سخنران استاد میرباقری

خدای متعال برای نجات بنی اسراییل و عزت و نجات موسی کلیم علیه السلام برخلاف تدبیر فرعون و فرعونی ها و برای این که فرزندی متولد نشود، در کاخ فرعون و به وسیله خود آن ها، حضرت را به سن رشد رساند و به او حکمت و علم عطا کرد. در این دوره بنی اسراییل، کم و بیش حضرت را شناختند و کم کم فرعون و فرعونیان به شخصیت حضرت پی بردند. خداوند می فرماید: «وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلىَ حِينِ غَفْلَةٍ مِّنْ أَهْلِهَا».[1]

درخواست کمک از موسی علیه السلام

یک بنی اسراییلی با یک قبطی درگیر شد و از موسی کمک خواست و جناب موسی کلیم به قصد کمک او پیش رفت و با ضربه ای طرفدار فرعونی ها را کشت. حضرت فرمودند: «هَاذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَنِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُّضِلٌّ مُّبِينٌ قَالَ رَبّ ِ إِنىّ ِ ظَلَمْتُ نَفْسىِ فَاغْفِرْ لىِ فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ».[2]

شیطان برای حضرت نقشه می کشید. حضرت هم به خدای متعال پناه برد و خدای متعال راه را برای حضرت باز کرد.

رویارویی با شیطان

حضرت در شهر ماندند و در حالی که نگران بودند و در شهر راه می رفتند، دوباره همان فرد صحنه دیگری را پیش آورد و از موسی کلیم کمک خواست. وقتی موسی کلیم وارد صحنه شد، او حضرت را به جمعیت معرفی کرد و توضیح داد این همان آدمی است که دیروز یکی از اهل مصر را کشت و این سخن سبب شد این قتل سیاسی به گردن حضرت بیفتد. حضرت نگران بودند.

شیطان متعصب بود و می خواست حضرت را زمین گیر کند و نگذارد آن رسالت و نبوتی که به عهده حضرت است، به انجام برسد و پیش از وقت حضرت را قربانی یکی از سربازهای فرعون بکند. موسی هم به خدا پناه برد. خدای متعال هم این صحنه را به صحنه ای برعکس تبدیل کرد. «وَ جاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدينَةِ يَسْعى قالَ يا مُوسى إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحينَ».[3]

مردی از دوردست با سعی فراوان می آمد. او خودش را به موسی کلیم رساند و گفت: سرکردگان کاخ فرعون مشورت کردند و بر قتل تو تصمیم گرفتند. من خیرخواه تو هستم. بنابراین از این شهر بیرون برو.

تا چندی قبل موسی کلیم مورد اعتماد آن ها بود و در کاخ آن ها زندگی می کرد. البته زمینه هایی پیش آمده بوده که موجب بدگمانی آن ها شد. این قتل سیاسی ماجرا را افشا کرد و به حسب ظاهر شیطان وارد صحنه شد که موسی کلیم را زمین گیر کند.

نقشه شیطان

قبل از این که موسی، پیغمبر شود و ظرفیت درگیری با فرعون را پیدا بکند، می خواست او را نابود کند. خدای متعال هم صحنه را برعکس می کند. موسی کلیم برای این که بتواند بار رسالت را بردارد، باید حادثه های جدیدی در زندگی اش پیش بیاید. باید از این شهر بیرون برود و شاگرد شعیب بشود. خدای متعال طریق سیر حضرت به طرف شاگردی شعیب را فراهم کرد. او هرچه بخواهد می تواند تبدیل کند و همین ها زمینه رسیدن جناب موسی کلیم به شعیب شد.

خداوند می فرماید: «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّني مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ».[4]

نگران و منتظر بود ببیند چه صحنه ای پیش می آید. او با این حالت از شهر بیرون رفت. موسی به خدا گفت: پروردگار من، ای کسی که ربوبیت من با توست، تو مرا از این قوم ظالم و ستمگر نجات بده.

آرزوی هدایت

موسی از شهر که بیرون آمد، رو به طرف مدین کرد، مدین از سرزمین هایی بیرون از حاکمیت فرعون بود. مدین می توانست برای او محیط امنی باشد. «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْيَنَ قالَ عَسى رَبِّي أَنْ يَهْدِيَني سَواءَ السَّبيلِ».[5]

او گفت: امید است که پروردگار مرا به آن راه مستقیم و راهی که بدون پیچ و خم و کوتاه ترین راه و بهترین راه است، هدایت کند. «وَ لَمَّا وَرَدَ ماءَ مَدْيَنَ وَجَدَ عَلَيْهِ أُمَّةً مِنَ النَّاسِ يَسْقُونَ وَ وَجَدَ مِنْ دُونِهِمُ امْرَأَتَيْنِ تَذُودانِ قالَ ما خَطْبُكُما قالَتا لا نَسْقي حَتَّى يُصْدِرَ الرِّعاءُ وَ أَبُونا شَيْخٌ كَبير»[6]

آشنایی موسی با دختران شعیب

حضرت به طرف شهر مدین حرکت کرد. نقل شده زیر سایه درختی رفتند تا استراحت کنند. در آن جا چاه آبی بود که چوپان ها می آمدند و گوسفندان شان را سیراب می کردند. وقتی حضرت وارد شد، گویا موقعی بود که همه برای آبیاری آمده بودند. وقتی حضرت به آن جا رسید، دید جمعیت فراوانی هستند که دارند به گوسفندهای خود آب می دهند. دید دو تا خانم پشت سر مردها ایستادند و گوسفندهای خود را از نزدیک شدن به آب منع می کنند. موسی فرمود: شما چه می کنید؟ چرا منتظر هستید؟ آن ها گفتند: ما این گوسفندان را آب نمی دهیم تا این مردهای نامحرم بروند. وقتی همه رفتند، آن وقت ما گوسفندانمان را آب می دهیم.

موسی متوجه شد که دخترانِ آدم های فوق العاده ای هستند. موسی پرسید: پس شما با این طهارت و عفت و احتیاط و عزمی که دارید، چرا چوپانی مي کنید؟ آن ها گفتند: پدر ما پیرمردی است که دیگر توان فعالیت اقتصادی ندارد و ما مجبوریم این بار را بکشیم. حالا هم که این بار را می کشیم، باید مراعات و احتیاط کنیم. تنها نمی آییم. بعد هم صبر می کنیم. وقتی همه گوسفندها را آب دادند و رفتند، آب برمی داریم. ما هر روز کارمان همین است.

جناب موسی کلیم، ابتدا برای آن ها آبیاری کرد و پا به میدان گذاشت و گوسفندان آن ها را سیراب کرد. بعد پشت به آن ها کرد.

توجه موسی به خدا

حضرت به خداوند گفت: «فَقالَ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقيرٌ».[7] پروردگارا من به خاطر خیری که تو بر من نازل می کنی، نیازمندم.

موسی کلیم از خدا خواست که مشکل و دردسرش را رفع کند و مابقی تدبیر خداست. اول آن مؤمن را فرستاد و او را هشیار کرد که فرار کند. بعد او از شهر بیرون رفت و راه مدین را پیش گرفت.

انبیا همواره متوجه خدا هستند و اهل مراقبه اند و لحظه ای از خدا غافل نمی شوند. نقل شده که وقتی موسی کارش را انجام داد، بلافاصله گفت: «رَبّ ِ إِنىّ ِ ظَلَمْتُ نَفْسىِ فَاغْفِرْ لىِ فَغَفَرَ لَهُ [8]، قَالَ رَبّ ِ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلىَ َّ فَلَنْ أَكُونَ ظَهِيرًا لِّلْمُجْرِمِينَ».[9]

حضرت از شهر بیرون می آید و به توان خود تکیه نمي کند، بلکه رو به پروردگارش می کند و از او مي خواهد او را از دست این جمعیت نجات بدهد.

نوع توجه انبیا به خدا

انبیا در همه احوال متوجه خدا هستند. البته این توجهشان به خدای متعال موجب کوتاهی در تکلیف نمي شود. همه اقدامات لازم را به اندازه کافی انجام می دهند، هم آن جایی که باید کمک کند، هم آن جایی که باید بار سفر ببندد. اصلاً تعلل نمی کنند، وقتی بلافاصله هدایت خدا شکل می گیرد، می فهمد این فرستاده خدای متعال است، چون از خدا خواسته است.

امام رضا علیه السلام این قسمت آیه را این گونه معنا کردند: «إِنىّ ِ ظَلَمْتُ نَفْسىِ». یعنی من وارد شهر مصر شدم و به مشکل افتادم. تو مرا از چشم این ها پنهان و جبران کن.

تکیه انبیا به خداوند

موسی اقدام خودش را مرهون خدا مي داند و در همه مراحل خود را در پناه خدای متعال قرار می دهد و از او استمداد می طلبد. همان چیزی که ما معمولاً از آن غفلت می کنیم. وقتی گرسنه ایم، به فکر زور بازوی خودمان هستیم.

موسی کارش را انجام مي دهد. این یک نکته قابل تأمل در سیره انبیای الهی است. برای همه امور به خدای متعال تکیه دارند. نکته دوم این است که این پیغمبر اولوالعزم در معرض مخاطره شیطان قرار گرفت. حالا خدای متعال چگونه جبران می کند؟ از یک طرف شیطان می خواهد این مؤمن خالص را نابود کند، از طرف دیگر، خدای متعال می خواهد او را به سر منزل مقصود برساند. شیطان تواناست و از قبل نقشه می ریزد که همه فرزندان پسر بنی اسراییل را بکشد که این به دنیا نیاید، ولی خدای متعال تواناتر است.

نقشه شیطان

شیطان همه جنود جنی و انسی خودش را آرایش داده است. خدای متعال همین فرزند را در دامن خود فرعون بزرگ کرد. حالا شیطان می خواهد وقتی موسی به سن رشد رسید، قبل از وقت او را وارد صحنه کند و این جزو نقشه های بزرگ شیطان است. تعجیل در کارها. کارها را به وقت خودش موکول نکردن، جزو آفت های بزرگ است.

کید شیطان برای مؤمن

به تعبیر دیگر، شیطان می خواهد او را مشغول کند و این از کید شیطان برای مؤمن است. کیدش این است که انسان را به مستحب وا می دارد. این گونه نیست که همیشه شیطان آدم را با معصیت از راه باز بدارد، گاهی انسان را با مستحب باز می دارد. این کار شیطان است. اگر انسان به خدای متعال پناه نبرد، این گونه می شود.

دستگیری خدا از انسان

خدای متعال از انسان دستگیری می کند. انسان دارد حرکت مي کند، مقابلش یک فقیر قرار می گیرد که باید دستش را بگیرد و او را آن طرف خیابان ببرد. آدم نباید خیال کند تصادفاً من کنار این خیابان قرار گرفتم. اگر سر صبح سرش را زیر انداخت و رفت، دیگر آن خیر از دست رفته است. هر صحنه ای که برای مؤمن پیش می آید، خواست خدای متعال است. این تدبیر خدا هم همراه با یک وظیفه است. اگر انسان این را تصادف ندید و تدبیر حق را دید و مواظب تکلیف بود، سود می برد.

سنت موسی

هیچ تصادفی در کار نیست. خدا دارد دستگیری می کند. در این صحنه جمعیتی هستند و دارند آبیاری می کنند. دو خانم هم پشت سر همه هستند. موسی کلیم هم بسیار خسته است و گرسنه. شاید دو ـ سه روز است که فراری است.

طبق نقل ها هیچ غذایی نخورده است. البته سنت حضرت موسی، گرسنگی کشیدن بوده است: «إِنَّ مُوسَى لَذُو جُوعَاتٍ». [10]

در ربیع الابرار زمخشری هست که حضرت آن قدر گرسنه بود که علف بیابان خورده و لاغر شده بود ، به گونه ای که سبزی علف از پشت پوست بدن پیدا بود.

امانت داری موسی

انسانی که محتاج یک قرص نان است، به خدا عرض می کند: خدایا منِ فقیر چیزی هستم که تو بر من نازل کنی. این خیلی مهم است. اولاً انسان متوقع نباشد. این همه کار انجام داده، یک لقمه نان از خدا می خواهد. خودش را فقیر یک لقمه نان می بیند. بار تکلیف خودش را برداشته و به زیباترین شکل انجام داده است.

دختر شعیب به پدرش می گوید: «قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمينُ».[11] او را اجیر کن که برای شما چوپانی کند. هم تواناست و هم امین.

انسان متقی

عزیزی می فرمود: شیطان جوری عمل مؤمن را خراب می کند که اگر بذری کاشتی، نمی گذارد جوانه بزند، اگر جوانه بزند، می شکند و از ریشه در می آورد. از ریشه نشد، می شکند. نشد، درخت که تناور شد، شاخه هایش را می شکند و برگ هایش را می کند. نشد. میوه اش را خراب می کند.

اگر آدم متقی بود، خدا عملش را قبول می کند. اگر متقی نبود، خدا عمل را قبول نمی کند و شیطان کاری می کند که عمل را از تقوا تهی بکند. اگر انسان وارد عمل شد، شیطان کار را خراب می کند.

توقع موسی از خدا

جناب موسی کلیم کار خدا را انجام نمی دهد و از کسی مزد هم نمی خواهد. می گوید: خدا یک لقمه نان مي خواهم.

خدای متعال چه حاصل و عایدی برای این پیغمبر بزرگ مهیا می کند؟ او کار خودش را انجام داده و عذر نیاورده و توجیه نکرده و متوقع هم نیست. خدای متعال می فرماید: «فَجاءَتْهُ إِحْداهُما تَمْشي عَلَى اسْتِحْياءٍ قالَتْ إِنَّ أَبي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ ما سَقَيْتَ لَنا».[12]

رفتار شعیب با موسی

او پشت به این ها کرد و رفت در سایه خوابید. دید یکی از این ها برگشته و دارد با حیا می آید. دختر گفت: پدرم تو را خواسته که مزد این کار تو را بدهد. نگفت نه، من کار برای خدا کردم، مزد نمی خواهم. وقتی دعا کرده، می داند دعا را خدا دارد اجابت می کند. من که به این ها نگفتم و چیزی از این ها نخواستم. او کریمانه کار کرده است. خدای متعال هم مزدش را می دهد.

موسی بلند شد و همراه او حرکت کرد. شعیب آدم فوق العاده ای بود. وقتی دید این ها زود آمدند، گفت: چرا زود آمدید؟ ماجرا را گفتند. نگفت خدا پدرش را بیامرزد. گفت: به او بگویید بیاید مزدش را بدهم.

خدا فرمود: من هم کلیم خودم را خادم تو شعیب می کنم. همیشه کارهای خدا این جوری است. هر دو طرف ماجرا را رشد می دهد. خداوند می فرماید: «يُسَبِّحُ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ».[13]

عنایت خدا به مؤمن

هیچ وقت خدای متعال مؤمن را طعمه ابلیس نمی کند. مؤمن همیشه تو دست ملائکه است. «إِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ ن نحَنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فىِ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ فىِ الاَخِرَةِ».[14]

در روایات هست در خانه ای که قرآن تلاوت می شود، ملائکه هم نشین آن خانه اند. هم ملک رشد می کند، هم آدم. رشد یک طرفه نیست. آن ها مأمور الهی هستند. خدای متعال این ها را به هم می رساند، هم رشد موسی کلیم در اوست هم رشد جناب شعیب.

خدا این دو پیغمبر را به هم رساند. اگر واقعاً موسی کلیم یک لحظه در تکلیف تعلل می کرد، چقدر باید می گذشت تا صحنه های سختی پیش بیاید تا دوباره موسی به شعیب برسد. اگر این تکلیف را انجام نداده بود، شاید خیلی طول می کشید تا دوباره به شعیب برسد.

استجاب دعا

در روایت است که موسی به دختر شعیب فرمود: شما از پشت سر بیا سنگ بیانداز. ما فرزندان یعقوب از پشت سر هم به نامحرم نگاه نمی کنیم.

جناب موسی دنبال این خانم راه افتاد و آمد وارد خانه شعیب شد. «فَلَمَّا جاءَهُ وَ قَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قالَ لا تَخَفْ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمينَ».[15]

او همه ماجرا را با این پدر نورانی در میان گذاشت. اولین چیزی که به او فرمود حاجتی است که وقتی از شهر بیرون آمد، می خواست. فرمود: خیالت راحت باشد. آن نجات، حاصل و دعا مستجاب شد.

