27 بهمن 1395, 3:15
زکريا نقل مي کند که من در منيَْ به خدمت حضرت امام صادق(ع) آمدم، مردم دور او را گرفته و از آن حضرت سؤال مي کردند، مانند اطفال که از آموزگار خود سؤال مي نمايند.
بعد از آنکه به کوفه آمدم به مادر خود مهرباني نمودم، غذا به او مي خورانيدم، لباس و سر او را از آلودگي پاک، و به او خدمت مي کردم. مادرم به من گفت: پسرم! زماني که به دين من بودي چنين نمي کردي، رمز اين مهرباني چيست؟ گفتم: مردي از فرزندان پيغمبر ما، مرا چنين امر فرموده. مادرم گفت: او پيغمبر است؟ گفتم: نه پسر پيغمبر مي باشد، گفت: اين پيغمبر است، زيرا سيره و شيوه وصاياي پيغمبران چنين است. گفتم: اي مادر! همانا بعد از پيغمبر ما، ديگر پيغمبري نخواهد آمد، اين مرد فرزند پيغمبر ما است. مادرم گفت: پسرجان! دين تو بهترين دينها است، براي من آن را شرح بده. من اسلام را بر او عرضه داشتم و به او اسلام را ياد دادم و او هم مسلمان شد. بعد از آنکه نماز ظهر و عصر و عشا را خواند عارضهای پيدا کرد، به من گفت: فرزندم! آنچه از دين و آداب به من آموختي، دوباره اعاده کن و به من بگو، دوباره دين اسلام را بر او عرضه داشتم، او اقرار کرد و وفات نمود. (1)
________________________
1- اصول کافی، ج 3، ص 233
روزنامه كيهان، شماره 21106 به تاريخ 23/4/94، صفحه 8 (معارف)
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان