15 بهمن 1396, 12:38
پیامبر اکرم (ص) بدرفتاری و بی حرمتی نسبت به خود را نادیده میگرفت و از اهانت دیگران به خود، چشم پوشی مینمود، ولی در مورد افرادی که به حریم قانون تجاوز میکردند، مطلقاً گذشت نمیکرد و در اجرای عدالت و مجازات متخلف، مسامحه روا نمیداشت. در فتح مکه زنی از قبیله بنی مخزوم دزدی کرد. خویشاوندانش اجرای مجازات را ننگ خانواده اشرافی خود میدانستند و به تکاپو افتادند بلکه بتوانند مجازات را متوقف سازند. اسامه بن زید را که مانند پدرش نزد رسول خدا محبوبیت خاصی داشت، وادار کردند به شفاعت برخیزد. او همین که زبان به شفاعت گشود، رنگ صورت رسول خدا (ص) از شدت خشم بر افروخته شد و با عتاب فرمود: چه جای شفاعت است، مگر میتوان حدود قانون خدا را بلااجرا گذاشت؟ حضرت دستور مجازات را صادر کرد. اسامه متوجه غفلت خود شد و از لغزش خود عذر خواست و طلب مغفرت کرد. حضرت برای اینکه فکر تبعیض در اجرای قانون را از ذهن مردم بیرون کند، به هنگام عصر در میان جمع به سخنرانی پرداخت و با اشاره به موضوع روز، چنین فرمود: «اقوام و ملل پیشین دچار سقوط و انقراض شدند بدین سبب که در اجرای عدالت، تبعیض روا میداشتند. هر گاه یکی از طبقات بالا مرتکب جرم میشد، او را از مجازات معاف میکردند و اگر کسی از زیر دستان به جرم مشابه آن مبادرت میکرد، او را مجازات میکردند. قسم به خدایی که جانم در قبضه اوست، در اجرای عدل درباره هیچ کس فروگذاری و سستی نمیکنم، اگر چه مجرم از نزدیکترین خویشاوندان خودم باشد». (سید ابوالحسن مطلبی، سیره نبوی، ص 127)
یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط نقل میکند: «مهندسی بود بساز و بفروش. یکصد دستگاه ساختمان ساخته بود، ولی به دلیل بدهکاری زیاد، شرایط اقتصادی بدی داشت، حکم جلبش را گرفته بودند. به منزل پدرم آمد و گفت نمیتوانم به خانهام بروم، خود را پنهان میکنم تا مرا نبینند. شیخ با یک توجه فرمود: «برو خواهرت را راضی کن»، مهندس گفت: «خواهرم راضی است. شیخ فرمود: نه. مهندس تاملی کرد و گفت: بله وقتی پدرم از دنیا رفت ارثیهای به ما رسید، هزار و پانصد تومان سهم او میشد، یادم آمد که ندادهام. رفت و برگشت و گفت پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضایتش را گرفتم. پدرم سکوت کرد و پس از توجهی فرمود: هنوز راضی نشده… خواهرت خانه دارد؟ مهندس گفت: نه؛ اجاره نشین است. شیخ فرمود: برو یکی از بهترین خانههایی را که ساختهای به نامش کن و به او بده بعد بیا ببینم چکار میشود کرد. مهندس گفت: جناب شیخ؛ ما دو شریک هستیم چگونه میتوانم؟ شیخ فرمود: بیش از این عقلم نمیرسد، چون این بنده خدا هنوز راضی نشده است». بالاخره آن شخص رفت و یکی از آن خانهها را به نام خواهرش کرد و اثاثیه او را در آن خانه گذاشت و برگشت. شیخ فرمود: حالا درست شد. فردای همان روز سه تا از آن خانه ها را فروخت و از گرفتاری نجات پیدا کرد».
در میان بنی اسرائیل عابدی زندگی میکرد. روزی به او گفتند که فلان جا درختی است و قومی آن را میپرستند. عابد خشمگین شده، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری بر مسیر او مجسّم شد و گفت: ای عابد! بر گرد و به عبادت خود مشغول باش. عابد گفت: نه، بریدن درخت اولی است و بعد درگیر شدند. عابد برابلیس پیروز شد و او را بر زمین کوفت. ابلیس گفت: دست بردار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا این کار را بر تو مامور ننموده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نَهَم. با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما. عابد با خود گفت: راست میگوید: بامداد روز بعد دو دینار دید، روز دوم دو دینار، ولی روز سوم چیزی نبود؛ خشمگین شد و تبر بر دوش گرفت. باز در همان نقطه ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟ عابد گفت: آمدهام تا درخت را بر کنم، در این مشاجره، ابلیس پیروز شد. ابلیس گفت: بار اول تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخّر تو ساخت، ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان