دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 22 نهج البلاغه : امام عليه السّلام و شناساندن ناكثين «اصحاب جمل»

موضوع خطبه 22 نهج البلاغه درباره "امام عليه السّلام و شناساندن ناكثين «اصحاب جمل»" است.
No image
خطبه 22 نهج البلاغه : امام عليه السّلام و شناساندن ناكثين «اصحاب جمل»

موضوع خطبه 22 نهج البلاغه

متن خطبه 22 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 22 نهج البلاغه

امام عليه السّلام و شناساندن ناكثين «اصحاب جمل»

متن خطبه 22 نهج البلاغه

أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَّرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً وَ لَا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصِفاً وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ«» تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ فَلَئِنْ كُنْتُ«» شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ وَ لَئِنْ كَانُوا وَلُوهُ«» دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي مَنْ دَعَا«» وَ إِلَامَ أُجِيبَ وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثَتُهُمْ«» إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلَادِ هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لَا أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي

ترجمه مرحوم فیض

22- از خطبه هاى آن حضرت عليه السَّلام است (در توبيخ و سرزنش كسانى كه كشتن عثمان را به آن حضرت نسبت دادند مانند طلحه و زبير، و بطلان دعوى ايشان را ثابت ميكند، پس از آن شجاعت و دليرى خود را اظهار مى فرمايد:)

(1) آگاه باشيد شيطان گروه خود را بر انگيخته و سپاهش را گرد آورده تا جور و ستم به جاهاى خود باز گردد (فاسق ستم پيشه گيرد) و باطل به اصلش برگردد (جاهل نادرست گويد) (2) سوگند بخدا خوددارى نكردند از نسبت دادن بمن منكرى را (نسبت دروغ كه بمن دادند كشتن عثمان و رضاى من بر قتل او مى باشد) و ميان من و خودشان از روى عدل و انصاف سخن نگفتند (زيرا اگر بعدل و انصاف رفتار مى كردند و بطلان دعوى ايشان واضح بود) (3) و (دعوى نادرست ايشان آنست كه) حقّى را (از من) مى طلبند كه خودشان ترك كرده اند، (خونخواهى مى نمايند از) خونى كه خودشان ريخته اند، پس اگر من در ريختن آن خون (كشتن عثمان) با ايشان شركت كرده بوده ام آنها را هم بهره اى از آن بود (پس اينان نبايد در صدد خونخواهى عثمان بر آيند، زيرا آنان نيز قاتل هستند، نه وارث تا بتوانند خون او را مطالبه نمايند) و اگر بدون من مباشر بوده اند، پس باز خواستى نيست مگر از ايشان، و بزرگترين حجّت و دليلشان (بر نسبت دادن شركت در قتل عثمان بمن) بر زيان خودشان است (زيرا خودشان در قتل او مباشرت داشته اند، و من مى دانم ايشان در صدد خونخواهى عثمان نيستند، بلكه) (4) شير مى خواهند از مادرى كه از شير دادن باز ايستاده و زنده مى خواهند بنمايند بدعتى را كه مرده (توقّع دارند من هم مانند عثمان از مال فقراء و مسلمانان هر چه مى خواهند بايشان بدهم، و ليكن من چنان نخواهم نمود و بدعت او بر نمى گردد) (5) اى نوميدى كه دعوت ميكنى (مرا بجنگ يا به موافقت خويش ميخوانى حاضر شو) دعوت كننده كيست و بچه چيز اجابت ميشود (مقصود از اين جمله بيان رذالت و پستى دعوت كننده آن حضرت است بجنگ كه طلحه يا زبير يا عائشه باشند) و من به حجّت خدا بر ايشان و علم او در باره اينان راضى هستم (بآنچه خداى متعال ميان من و ايشان حكم كرده و حجّت بر آنها تمام ساخته رضاء مى دهم، و خداوند بفساد نيّت و ضلالت كارشان دانا است، و مراد از حجّت خدا فرمان او است به جنگيدن با ياغيان، چنانكه در قرآن كريم س 49 ى 9 مى فرمايد: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتَّى تَفِي ءَ إِلى أَمْرِ اللَّهِ فَإِنْ فاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما بِالْعَدْلِ وَ أَقْسِطُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ يعنى اگر دو طايفه از مؤمنين با يكديگر كارزار كنند ميان ايشان را صلح دهيد و اگر يكى از اين دو طايفه تعدّى و ستم كرد و بصلح راضى نگشت كار زار كنيد با كسانيكه تعدّى كنند تا بحكم خدا بر گردند و امر و فرمان او را پيروى كنند، پس اگر براه حقّ باز گرديده جنگ را ترك نمايند ميان ايشان را بالسّويّه اصلاح كنيد، و عدالت داشته باشيد كه خدا عدالت كنندگان را دوست مى دارد. خلاصه منظور حضرت آنست كه من به فرمان خدا راضى هستم) پس اگر ايشان سركشى نمايند (از راه حقّ پيروى نكنند) برندگى شمشير را بآنها حواله ميكنم (آنان را بقتل مى رسانم) كه ايشان را براى بهبودى از باطل (بيمارى جور و ستم) كفايت ميكند و حقّ را يارى مى نمايد، (6) و شگفت است پيغام فرستادن ايشان بسوى من كه براى نيزه زدن بيرون بيايم و براى شمشير كشيدن شكيبا و بردبار باشم مادرشان به عزايشان بنشيند، هيچ وقت من بجنگ تهديد نمى شدم و از ضرب شمشير نمى ترسيدم، و من بوجود پروردگار يقين داشته در دين خويش شكّ و شبهه اى ندارم (تهديد و ترسيدن سزاوار كسى است كه بخداى خود يقين نداشته در دينش شبهه دارد باين جهت از مرگ و كشته شدن مى ترسد).

ترجمه مرحوم شهیدی

22 و از خطبه هاى آن حضرت است

همانا شيطان يارانش را برانگيزانده، و لشكر خويش را از هر سو فراخوانده، خواهد كه ستم به جاى خود برقرار باشد و باطل پايدار. به خدا كه دامن مرا به گناه آلودن نتوانستند، و ميان من و خود انصاف را كار نبستند. آنان حقّى را مى خواهند كه خود واگذاردند- و گريختند- ، و خونى را مى جويند كه خويشتن ريختند. اگر در اين كار با ايشان انباز بوده ام آنان نيز گناهكارند، و اگر تنها كرده اند به كيفر آن گرفتارند. خود گناه كرده اند و بر من مى خروشند، و از مادر پستان خوشيده شير مى دوشند، و براى زنده كردن بدعتى كه مرده است، مى كوشند. وه كه چه بانگ ناهنجارى. وه چه دعوت كننده زيانكارى، مرا چه كه پاسخ دهم بارى خوشنودم كه داور خداست و علم او كارگشاست، و اگر سرباز زنند تيغ تيز در كار است، كه درمان نابكار است و حق را يار است. شگفتا از من مى خواهند به ميدان كارزار آيم، و در نبرد پايدارى نمايم، مادر بر آنان بگريد، تاكنون كس مرا از جنگ نهراسانده و از شمشير نترسانده، كه من به خداى خود يقين دارم و در دين خويش شبهتى نيارم.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله خطبه شريفه آن حضرت است در مذمت طلحه و زبير و اتباع ايشان كه نسبت دادند خون عثمان عليه اللعنة و النّيران را بان امام عالميان: آگاه باش بدرستى كه شيطان لعين برانگيخت گروه خود را و بكشيد سپاه خود را تا باز گرداند ستم را بجايهاى خود و راجع گرداند باطل را بأصل خود، بخداوند سوگند انكار نكرده اند بر من فعل منكر را كه عبارت است از نسبت قتل عثمان بمن، و نگردانيده اند ميان من و خودشان انصاف و عدل را و بدرستي كه آنها هر آينه طلب ميكنند حقّيرا كه خود ترك كرده اند و خوني را كه خود ريخته اند پس اگر بودم من شريك ايشان در آن خون پس بتحقيق ايشان راست نصيب ايشان از آن خون و اگر ايشان خودشان مباشر آن خون شدند بدون من پس در اين صورت نيست عقوبت بازخواست مگر از ايشان و بدرستى كه بزرگترين حجة ايشان بر نفسهاى ايشان است، شير مى خواهند از مادرى كه از شير باز گرفته بچه خود را، و زنده ميكنند بدعتى را كه ميرانيده شده است، اى نوميدى دعوت كنند حاضر باش كه وقت حضور تو است چه كس است آنكه دعوت نمود او را اين داعى، و بچه چيز جواب داده شد و بدرستي كه من خوشنودم بحجة خدا بر ايشان و بعلم حقّ تعالى در شان آن جمع پريشان، پس اگر امتناع بكنند از طاعت من كه طاعت خداست بدهم بايشان تيزى شمشير بران را و كافيست آن شمشير در حالتي كه شفا دهنده است از باطل و يارى دهنده ميباشد از براى أهل حقّ، و از جمله امور عجيبه است فرستادن ايشان بسوى من اين كه بيرون آى از براى نيزه زدن و صبر كن از براى شمشير كشيدن، بى فرزند باد مادر ايشان و در ماتم ايشان گريه كند زنهاى گريه كننده هر آينه بوده ام كه تهديد كرده نشده ام بمحاربه و تخويف كرده نشده ام بمضاربه، و بدرستي كه من بر يقينم از پروردگار خود و بى شبهه ام از دين استوار خويش،پس تهديد و تخويف بى ثمر خواهد شد.

شرح ابن میثم

21- و من خطبة له عليه السّلام

أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ- لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لَا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصِفاً وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ لَئِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ- وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ- يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ- يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي مَنْ دَعَا وَ إِلَامَ أُجِيبَ- وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ- فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ- وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ- وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلَادِ- هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ- لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لَا أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ- وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي

أقول: أكثر هذا الفصل من الخطبة الّتي ذكرنا أنّه عليه السّلام خطبها حين بلغه أنّ طلحة و الزبير خلعا بيعته، و فيه زيادة و نقصان، و قد أورد السيّد بعضه فيما قبل و إن كان قد نبّه في خطبته على سبب التكرار و الاختلاف بالزيادة و النقصان، و نحن نورد الخطبة بتمامها ليتّضح المقصود و هي بعد حمد اللّه و الثناء عليه و الصلاة على رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله أيّها الناس إنّ اللّه افترض الجهاد فعظّمه و جعله نصرته و ناصره و اللّه ما صلحت دنيا و لا دين إلّا به، و قد جمع الشيطان حزبه و استجلب خيله و من أطاعه ليعود له دينه و سنّته و خدعه و قد رأيت امورا قد تمحّضت، و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا، و إنّهم ليطلبون حقّا تركوه و دما سفكوه فإن كنت شريكهم فيه فإنّ لهم لنصيبهم منه، و إن كانوا ولّوه دوني فما الطلبة إلّا قبلهم، و إنّ أوّل عدلهم لعلى أنفسهم، و لا أعتذر ممّا فعلته و لا أتبرء ممّا صنعت، و إنّ معي لبصيرتي ما لبست و لا لبّس عليّ و إنّها للفئة الباغية، فيها الحمّ و الحمة طالت جلبتها و انكفت جونتها ليعودنّ الباطل في نصابه يا خيبة الداعي من دعا لو قيل ما أنكر في ذلك، و ما أمامه و فيمن سنّته، و اللّه إذن لزاح الباطل عن نصابه و أنقطع لسانه، و ما أظنّ الطريق له فيه واضح حيث نهج، و اللّه ما تاب من قتلوه قبل موته و لا تنصّل من خطيئته و ما اعتذر إليهم فعذّروه و لا دعا فنصروه، و أيّم اللّه لأفرطنّ لهم حوضا أنا ماتحه لا يصدرون عنه برىّ و لا يعبّون حسوة أبدا، و إنّها لطيّبة نفسي بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم، و إنّي داعيهم فمعذّر إليهم فإن تابوا و قبلوا و أجابوا و أنابوا فالتوبة مبذولة و الحقّ مقبول و ليس عليّ كفيل، و إن أبوا أعطيتهم حدّ السيف و كفى به شافيا من باطل و ناصر المؤمن و مع كلّ صحيفة شاهدها و كاتبها و اللّه إنّ الزبير و طلحة و عائشة ليعلمون أنّي على الحقّ و هم مبطلون.

اللغة

ذمر مخفّفا و مشدّدا أي حثّ، و الجلب الجماعة من الناس و غيرهم تجمع و تؤلّف، و تمحضّت تحرّكت، و النصف بكسر النون و سكون الصاد النصفة و هي الاسم من الإنصاف، و التبعة ما يلحق الإنسان من درك، و الحمّ بفتح الحاء و تشديد الميم بقيّة الإليّة الّتي اذيبت و اخذ دهنها، و الحمة السواد و هما استعارتان لأرذال الناس و عوامهم، و الجبلة الأصوات، و جونتها بالضمّ سوادها، و انكفت و استكفت أي استدارت، و زاح و انزاح تنحى، و النصاب الأصل، و تنصلّ من الذنب تبرّأ منه، و العب الشرب من غير مصّ، و الحسوة بضم الحاء قدر ما يحسى مرّة، و الجلاد المضاربة بالسيف، و الهبول الثكلى، و الهبل الثكل.

المعنى

و اعلم أنّه عليه السّلام نبّه أوّلا على فضل الجهاد لأنّ غرضه استنفارهم لقتال أهل البصرة فأشار أوّلا إلى وجوبه من اللّه تعالى و الكتاب العزيز مشحون بذلك كقوله تعالى «وَ جاهِدُوا بِأَمْوالِكُمْ وَ أَنْفُسِكُمْ»«» و نحوه، ثمّ أردفه بذكر تفضيل اللّه تعالى له و ذلك كقوله تعالى «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً»«» ثمّ يذكر أنّ اللّه جعله نصرة له و ناصرا و ذلك كقوله تعالى «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ» و المراد نصرة دين اللّه و عباده الصالحين إذ هو الغنيّ المطلق الّذي لا حاجة به إلى معين و ظهير، ثمّ بالقسم الصادق أنّه ما صلحت دنيا و لا دين إلّا به أمّا صلاح الدنيا به فلأنّه لولا الجهاد في سبيل اللّه و مقاومة أهل الغلبة لخربت الأرض و البلاد كما قال اللّه تعالى «وَ لَوْ لا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَ لكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعالَمِينَ»«» و أمّا صلاح الدين فظاهر أنّه إنّما يكون بمجاهدة أعداء دين اللّه الساعين في هدم قواعده، فأمّا قوله و قد ذمر الشيطان حزبه و استجلب جلبه و من أطاعه. فقد سبق بيانه، و قوله ليعود له دينه و سنّته و خدعه فظاهر أنّ غاية سعي الشيطان من وسوسته تمكّنه من الخداع و عود المذاهب الباطلة الّتي كانت قبل الرسول صلى اللّه عليه و آله دينه و طريقته، و كلّ ذلك تنفير للسامعين عمّا له من خالقه و جذب لهم إلى الحرب.

قوله و قد رأيت امورا قد تمحضت. إشارة إلى تعيين ما يستنفرهم إليه، و تلك الامور هي ما يحسّ به من مخالفة القوم و اهبّتهم لقتاله. قوله و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا و إنّهم إلى قوله سفكوه. إشارة إلى إنكار ما إدّعوه منكرا و نسبوه إليه من قتل عثمان و السكوت عن النكير على قاتليه فأنكر أوّلا إنكارهم عليه تخلّفه عن عثمان الّذي زعموا أنّه منكر، و لمّا لم يكن منكرا كما ستعلم ذلك كان الإنكار عليه هو المنكر، و أشار بقوله و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا إلى أنّهم لو وضعوا العدل بينهم و بينه لظهر أنّ دعواهم باطلة، و قوله و إنّهم ليطلبون حقّا هم تركوه و دما هم سفكوه. إشارة إلى طلبهم لدم عثمان مع كونهم شركاء فيه. روى أبو جعفر الطبريّ في تاريخه أنّ عليا عليه السّلام كان في ماله بخير لمّا أراد الناس حصر عثمان فقدم المدينة و الناس مجتمعون على طلحة في داره فبعث عثمان إليه يشكو أمر طلحة فقال عليه السّلام: أنا أكفيكه فانطلق إلى دار طلحة و هي مملوّة بالناس فقال له: يا طلحة ما هذا الأمر الّذي صنعت بعثمان فقال طلحة: يا أبا الحسن بعد ما مسّ الحزام طبيين فانصرف عليّ عليه السّلام إلى بيت المال فأمر بفتحه فلم يجدوا المفتاح فكسّر الباب و فرّق ما فيه على الناس فانصرفوا من عند طلحة حتّى بقى وحده فسرّ عثمان بذلك، و جاء طلحة إلى عثمان فقال له: يا أمير المؤمنين إنّي أردت أمرا فحال اللّه بيني و بينه و قد جئتك تائبا فقال: و اللّه ما جئت تائبا و لكن جئت مغلوبا اللّه حسيبك يا طلحة، و روى أبو جعفر أيضا أنّه كان لعثمان على طلحة بن عبد اللّه خمسون ألفا فقال له يوما قد تهيّى ء مالك فاقبضه فقال هو لك معونة على مرّوتك فلمّا حصر عثمان قال عليّ عليه السّلام بطلحة أنشدك اللّه إلّا كففت عن عثمان فقال لا و اللّه حتّى تعطى بني اميّة الحقّ من أنفسها فكان عليّ عليه السّلام يقول بعد ذلك ألحا اللّه ابن الصعبة أعطاه عثمان ما أعطاه و فعل به ما فعل، و روى أنّ الزبير لمّا برز لعليّ عليه السّلام يوم الجمل قال له: ما حملك يا عبد اللّه على ما صنعت قال: أطلب بدم عثمان فقال له: أنت و طلحة و ليّتماه و إنّما توبتك من ذلك أن تقدّم نفسك و تسلّمها إلى ورثته، و بالجملة فدخولهم في قتل عثمان ظاهر و هذه مقدّمة من الحجّة عليهم.

و قوله فلئن كنت شريكهم فيه فإنّ لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا ولّوه دوني فما التبعة إلّا عندهم. تمام للحجّة و تقريرها أنّهم دخلوا في دم عثمان و كلّ من دخل فيه فإمّا بالشركة أو بالاستقلال و على التقديرين فليس لهم أن يطلبوا بدمه، و أشار إلى القسم الأوّل بقوله فإن كنت شريكهم فيه فإنّ لهم لنصيبهم منه أي على تقدير كونهم شركائي في ذلك فعليهم أن يبدئوا بتسليمهم أنفسهم إلى أوليائه، و أشار إلى الثاني بقوله و إن كانوا ولّوه دوني فما الطلبة إلّا قبلهم، و قوله و إنّ أوّل عدلهم لعلى أنفسهم زيادة تقرير للحجّة أي أنّ العدل الّذي يزعمون أنّهم يقيمونه في الدم المطلوب ينبغي أن يصنعوه أوّلا على أنفسهم، و قوله و لا أعتذر ممّا فعلت و لا أبرء ممّا صنعت أي أنّ الاعتزال الّذي فعلته في وقت قتل عثمان لم يكن على وجه تقصير في الدين يوجب الاعتذار و التبرّء منه فاعتذروا تبرّء كما سنبيّن وجه ذلك إنشاء اللّه قوله و إنّ معي لبصيرتي ما لبست و لا لبّس عليّ. تقدّم بيانه، و قوله و إنّها للفئة الباغية فيها الحمّ و الحمة. استعار هاتين اللفظتين لاسقاط الناس و أرذا لهم الّذين جمعوا لقتاله، و وجه الاستعارة مشابهتهم فحم الإلية و ما اسوّد منها في قلّة المنفعة و الخير، و قوله طالت جلبتها أي ارتفعت أصواتها، و هي كناية عمّا ظهر من القوم من تهديدهم و توعيدهم بالقتال، و قوله و انكفت جونتها أي استدار سوادها و اجتمع و هو كناية أيضا عن مجمع جماعتهم لما يقصدون، و قوله يرتضعون أمّا قد فطمت استعار لفظ الامّ لنفسه عليه السّلام أو للخلافة فبيت المال لبنها، و المسلمون أولادها المرتضعون، و كنّى بارتضاعهم لها و قد فطمت عن التماسهم منه عليه السّلام من الصلات و التفصيلات مثل ما كان عثمان يصلهم به و يفضل بعضهم على بعض و منعه لهم من ذلك، و قوله و يحيون بدعة قد اميتت إشارة إلى ذلك التفضيل فإنّه كان بخلاف سنّة رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سنّة الشيخين و البدعة مقابلة للسنّة، و إماتتها تركه عليه السّلام في ولايته و قوله ليعودنّ الباطل في نصابه توعّد لهم بعود ما كانوا عليه من الباطل في الجاهليّة و استنفار للسامعين إلى القتال، و قوله يا خيبة الداعي من دعا خرج مخرج التعجّب من عظم خيبة الدعاة إلى قتاله و من دعا، و إلى ما اجيب استفهام على سبيل الاستحقار للمدعوّين لقتاله و الناصرين إذ كانوا عوامّ الناس و رعاعهم و للمدعوّ إليه و هو الباطل الّذي دعوا لنصرته، و قوله لو قيل ما أنكر في ذلك و ما إمامه و فيمن سنّته و اللّه إذن لزاح الباطل عن نصابه و انقطع لسانه متّصلة معناها لو سأل سائل مجادلا لهؤلاء الدعاة إلى الباطل عمّا أنكروه من أمري و عن إمامهم الّذي به يقتدون و فيمن سنّتهم الّتي إليها يرجعون لشهد لسان حالهم فأنّي أنا إمامهم و فيّ سنّتهم فانزاح باطلهم الّذي أتوابه و انقطع لسانه، و استعمال لفظ اللسان هاهنا حقيقة على تقدير حذف المضاف أي انقطع لسان صاحبه عن الجواب به و تكون الاستعارة في لفظ الانقطاع للسكوت، أو مجاز في العبارة عن الباطل و التكلّم به أي انقطع الجواب الباطل، و قوله و ما أظنّ الطريق له فيه واضح حيث نهج الجملة عطف على قوله و انقطع لسانه، و واضح مبتدأ و فيه خبره و الجملة في موضع النصب مفعول ثان لأظنّ أي و ما أظنّ لو سأل السائل عن ذلك أنّ الطريق الّذي يرتكبه المجيب له فيه مجال بيّن و مسلك واضح حيث سلك بل كيف توجّه في الجواب انقطع، و قوله و اللّه ما طاب من قتلوه إلى قوله فنصروه. إشارة إلى عثمان و ذمّ لهم من جهة طلبهم بدم من اعتذر إليهم قبل موته فلم يغدروه، و دعاهم إلى نصرته في حصاره فلم ينصروه مع تمكّنهم من ذلك، و قوله و ايم اللّه لأفرطنّ لهم حاضا أنا ماتحه ثمّ لا يصدرون عنه بري ء. قد تقدّم تفسيره، و قوله و لا يعبّون حسوة أبدا كناية عن عدم تمكينه لهم من هذا الأمر أو شي ء منه كما تقول لخصمك في شي ء و اللّه لا تذوق منه و لا تشرب منه جرعة، و قوله أنّها لطيّبة نفسي بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم. نفسي منصوب بدلا من الضمير المتّصل بأن أو بإضمار فعل تفسيرا له، و حجّة اللّه إشارة إلى أوامر اللّه الصادرة بقتال الفئة الباغية كقوله تعالى «وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى »«» و كذلك كلّ أمر للّه أو نهي عصى فيه فهو حجّة للحقّ و كلّ حجّة للحقّ فهي حجّة للّه أي أنّي راض بقيام حجّة اللّه عليهم و علم بما يصنعون، و أيّ رضى للعاقل أتمّ و طيبة نفس أعظم من كونه لازما للحقّ و كون خصمه على الباطل خارجا من طاعة اللّه و هو القائم على كلّ نفس بما كسبت، و قوله و إنّي داعيهم فمعذّر إلى قوله و ناصر المؤمن واضح بيّن، و قوله و ليس علىّ كفيل أي لا أحتاج فيما أبذله لهم من الصفح و الأمان على تقدير إنابتهم إلى ضامن، و شافيا و ناصرا منصوبان على التمييز، و قوله و مع كلّ صحيفة شاهدها و كاتبها الواو للحال أي أنّهم إن لم يرجعوا اعطيتهم حدّ السيف، و الملائكة الكرام الكاتبون الّذين يعلمون ما نفعل يكتب كلّ منهم أعمال من وكلّ به في صحيفة و يشهد بها في محفل القيامة، و قوله و من العجب بعثتهم إلىّ أن أبرز للطعان و أن أصبر للجلاد تعجّب من تهدّدهم له بذلك مع علمهم بحاله في الشجاعة و الحرب و الصبر على المكاره، و هو محلّ الاستهزاء و التعجّب منهم، و قوله هبلتهم الهبول أي ثكلتهم الثواكل، و هي من الكلمات الّتي تدعو بها العرب، و قوله لقد كنت و ما أهدّد بالحرب و لا أرهب بالضرب أي من حيث أنا كنت كذلك، و قوله و إنّي لعلى يقين من ربّي و في غير شبهة من أمري تأكيد لقوّته على الحرب و إقدامه على الجلاد و جذب لقلوب السامعين إلى الثقة بأنّهم على بيّنة من اللّه و بصيرة في متابعته على القتال و الحرب فإنّ الموقن بأنّه على الحقّ ناصر للّه ذابّ عن دينه عار عن غبار الشبه الباطلة في وجه يقينه يكون أشدّ صبرا و أقوى جلدا و أثبت في المكاره ممّن لا يكون كذلك فيقدم على القتال بشبهة عظّت على عين بصيرته أو هوى لزخرف الدنيا و باطلها قاده إلى ذلك، و باللّه التوفيق

