به عرض میرسونم.»
مگر آدم نمیکشتند؟ چرا. آخه وقتی ما با اینا بودیم تو بساط آدمکشی نیفتاده بودن. (ص71)
یه شب میخواستن برن میرزا غلام حسین فروهر، وزیر دارایی رو بزنن بکشنش، من اومدم و خلاصه فهمیدم و رفتم ندا رو به وزیر دارایی دادم … بعد از همون جا که فهمیدن من یه خرده با اینا چیز شدم، رابطهشونو با من چیز کردن. …آخه اون تصمیمی که مثلاً اینا یهوقت میگرفتن خیلی محرمانه بود….. یکی از همون رفقایی که اونجا بود جزو همینا، اون به من رسوند که فردا ممکنه اینا برن فروهر رو بزنن. اینا که هیچوقت دهنشون جلو ما واز نمیشد! تازه من که هیچوقت با اینا هم قسم نشدم که! … یعنی هنوز برای آنها به حساب نمی آمدید ؟ بله . اولاً من با اینا زیاد قاطی نبودم، اونجام گفتم. (ص72)
من اگه میدونستم میخواستن رزمآرا رو بکشن، اگه میدونستم، به خدا به رزمآرا اطلاع میدادم. (ص73)
….هژیر وزیر دربار میومد اونجا طاق شال میاورد و هر علامتی که میومد رد بشه، از طرف شاه یه طاق شال مینداخت گردن علامت. دیگه مردم تهرونم که دلشون میخواست از طرف شاه یه چیزی داشته باشن، همه این دستهها رو راه مینداختن، حسابی. (ص74)
والا همون موقعهایی که به حساب تو کار مبارزه با کمونیستا بودیم .… یواش یواش سر وکارمون کشید به حسین مکی. حسین مکی تو محل ما، تو خیابون ارامنه مینشست. مام خونهش میرفتیم و میومدیم…اون که میخواست وکیل مجلس بشه، تو انتخابات، خب ما کمکش کردیم.…مرتب! هم خونه اون[آیت الله کاشانی] و هم پیش شمس قناتآبادی، هم [ابوالحسن] حائریزاده، هم حسین مکی، پیش اینا زیاد میرفتم. گاهی وقتام پیش مظفر بقائی [کرمانی] یه سری میزدم. ما خودبهخود میرفتیم پیش اینا، میرفتیم همین جور تو اینا قاطی میشدیم دیگه. (ص80 و79)
میگم، برای شما جالبه: کاشانیام مثل همین (امام) خمینی تبعید بود به لبنان. روزی که میخواست بیاد اعلام کردن کاشانی داره میاد. خانوم به جون شما، از دم فرودگاه مهرآباد که سابق سرآسیاب بود تا خونهش طاقنصرت زدهبودن. گاو و گوسفند و تا حتی شتر برای قربونی آورده بودن. …وقتی خواست پیاده بشه مردم هجومآوردن، نمیتونست پیاده بشه. گفت:«جعفری مردمو رد کن!» گفت: «اینا رو بزن کنار نمیتونم پیاده بشم! منم خانوم از دم فرودگاه مهرآباد تا پامنار – میدونین کجاست؟ سرچشمه – همینجور دویده بودم.…حالا نگو من که دیروز اونجا مثلاً گفته بودم آقا رو فلان…. یه چیزی از دهنم پریده …. (ص83 و82)
آره گفتن این اومده آقا رو بکشه.…. تمام این اهل پامنار ریختن سر ما.…اون تیمسار [سرتیپ عزیزال]ه) کمال که طرفدار کاشانی بود، اونم به یه مشت پاسبون ماسبون که اونجا بودن دستور داده بود که فلانی که میاد بزنیدش و ورش دارین بیارین.…اردشیر زاهدی بعدها قضیه رو واسه شاه تعریف کرده بود. شاه خدا بیامرز یه وقتی که خدمتش رسیدم، گفت: «خونه کاشانی چی شده بود؟» گفتم: « قربان هیچی.» هی میگفت «چی شده بود؟» گفتم: «قربان حرف رکیکزدم، خوب نیست.» گفت: «نه بابا! بگو حرف رکیک رو بگو ببینم چی گفتی؟!» (ص 84 و85)
…یه مدتی رابطهمون قطع شد بعد خوب شد. آخه خب من اصلاً طرفدار کاشانی بودم. یه صبحی رفتیم تو خونهش، گفت: «اعلیحضرت داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین بره بیرون. اگر اعلیحضرت بره عمامه مام رفته!» مام تا اون روز نمیدونستیم که مصدق و کاشانی که با هم بودن میونهشون بهم خورده. (ص85)
…بگذارید صریح به شما بگویم چرا این سؤالها را میکنم. ممکن است با بعضی از این سوالها زیاد حال نکنید، ولی خب این پرسشهایی است که در ذهن مردم هم هست. شما با اعتقاد و باور دنبال یک چیزی میرفتید یا منافع شخصی داشتید؟ راست و پوستکنده بگویم، مثلاً به شما پول میدادند که این کارها را بکنید؟…ما خانوم، همیشه لخت بودیم و شلوارم پامون نداشتیم، از هیچکسم صنار نمیگرفتیم. (ص86)
آیا آیتالله کاشانی از شما و رفقایتان به نفع خودش بهرهبرداری نمیکرد؟ هر جور میخواست شما را سرانگشتان خود نمیچرخاند؟ او و روحانیون دیگر از یک طرف، دربار از یک طرف، دولت هم از یک طرف دیگر؟ اینها هر موقع که لازم داشتند به نفع خودشان از شما و از آدمهای عادی و عامی سوءاستفاده نمیکردند؟ فتیله احساسات شماها را هر وقت لازم داشتند پایین و بالا نمیکشیدند؟ یک روز میشدید «شعبان بیمخ» و روز دیگر… نمیگویم شما سوءاستفاده میکردید. من میگویم مثلاً آیتالله کاشانی یک روز میخواست با مصدق دعوا کند بعد شما و دو سه نفر دیگر را صدا میزد و مثال میزنم: «آقا، دکتر مصدق آدم بدیه، برین خونهشو خراب کنین!» بعد روز بعد با مصدق دوست میشد شما را صدا میزد مثلاً میگفت: «برین بروبچهها روجمع کنین بریزین تو خیابون، به نفع دکتر مصدق!» منظورم این است که چون آیتالله کاشانی احساس میکرد شماها به او اعتقاد دارید و قبولش دارید هر جور دلش میخواست از وفاداریتان بهرهبرداری میکرد... «...جمعیتی فریادکنان به خانه مصدق ریختند ... سردسته آنها شعبان جعفری مشهور به بیمخ و معروفترین گردآورنده چاقوکشان بود وکاملاً واضح بود که این جمعیت بوسیله دسته کاشانی خریده شده بود»....آخه یه چیزی هست. اولا که من خودم یه آدم مذهبی بودم. فامیلامم همه مذهبی بودن. (ص88 و87)
خوب، من هم سوالم از شما دقیقاً همین است.میگویم به نظر میرسد آیتالله کاشانی شما و یک عده از دوستانتان را برای خودش حفظ میکرده تا زمانی که میخواهد کاری انجام بدهد از شماها بهرهبرداری کند، کار مطابق میل خودش را از طریق شما انجام بدهد از یک طرف او، از یک طرف هم مثلاً نیروهای انتظامی (مثل شهربانی) و دستگاه حکومتی. سپهبد زاهدی و همدستان او هم شما را برای خودشان نگه داشتند تا مثلاً 28 مرداد از شما استفاده کتند، از یک طرف هم افرادی مثل برادران رشیدیان که عامل اجرایی بعضی طرحها بودند، نظرتان چیست؟ آخه یه چیزیه، تا 14 آذر اصولا شهربانی مربانی واینا با ما زیاد موافق نبودن.(ص89)
(پاورقی): رابین زینر که بنا به توصیه خانم لمبتون در سفارت انگلیس مشغول به کار شد به هنگام توضیح درباره نقش برادران رشیدیان میگوید، گذشته از ثروتشان آنها در دو مورد مهارت کافی داشتند. یکی اینکه به راحتی میتوانستند در مجلس و بازار نفوذ کنند ودیگری که مهمتر است اینکه توانستند مردم کوچه و بازار را که در حقیقت مهره بسیار مهمی در سیاست ایران بودند تجهیز نمایند.
... به صف اینا دم مجلس بود یه صفش دم راه آهن. اینا میگفتن: «مرده باد شاه، زنده باد استالین.» (ص90)
در روزنامه راهنمای ملت راجع به همکاری شما و عشقی و فروهرنوشته ، این کدام فروهر است؟… همون فروهری که تازه کشتنش دیگه.(ص94)
«فرمان» عباس شاهنده، «طلوع» هاشمی حائری، «نویدآزادی»، «بدر» «بسویآینده» و….اینها هم مینوشتند؟بله. بالاخره مینوشتن.چون در یکی از روزنامه ها خواندم که این کار حمله به مطبوعات مخالف دولت را به دستور وبا همراهی دکتر فاطمی کردید ؟ من که تماسی با فاطمی نداشتم، شاید عده ای از دور و وزیای من آدمای اون بودن! …به روزنامه «آتش» هم حمله کردید؟ مال سید مهدی میراشرافی؟«آتش» زیاد نمینوشت…. و حتی شنیدهام روزنامه «آتش» عکس شما را با دکتر فاطمی چاپ کرده بود. قضیه آن عکسها چیست؟چاپ کردن که چی؟…نه زیر نظرش. یعنی مثلاً او به شما گفته بود که بروید روزنامههای دست راست مخالف دولت را هم بزنید؟ اصلاً وابدا. فاطمی به ما چیزی نگفت.( ص99)
پس چند تا از روزنامههای دست راستی هم که این میان دم و دستگاهشان بهم ریخت، اشتباهی شد؟… ممکنه «شورش» بود. مال کریمپور شیرازی! ولی اون که دست راستی نبود. …در مذاکرات مجلس آن روز آمده است که جمال امامی گفته: « شعبان جعفری روی لیست حقوق شهربانی است و ماهی سیصدتومان از شهربانی حقوق میگیرد.»…..اصلاً اون موقع که اینا این چیزا رو دارن میگن، من با دربار و شاه مربوط نبودم…. ما طرفدار آیتالله کاشانی بودیم ومصدق. اون موقع اصلاً این بساط تو تهران بود که عدهای طرفدار مصدق و کاشانی بودن و عدهای مخالفشون و همش سر انتخابات و اینا دعوا مرافعه و بگیر و ببند و اینا بود. (ص101و100)
ولی مسعود بهنود در کتابش مینویسد شما با جمال امامی و همفکرانش و علیه مصدق بودید، جوابتان چیست؟…بیخود میگه، من اونموقع با مصدق بودم چون میدیدم که کاراش بد نیست. کاراش خوب بود. خوب کار میکرد. ایشونو بالاخره میدیدم کارای خوب میکرد. مام رفتیم دنبالهرو ایشون شدیم دیگه. حتی تا اونجا میرفتیم که میزدیم پای جونمون. (ص102)
آره، اون روز ما توخونه بودیم، بعد از افطار، دو سه روز بعد از این جریانات، دیدم یه سرگردی اومد وخونه ما در زد.…گفت: «آقای جعفری، من اومدم بهت بگم این کاری رو که کردی بسیار کار خوبی بود. تو بلند شو برو یه چند وقتی یه طرفی.» گفتم: والا من هیچ جا نمیرم….دو سه روزاین جریان گذشت.… گفت: آقای نیکاعتقاد- رئیس شعبه یک آگاهی بود اونموقع – گفته بیا کارت دارم. گفتم: «برین خودم میام»… رفتم پیش نیکاعتقاد، گفت: «جعفری یه 24 ساعت اینجا باش، بعد مرخصت میکنم.» ما رفتیم زیر آگاهی. دردسرت ندم، 24 ساعت 48ساعت، شد یه هفته، سر و صدامون دراومد.…..گفت: «کارت خوب بود. ولی ده دوازده روز بمون اینجا تا سروصداها بخوابه بعد بیا برو. ناراحت نباش.»….ما روگذاشتن اونجا. ما روگذاشتن اون تو و خلاصه یه چند ماهی هم تو زندان قصر بودیم. (ص106و 105)
نه بابا، زیاد دنبال عشق نبودم. من فقط عاشق مولا علی بودم و شاه و مملکتم. میدونین؟ (ص110)
…..علویمقدم. آره علوی مقدم بود، رئیس شهربانی. گفت: «جعفری، من یه خواهشی از تو دارم! من دلم به حال جوونی تومیسوزه. ممکنه تو رو تو این جریانا بکشن. بروخونهت بگیر بشین و دخالت نکن! مصدق رفته و قوام اومده رو کار .…دیدیم نمیتونیم بشینیم چون به مصدق علاقه داشتیم. بعد رفتیم سر بازار و اونجا یه سخنرانی کردیم … به خرده اونجا شلوغ کردیم و گفتیم: «مردم! مغازههاتونو ببندین. مصدق رفت!» (ص116)
…..یکیشیون گفت: « از پشت اون ریش بزنین، اون ریش دارو – منو میگفت یعنی –کار نداشته باشین! بقیه رو بزنین!»…افسره اومد پایین، گفت: «جعفری برو. من قراره ... دستور دارم همه رو بزنم، به توام رحم نمیکنم. برو به کار و زندگیت برس!» (ص117)
... یه چندتایی رم از تو بیمارستان سینا، از اونایی که مرده بودن ورداشتیم و زدیم جا. گفتیم: « بله، آی داد و آی هوار! قوام دستور داده اینا رو کشتن!» و بعد اینارم ور داشتیم بردیم چال کردیم. (ص118)
….بله دیگه! من که گفتم! بازاریا و جبههملیا تا من با مصدق بودم طرفدار من بودن. …یه گلریزون گرفتم، همه جبههملیا اومدن و برای زورخونهای که قرار بود بسازم پولم دادن. [دکتر غلامحسین] صدیقی بود، [مهدی] بازرگان بود، [دکتر عبدالله ] معظمی بود، شمس قناتآبادی بود، اللهیار صالح بود. بقایی بود و اینا همه بودن تا حتی آیتالله کاشانی یه دفعه اومد اونجا. (ص120و119)
خب خدا بیامرزه اعلیحضرتو، خدا رحمتش کنه، یه وقت یه ماشینی به من داد و ما اومدیم سوار شدیم. دیدیم باب کار ما نیست. من بچه جنوب شهرم. گفتم اصلاً این ماشین کادیلاک رو آدم سوار بشه بیشتر دشمن پیدا میکنه. اینه که اونم دادم و یه جیپ خریدم. بله همیشه جیپ سوار میشدم. (ص122)
…روز 9 اسفند… خدمت شما عرض کنم که، ما اول صبح رفتیم خونه کاشانی. …آیتالله کاشانی گفت: «برین شاه داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین شاه بره» گفت: «اگه شاه بره عمامه مام رفته! اون گفت.خب!» (ص131)
…اینا خیلی به مصدق نزدیک بودن. آخه بازار با مصدق بود دیگه! بله، منم زدم و شکستم و خلاصه بازار و بستن. ما راه افتادیم رفتیم ناصر خسرو. تو ناصرخسرو که رسیدیم دیدیم چیکار کنیم ملت دنبال ما بیان؟ اومدیم یه نعش درست کردیم، راستش! (ص132)
چطور شد که بهبهانی که از خانه آمد بیرون، کاشانی نیامد؟ آخه مردم ریختن درٍ خونه ش، اون خودش اومد تومردم. آیا با بهبهانی ارتباط داشتید؟ به محضرش می رفتید؟ اصلاً. ولی می دونستم که با شاهه. اون مهدی قصاب بجه محلشون بود. اونا میرفتن پیشش و میومدن برام میگفتن. بله، میگفتن به شاه علاقه منده و به ما گفته همچی کنین. آیت الله بروجردی چطور؟ او هم در این قضیه دخالت داشت؟ کدوم قضیه؟ ماجرای جلو خانه مصدق. نه ایشونو ندیدم.(ص134)
….رفتیم خونه مصدق ….اون بالا افشار طوس که رئیس شهربانی بود وایساده. طبقه دومشم [سرتیپ نادر] باتمانقلیچ رئیس ستاد
ارتش اونم اون بالا وایساده بود. من داد زدم گفتم: « اومدیم مصدق رو ببریم نذاره اعلیحضرت بره» افشار طوس گفت: برو خفه شو! ولی باتمانقلیچ هیچی نگفت. (ص135)
ما تا اون روز از طرفدارای پروپا قرصش بودیم. میخواستیم بریم تو، داخل بشیم. برای همینم بود که نمیذاشتن دیگه. مام زدیم در و شکستیم بریم. تو اگه مصدق میاومد دم در ،خب باهاش صحبت میکردیم. (ص137)
….و دیگه همین سه تا چار تا بودن. چون احمد آشپز و سرگرد بلوچقرائی، اصل قاتلای افشارطوس اونا بودن. اونا به حساب طنابو انداخته بودن خر این بابا… (ص142)
… البته مجرم اصلی من بودم و این سرهنگ رحیمی و یه گروهبان. چون من جیپ اون گروهبانه رو گرفته بودم زده بودم به خونه مصدق، سرهنگ عزیز رحیمیام که با ما میلهها رو میکند…. پس این سرهنگ رحیمی که الان دارد با این جمهوری اسلامی مخالفت میکند اولاً طرفدار شاه بود و مخالف مصدق؟…بله، اول نه. اول که طرفدار شاه نبود، اول مخالف سخت بود.(ص151)
…مثلاً نمیدونم تو همین مجله فردوسی بود یا خواندنیها، نوشته بودن که «شعبان جعفری 27 میلیون دلار از کیم [کرمیت] روزولت گرفته تا کودتا کرده» حالا شما که فکرشو بکنین. آخه اینا فکر نمیکنن که اینا رو ور میدارن مینویسن و این صحبتا رو برای مردم میکنن؟ من که تا ظهر 28 مرداد تو زندان بودم! (ص153)
بله ….یه [رقیه آزادپور معروف به] پروین آژدان قزی بود، میبخشین معذرت میخوام، این فا….بود، اینم آورده بودن قاطی ما. یکی دو تای دیگرم آورده بودن که مثلاً میخواستن به مردم بفهمونن که طرفدارای شاه یه مشت چاقوکش و فا… هستن!…همه کاره بود خانوم. خونهش پشت انبار نفت بود. همه کاریام میکرد. (ص157)
... یه احمد عشقی هم بود تو ردیف متهما که یه دفعهام تو دادگاه تریاک خورد- همهش میگفت: «منو چرا آوردین دادگاه؟» منم آخر اعصابم از دستش خراب شد، پا شدم با همون دستبندی که دستم بود زدم تو سرش و گفتم: «تریاک میخوری؟ مرتیکه تو که جیگرشو نداری گُه خوردی اومدی قاطی ما!» (ص158)
... منم آورده بودن از تو زندان. حالا دارن منو از تو زندان میارن، این زندانیا هی داد میزنن فحش میدن که: «اینو بکشیدش، این فلان فلان شده رو.» هزار و هشتصد تا زندانی همه به ما فحش میدادن. گوش میدین؟…آخرسر یکی یکی هی خوندن: آقای کی تبرئه، آقای کی تبرئه. خلاصه همه تبرئه، برای ما بریدن اعدام! (ص160)
ولی در روزنامههای همان دوره مجازات شما را یکسال زندان نوشتهاند، البته از بسیاری از محکومین دیگر سنگینتر است….من نمیدونم اونا چی نوشتن. همونی که گفتم به شما، والا واضح واضح یادمه دیگه!…برای ما بیست ویه نفر، چوبهدار حاضرکرده بودن که ما رو اعدام کنن. من بودم و... (ص163)
…به من گفتن: «یه خانومی اومده تو رو میخواد.» گفتم:«من با خانوم کار ندارم. من که تا حالا ملاقاتی خانوم نداشتم!»…..دیدیم پروین آژدان قزیه. من از توی اون دادگاه که اومده بود دیگه ندیده بودمش. اومد و گفت: «آقا ...» گفتم: برو بابا، با من حرف نزن... گفتم ببینم این چی میگه. رفتم جلو گفتم: «چیه ؟» گفت که: برو بچهها دارن شروع میکنن. یه پیغوم میغومی برای بروبچهها بده تا من برم باهاشون صحبت کنم و اینا. یه چیزی، نوشتهای بده. گفتیم: «والا میخوای بری برو. بچهها خودشون میدونن چیکار کنن! خلاصه، یه چیزی جور کردیم و گفتیم…(ص169 )
دارو دستهها به دستور شما راه افتاده بودند؟ یعنی آن نامه یا پیغامی که به خانم پروین آژدان قزی دادید اثر کرد؟… نامه نه، پیغوم دادم …. پیغوم دادید گفتید بچهها بیان بیرون ؟ درسته؟ ... بله ... همین موقع درست یادمه دیدم تیمسار خلعتبری، معاون شهربانی بود اون موقع، تیمسار خلعتبری، بیوک صابر و یه افسری اسمش یادم رفته خدایا؟ خلاصه، این سه چار تا یهو اومدن در زندان و گفتن: «زاهدی، جعفری رو میخواد…. (ص170)
زاهدی بغل وا کرد مام رفتیم تو بغل تیمسار و اونم ما رو یه ماچ کرد و… گفت: «هنوز ما خیلی باهات کار داریم. گفتم: قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدین من برم اینا رو بیارم. خلاصه، رئیس زندان رو صدا کرد و گفت: «اونا رو بده دست این برن» گفت: قربان اینا چندتاشون جرمشون سیاسی نیست! اینا چاقوکشی کردن!….گفت: «عیب نداره! بده دست این برن .من اسماشونو مینویسم!» آنوقت رئیس زندانم میترسید کاری بکنه، چون هنوز نفهمیده بود کار دست کی میفته. میفهمی چی میگم؟ (ص171)
ما اومدیم از زندان بریم بیرون، اون افسره رو که شب به من حمله کرده بود صداش کردم، انداختمش تو همون مجردی که منو انداخته بودن و درو روش قفل کردم. آخه باورکن خانوم، اون موقع من هر کاری میخواستم تو تهرون بکنم، میتونستم. (ص172)
گفتم که بعدازظهر 28 مرداد، زاهدی ما رو خواست. ما رفتیم اونجا، گفت: «برین نذارین مردم شلوغ کنن دیگه.» (ص173)
باریکلا! اونوقت برادرای رشیدیان با انگلیسا کار میکردن….آخه برادران رشیدیانم با همه این جاهل ماهلای میدون و اینا دست داشتن….. اسدالله رشیدیانشون که تو اون کوچه گوشه دانشگاه خونهش بود یه وقتایی، در خونهشو وازگذاشته بود و یه عدهای از مردم میرفتن دیدنش. منم گاهی میرفتم و میومدم. یه روز اون سلیمان بهبودی ..….فرستاد دنبال ما، من رفتم اونجا، گفت: «جعفری دیگه خونه رشیدیان نرو » بعد از اونموقع دیگه نرفتم… بهبودی مستخدم شخصی رضا شاه؟…آره…حالا که میشنفم میگن پولی رد و بدل شده فکر میکنم رشیدیان اینا گرفتن. اسدالله رشیدیان و سیفالله و داشش قدرتالله. عرض میکنم، اونا دستشون تو کار بود. همون کیم روزولت که میگن با من صحبت کرده، با اونا میرفت. اسداللهم تو 28 مرداد دست داشت. (ص176و175)
…..اون وضعش طوری بود که تا حتی وکیل مجلس تعیین میکرد. هر کس تو تهران کاری داشت میرفت خونه این! اگه با شهرداری و شهربانی کار داشتن این یه تلفن که میزد کار تموم بود….بعضی جاها نوشتهاند رشیدیانها در جنوب شهر پول پخش کردند! …بگوییم پول نه، پس توده مردم جنوب شهر را چه چیزی میتوانست برانگیزد که توی خیابان بریزند. برای چه میآمدند؟ (ص177)
این یه وقتی تو مسجد شاه میرفت بالا منبر. به جون شما، به مولا، ما میبردیمش بالای منبر.… همین فلسفی یه روز که میرفت بالا منبر گفت: جعفریجان، یه کاری بکن! یکی ترقه در میکرد، یکی شیشکی در میکرد. (ص180)
مام خانوم با این آخوندا داستانی داشتیم! (ص181)
اعلیحضرت از اون پلهها که اومد پایین دسته گل رو بهش دادم. بعد اعلیحضرت سوار ماشین شد و همچو تیز رفتن که یه ماشین سر اون پیچ مهرآباد خورد سه چار تا سربازو داغون کرد. (ص182)
چند روزبعد از28 مرداد ما، زاهدی و بختیار و اینا رو دعوت کردیم منزلمون. سرهنگ [جواد] مولویام بود، تیمسار [هدایتالله]گیلانشاهم بود. منزلمونم تو همون خیابون شاهپور بود، یه خونه کاهگلی بزرگی بود. ملوک ضرابیام گفتم اومد، مهوشم گفتم با بهرام حسنزاده – شوهرش که ویالون میزد – اومدن. اونروز کلهپاچه وجگر و دل و قلوه و چلوکباب و اینا درست کردیم و خوردن و ملوک ضرابی و مهوش واسشون زدن و کوبیدن…نفهمیدم! چه کسانی میخواستن نعش مهوش را از توی قبر در بیاورند؟ …همین طرفدارای آخوند ماخوندا؟ میگفتن چرا این همه جمعیت پشت سر یه زن فاحشه رفتن. (ص184و183)
…..دکتر فاطمی رو دولت محاکمه کرد وکشتش. اونوقت که عبدخدایی جزو فداییان اسلام بود، منم جزو فداییان اسلام بودم، عبد خدایی فاطمی رو با تیر زد. (ص185)
منظورم چیز دیگریست. میگویند موقعی که فاطمی را گرفته بودند و میخواستند از شهربانی به زندان ببرند، مریض احوال بود و فشارخونش پایین بود، به طوریکه زیر بالش را گرفته بودند و میبردند. در صفات مردانگی و پهلوانی نیست که یک افتاده را بزند. شما چرا او را زدید؟…من چه میدونستم در چه حاله!… خب چرا. بالاخره اون موقع که دسته گل بهش نمیدم که، خب باید دری وری بهش بگم دیگه! بله؟ (ص186)
…با زبون روزه که دروغ نمیگم، هیچوقت دستگاه با من تماسی نگرفت که کسی رو برو بزن، کسی رو نزن یا شلوغ کن یا شلوغ نکن. من رو عشق و علاقه خودم که داشتم این کارا رو میکردم …به مامورین گفته بودم. به همه سپرده بودم که اگه یه روز دکتر فاطمی رو گرفتن به من بگن. (ص188)
(پاورقی): یکی از برادران رشیدیان توانست اجازه یابد ایران را به مقصد ژنو ترک نماید که در دوره مصدق کار کم و بیش دشواری بود. قابل توجه است که رشیدیان ویزای خروج و ورودش را از خود حسین فاطمی، وزیر امور خارجه هوادار مصدق دریافت کرده بود. این تا حدودی نظر سیا را تأیید مینمود که فاطمی گهگاهی به اشارات بریتانیا تن میداد و تلاش داشت در صورتی که مصدق با شکست روبرو شود با مخالفان و بریتانیا همراه باشد. او مسلم از جاسوسی رشیدیان برای بریتانیا آگاه بود.
