4 تیر 1404, 13:43
یادداشت | سعید احمدی
تازه رسیده بودم تهران. روز، معمولی بود؛ ولی هیچ چیز عادی نبود. از خستگی و بیخوابی، حوصلهی صحبت با کسی را نداشتم؛ ولی همه مثل من نیستند. این را از رفتار سرایدار ساختمانی فهمیدم که باید ساعتهایی را در آن میماندم. کلید را داد دستم. تشکر کردم. پایم را پیچاندم طرف پله که بروم پی کارم. سر راهم ایستاد.
بیمقدمه، بیآنکه حوصله من برایش مهم باشد، راهم را بست و گفت: «چند روزه ساختمون خالی شده، محله خلوت شده، دوسه کوچه اونورتر را دیشب زدن صهیونیستهای مادربهخطا. شیشههای اینجا هم ریخت». نگاهش را چرخاند و دستش را برد طرف چارچوب فلزی بیشیشهی پاگرد کف مجتمع و گفت: «ببین! خرد و خاکشیر شده بود. خودم جمعش کردم و جاروش زدم».
من که هنوز حال شنیدن حتی یک کلمه از هیچکس را نداشتم، توی دلم گفتم: «خب! به من چه؟».
بعد برای اینکه او را از سر خودم باز کنم و بروم پی کارم، حرف انداختم وسط که تو هم یکی مثل این همه آدم. چرا نرفتی؟ گفت: «آره خو! اما کی باید مواظب این خونهها باشه؟ حقوق اضافه که بهم نمیدن؛ ولی فکر کردم من باید باشم تا دل اونام قرص بمونه». گفتم: «پس زنوبچهت؟». با لبهای وارفته و شل گفت: «طفلکیها استرس داشتن زیر اینهمه انفجار؛ فرستادمشون طرفای نیشابور؛ ولی امان از تنهایی!».
یکآن جا خوردم. چیزی مثل سوزن خیاطی مرا دوخت سرجایم. همان نگذاشت که بروم پی کارم. فهمیدم کار من در آن لحظهی خستگی و بیحوصلگی، نشستن و شنیدن حرفهای یک سرایدار در یک مجتمع خالی و محلهی خلوت است؛ نه چیز دیگر.
ناخواسته گوش شدم برای زبانی که ته آنهمه حرف، خیلی جدی میگفت: «الآن دیگه فقط وقت محکومیت نیست؛ کاش! حکومتهای منطقه میفهمیدن، اسرائیل اینقدر هار و بیذاته که پستون ننشم گاز میگیره». بعد از آن، من و صادق، سبکدل و سرحال رفتیم پی کارمان.
یادداشت | رضا طراوت
یادداشت | حبیبالله اسداللهی
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان