سلمان ؛ صحابي پيامبر و ياور امام زمان
حسین جعفری
سلمان پیش از آنکه اسلام را بپذیرد و مسلمان شود، نام دیگری داشت. مشهور آن است که نام وی روزبه بوده، چنانکه شیخ صدوق میگوید: «نام سلمان، روزبه بود». در روایتی نقل شده است که پیامبر اکرم(ص) پس از اسلام آوردن روزبه، او را در آغوش گرفت و سلمان نامید.
1. سلمان فارسی پیش از اسلام
زادگاه
جِی، از روستاهای نزدیک اصفهان، محلّ تولد یکی از شخصیتهای بزرگ و تاریخی اسلام است. شخصیتی که با تحقیق و جستوجوی فراوان، مکتب حیاتبخش اسلام را دریافت و با نیت پاک، آن را پذیرفت و به حضرت محمّد(ص) ایمان آورد. او همچون ستارهای در آسمان دانش، معرفت و تقوای الهی درخشید و سرآمد همگان شد. وی با فروتنی، از رسول اکرم(ص) پیروی کرد و از محضر ایشان بهرههای فراوان برد، بهگونهای که پیامبر در وصف بزرگی و عظمت روح او فرمود: «او از ما اهلبیت است».
سلمان فارسی با روحی وارسته و پاک و قلبی سرشار از یقین و ایمان، همواره همراه و شاگرد رسول اکرم(ص) بود. وی در معرفی خود به عبدالله بن عباس میگوید: «من مردی فارسی (ایرانی) از اهالی روستایی به نام جِی در اصفهان هستم». برخی نیز او را از اهالی رامهرمز یا شیراز دانستهاند، ولی با توجه به فراوانی و اهمیت منابعی که سلمان را اهل جی اصفهان معرفی کردهاند،4 میتوان گفت وی در جی متولد شده و اهل آنجاست. یاقوت حموی، تاریخنگار و جغرافیدان بزرگ قرن ششم نیز میگوید: «سلمان بلافاصله پس از فتح اصفهان توسط سپاه اسلام، به آنجا میرود و مدتی در جی میماند و در آنجا مسجدی میسازد که تا این روزگار (حموی) بر جای است». در کتابهای تاریخی به تاریخ ولادت سلمان فارسی اشارهای نشده است و تنها با توجه به طول عمر وی که از 250 تا 350 سال نقل شده است، میتوان نشانههایی به دست آورد.
نام
سلمان پیش از آنکه اسلام را بپذیرد و مسلمان شود، نام دیگری داشت. مشهور آن است که نام وی روزبه بوده، چنانکه شیخ صدوق میگوید: «نام سلمان، روزبه بود». در روایتی نقل شده است که پیامبر اکرم(ص) پس از اسلام آوردن روزبه، او را در آغوش گرفت و سلمان نامید. کنیه سلمان، پس از پذیرش اسلام، ابو عبدالله بود و «سلمان الخیر» نیز میگفتند.
جایگاه خانوادگی
دهقانان در دوره ساسانی، طبقهای از مردم ایران بودند که در اداره محلّ خویش مقام ویژهای داشتند و از سوی حکومت، رئیس و بزرگ روستا به شمار میآمدند. آنان، صاحب باغ، زمینهای کشاورزی و ملک بسیار بودند. روزبه نیز از خانوادهای دهقان بود و پدرش، فروخ بن مهیار یکی از دهقانان روستای جی، بزرگ قبیله و محل به شمار میآمد. او کشاورزان بسیاری را در مزرعهاش به کار گماشته بود و روزی یکبار به آنجا سرکشی میکرد.
از کودکی تا جوانی
پدر روزبه، به فرزند خود بسیار علاقه داشت. او میکوشید تا در محیط آرام خانه، روزبه را با آیین و رسوم زردشت آشنا کند و روح و جان پاک او را با خود همراه سازد. روزبه، کودکی و نوجوانی را در محیط محدود خانه و بدون ارتباط با همسالان خود سپری کرد. پدر روزبه از همان آغاز، آموزههای دین زردشت را به فرزندش میآموخت تا بدینگونه، سنت و روش دودمان خویش را حفظ کند. هرگاه فرصت مناسبی مییافت، راه و رسم این آیین را به روزبه میآموخت. حتی او را مأمور آتشکده خانگی کرده بود، ولی این جوان حقیقتجو، تسلیم خواستههای پدر نمیشد.
روزبه، روزها و شبها درباره آیین آتشپرستی میاندیشید. او نمیتوانست این آیین را بپذیرد. روزبه با خود میگفت: «چگونه ممکن است انسان، آتش بیجان را بپرستد و ستایش کند. مقام و منزلت انسان، بالاتر از آتش است. این جهان و تمام اجزای آن خالقی دارد. مگر ممکن است خودبهخود به وجودآمده باشد؟ این ستارگان فروزان، درختان و گیاهان زیبا، کوههای بلند و سر به فلک کشیده، گردش شب و روز، روشنایی خورشید و ماه، بیدلیل و بیحکمت نیست.» این افکار سبب شد که علاقه روزبه به دین زردشت روز به روز کاهش یابد. او حتی از اندیشه و رفتار پدر و مادرش نیز انتقاد میکرد.
روح جستوجوگر و ناآرام روزبه، همواره در پی کشف حقیقت بود. او از هر فرصتی برای تفکر استفاده میکرد و در پی پاسخی برای پرسشهای خود بود. روزبه به هیچ یک از رسوم و خرافههای رایج در روستای خود اعتقاد قلبی نداشت. وی میگوید: «بعضی از اهل روستای جی، اسبان سیاه و سفید را میپرستیدند و من میدانستم که آن باور، اعتبار و ارزشی ندارد». او نمیتوانست ذهن پرسشگر و بیتاب خود را با آیین و رسم زردشتی راضی و آسوده سازد. گرچه او به میل پدرش، در شناخت این آیین و رعایت آداب آن تلاش میکرد و همواره مسئول آتشکده خانگیشان بود تا مبادا خاموش شود، ولی هرگز از چنین کاری رضایت نداشت. وی در درون و باطن خویش، حقیقت دیگری را میجست؛ حقیقتی که روح مشتاق و تشنه او را سیراب کند و وجودش را از یقین، لبریز سازد. او در واقع، در پی حقیقت ناب و خالصی بود که انسان را به سوی کمال و سعادت حقیقی رهنمون شود. روزبه نمیتوانست با کسانی که برای شعلههای فروزان آتش، تقدّس و احترام قائل بودند، همراهی کند. پیامبر اکرم(ص) درباره اعتقاد قلبی سلمان پیش از اسلام میفرماید: «سلمان، مجوس نبود، ولی در ظاهر با اعتقاد آنان همراه بود و در باطن، ایمان قلبی داشت».
آشنایی با مسیحیت
سالها همینگونه سپری شد تا اینکه او به روزهای جوانی گام نهاد. پدرش که او را به خواسته و میل خود بزرگ کرده بود، اکنون میخواست او را با راه و رسم زندگی و سختیهای روزگار آشنا سازد. وی با این امید و اندیشه، برای نخستین بار، سرکشی به املاک و زمینهای کشاورزی خود را به روزبه واگذار کرد. او نیز که از ماندن در خانه به تنگ آمده بود، پیشنهاد پدر را با شور و اشتیاق پذیرفت.
روزبه که سراپا شوقّ پرواز بود و شور و حال عجیبی داشت، از خانه بیرون رفت. وی مانند پرندهای که از قفس آزاد شده باشد، به سوی کشتزاری پهناور به راه افتاد. با چشمانی اشکبار، به آسمان بیکرانه نگریست. پرسشهای پیدرپی ذهنی، بر عقاید سست و بیاعتبار نیاکانش لرزه میانداخت. نیرویی از درون، او را به پیش میبرد و نجوایی، او را به سوی خود میخواند. جان پاکش، حقیقتی را میخواست که نیافته بود و دلش راهی را میجست که ندیده بود. وجودش، گرمای ایمانی را میطلبید که از شعلههای آتشکدههای پدران و نیاکانش برنمیخاست.
روزبه برای نخستین بار، طعم آزادی و لذت اختیار داشتن را میچشید. روح تشنهاش، اشتیاق شنیدن حرفهای تازهای را داشت که به ناگاه، صدایی پرطنین، توجه او را به خود جلب کرد. برای لحظهای ایستاد و چشم به اطراف دوخت تا شاید محلّ صدا را بیابد که ضربه دوم، شدیدتر و پرطنینتر از ضربه اول به صدا در آمد. روح کنجکاو و جستوجوگرش، او را به محلی که صدا از آنجا بر میخاست، راهنمایی کرد. از رفتن به کشتزار پدر منصرف شد و به سوی کلیسا شتافت. این آغاز راهی بود که بعدها او را در کنار پیامبر بزرگوار اسلام، به مرتبهای از ایمان رساند که هیچکدام از اصحاب تا آن روز به آن دست نیافته بود.
روزبه میگوید: «پدرم زمینهای کشاورزی بسیاری داشت و خود مشغول کار دیگری بود. به من گفت: برو به املاک و مزارع سرکشی کن و این کار تو به طول نینجامد؛ زیرا تو از آن اراضی و آب و درخت مهمتری! از خانه بیرون رفتم تا به مزارع پدرم سر بزنم. در راه، کلیسایی را دیدم. صدایی از آنجا میآمد. دوست داشتم داخل کلیسا را ببینم. به آنجا رفتم و دیدم که بعضی انجیل میخواندند و گروهی دعا و تضرّع میکردند و تعدادی نیز به نماز (نماز مخصوص خود) مشغول بودند. از حالات و کارهای آنان خوشم آمد، بهطوری که مزرعه و کار پدر را فراموش کردم. از آنان پرسیدم: دین شما از کیست؟ گفتند: دین عیسی(ع) است. باز پرسیدم: اهل این دین کجا بیشترند و اصل و ریشه آن در کجاست. گفتند: در شام. با آنان تا غروب و نزدیک شب مشغول بودم»
نماز، دعا و نیایش مسیحیان کلیسا، روزبه را دگرگون کرد و سخنان آنان در عمق جانش اثر گذاشت. او با کشیشان کلیسا و مسیحیان سخن گفت و عاشقانه از آنان درباره دین مسیحیت پرسید. روزبه چنان در لذت شنیدن معارف دینی غرق شده بود که سرکشی به زمینهای کشاورزی پدر را از یاد برد. گفتار مسیحیان، همچون بارانی بر وجود پاک روزبه میبارید و روح و جانش را جلا میبخشید. این آشنایی از سویی، آغاز راه خداجویی او و از سوی دیگر، آغاز غربت وی در خانه پدر بود.
در تنگنای زندان پدر
در نخستین گفتوگوی روزبه با راهب مسیحی، نور ایمان بر قلب پرتپش و حقیقتجوی وی تابید و اشتیاق او را در شناخت هرچه بیشتر این آیین، بیشتر کرد. او که در لذت آموختن و کسب معارف و حقایق دین تازه غرق شده بود، شب را تا صبح در کلیسا گذراند و به خانه بازنگشت. پدر و مادرش که از نیامدن روزبه نگران شده بودند، با ناله فراوان، عدهای را به جستوجوی او فرستادند تا شاید خبری از او به دست آورند.
صبح هنگام، روزبه با کولهباری از افکار و پرسشهای جدید به خانه بازگشت. پدر با دیدن او، اشک در چشمانش حلقه زد و از شدت خوشحالی، سر و صورت روزبه را بوسه باران کرد و او را کنار خود نشاند. سپس علت تأخیرش را پرسید. روزبه، ماجرای آشنایی خود را با مسیحیان بیان کرد و به پدر گفت که دین آنان بهتر از دین ماست. پدر، با شنیدن سخنان روزبه، کوشید او را از رفتن به کلیسا و ارتباط با مسیحیان بازدارد. پس به او گفت: «دین ما از دین آنان برتر است و در دین آنان خیری نیست». روزبه که در دین مسیحیت، خداگرایی و یکتاپرستی را دیده بود، در پاسخ پدر گفت: «چنین نیست. آن مردم، خداوند را عبادت میکنند، او را میخوانند و برای او نماز میگزارند. ما آتش را ستایش میکنیم و اگر لحظهای آن را رها سازیم، خاموش میشود و میمیرد». فروخ بن مهیار با دیدن علاقه فراوان فرزندش به دین مسیحیت، با وجود علاقه فراوان به روزبه، او را به زنجیر اسارت سپرد و در خانه زندانی کرد.
گریز از خانه
روح بیتاب روزبه در جستوجوی حقیقت نابی بود که او را به سرمنزل مقصود برساند. ازاینرو، در گفتوگوی خود با مسیحیان کلیسا، از آنان درباره سرچشمه این دین، پرسشهایی کرده بود. به او گفته بودند که مرکز دین مسیحیت در شام است. پس از آن روزبه تلاش کرد خود را به شام برساند و روح و جان تشنهاش را در چشمه گوارای آیین مسیحیت سیراب سازد.
روزبه برای رفتن به شام، آرام و قرار نداشت. ازاینرو، یکی از افراد خانواده را پنهانی نزد مسیحیان فرستاد تا او را از زمان حرکت کاروانهای شام آگاه سازد. پس از مدتی، خبر رسید که کاروانی قصد دارد به سوی شام حرکت کند. روزبه با شنیدن این خبر، به امید آیندهای روشن، زنجیر از پا گشود و از خانه گریخت. او همراه کاروانیان به سوی شام رفت تا پس از مدتها حبس و تنهایی، در کمال آزادی و اختیار، دین مسیحیت را بپذیرد و معارف والای آن را بیاموزد.
در جستوجوی حقیقت
روزبه در جستوجوی حقیقت بود. از این رو، سختیهای سفر و دوری از پدر و مادر و خانه را به جان خرید و با نیت پاک و الهی و در کمال صدق و صفا، با دلی سرشار از امید و ایمان به جستوجوی حقیقت پرداخت. او به همراه کاروانیان از روستای جِی به شام رفت. شام در آن روزگار، موقعیت دینی و معنوی ممتازی داشت. گفته شده است در سواحل مرزهای شام، قبر هزار پیامبر وجود دارد. وجود معبدها و کلیساها و نیز مزار پیامبران، چهرهای معنوی به این سرزمین بخشیده بود.
روزبه نیز در چنین وضعیتی وارد شام شد. پس از ورود به شام، بیدرنگ، به جستوجوی روحانی درجه اول دین مسیح پرداخت. اسقفی را در کلیسایی به او معرفی کردند. روزبه نزد وی رفت و گفت: «من به آیین مسیح عشق و گرایش پیدا کردهام. دوست دارم در این کلیسا به شما خدمت کنم. از شما بیاموزم و با شما نماز بگزارم و عبادت کنم». اسقف کلیسا، روزبه را پذیرفت و به او خوشآمد گفت.
پس از آن، روزبه در کلیسا خدمت میکرد، نماز و دعا میخواند و مراسم دینی را به جا میآورد. همچنین میکوشید معارف دین مسیح را به خوبی بیاموزد. روزبه از رفتار اسقف بسیار ناراحت و دلگیر بود؛ زیرا اسقف، فردی ریاکار و متقلّب بود و مردم را به صدقه دادن تشویق میکرد تا صدقهها را برای خود جمع کند. مدتها گذشت تا آنکه سرانجام اسقف کلیسا در چنگال مرگ اسیر شد. پس از مرگ اسقف، روزبه، ریاکاری و رفتار ناپسند او را برای مردم نقل کرد. مردم پس از دانستن حقیقت، حتی از دفن کردن جسد او خودداری کردند.
پس از این رویداد، روزبه، اسقف صالحی را برای امور دینی خود انتخاب کرد. او به شدت به پیشوای مسیحی خود عشق میورزید. او میگوید: «مرا روزگار با وی خوش بود و در کلیسا خدمت میکردم و نزد وی چیز میآموختم». روزبه از او پرسید: مرا پس از خود به سوی چه کسی راهنمایی میکنی؟ اسقف پارسا گفت: «به موصل نزد اسقف آنجا برو و خود را معرفی کن و در خدمت او باش». پس از مدتی، این اسقف هم درگذشت.
موصل
پس از درگذشت روحانی مسیحی پارسا و متدین در شام، روزبه به سفارش او به سوی موصل حرکت کرد. برخی تاریخنگاران نوشتهاند: «روزبه پس از شام، به توصیه راهب آنجا به انطاکیه رفت و دو سال را در کلیسای آن سامان سپری کرد. انطاکیه از شهرهای حصاردار در مرز روم بود که تا حلب سه روز فاصله داشت و نزدیک دریای شام و نهر جیحان واقع بود. روزبه پس از آن به سفارش راهب انطاکیه، به کلیسای اسکندریه سفر کرد و دو سال نیز در آنجا ماند»
روزبه پس از مسافرت و ماندگاری در این دو شهر، روانه موصل شد. او در موصل، به کلیسای مورد نظر رسید و خود را به بزرگ کلیسا معرفی کرد. بزرگ کلیسا نیز با احترام بسیار، او را پذیرا شد. او در آنجا به آموختن معارف، انجام عبادت و خدمت به کلیسا پرداخت، ولی طولی نکشید که آثار مرگ در چهره راهب نمایان شد و شادی روزبه، به غم و اندوه تبدیل شد. روزبه پس از مرگ بزرگ کلیسا، به سفارش او روانه نصیبین شد تا شاید گمشده خویش را در آنجا بیابد.
نصیبین
نصیبین بر سر راه شام، میان موصل و شام قرار داشت و گذرگاه کاروانها بود. این شهر از موصل، کوچکتر، ولی دلبازتر بود. روزبه پس از ورود به نصیبین، به جستوجوی کلیسا پرداخت و پس از یافتن آن، سراغ روحانی مسیحی کلیسا رفت و خود را معرفی کرد. روحانی کلیسا پس از آشنایی با روزبه، وی را پذیرفت و از او دلجویی کرد. روزبه در آنجا به انجام دادن فرایض دینی مشغول شد. وی از پیشوای مسیحی خود در نصیبین چنین به نیکی یاد کرده است: «مدتی بر وی بودم و چیزی بر او میخواندم و او نیز مردی پارسا بود و در علم و زهد، راسخقدم بود».
زمان همچنان سپری میشد و روزبه در کلیسا، هر روز بر دانش خویش میافزود و ارتباطش را با معبود یکتا بیشتر میکرد. پس از مدتی، با نمایان شدن آثار مرگ در چهره روحانی کلیسا، نگرانی عجیبی وجود روزبه را فراگرفت. به همین دلیل، از پیشوای خود راهنمایی خواست. پس به سفارش روحانی کلیسا، با دلی سرشار از امید و ایمان به سوی عموریه حرکت کرد.
عموریه
عموریه، یکی از شهرهای روم شرقی بود که اکنون بروسا نامیده میشود و معتصم، خلیفه عباسی، این شهر را در سال 223 ق. فتح کرد. روزبه پس از ورود به عموریه و یافتن کلیسای شهر، با قلبی سرشار از عشق و محبت، در کلیسا ساکن شد و کوشید بیش از پیش بر آموختههای دینی خود بیفزاید. او در عموریه به پرورش گوسفند و گاو نیز مشغول بود و این موضوع، قوای جسمانی بالای وی را در آن زمان نشان میدهد.
روزبه درباره اقامت خود در عموریه میگوید: «چون روحانی کلیسای نصیبین وفات یافت، به من وصیت کرد تا به جانب روم و نزد شخصی که مقام والایی داشت، بروم. من به مکانی که آن را عموریه میگفتند، رفتم و سرگذشت خود را با وی در میان گذاشتم. مدتی نزد ایشان بودم و در محضر علمی وی تعلّم میکردم. صاحب عموریه، مردی مجتهد و پارسا بود، به خصوص در علم انجیل نظیر نداشت و نزد مسیحیان فردی مورد اعتماد بود.
زمانی که روحانی مسیحی در آستانه مرگ قرار گرفت، روزبه از او نشانی پیشوای جدید خود را پرسید و گفت که به شهرهای گوناگون سفر کرده و در حضور پیشوایان دینی، آموزشهای فراوان دیده است. اکنون تکلیف او چیست؟ روحانی کلیسا گفت: «روزبه، فرزندم! غمگین مباش و بعد از من جستوجو نکن و سراغ کسی نرو. من به تو، ظهور پیامبر خاتم را در آینده نزدیک مژده میدهم؛ از مکّه، جایی که درختان خرما بسیار میروید، پیامبر عالیمقام، امین و درستکار، خداشناس و خوشاخلاق، از طایفه عرب به رهبری انسانها برگزیده خواهد شد که بر اساس آیین توحیدی ابراهیم سخن میگوید و برای همه جهانیان، پیشوای شایستهای خواهد بود. بنابراین، هر چه زودتر او را پیدا کن و در خدمتش باش و لحظهای از او جدا مشو. فرزندم! برای اینکه در یافتن پیامبر خاتم دچار اشتباه نشوی، بدان که آن پیامبر نشانههایی دارد: میان دو کتف آن پیامبر، مهری از علامتهای پیامبری است. از صدقه استفاده نمیکند، ولی هدیه را میپذیرد».
