25 اسفند 1395, 7:49
فیلم با حرکت یک ون در پیچ و خم جاده اغاز می شود و با همین ون هم به انتها می رسد. این ون گل الود و زخمی از ترکش های نابهنگام ، که از سراشیب تپه هایی در جایی نزدیک اهواز بالا و پایین می رود، موتور محرک داستان فیلم ویلایی هاست. ماشینی که با هر بار امدن خود می تواند آشوبی ایجاد کند در دل شخصیت های داستان؛ یعنی زنانی که برای دیدن شوهرانشان رحل اقامت در جایی نزدیکی خط مقدمه جبهه را برگزیده اند. این داستان اگرچه در سالهای پر حادثه دهه شصت می گذرد و اگرچه در دل جبهه اما بر تم و مضمون همیشگی و جاودانه عشق، استوار است . عشق زن به مرد. قصه زنانی که شویشان انها را عجالتا به جهت عشقی دیگر ترک کرده است. این عبارت در خود فیلم هم گفته شده است؛ جایی که دختر نوجوان فیلم که دل در گرو عشق راننده جوان همان ون دارد، از طناز طباطبایی می پرسد که انگار او( یعنی طباطبایی) شوهرش را دوست ندارد و پاسخ این است که در زندگی موقعیت هایی پیش می اید که زن نمی داند که احساسش به مرد و به شوهرش چه معنایی خواهد داشت. ماننند مواقعی که زن مردی را دوست داشته باشد و آن مرد دل به هویی بسته باشد. و این هوو الزاماً یک زن نیست. هر چیزی می تواند هووی زن باشد. عشق بزرگ تر از زن و خانواده چه می تواند باشد. ان هم در روزگاری که زن و خانواده و فرزند بزرگترین ارمان و بهترین معنای زندگی است یعنی زمانه امروز. اما داستان فیلم در باره دورانی است که در آن مردان به عشق وطن خانواده را عجالتا تا اطلاع ثانوی به کنف لطف الهی می سپردند و این رسم زندگی است که مردان به جنگ بروند. باقی روند خلاق و پویای زندگی است که هر بار با رفت و آمد این ون گل آلود دچار انقطاع می شود. همه منتظر این ون اند یا منتظر شوهران خود و این ون حاوی خبری است از شوی انها . خبری از لحظه امدنشان یا خبر هرگز نیامدنشان. این فیلم اگرچه بر زنان متمرکز است و قصه ای سرشار از ظرافت های زنانه را به تصویر می کشد اما نه زنانی بدون مردان. شاید گاهی اوقات نبود وفقدان بسیار گویاتر و رساتر از بودن چیزی معنای آن را اشکار کند. این داستان در ستایش همان مردانی است که نیستند. مردانی که به جنگ می روند.
پیش از این نیز در مطلبی دیگر در مورد اشتراک فیلم های این دوره جشتنواره به نشان دادن کارکرد زنان در بهبود و بهسازی جامعه و فرهنگ اشاره شد. آن حدس نخستین با فیلم ویلایی ها تامل برانگیز تر شد. ویلایی ها مجموعه از زنان خوب و زیبا را نشان می دهد. انه منظورم آن زیبایی متعارف و متداولی که امروزه از زنانگی عرضه می شود نیست. بلکه ان نوع زیبایی که با خانواده و فرزند، با امنیت و جنگ با امیدواری و عشق به زندگی معنا پیدا می کند. نوعی زیبایی که هر زنی می تواند به آن دست یابد. زیبایی خود زندگی که واژه زن برامده از ان است. در ادبیات و ریشه شناسی واژگان، معروف است که واژه زن ریشه از زندگی دارد. زن و زندگی از یک جنس اند و مرد و مردن هم از جنسی دیگر. بله زنان می مانند و مردان می میرند. می دانم در اینجا باید از عبارت شهادت استفاده کرد. باری اما غرض ان است که این موقعیت را کمی عریان تر