سر قضیه 28 مرداد این [شمشیری] طرفدار مصدق بود ولی بعداً سر چلوکبابیش بود و کار میکرد و دیگه بود تا مرد. بعد که مرد،
[غلامرضا] تختی و اینا دنبال نعشش افتادند که سر همونم یه خرده دستگاه از تختی دلخور شد که چرا دنبال نعش شمشیری رفته… از تختی چه می دانید ؟ …این تختی انقد بچه انسانی بود… حالا این بنده خدا چون تو جبهه ملی رفته بود ، این جبهه ملیام یه عده نویسنده و قلم به دست بودن، هرچی دلشون میخواست مینوشتن و این امضا میکرد . (ص 195)
مثلاً یه موقع اومد تو سالن ورزشی محمد رضا شاه تو خیابان ورزش. درسته؟ شاهپور غلامرضا اونجا بود. مردم برای تختی بیشتر دست زدن تا برای شاهپور غلامرضا. اونوقت مردم می گفتن مثلاً به خاطر این کشتنش.(ص198)
شما گویا در انتخابات دوره هجدهم به نفع زاهدی فعال بودید….آره یادم میاد سر اون انتخابات حسابی دعوا و مرافعه شد. برای اون انتخابات خیلی کار کردم و اینور اونور زدم. یه پرچم سبزم داشتم روش نوشته بود «نصرمن الله و فتح قریب» همه جا باهام بود. (ص202)
مام رفته بودیم دَم مسجد فخرالدوله که به حساب آرامونوبریزیم به نفع حسین مکی، که با اعضای کانون اونجا دعوامون شد سرٍهمین چیز…(203)
…..شاه وقتی میره تو فرودگاه میبینه هیشکی نیست، خیلی ناراحت میشه. بعد یه نفر راهنمائیش میکنه میگه: «بیا برو پیش آیتالله [حسن] شهرستانی. آیتالله شهرستانی یه آیتالله خیلی بزرگ بود ولی چشاش نابینا بود، وقتی میره پیش ایشون میشینه، ایشون بهش میگه: « پاشو برو خدمت مولا علی. برو اونجا پیش علیبنابیطالب تو حرم یه خرده نذر و نیاز کن دلت واشه! (ص205)
…..زاهدی دید منم مذهبیام گفت: پاشو برو مام با اینا راه افتادیم رفتیم، خدمت شما عرض کنم، سوریه و عراق. تو سوریه اینا به من …. (ص206)
آخه خود شاه که گفت «من اشتباه کردم» تموم شد و رفت. وقتی خودش میگه من اشتباه کردم باید بخشیدش دیگه. آخه میدونین چه جوریه؟ اینا که دور و ور شاه بودن باهاش اونجور رو راست نبودن، میدونین؟ (ص211)
بله، اصلاً گذاشته بودم برات بگم خانوم. راجع به باشگاه فقط یه دفعه اعلیحضرت به من کمک کرد. اونم تزئینات تو باشگاهمو دستور داد. (ص217)
بعد پادشاه سعودی که رفت یه روز ما رو خواستن. حمزه غوث سفیر عربستان سعودی بود. حمزه غوث به حساب یه کاردار داشت به نام سید حسن، همه کارهش بود، این ما رو میخواست. رفتیم اونجا. دیدم عباس شاهنده، بیوک صابر، حسن عرب وچند تا از روزنامهنگارای دیگه همه اونجا وایسادن. دیدم اینا رو خواسته بودن یکی یه بسته بهشون میدادن. (ص219)
یه وقت شنفتم که گفتن بختیار رفته سوئیس. تا حتی وقتی از ایران رفت بیرون و گفتن تو سوئیسه، من رفتم سوئیس یه بسته نقل و گیوه و این چیزها برده بودم بهش بدم دیدم نیستش، گذاشتم دم در اتاقش و رفتم دیگهم ندیدمش. ولی وقتی برگشتم ایران، نمیدونم اینو گفتم یا نگفتم؟ (ص221)
….خب اونموقع 21 میلیون تومن خرجش شد. بله هما خانوم، من سی و پنج سال آزگار پونزده نفر بردم جلو شاه تو امجدیه برای ورزش باستانی بعدم که [استادیوم] آریامهر درست شد رسوندمش به هزار وهشتصد نفر. (ص224)
ما همه را راه می دادیم ولی اونایی که باید لخت می شدند تیپ سوایی بودن. چون اونجا مرکز توریستی بود، یا مهمونای دولت میومدن، یا وزیری، شاهی، فلانی، ما یه عده ورزشکار درست کرده بودیم شرینکار بودن،ورزشکار خوب،... تربیت بدنی یه کمکی می کرد،البته نه به اون صورت. تربیت بدنی اولش ماهی پنج هزار تومن می داد، بعد کرد نُه هزار ت.من. بعد هزار تومن فرهنگیا...(ص227)
یه وقتی که اعلیحضرت می خواستن از مسافرتی جایی بیان می تونستم تا چار پنج هزار نفرو خبر کنم بیان تو خط سیر که چندین مرتبه این کارو کردم...ما چون ورزشکار بودیم بیشتر جمع می شدیم می رفتیم زورخانه. بعد مثلاً هفته ای یک روز هوس می کردیم می رفتیم، مثلاً یه عرق کشمشی چیزی گیر می آوردیم می خوردیم.(ص242)
برای هزار نفر. مثلاً برای فریدون فرخزاد[نمره] گرفتم... بله مدرسه می رفت. کمی نمره شم برای دیپلمش بود. گفت: اگه دیپلم نگیرم بیچاره می شم. من به اون دبیرستان ابومسلم زنگ زدم، یه کارتم نوشتم دادم دستش و خلاصه رفت نمره شو گرفت. کارش درست شد. بعداً همین آخریا که مماکت می خواست بهم بخوره وانقلاب شروع بشه، این ورداشت تو روزنامه اطلاعات یا کیهان یه شرح حالی نوشت و بدگویی از شاه و اینا. اون وسطم برای ما نوشته بود که، بله امثال شعبون بی مخا و چاقوکشا دور ور شاه هستن و از این چرت و پرتا ...(ص245و246)
این قضیه راست است که میگویند رفتید برای کسی نمره بگیرید خواستند نمره بیست بدهد، گفتید بیست کم است حالا صد بده؟ نه دیگه. از بس که نمره گرفته بودیم اینا رو بسته بودن بهمون …سالها جوک شعبان بیمخ رایج بود. مثلاًمیگفتند معلم به خواهرزاده شعبان نمره نداده، شعبان رفته گفته: «فلان فلان شده، چرا به خوارزاده من نمرهندادی؟» معلم گفته: «برای اینکه دیکتهش ضعیفه!» شعبان پرسیده: «یعنی چهجوریه؟» معلم جواب داده: «صابونو با سین نوشته!» شعبان جواب داده: حالا با سین بنویسه کف نمیکنه؟ (ص247و246)
پس این همه حرف و نقل راجع به باجگرفتنهای شما و سایر قضایا از کجا درآمدهاست؟ آخه خانوم اگه حساب کنی من به قاعده دو سه هزار تا خوارزاده و برادرزاده تو اون کشور داشتم! [خنده] یه عدهای که میخواستن مردمو تلکه تسمه کنن اسم ما رو میآوردن و مثلاً میگفتن: «خوارزاده جعفری هستم !» «برادرزاده فلانیام…» بعد به اسم کی در میرفت؟ (ص251)
همیشه هر روز باشگاه پر از مهمون بود یا از کشورای خارج – از همه کشورای جهان میومدن – یا از همه دوایر دولتیام مهموناشونو میفرستادن اونجا. قبلاً زنگ میزدن با من تماس میگرفتن مثلاً میگفتن ما سی تا مهمون داریم، دختر شایسته جهانو میخوایم بیاریمش اونجا. (ص252)
….شما چی دستور میفرماین؟ گفت: [ سفیر ایران در چین] «خوبه. بیا اینجاها رو ببین، مام هستیم. فقط یه اجازهای از شاه بگیر. مام یه نامهای نوشتیم دادیم به آقای [نصرتالله] معینیان اونم داد به شاه و رفتیم چین، مثلاً چارده روز از ما دعوت کرده بودن .…اونجام تا اونروز فقط دکتر منوچهر اقبال رفته بود وفرح. کس دیگهای از ایران نرفتهبود. (ص254)
بعد به من یه چیزی گفت، [ مامورساواک ] خیلی معذرت میخوام از شما، منم بلند شدم یه صندلی آهنی که زیر ک...م بود رو خوابوندم تو مخش، زدم تو کلهش و افتاد. گفتم: «پدرسگ فلان فلان شده!»… به من بد و بیراه گفت دیگه. منم گرفتم پردههای اونجا رو پاره کردم، بعد داد و بیداد کردم و به نصیری و مصیری و اینا بد و بیراه گفتم. خلاصه اومدن ما رو گرفتن و اون سرهنگه مروج مال سازمان امنیت محلمون خیلی آدم خوبی بود، یارو اومد منو کشید کنار، گفت: «جعفری، چرا اینجوری میکنی؟ (ص257 )
….پنج ساعته این تو نشوندنم! خلاصه اون کارایی که بأید بکنیم اونجا کردیم. حالا نمیخوام این توی نوشتهها بیاد.….. بعد اینا گفتن: «اصلاً چرا رفتی چین کمونیست؟ اینا نمیدونستن من از شاه اجازه گرفته بودم. بعد که فهمیدن خودشون توزدن دیگه. حالا اگه من حواسم جمع نبود و از شاه اجازه نگرفته بودم مگه منو ول میکردن! پیر ما را در میاوردن! (ص258)
…یه دفعه همین هرمز قریب، منو خواست و گفت: «آقا تو چیکار داری به این حجت اینهمه سر به سرش میذاری؟» گفتم: «آقا تمام ورزشکارا رو ناراضی کرده!» گفت: «مگر تو وکیل اینا هستی؟ گفتم: نه قربان. برو بیرون ببین چی میگن. مردم میگن خود شمام با این تو اوستودیوم آریامهر شریک بودین!» (ص261)