با شنیدن این سخنان، نور امید و یقین، دل حقیقتجوی روزبه را روشنایی بخشید. گویا پس از سالها جستوجو، اکنون به نقطه روشنی دست یافته بود.
2. اسلام آوردن سلمان فارسی
در جستوجوی پیامبر خاتم روزبه پس از شنیدن سخنان دلانگیز و امیدبخش پدر روحانی، در پی راهبر و مراد حقیقی خویش بود. او امیدوار و استوار، با قلبی لبریز از شور و شعف، پس از درگذشت پیشوای خود در عموریه، به سفارش او به جستوجوی پیامبر خاتم(ص) پرداخت. شوق و اشتیاق دیدار پیامبر خاتم، کاسه صبرش را لبریز کرد. روز و شب در پی یافتن کاروانی بود که به سوی سرزمین حجاز حرکت کند. پس از یافتن کاروان، نزد رئیس قافله رفت و گفت که اگر او را با خود همراه سازند و به حجاز ببرند، شماری از گاو و گوسفندان خود را به آنان خواهد داد. بزرگ کاروان نیز پذیرفت و روزبه با آنان همراه شد. کاروان به راه افتاد. شور و هیجان روزبه برای دیدار یار، افزونتر میشد. او در اندرون خود با محبوب و پیشوای خویش اینگونه سخن میگفت: «مولای من! کی شراب گوارای وصالت را مینوشم تا عطش و تشنگی چندین سالهام فرو نشیند؟ چه زمانی دستان پر عطوفت و مهربانت را لمس خواهم کرد؟ کی میشود چشمان منتظرم، به دیدن وجود آسمانیات روشن شود؟
محبوبا! میخواهم جان تشنهام را از دریای وجود پاک تو سیراب سازم. ای دلیل راه مشتاقان و عاشقان و ای عصاره خوبیها! میخواهم بر پیشانیات بوسه زنم و خود را فدای راهت کنم. چه کنم که روح وجانم دیگر تاب و تحمل دوریات را ندارد. ای کاش زودتر به حجاز میرسیدم و قامت رعنایت را میدیدم و دلم تسکین مییافت».
روزبه که غرق در گفتوگوی شیرین با گمشده حقیقیاش بود، از دسیسه کاروانیان بیخبر ماند. شب فرا رسید. تنها روشنایی ماه، راه باریک بیابان را روشن میکرد. کاروان پس از اندکی استراحت و طلوع سپیده صبح، به راه خود ادامه داد تا اینکه به وادیالقری رسید. آنجا ناحیهای میان شام و مدینه بود و دهکدههای زیبایی داشت. کاروانیان بدطینت در آنجا، روزبه را به عنوان برده به مردی یهودی فروختند.
دوران بردگی
روزبه که به امید رسیدن به حقیقت و دیدار پیامبر موعود با کاروانیان همراه شد، اکنون در چنگال نیرنگ آنان گرفتار بود. باید گفت مردان خدا از سختیهای راه، هراسی به دل راه نمیدهند و با ایمان به پروردگار، فراز و نشیبهای روزگار را یکی پس از دیگری سپری میکنند تا عاقبت، به هدف الهی خویش دست یابند. روزبه، این مرد حقجو و خداخواه، با ایمان و یقین به قدرت پروردگار، به آیندهای روشن و درخشان میاندیشید؛ آیندهای که به دیدار مراد خویش برسد. ازاینرو، صبر پیشه ساخت.
پس از چندی، روزبه به مرد یهودی دیگری از قبیله بنیقریظه فروخته شد و به همراه او به سوی یثرب حرکت کرد. با ورود به این شهر و دیدن نخلستانهای آن، اشک شوق در چشمان روزبه موج زد. پس از آن، روزبه در نخلستان اربابش در یثرب سرگرم کار شد.