ببینیم. لختی در یک پرانتز پدیدارسشناسانه خود اتفاق را نظاره کنیم. شهادت تعبیر ما است از آن مردن ویژه که شایسته ان مردان ویژه بود اما انانی که زن را برامده از زندگی دانسته اند یعنی همان پیشینیان کهنی که زبان میراث آنهاست به درستی می دانستند که زندگی با زنان ادامه می یابد. مردان برای کار دیگری ساخته شده اند. اما وقتی همین عبارات و افکار را برای دوستی که او نیز فیلم را پسندیده بود بیان می کردم دست بر یک نقطه نگران کننده گذاشت. ایا این موقعیت کمی اروپایی نیست. ایا این فیلم ما را به یاد برخی لحظات در برخی فیلم ها نمی اندازد. و این دوست من نگران بود که چرا باید اصیل ترین موقعیت فرهنگی خود، یعنی دفاع مقدس را اینگونه روایت کنیم که یادآور حادثه ای در فرهنگی با مبانی دیگر باشد- ایرادی که شاید بتوان به خیلی از فیلم ها از جمله آژانس شیشه ای هم گرفت - اما نکته ان دوست بیراه نبود. این فیلم مشخصا مرا به یاد فیلم کوهستان ابی می اندازد. جایی که در ان زنی که معرف نوعی دیگر از زیبایی است منتظر مردی است که او نیز برازنده و زیباست. از خانم کیدمن و اقای جود لاو حرف می زنم. در انجا نیکول کیدمن درکنار یک زن دیگر منتظر خبری از مردان خود بودند. یکی از پدرش و یکی از همسرش. مردانی که انها نیز به جنگی رفته بودند که امروز خود امریکایی ها ان را جنگ برادر با برادر می نامند. یعنی جنگ داخلی امریکا. انجا همین دیالوگ دقیقا از دهان یکی از شخصیت ها بیرون می امد که مردان می میرند و زنان می مانند. بله شاید کارگردان این فیلم که خود یک زن است با دیدن همین موقعیت ها در برخی از همین فیلم ها، ایده این فیلم را به ذهن اورده باشد. ایده ای پنهان وخفته که بادیدن عکس هایی از یک موقعیت واقعی از همان قرارگاه زمان جنگ، در ذهنش جوانه زده باشد و به داستانی بدل شده باشد. داستانی برامده از واقعیت. شاید در میزانسن ها ، قاب بندی ها ، شخصیت پردازی ها و قصه گفتنش به آن فیلم ها هم نظر داشته باشد. شاید این امدن و رفتن ون سفید رنگ که هربار اشوبی در دل زنان می اندازد تعبیری باشد از قرعه سرنوشت که این بار قرعه خبر فراق به نام کدام زن خواهد خورد. حتی در لحظه ای دو تن از این زنان اعتراف می کنند که هربار که خبر شهادت یک مرد می امد انها از اینکه خبر نابهنگام برای شوهر انها نبوده در دل خود خوشحال می شدند که این عبارت مرا به یاد صحنه ای در یکی از فیلم های برگمان می اندازد. اما با همه این احوال فیلمساز توانسته از دام ضد جنگ بودن برهد. خبر رفتن و مرگ مردها در این فیلم به راستی که خبر شهادت است اگر چه کودکان اشفته می شوند و از شنیدن خبر سنگی می زنند و شیشه ای می شکنند. اما همه این ها در خدمت اهمیت جان آن ادم هایی است که رفته اند و بازنخواهند گشت. ادم هایی که به راستی در این روزگار پر از تنش و نه چندان مساعد امروزمان چقدر جایشان خالی است و باز چه خالی است جای همان زن ها که چنین بار سنگینی را به دوش کشیدند. این فیلم در ستایش زندگی بود و نه مرگ. به یاد جمله از یکی از سریالهای مشهور می افتم که ادم های بزرگ زیر بار سنگین خم نمی شوند بلکه مو سفید می کنند.
همه شباهت این فیلم به آن فیلم های امریکایی و اروپایی که جنگ های متعدد ان اقوام را از منظر زنان روایت کرده از نظر من ایراد و عیبی نیست. زن جوانی که سازنده این فیلم است به راه و روش خود به روزهای دفاع مقدس و تجربه زنان ان زمان پرداخته و صادقانه و نیکو و در لحظاتی استادانه این کار را کرده است.
لحظاتی در این فیلم هست که بی گمان کمتر مانند ان را دیده ایم. مانند صحنه ای که ثریا قاسمی به بخش رختشویخانه بیمارستان می رود. جایی که زنان به شستن لباس شهدا مشغول اند و در همین لحظه انگشتری از کف محفظه بزرگ اب پیدا می شود. این انگشتر بازمانده نشان از یک پیکر بی نشان است. زنان با نوحه ای پنهان که ادمی را به یاد باطن و درون موسیقی می اندازد به کار عجیب و اشک انگیز خود مشغول اند. این زنان به راستی پاسدران و نگهبانان خاطرات این مردان خواهند بود. این انگشتر به کنار سایر اشیا پیدا شده می رود. یه کنار انگشترهای دیگر ، تسبیح ها و قران های کوچک جیبی دیگر. یا لحظه ای که زنان دوان دوان از حمله هواپیمای مهاجم و بی حیای دشمن به سمت پناهگاه می دوند و چون به پناهگاه می رسند هرکس نگران فرزندان خود است. ایا همه امده اند؟ این اشفتگی و سراسیمگی نشان از نابهنگام بودن حمله دیوانه وارد دشمن دارد. نشان از بی تناسبی این حمله با ظرافت و زیبایی و شادی درونی زندگی که حتی اینجا در نزدیکی خط نبرد هم به وفور یافت میشود. یا در صحنه ای دیگر که زنان ناکام از رسیدن به پناهگاه در زیر چادر های خود پنهان می شوند. ایا این چادر چنین پناهگاهی است.
این فیلم یک منش دموکراتیک درونی نیز دارد که خود را در تقابل شکل های متعدد تفکر و شخصیت این زنان نشان می دهد.
این فیلم یک منش دموکراتیک درونی نیز دارد که خود را در تقابل شکل های متعدد تفکر و شخصیت این زنان نشان می دهد. هیچکدام از انها شبیه دیگری نیست. این تقابل خصوصا در مواجه طناز طباطبایی که زنی نوگرا و نوجو و پریناز ایزد یار که زنی مدیر با روحیه بسیجی گونه دهه شصت است خود را اشکار می کند. این تقابل در نهایت به یک فهم مشترک می شود. به یک احترام متقابل. این تصور از همزیستی همراه با احترام هدیه ای است که از دنیای زنانه این فیلم و فیلمساز به جامعه امروز ما اعطا می شود. هدیه ای که ما مردان را به تفکر و تامل بیشتر وا خواهد داشت. چه کسی شبیه چه کسی خواهد شد: آیا من به تو شبیه می شوم. یا تو به من. یا هردو به یک نفر دیگر. شاید پاسخ درست گزینه چهارم باشد. هیچکدام. باری درست در همین لحظه است که دموکراسی راستین متولد می شود. در لحظه ای که ادم ها قرار است خودشان باشند.
در ابتدای فیلم تصویر از ساختمان محل اقامت زنان جمله معروفی از امام دیده میشود ملتی که شهادت دارد اسارت ندارد. این جمله خود گویای حرف های نگفته بسیاری است از نوع تصمیم مردان فیلم. گویای تفکری که موتور محرک فرهنگ دفاع مقدس بود. اما اینک سی سال از ان زمان می گذرد هنوز هم همان جمله صادق است. اما با دیدن این فیلم با خود اندیشیدم که به راستی ملتی که سینما ندارد ایا می تواند این لحظات ناب تاریخی خود را ثبت کند. به راستی ملتی که هنر و بیان هنری خود را از دست بدهد می تواند نگهبان تجربیات و درونیات خود باشد؟
منبع :فیلمنوشت
کتابخانه هادی
پژوهه تبلیغ
ارتباطات دینی
اطلاع رسانی
فرهیختگان