به خاطر این نبود که شما در جوانی جزو فداییان اسلام بودید و آنها معتقد بودند که کمونیستها و تودهایها ضد خدا و ضد دین هستند و باید با آنها مبارزه کرد؟ خب ضد خدا و مذهب که بودن. من با اونا مبارزه سیاسی میکردم، واسه خاطر مملکتم. (ص265)
…چرا. یه دفعه قبل از انقلاب سیمانطوب – رئیس دفتر شیمونپرز- اونموقع پرز وزیر کار بود- اومده بود ایران، افغانی بود فارسیام حرف میزد. به من گفت: «میخوام یه زورخونه تو اسرائیل درست کنیم.»…..بعد از انقلاب که رفتم اسرائیل رفتم اونجا، خدمت شما عرض کنم دیدم یه جای خرابهست. گردنشون گذاشتم که اونجا رو درست و روبراه کنن. (ص266)
رسیدیم به وقایع 15 خرداد. چه اتفاقی افتاد که باشگاه شما را آتش زدند؟خدمت شما عرض کنم که همون 15 خرداد بود دیگه! اینا اومدن ریختن و خرابکردن. گویا همون طرفای جنوب شهر، اونجاها یه جایی یه مشت از این میدونیا شب جمع میشن و تصمیم میگیرن که به حساب صبح بساط 15 خردادو راه بندازن. تا اونجا که من اطلاع دارم اینا تصمیم میگیرن که فقط عرق فروشیارو بزنن بشکنن. (ص273)
….15 خرداد؟ [سر لشگر ولی] قرهنی و [مهندس مهدی] بازرگان و [آیتالله روحالله] خمینی و [داریوش] فروهر و[دکتر کریم] سنجابی و[آیتالله سید محمود] طالقانی و اینا میخواستن کودتا کنن……اگه اعلیحضرت، خدا رحمتش کنه، پونزه نفرو میکشت غائله خوابیده بود. اگه همون اول 15 خرداد اینا رو کشته بودن کار تموم شده بود. هی ولشون کردن، بعد شروعکردن تو مملکت این و اونو کشتن و برنامهریزی کردن .….. عرض کردم :«قربان الان یه جمعیت داریم میخواهیم اسمش را بذاریم (جمعیت جوانمردان جانباز)» اعلیحضرت گفتن: «خیلی خوب کاریه این کارو بکنین که جوونا رو جمع کنین!» ما اومدیم و رفتیم تشکیلات دادیم و خیلیارم دعوت کردیم و اینکارا رَم کردیم. (ص276)
…بعد این شد که ما این جمعیت را تشکیل دادیم و سازمانی گرفتیم و وضعشو درست کردیم و تمام کاراشو کردیم و رفتیم دنبال بودجهش. اعلیحضرت دستور داده بودن، ولی هیگفتن این ماه و اون ماه و آخرشندادن. (ص277)
تیمسار گفته برگردین این کار رو بذارین کنار. اعلیحضرت ناراحت میشن. مام برگشتیم به کار خودمون برسیم. اول دو سه تا از این آخوندا رو زدیم…«تو شهربانی … از من پرسیدند: تو میدونی طیب اومده تو خیابان اینکارا رو کرده؟» گفتم: «والا من نه دیدم و نه شنفتم!» در صورتیکه شنفته بودم گفتم: «نه همچی چیزی نشنفتم!» (ص278)
…..تومسجد مجد چرت و پرت گفته بود . این میره بالای منبر بنا میکنه بدگویی کردن … ما پاشدیم رفتیم تو مسجد مجد گفتم :آخه نامرد، تو دیگه چرا؟ خلاصه، دخلشو آوردیم. من نمیخوام بگم چه جوری …خب دیگه ناراحتش کردیم. جورشو ول کن دیگه! بعد ولش کردیم رفت البته با یه افتضاحی. رفت شکایت کرد. (ص281)
همه میومدن روضه ما: اردشیر زاهدیام میومد، اقبال میومد، اویسیام میومد. اویسی که بچه محلمون بود. من و طیب روضهمون خیلی به حساب مجهز بود… گویا بودجه ای هم برای این روضه خوانیها داشتید؟ اصلاً و ابداً. شاید اون اولا یکی دوبار دادن ولی دیگه بعدش ندادن. اونم سازمان امنیت نه، اوقاف. حالا اصلاً سههزار تومن همچی پولی نبود که شاه بیاد تصویب کنه! (ص296)
میانهتان با شاهپور غلامرضا چطور بود؟ انقد خسیسه! اگه میلیاردها داشته باشه هنوزم کمبود داره! یه وقت رفتیم بریم یزد. کنار اون رمل، دم اون ریگا، [ریگها] میگفتن اینجا مال شاهپور غلامرضاست، جون شما. یارو میگفت.گفتم: بابا اینجا که اصلاً پرنده پرنمیزنه. گفت: اومده شنای [ شنهای] اینجا رو ضبط کرده. (ص321)
«از دست این شهرام فلان فلان شده» بنا کرد درد دل کردن. پیرمردی بودها!(سفیر ایران در ژاپن) پیرمردی بود با سبیلای سفید، خیلیام جا سنگین بود. گفت: «این چند تا از عتیقههای کاخ مرمرو آورده بود اینجا (ژاپن) بفروشه، من اومدم جلوگیری کردم و گفتم: «آقا این کارو اینجا نکن» بعد این با من بد شد و رفت. حالا پریروز اشرف به من زنگ میزد که: مرتیکه فلان فلان شده، تو غلط میکنی فضولی میکنی! پاشو پستتو ترک کن برو!» منم گفتم: «گور پدر هر چی ُپسته …..» (ص325)
….چرا دیگر آن فعالیتی را که 28 مرداد کردید موقع انقلاب نکردید؟ …خانوم، اینا از ده پونزه سال پیش از انقلاب همه رو دونه دونه میکشن! …همین مجاهدین، فداییان خلق و اینا. همه آدمایی که معروف بودن رو دونه دونه میکشتن! (ص333)
میگویند قبل از انقلاب یک عده میدانی آمدند سراغ شما، قضیه این ملاقات چه بود؟ شنیدم پنج شش نفر با پیغام آمده بودند سراغتان …نخیر یه عده نبودن. یه نفر از میدونیا اومد باشگاه پیش من. اومد اونجا و… (ص338)
…یه اتاقی اون ته هست، ما رفتیم اون ته و همونجا نشستیم. بعد نصیری اومد. این بابا تا گفت که: «یه عده دور هم جمع شدن و دارن واسه براندازی شاه کار میکنن….» به جون شما به قرآن، یه دفعه این جوشی شد و بلند شد و اصلاً دیگه گوش نداد ببینه این بدبخت چی میگه. دو تا فحشم به میدونیا و این و اون داد و گفت: پاشو برو! من خوارمادرشونو فلان و بیسار میکنم! (ص339)
شاه که رفت منم رفتم. وقتی شاه خواست بره بیرون گفتم: «خوب شاه که داره میره من اینجا بمونم چیکار کنم؟ منم میرم!» اومدم رفتم اسرائیل. چون اسرائیل رو دوست داشتم، چون هم مردمونش خوبن، هم ایرانیاش جداً عاشق ایران هستن …..خیلی خیلی…من دیدم اون کسی رو که دوست دارم، داره میره، من بمونم چیکار کنم؟….بله همون موقع. شاه گفته بود میخواست بره. نه، دو سه روز مونده بود. (ص340)
به من اصرار کرد که جعفری بذار برو از مملکت. یه حرفی به من زد که اون حرف منو راهی کرد. وقتی گفتم: «چرا برم رحیمیجون؟ چرا انقد اصرار میکنی؟» گفت: برای خاطر اینکه شاه دیروز هویدا را گرفت، پریروز کیکو را گرفت، پس پریروز فلان کسکو، امروزم دستور میده تو رم بگیرن. گفتم: «منو چرا؟» گفت: «واسه خاطر مصلحت خودش میگه تو رم بگیرن دیگه.»….بله ، رفتم اسرائیل و شب رفتم تو یه رستوران بزرگ ….یه رستورانی هست که سالن بزرگی داره؟، مال شائولی. دیدم یه پنجاه شصت تا زن اومدن اونجا . منم اون گوشه واسه خودم نشسته بودم. شروع کردن به سخنرانی و بعد دیدم یکی از این زنا که سخنرانی میکرد گفت: در این موقعیت که مملکت ما شلوغه، نمیدونم که شعبان جعفری اینجا چیکار میکنه؟ منو دیده بود. ما رو میگی؟ به جون شما ، من مثل اینکه این رستوران و این سالون و مالونو کوبیدی تو کله م. تا صبح خوابم نبرد. صبح بلند شدم طیاره سوار شدم اومدم تهران. اومدم تهران و دیدم بله شاه هم فردا صحبش میخواد بره و…. (ص341)
از آلمان وقتی به حساب مقرری دولت قطع شد، رفتم ویزا گرفتم و رفتم اسرائیل. یه، یه سالی اسرائیل بودم. (ص349)
حالا من چند روز پیشتر دیدم این توی یکی از روزنامههای اینجا گفته که یه عدهای اشخاص از رضا پهلوی پولگرفتن. یه چند تا سپهبدا، سر لشگرا و وکیلا و اینارو اسم برده، اسم منم برده بود که آره اینا از پهلوی پول میگیرن. (ص351)
گویا در لندن خیلی فعالیت سیاسی میکردید؟ لندن که بودم اون ممد افشارم تو لندن بود. یه روز گفت: ما اینجا شبا کمیسیون گذاشتیم، برای اینکه میخوان واسه مشروطیت یه رئیس تعیین کنن…گفتش که: « تو بیا یه نفرو میخوام بهت نشون بدم. یه نفره میگه من قاضی دادگستریام ولی میاد میشینه اونجا و همهش چرت و پرت میگه، هی جلسه رو بهم میزنه و حرف مفت میزنه .…خلاصه رفتیم اونجا. یارو رو که نشون ما داد، دیدم یه پسره اسمش رضا بود. گفتم: «رضا، بیا اینجا ببینم! تو دم اتاق جوادی تو دادگستری چایی نمیبردی؟ حالا اینجا چایی نمیفروشی، قاضی شدی! به خدا، گفت: « آخه هر کی اومده اینجا سرگرد بوده سرتیپ شده، سرتیپ بوده سرلشگر شده، یارو هیچی نبوده وکیل شده، خلاصه ما اومدیم گفتیم بابا مام قاضی دادگستری هستیم، خودمونو جا زدیم تواینا! حالا مقصود، ببین با چه آدمایی سر و کار داشتیم. (ص353)