ویژگی های موسی

او در مدین یک لقمه می خواست. خدای متعال هم کار برایش درست کرد، هم همسر و هم استاد و هم زندگی اش را رو به راه کرد. آن هم چه شغلی؛ شغلی که سبب رشد موسی کلیم شد. «قالَتْ إِحْداهُما يا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الْأَمينُ».[16] یکی از این همین دو خانم همانی بود که آمد دنبال جناب موسی و به پدرش گفت: اگر می خواهی اجیر بگیری، دو تا خصوصیت دارد که هم تواناست، هم کار بلد و امانت دار.

من از صالحین هستم

جناب شعیب فرمود: «قالَ إِنِّي أُريدُ أَنْ أُنْكِحَكَ إِحْدَى ابْنَتَيَّ هاتَيْنِ عَلى أَنْ تَأْجُرَني ثَمانِيَ حِجَجٍ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْراً فَمِنْ عِنْدِكَ وَ ما أُريدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَيْكَ سَتَجِدُني إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحينَ».[17] من تصمیم گرفتم یکی از این دو دختر را به ازدواج شما در بیاورم. مهر هم هشت سال کار کردن برای من است. اگر خواستی ده سال هم کار کنی، خودت می دانی. من بیش از این تحمیل نمی کنم. به زودی خواهی یافت که من از صالحین هستم. او از صالحین بود. مقام بالایی است. جزو آرزوهاست. جزو دعاهای مهمی است که خدایا ما را از صالحان قرار بده. «قالَ ذلِكَ بَيْني وَ بَيْنَكَ أَيَّمَا الْأَجَلَيْنِ قَضَيْتُ فَلا عُدْوانَ».[18]

حضرت هم به راحتی قبول کرد و همه چیز تمام شد. چیز زیادی نیست که هشت سال در کنار شما باشم، در مقابل این که خدا مرا به یک پیغمبر و صالحی رسانده و ارزش دارد.

روش زندگی انبیا

یکی از نکات مهم این بحث، روش زندگی انبیا و زهد و فراغتشان است. حضرت می گویند: دنیا ارزش و اعتبار ندارد که شما به آن تعلق پیدا کنید. «وَ لَقَدْ كَانَ فِي رَسُولِ اللَّهِ ص كَافٍ لَكَ فِي الْأُسْوَةِ وَ دَلِيلٌ لَكَ عَلَى ذَمِّ الدُّنْيَا وَ عَيْبِهَا وَ كَثْرَةِ مَخَازِيهَا وَ مَسَاوِيهَا إِذْ قُبِضَتْ عَنْهُ أَطْرَافُهَا وَ وُطِّئَتْ لِغَيْرِهِ أَكْنَافُهَا».[19]«وَ إِنْ شِئْتَ ثَنَّيْتُ بِمُوسَى كَلِيمِ اللَّهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذْ يَقُولُ رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ وَ اللَّهِ مَا سَأَلَهُ إِلَّا خُبْزاً يَأْكُلُهُ لِأَنَّهُ كَانَ يَأْكُلُ بَقْلَةَ الْأَرْضِ وَ لَقَدْ كَانَتْ خُضْرَةُ الْبَقْلِ تُرَى مِنْ شَفِيفِ صِفَاقِ بَطْنِهِ لِهُزَالِهِ وَ تَشَذُّبِ لَحْمِه».[20] اگر می خواهی از جناب موسی کلیم استفاده کنی، دنباله رو او باش. این آدم توانا نانی می خواست بخورد، کار می کرد. بیش از همه می کوشید، ولی محتاج به یک نان است. این جوری زندگی می کرد. روییدنی های زمین را می خورد. رنگ علف از پوست شکم ایشان پیدا بود. انسان های الهی این گونه اند. تنها چیزی که برای شان ارزش ندارد، شئون دنیاست.