ترجمه شرح ابن میثم

21- از خطبه هاى آن حضرت (ع) است

أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ- لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لَا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصِفاً وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَلَئِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ لَئِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ- وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ- يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ- يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي مَنْ دَعَا وَ إِلَامَ أُجِيبَ- وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ- وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ- وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلَادِ- هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ- لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لَا أُرْهَبُ بِالضَّرْبِ- وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي

لغات

ذمر، ذمّر: برانگيخت جلب: گروهى از مردم و يا حيوان كه جمع شوند و متحد شوند تمحّضت: به حركت در آمد نصف: انصاف تبعه: عقوبت و نتيجه عمل حمّ: تفاله دنبه اى كه بعد از گرفتن روغنش مى ماند حمّه السّواد: استعاره است براى مردم پست و بى اطلاع جبله: صداها جونه: سياهى انكفّت و استكفّت: دور مى زند زاح و انزاح: دور شد نصاب: اصل تنصّل من الذّنب: از گناه دورى جست عبّ: نوشيدن بدون وقفه خسوه: يك مرتبه احساس كردن جلاد: جنگ با شمشير هبول: زن فرزند مرده هبل: گريان

ترجمه

«آگاه باشيد كه شيطان جمعيّت خود را برانگيخته است و همه امكانات خود را فراهم ساخته تا ستم را به جاى اوّليه خود بازگرداند و باطل را به اصل خود رجوع دهد. به خدا سوگند (طلحه و زبير) از هيچ ناروايى بر من دريغ نورزيدند و ميان من و خودشان انصاف را رعايت نكردند. آنها از من حقّى را مطالبه مى كنند كه خود ترك كرده اند و تاوان خونى را (خون عثمان) كه ريخته اند از من مى خواهند.

بر فرض كه من شريك آنها در خون عثمان باشم باز مكافات سهم آنها بر خودشان قرار دارد، و اگر آنها بدون دخالت من خون عثمان را ريخته اند كيفر اين عمل بر خود آنهاست. بزرگترين دليل آنها بر عليه خودشان است. از مادرى شير مى خواهند كه از شير دادن باز ايستاده است، مى خواهند بدعتى را زنده كنند كه مرده است. اى دعوت كننده نوميد دعوت كننده كيست و چه جواب مى شنود من حجّتى را كه مورد رضايت خدا باشد از آنها مى پذيرم و اگر نپذيرند تيزى شمشير را بر آنها خواهم نهاد و در اين حالت شمشير بهترين پاسخگوى باطل و ياور حقّ است.

تعجّب اين است كه آنها به من پيام فرستاده اند كه براى كارزار آماده باشم و در مقابل ضرب نيزه آنها مقاومت داشته باشم. گريه كنندگان به حالشان بگريند. من چه وقت از تهديد به جنگ ترسيده ام و چه وقت از ضرب شمشير و نيزه فرار كرده ام من به پروردگارم يقين داشته و شبهه اى در دينم ندارم كه از جنگ بترسم».