بعداز انقلاب مدتی هم به ترکیه رفتید؟ آنجا چکار میکردید؟ تو آمریکا بودم که برام از طرف [ارتشبد بهرام] آریانا خدا بیامرز پیغوم آوردن که برم ترکیه باهام کار داره. رفتم ترکیه و باهاش مدتی همکاری کردم…خدا رحمتش کنه آریانا رو، با آریانا بودیم. آریانا و اینا آنکارا بودن، مام رفتیم آنکارا. بعدش میرفتیم ازمیر و اونجاها و برمیگشتیم. یه خونهای برای ما گرفتن. بودن دیگه … سپهبد [حمید] امیری بود، سرهنگ امیر نور بود که اینجا مرد و یه چند تا از این افسرای گارد بودن و خلاصه. بعد این افسرا یواش یواش میومدن از اینور و اونور. اینا رو میخواستن میومدن، خدمت شما عرض کنم که، جا بهشون میدادن و اینا. ظهرام به حساب با کامیون غذا درست میکردن و به خونههاشون میدادن. خیلی راه افتاده بودن. تیمسار [عبدی] مینوسپهر اونجا بود که میره با گشتاسب پسر آریانا کشتی تبرزین مال ایرانو رو آب میگیرن میارن و خلاصه شلوغی راه انداختن. یه چند تا از این پاسدار ماسدارام تو رضاییه به دست اینا کشته میشن ... آریانا دو تا نامه به من داد که برم اسرائیل یکی رو بدم به اسحقرابین، یکیام بدم به غوزینرگس. آهان! یه کاغذم داد گفت: «برو پیش راد.» راد رو میشناسین؟ همونکه خونهاش عین کاخ سفیده؟ (ص354)
اگر ارتشبد آریانا آنجا سپاهی یا گروهی داشت، چند نفر بودند؟ میگفتن چند هزار نفر، تقریباً میشه گفت از نظر من در حدود هزار و دویست سیصد تا بودن. از این افسر مفسرا، خونه مونه گرفته بودن گوشه کنارا و یه مشتم از این زردشتیا بودن. اولش شاپور بختیار یه پولی داد. بعدم زردشتیا یه پولی جمع کردن و دادن و از این صحبتا. هیچی بعد داشت کارشونم به یه جاهایی میرسید که اون پسر بزرگش کورش میاد میره تو بانک هر چی پول ریختهبودن برای پدره، پولا و چیزای تو خونه رو ور میداره و میزنه به چاک! آریانا میمونه با دست خالی و این هزار و دویست سیصد تام موندن معطل. آریانا حسابی کلافه شده بود! آخه خیلی اتفاق ناجوری بود، بعدم باعث از هم پاشیدن اونا شد. (ص355)
من بلژیک میرفتم میومدم. اونجا با این افغانیا که کار قالی میکردن مام میرفتیم با اینا کاسبی میکردیم. بعد برگشتم و اومدم. (ص363)
آن روزی که رفتید به پرچم امریکا قسم خوردید چه احساسی داشتید؟… راستشو بخوای من اصلاًُ از اون اولش دوست نداشتم برم دنبالش . میدونی چرا؟ خب ، ما ایرانی هستیم.(ص368)
آقای جعفری، هیچ فکر میکنید یک روز برگردید ایران؟ دیگه سن و سال من قد نمیده ناامید هستید؟(ص371)
بعد از انقلاب هم برایتان تعدادی لطیفه ساختهاند، شنیدهاید؟{با خنده}شمام خوب مارو فیلم کردیها!(ص375)
نقد و نظر
کتاب خاطرات «شعبان جعفری» را بحق باید پدیدهای متفاوت در میان موجی که در زمینه خاطره نگاری در داخل و خارج کشور به راه افتاده است، قلمداد کرد. طبق روال مرسوم، روایتگران و صاحبان خاطرات، محرکان اصلی در تولید آثار تاریخیاند؛ لذا به منظور ارتقای کیفیت کار و ارائه بهتر محفوظات ذهنی خود، از خدمات افراد یا مؤسسات فرهنگی بهره میگیرند، اما باید اذعان داشت در این کتاب به صورتی کاملاً متفاوت، محوریت را خانم «هما سرشار» یعنی همان مصاحبهگر برعهده گرفته است و نه شعبان جعفری. البته هیچ عنصر فرهنگی ای هم حتی نمی تواند تصور کند فردی چون شعبان جعفری به طور خودجوش وارد چنین وادیهایی شود، زیرا وی به طور بارزی با این گونه مقولات فرهنگی بیگانه است و حتی حامیان دیرینهاش نیز مایل نیستند یادآوری ارتباطات گذشته شان موجب مخدوش شدن بیشتر وجهه آنان شود.شاید صرفاً اشارهای به یک ماجرا از چنین فردی که مفتخر به بازگردانیدن تاج به محمدرضا پهلوی بوده و به وی عنوان تاجبخش دادهاند و با این مدال افتخار! سالها به زشتترین وجه به حقوق مردم تعدی و دستاندازی میکرده است، میزان بیگانگی مبنایی و اصولی وی را با مقوله فرهنگ مشخص سازد.ماجرای مراجعه جعفری به دبیرستان ابومسلم به منظور جلوگیری از مردود شدن فریدون فرخزاد ـ با توجه به مسائلی که در مورد وی مطرح بود ـ در این کتاب به گونهای متفاوت با حقیقت، مورد اشاره واقع شده است، اما به هر حال این ماجرا در کلیت خود میتواند گویای بسیاری از واقعیتها باشد. آنچه مشهور است و در این کتاب نیز از سوی خانم سرشار به نوعی بیان میشود آن است که بدنبال توسل فرخزاد به جعفری برای حل مشکل تک شدن معدلش در سال آخر دبیرستان، جعفری با عربدهکشی و نثار فحشهای ناموسی خطاب به مسئولان دبیرستان ابومسلم، وارد دفتر دبیرستان میشود. مسئولان دبیرستان که به وحشت میافتند بعد از اطلاع از موضوع میگویند حالاچه امر میفرمائید؟ آیا به این بچه! بیست بدهیم خوب است؟ جعفری با پرخاش و فریاد از آنها میخواهد تا به وی نمره صد یا دویست بدهند.
چنین فردی سالها یکی از مظاهر قدرت رژیم پهلوی در سرکوب مردم بوده است. حتی در دورانی که ساواک قدرت چشمگیری مییابد و به حسب ظاهر بر همه امور جامعه مسلط میشود، ارتباط شعبان جعفری با دربار، منتها به صورتی ضعیفتر، همچنان ادامه پیدا می کند. شعبان جعفری که قبل از کودتای بیستوهشتم مرداد، از سوی دربار صرفاً به عنوان یک جاسوس اجیر شده و به داخل نیروهای سیاسی فعال آن زمان نفوذ داده میشد، پس از این ماجرا جایگاه ویژه خود را در میان خانواده پهلوی، امرای ارتش و رجال آن دوران مرهون نقش محوریاش در به خیابان کشانیدن همپالگیهای خویش و فواحش در حمایت از کودتاگران است. هرچند جعفری جزو کسانی است که بعد از شکست مرحله اول کودتا دستگیر میشود، اما در همان زندان نیزطی ملاقاتی که با « پروین آژدان قزی» (یکی از گردانندگان محلههای بدکارگان) داشته با این دو قشر ارتباط برقرار کرده و آنان را فعال میکند. در واقع به پاس این خدمت، بعد از پیروزی کودتای آمریکا علیه دولت دکتر مصدق، شعبان جعفری یا همان «شعبون بیمخ» مشهور، تبدیل به چهرهای میشود که به اعتراف خود در این کتاب، قادر بوده است هر کاری در کشور انجام دهد (آخه باور کن خانوم، اون موقع من هر کاری میخواستم تو تهرون بکنم میتونستم. ص173)
منطقاً چنین چهرهای که در تاریخ معاصر ما نامش مترادف با سردمداری بدمستی، تجاوز به نوامیس، باجگیری، زورگویی، چاقوکشی و آدمکشی است هرگز نمیتوانسته انگیزهای برای مرور زندگی خود که سراسر زشتی و سیاهی است، داشته باشد. به ویژه آن که در این اثر تمامی موارد فوق به جز چاقوکشی از سوی شعبان جعفری رسماً پذیرفته میشود. البته نفی چاقوکشی نیز نه به دلیل زشتی و قباحت این عمل، بلکه بدان لحاظ صورت میگیرد که زور بازوی«شعبون بیمخ» را زیر سؤال میبرد. بنابراین مرور کارنامه یک زندگی سراسر تباهی نمیتوانسته است برای شعبان جعفری مایه افتخار به حساب آید و برانگیزنده وی برای ثبت شرح حال خویش باشد.در واقع این بدان می ماند که یک شکنجهگر ساواک به بیان خاطرات خود در مورد اعمال قرون وسطاییاش چون سوزاندن و ناخن کشیدن و به طور کلی آنچه از خشونتبارترین برخوردها با قربانیانش صورت میداده، بپردازد. جعفری در این کتاب حتی با اشاره میفهماند که بر سر آن روحانی منتقد خود چه آورده، هرچند به ظاهر از خانم مصاحبهگر خجالت میکشد تا دقیقاً عنوان کند بعد از آن که وی را از منبر پائین میکشد و کشان کشان به محلی میبرد، چه بلایی بر سر او آورده است.
