قال الله تبارک و تعالي: «وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ[1]
قَالَ سَمِعْتُ الرِّضَا ع يقُولُ مَنْ لَمْ يشْكُرِ الْمُنْعِمَ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَمْ يشْكُرِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ»
[2]
- وقتي دل شيدايي مـيـرفت بـه بستانـهـا بي خويشتنش کردي بوي گل وريحانا
- گه ناله زدي بلبل گه جامه دريدي گل بـا يـاد تـو افـتـادم از يـاد بـرفـت انـهـا
- اي ذکر تو بر لبها وي مهرتودردلـها وي شور ودرسرها ني سرتودرجـانها
- تـاخار غـم عـشقـت اويـخته در دامم کـوته نـظري باشد رفتن به گلـسـتانها
ذكر صلوات همه وقت از بهترين ذكرها هست. ولي شب و روز جمعه، سفارش ويژه شده است. در روايت داريم: از ظهر پنج شنبه تا غروب جمعه. فرشته هايي از آسمان بر روي زمين مي آيند،اين ها فقط مأمور نوشتن ذكر صلوات بر محمد و آل محمد هستن
«إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيرُكَ»[3]. اي خداي من، رب من، جز تو من كسي را ندارم. يك ميزباني در اصفهان داشتيم، مي گفت: من خدمت هر عالمي كه مي رسم يك يادگاري از ايشان مي گيرم. به يك عالمي رسيدم گفتم: يك يادگاري به من بدهيد. ايشان فرمودند: اين جمله دعاي كميل را در قنوت نماز، بعد از نمازها، در راه رفتن، نشستن، خوابيدن، هروقت با توجه بگويي خيلي خوب است. «إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيرُكَ» غير از تو چه كسي به درد من مي خورد؟ فقط تو هستي كه حلال همه مشكلات من هستي. تو كارساز كار من هستي. آدم توجه به خدا داشته باشد.
يكي از رمزهاي موفقيت كه خيلي مؤثر است، احترام گرفتن از بزرگترهاست. احترام به پدر، احترام مادر، احترام معلم و استاد، احترام پيشكسوتان، برادر بزرگتر، خواهر بزرگتر، عمو، دايي، عمه. فرمود از ما نيست كسي كه به بزرگتر احترام نكند و به زيردستان و كوچكترها مهربان نباشد. چيزي مثل ادب و احترام، آدم را بالا نمي برد. شما وقتي به بزرگترها احترام بگذاري بهت نظر مي كنند،دعا مي كنند. دعاي خير آنها موفقيت به كار تو مي اندازد. مخصوصاً پدر و مادر. قدر پدر و مادرتان را بدانيد. حالا پدر و مادر چه زنده و چه مرده. يعني مرده شان را هم بايد دعا كنيم، فاتحه بفرستيم، برايشان درود بفرستيم تا روحشان شاد شود. اگر پدر و مادري مرده اند و ما يادشان نكنيم آنها ما را عاق مي كنند. احترام به پدر و مادر عجيب مؤثر است.
روايات، امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «يقُولُ لِلْبَارِّ اعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإِنِّي سَأَغْفِرُ لَك»[4]. مي فرمايد: كسي كه به پدر و مادر احترام مي كند، بهش بگو: هرچه هم گناه داشته باشي، من مي بخشم و تو را مي برم به بهشت. يعني عاقبتت را به خير مي كنم. خطا و گناهي هم داشته باشد، خدا مي بخشد، عاقبت به خيرش مي كند، موفق به توبه مي كند. «يقَالُ لِلْعَاقِّ اعْمَلْ مَا شِئْتَ فَإِنِّي لَا أَغْفِرُ لَكَ»[5] كسي كه عاق والدين است، اگر عبادت جن و انس را هم انجام داده باشد، آخرش به آتش جهنم مي رود. تمام اعمالش باطل مي شود. مواظب باش. دل پدر و مادر را نشكني. اگر هم اشتباهي، خطايي كرده اي، طلب بخشش كني.
مرحوم آيت الله مرعشي نجفي رحمه الله عليه. خيلي مرجع بزرگواري بودند در حرم حضرت معصومه سه وعده نماز جماعت مي آمدند. و فرموده بودند هرچه هم از خدا مي خواستم به واسطه حضرت معصومه گرفته ام. حاجت هايم همه روا شده. روز آخر هم نماز مغرب و عشاء را خواندند، رفتند خانه از دنيا رفتند. آيت الله مرعشي نجفي فرموده بودند. من رمز موفقيتم در اين بوده. در جواني كه خانه پدر و مادرم بودم، (پدرشان هم از علما بودند) يك روزي مادرم ناهار تهيه كرد، به من فرمود كه شهاب، برو بابايت را صدا كن بيايد ناهار بخوريم. من رفتم اتاق پدرم كه پدرم را صدا كنم، ديدم پدرم خسته بوده و خوابش برده. تازه هم خوابش برده بود. در چرت بوده. كسي هم كه تازه خوابش برده اگر بخواهي بيدارش كني اذيت مي شود. به فکر فرو رفتم چه كار بكنم؟ از اين طرف مادر گفته پدرت را بيدار كن ناهار بخوريم. از اينطرف هم پدر است، حق دارد، بي ادبي مي شود، من بيدارش كنم. يك حيله اي به ذهن من رسيد. افتادم زمين، شروع كردم پاي پدرم را با ملايمت بوسيدن. همان طور كه به آرامي پاي پدرم را مي بوسيدم پدرم خرده خرده چشمانش را باز كرد. ديد يك كسي دارد پايش را مي بوسد. خوب كه چشمانش را باز كرد ديد پسرش است. گفت: شهاب تويي؟ گفتم بله. گفت چرا پاي مرا مي بوسي؟ گفت: مادر به من گفته بيايم شما را براي ناهار صدا كنم. ديدم شما خوابيد. گفتم پايتان را ببوسم خرده خرده بيدار شويد. پدرم هم از اين كارم خيلي خوشش آمد. از ته دل دعا كرد. گفت الهي خدا تو را از خادمين اهل بيت قرار بدهد. دعاي پدر ما گرفت. ما شديم از خادمين اهل بيت. امضاء كه ايشان مي كرد. مي نوشت خادم اهل بيت سيد شهاب الدين حسيني مرعشي نجفي. كتابخانه اي كه ايشان درست كرده شايد در دنيا بي نظير باشد. و مروج اهل بيت، كتابهاي اهل بيت. چون خادم اهل بيت بودند. مي گويد من هرچه دارم از دعاي پدر دارم. پدر و مادر را خيلي احترام كنيم.
در روايت هست: پدر و مادر بهشت و جهنم شما هستند. خيلي حديث مهمي است. يعني احترام به آنها بهشت را واجب مي كند. آزار آنها جهنم را واجب مي كند. اين گوي و اين ميدان. حالا بد هم باشند احترامشان واجب است. روايت داريم استثنا ندارد. كافر باشند، بي دين باشند، بي نماز باشند. بدترين پدر و مادر احترامشان بر اولاد واجب است. «وَ أَطِعِ الْوَالِدَينِ وَ لَوْ كَانَا كَافِرَينِ»[6].
مقام معظم رهبري مي فرمايند: كه من در جواني كه مشغول تحصيل بودم، (پدر و مادر ايشان مشهد بودند) چون حوزه قم استادهاي فوق العاده، مثل حضرت امام، مثل آيت الله بروجردي، علامه طباطبايي داشت، من ديدم كه رشد من در اين است كه از مشهد بيايم قم و در حوزه قم تحصيل كنم. از پدر و مادرم خداحافظي كردم و آمدم قم مشغول تحصيل شدم. استاهاي برجسته، دوستان خيلي خوب، مثل شهيد مطهري، شهيد بهشتي پيدا کردم. يك مقدار كه درس خواندم، به پدرم نامه مي نوشتم و احوالپرسي مي كردم. با نامه و تلفن، فهميدم كه پدر من چشمش يك مقدار آب آورده و رو به ضعف و نابينايي است. يعني اگر نرسيم چشمش را از دست مي دهد. برادرهاي من هم رفته بودند دنبال كسب تحصيل و كار و اينها، جاي ديگر بودند. تهران و جاهاي ديگر بودند. من از قم به مشهد رفتم؛ پدرم را به دكتر بردم. دكترهاي مشهد، حدود مثلاً 40-50 سال قبل خيلي تخصصشان بالا نبود. گفتم: پدرم بينايي اش خيلي مهم است، بايد به تهران ببرمش. پدرم را به تهران آوردم. دكترهاي درجه يك پيدا كردم و دوا، مداوا، الحمدلله از خطر رد شد. بينايي اش حفظ شد. و الا داشت كور مي شد. پدرم خوشحال شد.