همه کارها، تحت ولایت خدا

بعضی ها گفته اند: کسی که جزو اولیای خدا باشد، همه کارهایش تحت ولایت خداست. «كُنْتُ سَمْعَهُ الَّذِي يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الَّذِي يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسَانَهُ الَّذِي يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الَّتِي يَبْطِشُ بِهَا».[21] خدای متعال دست او می شود. قوای او همه تحت فرمان خداست. اراده حق در قوای او حضور پیدا می کند، چون خودش را به ولایت الهی می سپارد. اگر کاری هم می خواهد بکند، به راه دیگری می رود. لذا بعضی استادان این گونه معنا کردند که وقتی او را کشت، تحت ولایت خدا بوده و کاری خدایی کرده است.

سخنی از امام رضا علیه السلام

امام رضا علیه السلام توضیح می دهد که ظلمت نفسی معنای دیگری دارد، ولی اگر معنای ظاهری اش را هم بگیری، انسان تحت ولایت خدا، ولو به حسب ظاهر به مقصد نرسیده، کاری که دارد می کند، درست است. او به مقصد می رساند، ولو این که با خواسته خودش جور نباشد. «عَرَفْتُ اللَّهَ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ».[22]

شاید مصداق اصلی اش این باشد که انسان می خواهد کاری بکند، کار دیگری در می آید. این کس دیگری است که دارد پیش می برد. همه مقدمات را برای کاری فراهم می کند و به نتیجه دیگری می رسد. این کار اوست.

امید و امیدواری

اگر کسی اهل بصیرت باشد، در همین موارد خدا را می بیند. موسی کلیم می خواهد از راهی دیگر برود که سر از بیابان و شب سرد و تاریک در می آورد. همسرش هم باردار است. زمان وضع حملش فرا رسیده است. به فکر این نبود که می خواهد پیغمبر شود. به فکر این نبود که این آتش نیست. این جذبه الهی است که دارد او را می برد. خدا همه صحنه ها را درست کرده بود. «كُنْ لِمَا لَا تَرْجُو أَرْجَى مِنْكَ لِمَا تَرْجُو».[23] تو کار خودت را انجام بده. آن جایی که هیچ امیدی نداری، امیدوارتر باش. سال ها می دوی و دلت می خواهد چیزی به تو بدهند. خدای متعال گشایشی پدید آورد. کار خودت را بکن و آن وقت آن جایی که اصلاً فکرش را نمی کنی، امیدوارتر باش. یک دفعه خدا بعد از سال ها مشکلی را حل می کند. اگر خدای متعال بخواهد حل کند، خیلی طول نمی کشد. اگر خدای متعال بخواهد کسی را برساند، در همان لحظه آخر هم ممکن است چنین کاری بکند.

ایمان ساحران به خدا

خداوند می فرماید: «فَإِنَّ مُوسَى ع ذَهَبَ لِيَقْتَبِسَ لِأَهْلِهِ نَاراً فَانْصَرَفَ إِلَيْهِمْ وَ هُوَ نَبِيٌّ مُرْسَلٌ».[24] ساحران فرعون می رفتند که موسی را شکست بدهند. به جنگ پیغمبر خدا رفتند. اول آن ها مؤمن شدند و اولین کسانی بودند که در رکاب موسی کلیم، خون خود را دادند. آن قدر رشد کردند که وقتی آمدند، خدا دستگیری کرد. آن قدر به آن ها ایمان داد و ملکوت عالم را نشان شان داد که فرعون می گوید: شما را توی نخل ها می برند و به دار می کشند که هیچ کس نفهمد: «وَ لَأُصَلِّبَنَّكُمْ في جُذُوعِ النَّخْلِ».[25] در لابه لای نخلستان ها نابودتان مي کنم. سر به نیست تان مي کنم، جوری که هیچ کس نفهمد. «فَاقْضِ ما أَنْتَ قاضٍ إِنَّما تَقْضي هذِهِ الْحَياةَ الدُّنْيا».[26] هر کاری می خواهی بکن، تو ما را پرواز می دهی. از تو کاری بیشتر از این بر نمی آید. هر کاری می کنی در این دنیاست. آن طرف دست تو بسته است. حداکثر این است که تو ما را پرواز می دهی.

این امیدی است که باید آدم به خدای متعال داشته باشد. وظیفه بندگی خودش را انجام بدهد و سرش را بیندازد و بی ادعا و بی توقع برود و دائماً به رحمت خدا امیدوار باشد. اگر روزی ساحران فرعون بخواهند نجات پیدا کند، چگونه هدایت می شود، ما نمی توانیم بفهمیم.

ذکر مصیبت: امام حسین علیه السلام

«السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلامُ اللَّهِ أَبَدا مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لا جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُمْ [لِزِيَارَتِكَ ] السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ [وَ عَلَى أَوْلادِ الْحُسَيْنِ ] وَ عَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ».[27]

یکی از سنگین ترین مصیبت های سید الشهدا در روز عاشورا که برای حضرت این مصیبت خیلی سنگین بود، مصیبت برادر بزرگوارشان، قمر بنی هاشم علیه السلام است. گاهی در همه این مصیبت ها ما از یک جلوه مصیبت غفلت می کنیم. در همه این صحنه ها، مصیبت اصلی مصیبت خود سیدالشهداست. بلای اصلی در عاشورا بر خود سیدالشهدا وارد شد.

امام صادق علیه السلام فرمود: «إِنِّي لَأُحِبُّ رِيحَكُمْ وَ أَرْوَاحَكُمْ».[28] من بوی شما شیعه ها را دوست دارم. از بویتان لذت مي برم. متأسفانه ظرف محبت مان محدود است.

ما اگر ولی خدا را هم دوست داشته باشیم، خدا محبتش را بدهد، محبت ما به ولی خدا کمتر از محبت ولی خدا به ماست. نمی شود بگویی چقدر سیدالشهدا این برادر را دوست می داشت؟ جمله ای در مقاتل است که عظمت این برادر را نشان می دهد. وقتی عباس به امام حسین علیه السلام عرض کرد: اجازه می دهید من به میدان بروم؟ دلم تنگ شده، نمی توانم تحمل کنم و ببینم دشمن به شما سخت می گیرد.

یک لشکر تاریخی از شهوات و شبهات در عاشورا، مقابل امام حسین علیه السلام ایستاد. لشکر کوچکی هم مقابل لشکر ابلیس بود. غلبه این لشکر، غلبه روحی است. در این لشکر فرمانده ابوالفضل علیه السلام است. او صاحب کمال و صفات حمیده است و می تواند فرمانده این لشکر معنوی باشد و تا قیامت هم فرماندهی کند. این فرماندهی تمام شدنی نیست. لذا همه هدف عباس این بود که آب را به خیمه ها برساند. اطفال امام حسین علیه السلام تشنه اند، ولی اگر امام حسین علیه السلام نمی فرمود، او نمی رفت. مهم امر امام حسین علیه السلام است. او جان خودش را برای این امر گذاشت و خودش را به شریعه رساند و آب را برداشت و دست هایش را زیر آب برد و مقابل صورتش گرفت: «لكنّه ذكر عطش الحسين عليه السلام ومن معه فرمى بالماء من يده».[29] آب را ریخت.


[1] . القصص : 15.

[2] . القصص : 15،16.

[3] . القصص : 20.

[4] . القصص : 21.

[5] . القصص : 22.

[6] . القصص: 23.

[7] .همان.

[8] . القصص : 16.

[9]. القصص : 17.

[10] . بحارالأنوار، مجلسی، ج 13، ص 303، باب 10.

[11] . القصص : 26.

[12] . القصص : 25.

[13] . الجمعة : 1.

[14] . فصلت : 30،31.

[15] . القصص : 25.

[16] . القصص : 26

[17] . القصص : 27.

[18] . القصص : 28.

[19] . بحارالأنوار، مجلسی، ج16، ص284.

[20] . همان، ج13، ص50/باب 2.

[21] . الكافي، شیخ کلینی، ج2، ص352.

[22] . بحارالأنوار، مجلسی، ج84، ص303، باب 12.

[23] . الكافي، شیخ کلینی، ج5، ص83،

[24] . همان.

[25] . طه : 71 .

[26] . طه : 72 .

[27] . مفاتيح الجنان، ص458.

[28] . الكافي، شیخ کلینی، ج2، ص187.

[29] . مع الركب الحسينى، عزت الله مولایی، ص 114.