اما بعکس، خانم مصاحبهگر و تشکیلاتی که وی با آن مرتبط است دارای انگیزه زیادی برای تشریح زندگی شعبان جعفری هستند. لذا میتوانستهاند برای وی به لحاظ اقتصادی در قبال بیان خاطراتش ایجاد انگیزه کنند. بنابراین در این کتاب باید نوع عملکرد مصاحبهگر را به صورت جدی مورد توجه قرار داد. به طور کلی دراین کتاب، صرفنظر از آن تعریف دست و دلبازانه خانم هما سرشار از شعبان جعفری که همچون یک نجیبزاده و قدیسگونه از وی یاد میکند(چشم بر زمین دوخته بود که نگاهش با نگاه من ـ زن غریبه ـ برخورد نکند؟)، به نظر میرسد به هیچ وجه اهتمامی برای تطهیر شعبان جعفری صورت نگرفته و حتی تناقضات آشکاری که به سهولت در چارچوب یک همکاری ساده بین مصاحبه کننده و مصاحبه شونده میتوانست برطرف شود، برطرف نشده است. البته به نظر میرسد توسل به این شیوه، لازمه تأمین اهداف خانم هما سرشار بوده است زیرا از یک سو ایشان قصد دارد خود را بیطرف نشان دهد و از سوی دیگر میخواهد شعبان جعفری را همان طور که هست از زبان خودش معرفی نماید تا بتواند بعداً از این چهره، بهره لازم را در ترسیم دلخواه تاریخ معاصر ببرد.خانم هما سرشار که از یهودیان فعال ایران در دوران پهلوی و مرتبط به صهیونیستهای حاکم بر فلسطین اشغالی بود، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در خارج کشور فعالیتهای فرهنگی چشمگیری را برای جامعه جهانی یهود صورت داده و از جمله آنها، تدوین تاریخ شفاهی را باید نام برد که سه جلد آن منتشر شده است. در واقع با درک جایگاه خانم سرشار در برنامههای فرهنگی و تبلیغاتی صهیونیست ها، میتوان به پاسخ روشنی برای این سؤال دست یافت که چرا وی تلاش میکند با دستمایه قراردادن چهره سیاه شعبان جعفری، جنبشهای سیاسی معاصر ملت ایران را کاملاً ملکوک سازد.درحقیقت، این کتاب یک خط تبلیغاتی بینالمللی را که تلاش دارد اصولاً انقلابها را فارغ از گرایشهایشان، زیر سؤال برده و ملتها را از«انقلاب» ناامید سازد، بخوبی پی گرفته است. البته مدتهاست بحثی به صورت سازمان یافته در جهان از سوی تئوری پردازان مرتبط با هیئت حاکمه آمریکا و برخی دول اروپایی دنبال میشود بدین مضمون که دیگر عصر انقلابها گذشته و ملتها از تحولات اساسی و ریشهای بهرهای نخواهند برد. قطعاً هماهنگ با این قبیل تئوریپردازیها لازم است تمامی خیزشهای سیاسی علیه دوران سلطه انگلیس و آمریکا بر ایران زیر سؤال رود. لذا بیجهت نیست که خانم هما سرشار فرد بدنامی چون شعبان جعفری را برمیگزیند و ابتدا با تعریفی از او که هر کس با کمترین شناخت و اطلاع از تاریخ معاصر آن را باور نمیکند، خود را بیطرف جلوهگر میسازد. سپس همان شعبان جعفری واقعی را پایه مبارزات ملی شدن صنعت نفت وانمود میکند. به عبارت دیگر خانم هما سرشار در کتاب حاضردرصدد القای این موضوع است که یک رکن انقلابها و خیزشهای سیاسی در ایران، اعم از مذهبی یا ملی و یا هر گرایش دیگری، افرادی چون شعبان جعفری بودهاند که همراه با ارعاب، اهداف آن جنبش سیاسی و رهبران آن را تأمین میکردهاند و رکن دیگر این جنبش ها نیز فریب تودهها بوده است. لذا برای نیل به این منظور ابتدا لازم بود تا چهره زشت شعبان جعفری از زبان خودش ترسیم شود و سپس وی به عنوان یک عضو تعیینکننده در همه جریانات سیاسی مؤثر در نهضت ملی شدن صنعت نفت قلمداد گردد. البته خانم سرشار نتوانسته این نکته را برای خوانندگان کتاب توجیه و تبیین کند که چگونه فردی میتوانسته یک روز عامل دربار باشد و به فاصله کوتاهی به جرگه حواریون آیتالله کاشانی درآید، سپس مصدقی شود و مجدداً با بروز اختلافات به آیتالله کاشانی نزدیک شود و آنگاه به خدمت گروه فدائیان اسلام درآید و دیگر روز جزو خصیصین شاه گردد.در واقع طبق مندرجات همین کتاب، ورود شعبان جعفری به عرصههای سیاسی به واسطه اجیر شدن توسط دربار بوده است.حال، چنین فردی که دراذای شرارتهایش در میان صفوف نیروهای سیاسی مبالغ کلانی از درباردریافت میکرده، چگونه میتوانسته به فعالیتهای سیاسی سالم که در آن روند قضایا کاملاً معکوس است، روی آورد؟ شعبان جعفری در بیان اولین خوش خدمتیاش برای دربار یعنی به هم ریختن تماشاخانه فردوسی که در آن نمایشی علیه شاه روی صحنه بود، گرچه مدعی بی اطلاعی از مسائل سیاسی است ( اصلاً نمیدونستم شاه چیه، مصدق چیه، داستان چیه ص57 ) اما در ادامه با بیان مراجعه یک سرگرد آگاهی به منزل وی و پرداخت دو هزار تومان به عنوان حقالزحمه به هم ریختن آن نمایش، همه چیز را روشن میکند، زیرا مشخص میشود که شعبان جعفری برای دربار فردی ناشناخته نبوده و حتی آدرس منزل وی را نیز در اختیار داشتهاند. مهمتر این که جناب شعبان جعفری در این ملاقات نه تنها از به هم ریختن تماشاخانهای که در آن مقامات عالیرتبه منتقد دربار حضور داشتهاند، خوفی ندارد بلکه برای این کار پانصد تومان اهدایی دربار را ناچیز میشمارد و دو هزار تومان که در دهه 20 پول هنگفتی بوده است را مطالبه و دریافت میدارد.
البته این احتمال نیز میتواند به ذهن متبادر شود که تا این زمان دربار شعبان جعفری را نمی شناخته و در این ماجرا او را شناسایی کرده و چون وی را برای تحقق اهداف خود مفید تشخیص داده ، از این تاریخ به بعد او را برای مأموریتهای مختلف برگزیده است.البته حتی در صورت نزدیک بودن این احتمال به حقیقت نیز هیچگونه تغییری در جایگاه تعریف شده برای چنین فردی ایجاد نمی شود بلکه صرفاً زمان به خدمت دربار درآمدن وی کمی پس و پیش می گردد.