پدرم حدود 70 سالش بود، خيلي دلش مي خواست كه من سيد علي، چون به من يك علاقه خاصي داشتند دوست داشتند من به مشهد بروم. و كمكشان باشم. از اينطرف من دنيايم، آخرتم، تحصيلم، پيشرفت و رشدم را در اين مي بينم كه در قم درس بخوانم. من تازه دور برداشته ايم كه درس بخوانيم. به مشهد برگشتن خيلي برايم سخت و ناگوار بود. دودل بودم كه چكار بكنم؟ خدايا من بروم به پدر و مادرم برسم يا بروم قم درس بخوانم و از پدر و مادرم جدا بشوم. يك اهل معنايي در تهران بود، خيابان مولوي، از دوستان من بود. اهل دل بود، اهل معنا بود. روشن ضمير بود. من رفتم ديدن ايشان، بهشان گفتم: آقا من آمده ام ضمن ديدن شما يك مشورتي با شما بكنم. جريان را گفتم. يك تأملي كرد، گفت: شما وظيفه ات اين است كه بروي كمك پدر و مادرت بكني. خدا جبران مي كند. آن خداييكه مي تواند در حوزه علميه قم تو را رشد و پيشرفت بدهد، در مشهد هم مي تواند. در پناه پدر و مادر هم مي تواند. (اگر آدم رضاي خدا را بر چيزهاي ديگر مقدم كند. خدا او را رشد مي دهد، كمال مي دهد، به مقصد مي رساند) گفت: من ديگر راحت شدم، از دودلي بيرون آمدم. برگشتم منزل، پدر و مادر من هم ديده بودند چهره من خيلي دردناك و غمگين است. ديدند چهره ام باز و بشاش شده. گفتند: آقا سيد علي چه خبر است؟ خيلي قيافه ات باز شده. گفتم: شما خوشحال باشيد. من يكي آمدم نوكري شما را بكنم. بارك الله. پدر و مادرم خيلي خوشحال شدند كه من مي روم و كمكشان هستم. و خدا لطف كرد و همه چيزهايي را كه ما در قم مي خواستيم بهشان برسيم، از جوار پدر و مادر بهشان رسيديم.
موسي كليم الله پيغمبر اولوالعزم است. به خدا عرضه کرد: خدايا هم درجه من در بهشت كيست؟ شايد حضرت موسي فكر مي كرد يك پيغمبري مثل خودش، عالمي، رباني اي، عابدي، زاهدي، يك شخصيت جهاني اي. گفتند: هم درجه شما يك قصابي است در فلان محله! اي داد بيداد! قصاب فلان محله شده همدرجه موسي كليم الله؟ حضرت موسي تعجب كرد. گفت: من بايد ببينم ته اين قضيه چيست. حركت كرد و آمد قصاب را پيدا كرد. به در مغازه اش رفت، ديد يك آدم معمولي است. گفت مهمانش بشوم ببينيم اين فوق العادگي اش چيست. مهمانش شد. او هم حضرت را نمي شناخت. به حضرت گفت: كه آقا من يك كار واجبي دارم شما در اين اتاق مهماني باشيد، من كارم را انجام بدهم و خدمت شما بيايم. ديدم يك سبدي از سقف آويزان است. سبد را پايين آورد. داخلش يك پيرزني بود. پيرزن فرسوده، فرتوت، و خيلي مسني بود. خيلي جثه كوچكي داشت. گفت اين مادر من است. غير از من هم كسي را ندارد. من فقط اولادش هستم. و من بايد از اين مادر نگهداري كنم. اين جا آويزانش كردم كه از خطر محفوظ باشد. كسي بهش آزار نرساند. حيواني حمله نكند. من اول بايد مادرم را تر و خشك بكنم. غذا در دهانش بگذارم، شروع كرد دست و صورت مادر را شستن. غذا دهانش گذاشتن، بهش محبت كردن، لطف كردن. وقتي مادرش را سير كرد، اين پيرزن دستهايش را بلند كرد، گفت اي خدا، پسر من را هم درجه موسي كليم الله قرار بده. ببينيد دعاي پدر و مادر چه كار مي كند. نفرين پدر و مادر هم همين طور. مواظب باشيد. و بخواهيد از پدر و مادر كه از ته دل برايمان دعا كنند.
شب جمعه شب زيارتي قبر آقا ابا عبد الله الحسين عليه السلام است. يك عالمي در دهه محرم به كربلا رفت. رفت كربلا، روزهاي اولي كه در كربلا بود، يك شب خواب ديد وارد حرم شد. در عالم خواب داخل ضريح شد. ديد امام حسين روي صندوق ضريح خوابيده اما بدنش پر از زخم و جراحت است. اين عالم خيلي ناراحت شد، خيلي متأثر شد. گفت يا ابا عبد الله چه قدر بدن شما زخم و جراحت دارد. گفت اين زخم ها و جراحاتي است كه بني اميه به من وارد كردند. عالم متأثر شد، از خواب بيدار شد، گريان بود. تا بعد از عاشورا. بعد از عاشورا باز هم همان خواب تكرار شد. ديد وارد ضريح شده اما بدن ابا عبد الله سالم است. گفت الحمد لله بدن شما سالم شده. فرمودند بله، اين دهه محرم گريه كردند، عزاداري كردند و اين عزاداري ها و اشك ها بر زخم هاي بدن من مرحم گذاشت. بعد نگاهم افتاد ديدم روي سينه آقا ابا عبد الله عليه السلام دو تا زخم است اينها خوب نشده. من متأثر شدم، گفتم: يا ابا عبد الله عليه السلام چرا اين دو زخم روي سينه تان خوب نشده؟ فرمود: اين دو تا زخم خوب نمي شود. گفتم چرا؟ فرمود زخم اول از داغ برادرم ابوالفضل العباس عليه السلام است. خيلي سنگين است داغ برادري مثل ابوالفضل العباس. زخم دوم من هم كه قابل علاج نيست، داغ فرزند جوانم علي اكبر است. «اللّهم اشهد انه قد برز اليهم غلام اشبه الناس خُلقاً، وخَلُقا، ومنطقاً، برسولك وكنا اذا اشتقنا إلى نبيك نظرنا اليه»[7]. داغ جوان خيلي سخت است.
مي گويند سرهاي شهدا را وقتي در مجلس يزيد لعنت الله عليه آوردند، نگاهش به سرها افتاد، ديد يك سري خيلي زيباست. خيلي دلربا و جذاب است. گفت اين سر كيست؟ گفتند: سر پسر بزرگ اباعبدالله علي اكبر عليهما السلام است. مي گويند: يزيد هم منقلب شد. گفت: نمي خواست حسين عليه السلام بکشيد. داغ اين جوان براي از بين بردن پدر كافي بود.
چه گذشت بر دل اباعبدالله عليه السلام وقتي كه ناله جوانش بلند شد، آمد سراسيمه كنار بدن قطعه قطعه علي روي زمين نشست. چه كند ؟ فرزندش در حال جان دادن است. ناله مولا بلند شد. مي گويند: آقا اباعبدالله عليه السلام دو جا بلند گريه كرد. يك بار كنار بدن علي اكبر عليه السلام بود. آقا ابا عبد الله شروع به گريه كردن كردند. چه كند كه قلبش آرام بگيرد. با دست مبارك خاك و خون ها را از چهره و لب و دهان علي زدود. ولي ديد ديگر مرغ روح علي پرواز كرده. يك وقت ديدند آقا خم شد و صورت به صورت علي. صدا مي زند بعد از تو خاك بر سر دنيا و زندگي دنيا. علي جان رفتي و راحت شدي. اما پدرت حسين غريب و تنها. لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم...
[1] . إبراهيم : 7
[2] . وسائل الشيعه/شيخ حر عاملي/16/313/8- باب تحريم كفر المعروف من الله ...ص:309
[3] . مفاتيح الجنان/ مجلسي/ 1/ 64 دعاى كميل بن زياد ..... ص : 62
[4] . جامع الأخبار/ تاج الدين شعيرى/ 84 الفصل الأربعون في فضيله بر الوالدين ... ص: 84
[5] . همان
[6] . همان
[7] . ذخيره الدارين فيما يتعلق بمصائب الحسين(ع)/جمعي از نويسندگان/261 علي بن الحسين(ع) الاكبر(ع) ..... ص : 258