اسامی معصومين: پیامبر صلی الله... - امام صادق علیه السلام - امام رضا علیه السلام .
سخنران استاد فرحزاد
- ای پـادشــه خـوبـان داد از غم تنــهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
- مشتاقیی ومهجوری دورازتوچنانم کردکـه از دسـت بخواهـد شـد پایان به شکیبایـی
- دائم گـــل ایــن بستان شــاداب نمی ماند دریـــاب ضـعـیـفـان را در وقـت تــوانــایـی
- ای درد تـــوام درمان، در بستر بیماری وی یـاد تـوام مـونـس در گـوشـــــه تـنـهایی
- چهره گل، اندلیبان راغزل خوان می کنددیدن مــــهدی هزاران درد درمان مـیـکـنـد
- مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهارمـن گـلـی دارم کـه عـالـم را گلستان می کند
****
یکی از امیدواری های مهم ما شفاعت پیامبر سلام الله علیه و آله واهل بیت سلام الله علیهم است. آیت الله وحید خراسانی فرموده بود. علم و عمل ما، ما را نجات نمی دهد. نجات دهنده ما محبت و ولایت امیرالمومنین سلام الله علیه است. این فرمایش برگرفته از روایات های ما هست.
بعضی از کارها انسان را از شفاعت اهل بیت سلام الله علیهم محروم می کند و بعضی از کارها هم شفاعت را نصیب می کند. یکی از چیزهای که شفاعت را واجب می کند، ذکر صلوات است. چون صلوات، دعا برای پیامبر و آل پیامبرهست و این دعا هم مستجاب است. ما می گوییم: خدایا درود و لطف و رحمتت را بر پیامبر و آل پیامبر نازل کن. قطعا این دعا مستجاب است. پیامبر هم قطعا پاسخ می دهد. لذا فرمود: «يا علي من صلى علي كل يوم أو كل ليلة وجبت له شفاعتي و لو كان من أهل الكبائر»[1] کسی که هر روز، یا هر شب، صلوات بر محمد وآل محمد بفرستد شفاعتش بر من واجب می شود. ولو گنه کار هم باشد، دستش را میگیرم. بیاییم حداقل با همین عمل خودمان را نجات بدهیم.
یک عالمی با بعضی از شاگرداش مسافرت رفته بودند. به یک قبرستان کهنه ای رسیدند. به این ها گفت: بروید از این قبرستان کهنه یک جمجمه ای پیدا کنید. رفتند پیدا کردند، آوردند. آقا از جیبش یک در قیمتی در آورد، تو گوش این جمجمه کرد، دید فرو نمی رود. گفت این به درد نمی خورد، بروید یک جمجمه دیگر پیدا کنید. رفتند یک جمجمه دیگری پیدا کردند، آوردند. آقا آن در قیمتی را تو گوشش فرو کرد رفت و از آن ور بیرون افتاد. گفت: این جمجمه هم به درد نمی خورد. بروید یکی دیگر پیدا کنید. رفتند گشتند، یک جمجمه دیگر پیدا کردند. این در قیمتی را کرد تو گوشش رفت، گیر کرد. گفت: این یکی به درد می خورد. گفتند: منظور شما چی هست؟ فرمود: همه اهل عالم سه دسته بیشتر نیستند. دسته اول: حرف حق تو گوششان فرو نمی رود. از پیامبر که بهتر موعظه کنند نیست. یا به گوششان پنبه می کردند یا فرار می کردند که حرف حق را نشنوند. این ها بدترین خلق ها هستند. این ها قصی القلب ترین آدم ها هستند. دسته دوم: کسانی هستند که حرف تو گوششان فرو می رود ولی از آن طرف بیرون می اندازند. یعنی حرف حق را قبول می کنند ولی به دستورات حق عمل نمی کنند. دسته سوم: کسانی هستند که حرف حق را قبول می کنند و دستورات حق هم عمل می کنند و این ها به درد می خورند.
در شنیدن اثری است که در گفتن نیست. خود پیامبر ما گاهی به ابن مسعود می فرمودند: برایم قران بخوان. پیامبر گوش می دادند و مثل ابر بهار گریه می کردند. عارفی نقل می کند: میهمان خانه ای شدم. صاحب خانه به کنیزش گفت: برای آقا نهار بیارو. رفت یک نهار ساده ای آورد؛ و این جمله را گفت: دنیا چیه که ما این همه حرص وجوش این دنیا را بزنیم. اگر یک نان جو و یک آب خنک کوزه داشتی، دیگر خاک بر سر دنیا. به خدا قسم نان خالی بهتر از آن غذاهایی است که توش هزار جور زهر مار و ربا و نزول و مال یتیم است. این عارف میگوید: با حرف این کنیز حب دنیا از دل من بیرون رفت، سبک و راحت شدم. واقعا چشم و هم چشمی ها ما را بدخت کرده است. به خاطر دنیا خودمان را بی چاره کردیم.
یکی از رفقا می گفت: دندان درد خیلی من را اذیت می کرد. رفتم دکان آهنگری گفتم: انبری به من بده. انبر را انداختم، دندانم را کندم، راحت شدم. حالا کدام دندان در دهان نیست، ولی کشیدنش واجب است؟ دندان طمع با این حال که در دهان نیست ولی باید کشید. روایت داریم: مومن یک علامتش این هست که هیچ وقت طمع به مال دیگران ندارد.