بنابراین به اعتراف شعبان جعفری حضور وی در عرصههای سیاسی از طریق اجیر شدن توسط دربار بوده است. اما اینکه بعد از این قبیل خوشخدمتیها چگونه شعبان جعفری هر روز به رنگی در میآمد و در جلسات عمومی مربوط به جریانهای سیاسی مختلف حاضر میشد؟ سؤالی است که میتوان پاسخ آن را از خلال خاطرات خانم تاجالملوک (همسر دوم رضاخان و مادر محمدرضا) دریافت کرد: «افرادی بودند که مثل استوار عباس شاهنده، اول تودهای بودند بعد رفتند از اطرافیان قوامالسلطنه شدند، بعد دوباره تغییر مسلک دادند و دور و بر مصدق، مردم مرتباً دلیل این اعوجاج مسلک را میپرسیدند، بیچارهها نمیدانستند که این آدمها در واقع آدم ما هستند که به صورت نفوذی و مأمور دربار عمل میکنند! افردی هم مثل استوار مکی و یا آن یارو کی بود؟ آها یادم آمد، مظفر بقایی یا جعفر شاهید… صدها نفر بودند». ص427
به این ترتیب با مشخص بودن چگونگی آغاز فعالیتهای شعبان جعفری و روشن بودن دوره پایانی آن، قضاوت در مورد برخی فرازهای زندگی وی در این میانه که نامتجانس با آغاز و پایان است چندان دشوار نخواهد بود. البته قرائنی در همین کتاب وجود دارد که ماهیت مسائل پشت پرده و هر روز به یک رنگ در آمدن شعبان جعفری را روشنتر کرده و اظهارات خانم تاجالملوک و تطبیق آن را با تحرکات و فعالیتهای وی به اثبات میرساند. به عنوان نمونه روایت کتک خوردن وی از مریدان آیتالله کاشانی، خود بهترین گواه بر این واقعیت است که در آن زمان نیز اطرافیان آیت الله کاشانی به شعبان جعفری به عنوان یک فرد نفوذی دربار مینگریستهاند. البته جعفری در مورد علت بدبینی آنها که منجر به کتک خوردنش میشود میگوید: « به آقا حرف رکیک زدم»، اما توضیحات بعدی وی نشان از عمیقتر بودن موضوع دارد به ویژه اینکه سوءظن به شعبان جعفری در حد داشتن قصد ترور آیتالله کاشانی بوده است.( آره، گفت این آمده آقا رو بکشه. ص85) لذا به قصد کشت کتک میخورد و مدتها جرأت پیدا شدن در مجالس آیتالله کاشانی را نداشته است.
البته این نکته را نمیتوان نادیده گرفت که در طول تاریخ شیعه، نزدیک شدن به حلقه اطرافیان روحانیون بلند پایه، به دلیل عدم برخورداری آنها از ساده ترین تشکیلات، کارچندان دشواری نبوده است. بی تردید بسیار نادر بوده اند روحانیونی چون امام خمینی که ضمن برخورداری از ارتباطات گسترده مردمی، بتوانند با تیزبینی منحصر به فرد خویش عناصر مشکوک مرتبط با بیگانه را در میان خیل گسترده اقشار مختلف مراجعه کننده به خود شناسایی کنند. به همین لحاظ افرادی چون مظفر بقایی به عنوان یک عنصر بیگانه توانستند با نفوذ به بیت آیت الله کاشانی به اختلافات دامن زده و زمینه کودتا را برای بیگانگان مهیا سازند. اما آیا می توان مظفر بقایی را یکی از وابستگان به آیت الله کاشانی قلمداد کرد؟
بنابراین تلاش خانم هما سرشار که با طرح سؤالات کاملاً جهتدار قصد دارد وانمود کند افرادی چون شعبان جعفری یک رکن خیزش سیاسی ملت ایران در جریان ملی شدن صنعت نفت بودهاند، نمیتواند توفیق چندانی را از آن خود سازد به ویژه این که ایشان در برخی از مراحل مصاحبه به گونهای کاملاً آشکار این خط را دنبال کرده و میگوید: «من نمیگویم شما سوءاستفاده میکردید. من میگویم مثلاً آیتالله کاشانی یک روز میخواست با مصدق دعوا کند بعد شما و دو سه نفر دیگر را صدا میزد مثلاً میگفت: « برین برو بچهها رو جمع کنین بریزین تو خیابون به نفع مصدق! » منظورم این است که چون آیتالله کاشانی احساس میکرد شماها به او اعتقاد دارید و قبولش دارید هر جور دلش میخواست از وفاداریتان بهرهبرداری میکرد.« ص88
اگر این گونه سؤالات جهتداررا به کناری نهیم، اظهارات متناقص شعبان جعفری در مورد پول گرفتن یا نگرفتن از دربار، هوادار فدائیان بودن یا خبرچینی کردن در مورد برنامههای آنها، مذهبی بودن یا همکار بودن و... خود بهترین ملاکها را برای قضاوت به خوانندگان خواهد داد. برای نمونه وقتی جعفری دوستان خود را که همگی از چاقوکشان و آدمکشان حرفهای معروف تهران بودند، معرفی میکند و اذعان دارد بسیاری از آنان به دلیل چند فقره قتل در دهه 20 اعدام شدند چگونه میتوان اطلاق صفت «یک فرد مذهبی» به وی را از سوی خانم هما سرشار پذیرفت؟ او که برای اولین بار با آوردن زنان نیمهعریان به محیط زورخانه ـ که در ایران محیطی مقدس است ـ و بردوش خود چرخاندن آنان، حتی فساد را در این محیط ترویج داد، سخاوتمندانه در این کتاب به مثابه یک فرد مذهبی تصویر میشود به طوری که حتی از نگاه کردن در چشم نامحرمان نیزاجتناب می ورزد(!) قطعاً برای به زیر سؤال بردن جنبش ضد انگلیسی و اصولاً ضد سلطه ملت ایران در جریان جنبش ملی شدن صنعت نفت باید چنین وصله ناجوری را به آیتالله کاشانی و دکتر مصدق متصل کرد تا به نتیجه مطلوب رسید. البته در این راستا بایدگفت لابد ارتباطات شعبان جعفری با اسرائیل و صهیونیستها نیز محک دیگری است بر مسلمانی وی(!) هرچند نا گفته نماند که تلاش خانم هما سرشار شناخت خوبی در این باره به ملت ایران میدهد که استمرارحاکمیت آمریکا و دولت تحت الحمایه مستقیم آن در ایران بعد از کودتای 28 مرداد ،با اتکاء به چه افراد فاسدی بوده است. بیتردید جعل تاریخ برای تبرئه عملکرد انگلیسیها و آمریکائیها در دوران پهلوی اول و دوم کار چندان سادهای نیست تا و نمی توان صرفاً از طریق خریدن فردی چون شعبان جعفری به آن دست یافت. به عبارت بهتر، جعفری به عنوان مهره دربار، آلودهتر از آن است که با توسل به تناقض گوییهای وی بتوان جنبشهای اصیل ملت ایران علیه سلطهگران را ملکوک کرد.
خاطرات شعبان جعفری«شعبون بی مخ»
نظر خود را بنویسید!
در حال حاضر هیچ نظری برای این مقاله وجود ندارد.
برای درج نظر خود درباره
خاطرات شعبان جعفری«شعبون بی مخ»
فیلدهای زیر را پر کنید.
نظر شما
عنوان
این فیلد اجباریست.
امتیاز
-
1
2
3
4
5
این فیلد اجباریست.
نظر شما
این فیلد اجباریست.
اطلاعات شما(اختیاری)
نام شما
آدرس شما
پست الکترونیک
جستجو
این موضوعات را نیز بررسی کنید:
احادیث
جدیدترین ها در این موضوع
رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران
در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزشهای اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهمالسلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شدهاند با تلاشهای خود سعی بر بیارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
30 خرداد 1403, 15:48
تبیین و ضرورتشناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری
در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مسالهی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
30 خرداد 1403, 15:48
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری
در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
30 خرداد 1403, 15:48
دختر در آینه تعامل با پدر
یهود از پیامبری حضرت موسی علیهالسلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیهالسلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
30 خرداد 1403, 15:47
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل
با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
30 خرداد 1403, 15:47
پر بازدیدترین ها
«وَمِنَ النَّاسِ مَن یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغَاء مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَاد» (بقره/207)
«افرادی هستند (امیر مؤمنان علی (علیهالسّلام)) که جان خویش را با خداوند معامله میکند به خاطر به دست آوردن رضایت او، و خداست که نسبت به بندگانش مهربان است».
4 مهر 1396, 13:43
امام حسین (ع): «الناسُ عبیدُ الدنیا و الدین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرَّت معایشُهم فاذا مُحَّصوا بالبلاء قَلَّ الدَیّانون»
«مردم بندۀ دنیایند و دین بر زبانشان میچرخد و تا وقتی زندگیهاشان بر محور دین بگردد، در پی آنند، امّا وقتی به وسیلۀ «بلا» آزموده شوند، دینداران اندک میشوند.»
28 بهمن 1386, 0:0
قال المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف): «اِنَّ لی فی ابنة رسولِ الله اُسوةٌ حَسَنَةٌ»
حضرت مهدی (علیه السلام) فرمود: «الگو و اسوهی نیکوی من دختر فرستاده خدا (فاطمه زهرا «سلام الله علیها») است»
18 مهر 1396, 13:50
عن فاطمة الزهرا (سلام الله علیها): «لقد قال رسول الله (صلی الله علیه وآله وسلم) مثل الامام مثل الکعبة اِذْ تُؤْتی ولا تأتی»
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) فرمود: «همانا رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: مثل امام، چونان کعبه است که بر گردش میچرخند و او بر گرد چیزی نمیچرخد».(بحارالانوار، ج 36، ص 353)
19 مهر 1396, 12:37
امام حسین (ع): «اِن لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعادَ کونوا احراراً فی دنیا کم»
«ای پیروان آل ابوسفیان، اگر دین ندارید و از معاد نمیترسید، پس در دنیایتان آزاده باشید» (بحارالانوار، ج 45، ص 49)
11 مهر 1396, 13:58
سایت های پژوهشکده باقرالعلوم
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان
پژوهه تبلیغ
Powered by
TayaCMS