فروغ وحی
زمانی که روزبه در مدینه میزیست، باخبر شد پیامبری در مکه مبعوث شده و به آنجا هجرت کرده است. او شنیده بود که پیامبر در محلّه قبا زندگی میکند. روزبه با شنیدن این خبر برای دیدار با آن وجود آسمانی، لحظهشماری میکرد و در پی فرصت مناسبی بود تا نزد پیامبر برود، ولی شرایط سخت و دشوار دوران بردگی و نیز موقعیت اجتماعی و ارتباطهای محدود آن روزگار، به وی امکان نمیداد تا بتواند اطلاعات بیشتری درباره پیامبر خاتم به دست آورد. با توجه به سیر و سلوک معنوی روزبه در کلیساهای شهرهای گوناگون و کسب دانش درباره پیامبر خاتم، شنیدن خبر هجرت پیامبر به یثرب، آتش شوق درونیاش را فروزانتر کرد و او نه با چشم ظاهر، که با چشم دل، دیدار یار را انتظار میکشید. ازاینرو، به سراغ اربابش رفت و پرسشهایی درباره پیامبر مطرح کرد، ولی مرد یهودی، عصبانی شده ، او را از خود راند و گفت: «تو یک برده بیش نیستی، با این حرفها کاری نداشته باش.» با شنیدن این سخن، روزبه آهی کشید و نالان و گریان به نخلستان بازگشت و به کار خود مشغول شد.
روزبه درباره این رویداد میگوید: «من آن روز (هجرت رسول(ص)) اتفاقاً در بنیقریظه بر سر درخت خرما بودم و آن کسی که مرا خریده بود، زیر درخت نشسته بود. شخصی آمد و به او گفت: امروز کسی از مکه آمده و در قبا منزل کرده است و مردم مدینه دور او جمع شدهاند و ادعا میکنند که وی پیامبر خداست. من در بالای درخت، وقتی این سخن را شنیدم، از شادی نزدیک بود که پایین بیفتم. پس زود خود را به پایین درخت رساندم و به آن شخص گفتم که چه اتفاقی روی داده است و موضوع چیست و آن کسی که از مکه آمده، کیست؟ ارباب با شنیدن این سخنان، مشتی بر من کوبید و گفت: تو را با این حرفها چه کار، برو و به کار خود مشغول باش. من رفتم و به کار خود مشغول شدم».
دیدار با محبوب
روزبه پس از شنیدن خبر ورود پیامبر به مدینه، در پی آن بود تا نشانههایی را که راهب مسیحی گفته بود، با او تطبیق دهد. ازاینرو، شب هنگام، ظرف خرمایی را برداشت و به سوی محلّ زندگی پیامبر اکرم(ص) در محله قبا حرکت کرد. او که سراسر وجودش، شور عشق و شوق دیدار بود، با گامهای استوار و دلی سرشار از صلابت ایمان و دیدگانی پر از اشک، میرفت تا با دیدن جمال دلربای پیامبر، چشمان منتظرش روشن شود و روح بیقرارش با شراب طهور وصل یار، حیاتی دوباره یابد. او میرفت تا نور الهی رسول خاتم در وجود پرالتهاب و ناآرامش بتابد و با نگاه پر مهر پیامبر، نهال عشق را در باغچه دلش آبیاری کند. روزبه همچنان راه میپیمود تا به محله قبا رسید. یاران گرد پیامبر حلقه زده بودند. وقتی قامت زیبای آن حضرت را دید، دیدگانش غرق نور و سرور شد. برای اینکه نشانههای پیامبر خاتم را در وجود ایشان ببیند، ظرف خرما را با احترام نزد رسول خدا(ص) برد و گفت: «این صدقهای از سوی من است. آوردهام تا شما و همراهانتان از آن میل کنید.» پیامبر ظرف خرما را به یارانش داد و خود از خوردن آن پرهیز کرد. روزبه با دیدن این صحنه، شادمان به سوی خانه حرکت کرد. او با خود میگفت: حال که نشانه نخست درست بود، هر چه زودتر باید نشانه دوم را بیازمایم. روز بعد نیز مقداری خرما نزد رسول اکرم(ص) آورد و گفت: «این تحفه و هدیه را از من بپذیر.» پیامبر با خرسندی آن را پذیرفت و مقداری از آن را خورد. روزبه با اطمینان از درستی این نشانه، خواست تا نشانه سوم را نیز در وجود پیامبر ببیند.
هنگامی که پیامبر در قبرستان بقیع و در تشییع جنازه یکی از یارانش شرکت کرده بود، کوشید تا مهر نبوت را میان دو کتف آن حضرت ببیند. رسول خدا(ص) که دانست او در پی چیست، ردای خود را کنار زد و روزبه با دیدن مهر نبوت، بر پیشانی مبارک آن حضرت بوسه زد و به شدت گریست. سپس داستان غریبی خود را برای رسول خدا(ص) و یارانش بیان کرد. پیامبر نیز او را در آغوش گرفت و «سلمان» نامید.