پیامبر خدا حضرت محمد مصطفی سلام الله علیه و آله می فرماید: «انا و الاتقياء من امّتى براء من التّكلّف»[2] تکلف یعنی بیش از اندازه ظرفیت به خود یا به دیگران فشار آوردن. بعضی ها یک مهمانی که می خواهند بگیرند، چند روز باید ماتم بگیرند. پیامبر خدا سلام الله علیه و آله می فرمایید: «من و متقین از امتم از تکلف بیرزاریم. نمیگوید: از متکلفین نیستیم بلکه میگوید: بیزاریم.
قوم بنی اسرائیل به حضرت موسی تهمت های خیلی بزرگی زدند. آیه قرآن هم داریم که میگوید: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تَكُونُوا كَالَّذينَ آذَوْا مُوسى»[3] شما مثل بنی اسرائییل نباشید که حضرت موسی را اذیت کردند. قارون به یک زن فاحشه پول داد، گفت: تو جمعیت اعلام کن که حضرت موسی شب با من رابطه نامشروع داشت. گفتند: داداشش حضرت هارون را برده پشت کوه سرش را بریده است. خیلی دل حضرت موسی شکست. دست به دعا برداشت، گفت: خدایا یک کاری کن که مردم پشت سر من حرف نزنند. خدای متعال فرمود: ای موسی این دعا را من برای خودم مستجاب نکردم. پشت سر من خدا هم زیاد حرف میزنند.
امام صادق سلام الله علیه می فرماید: «إِنَّ رِضَا النَّاسِ لَا يُمْلَكُ وَ أَلْسِنَتَهُمْ لَا تُضْبَطُ»[4] یعنی هیچ کس همه مردم را نمی تواند راضی کند. و جلو زبان مردم را هم کسی نمی تواند بگیرد. پشت بعضی از ماشین ها می نویسند: "امان از حرف مردم" معلوم است که دلش را بد جوری سوزاندند بابا مردم هر چی می خواهند بگویند، بگویند. اصلا حرف مردم مهم نیست.
دل ها را از همین جا به حرم آقا علی بن موسی الرضا سلام الله علیه ببریم. ما همه زیر سایه این آقا هستیم. زیارت آقا ثواب هفتاد هزار حج قبول شده را دارد. خود حضرت فرمودند: در سه جای خطرناک قیامت من می آیم دست زائرم را می گیرم. «أَخَذْتُهُ بِيَدِي يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ أَدْخَلْتُهُ الْجَنَّةَ»[5] می فرماید: دست زائرم را می گیرم و به بهشت می بروم. رضا یعنی کسی که همه راضی می کند. تو صلوات حضرت هم داریم: خدایا تو از او راضی بودی و او از تو راضی بود. و هم به وسیله او مردم را هم راضی می کنی.
یک تاجر بلژیکی بود. این تاجر مسیحی بود. با ایران داد و ستد داشت. دوست داشت شهر های ایران را هم دیدن کند. به مشهد می برندش. این آقا را به صحن و حرم می برند. خیلی برایش تعجب آور بود. مترجم هم برایش توضیح می داد. وقتی به پنجره فولاد می رسند، می بیند یک عده طناب بستند و پارچه بستند. می پرسد این ها چه کار می کنند؟ می گوید: این ها مرض لاعلاج دارند. در مانده اند. می آیند پناهنده می شوند.
شب به مترجمش می گوید: من امشب کار واجبی دارم، نمی آیم. شما برو استراحت بکن. می آید یک طنابی به پنجره فولاد و به گردنش می بندد، تا صبح با آقا درد دل می کند. صبح هوا روشن می شود به هتل می آید. وارد هتل می شود، دفتر دار می پرسد آقا کجایی چندین با خانمت زنگ زده، شما نیستی. گفته فوری با من تماس بگیردی، کار واجب دارم. زنگ می زند خانمش گوشی را بر می دارد، گریه می کند. خانم چرا گریه می کنی؟ می گوید: دیشب شما کجا بودی؟ می گوید: چطور شده؟ می گوید: بچه فلج ما از سحر بلند شده دارد با پای خودش راه می رود. یک کلمه ای هم می گوید. می گوید: رضا رضا. می گویم پسرم چی شده؟ گفت: من دیشب خواب دیدم، یک آقایی وارد اتاق شد، دست من را گرفت، گفت: بلند شو پدرت به من متوسل شده، شفای تو را خواسته است. گفتم: آقا شما کی هستی؟ گفت: من رضا هستم. همانی که پدرت متوسل شده است. گفتم: درست است من همین جا متوسل شدم. شما فوری بلیت بگیرید، به ایران بیایید. خانواده اش هم آمدند و مسلمان شدند. دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمنان نظر کنی.
سلام بر آن آقایی که خانواده اش را جمع کرد، گفت: دوست دارم برای من گریه کنید. آقا گریه پشت سر مسافر میمنت ندارد. فرموده باشند: بله آن مسافری که امید برگشت داشته باشد. ولی برای من برگشتی در کار نیست. «لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ»[6].
[1] . جامع الأخبار/تاج الدین شعیری/59/ الفصل الثامن و العشرون في الصلاة علی النبی...ص:58
[2] . الحديت-روايات تربيتى/محمدتقی فلسفی/ج 1/59/ تقوى، و متقى ..... ص : 59
[3] . الأحزاب : 69
[4] . أمالي الصدوق/شیخ صدوق/ 103/ المجلس الثاني و العشرون ....ص:102
[5] . من لايحضره الفقيه/شیخ صدوق/2/584/باب ثواب زيارة النبي و الأئمة صلوات علیهم اجمعین...ص:577
[6] . الكافي/شیخ کلینی/1/230/باب ما أعطي الأئمة ع من اسم الله الاعظو....ص:230