شرح

بيشتر اين خطبه از خطبه اى است كه قبلًا يادآورى كرديم كه وقتى امام (ع) شنيد طلحه و زبير بيعت خود را شكسته اند ايراد فرمود. در اين خطبه كم و زيادى وجود دارد كه سيّد رضى قبلًا بعضى از آنها را نقل كرده است هر چند كه وى دليل كم و زيادى و تكرار آن را بيان كرده، امّا ما تمام خطبه را نقل مى كنيم تا به مقصود دست يابيم. امام (ع) پس از حمد خدا و درود بر پيامبر (ص) خطبه را چنين ايراد مى فرمايد: مردم خداوند جهاد را واجب كرد و آن را بزرگ شمرد و يارى دهنده دينش قرار داد. سوگند به خدا دنيا و دين اصلاح نمى شود مگر با جهاد. شيطان جمعيّت خود را گرد آورده و لشكر و همه كسانى را كه از او پيروى مى كنند فراهم آورده است تا مرام و روش و نيرنگهاى خود را بازگرداند و تجديد كند، من حركتهايى را مى بينم، سوگند به خدا طلحه و زبير از هيچ كار ناپسندى در باره من دريغ نورزيدند و ميان من و خود به انصاف رفتار نكردند، آنها طالب حقّى هستند كه خود بدان عمل نكرده اند و از من قصاص خونى را مى خواهند كه خود ريخته اند، بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز سهم آنها به عهده خودشان است. و اگر آنها به تنهايى عثمان را كشته باشند قصاص از آنها بايد مطالبه شود. اوّلين نتيجه عدالتخواهى آنها بر عليه خودشان است. من از آنچه كه انجام داده ام عذر نمى خواهم و از خود دور نمى كنم زيرا با يقين كارى را انجام مى دهم، نه اشتباه مى كنم و نه كسى مى تواند من را به اشتباه بيندازد. آنها (طلحه و زبير و اياديشان) گروه سركش و ياغى اند.

اراذل و اوباش اطراف آنها را گرفته و سر و صدا راه انداخته اند، تاريكى و گمراهى اطراف آنها را گرفته تا باطل را به جايگاه اوّلش برگردانند. اى دعوت كننده فريبكار چه كسى را فرا مى خوانى چيز ناآشنايى در كار نيست آنچه در پيش روست و روش معمول است جنگ در راه خداست. به خدا سوگند اگر جنگى پيش آيد باطل رسوا مى شود و زبانش قطع مى گردد. اگر چنين وضعى پيش آيد گمان نمى كنم راه روشنى در پيش داشته باشد. به خدا سوگند كسى را كه كشته اند پيش از مرگ از گناهانش توبه نكرد و از خطاهايش پوزش نخواست و از شورشيان عذرخواهى نكرد تا بپذيرند و از آنها يارى نخواست تا ياريش كنند. سوگند به خدا براى آنها حوضى را پر آب كنم كه كسى نتواند آن را خالى كند و از آنها كه در آن افتاده اند كسى را نجات نيابد و از آن سودى نبرند. من به حجّتهاى الهى و علم او در باره آنها راضيم. من آنها را به حقّ دعوت مى كنم و عذرخواهيشان را مى پذيرم پس اگر باز گردند و توبه كنند و حرف حق را بپذيرند و در پيشگاه خدا زارى كنند توبه قابل پذيرفتن است و از جانب من مزاحمتى نخواهد بود، و اگر امتناع ورزند تيزى شمشير را بر آنها قرار خواهم داد كه در اين حالت شمشير باطل را نابود و اهل ايمان را يارى مى كند با هر نامه عملى نويسندگان آنها بر آنها شاهدند. به خدا سوگند زبير و طلحه و عايشه مى دانند كه حق با من است و آنها بر باطلند.

بايد دانست كه امام (ع) در آغاز به فضيلت جهاد توجّه داده است و مقصود امام (ع) بيان فرار مردم از جنگ با اهل بصره است. پس امام (ع) نخست به وجوب جهاد از جانب خداوند اشاره فرموده و كتاب خدا از آن پُر است چنان كه مى فرمايد: «انْفِرُوا خِفافاً وَ ثِقالًا وَ»«» و امثال اين نيز وارد شده است.

پس از بيان وجوب جهاد، امام (ع) فضيلت جهاد را در پيشگاه خداوند تعالى بيان مى فرمايد و در اين معنى سخن حق تعالى است: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً وَ كُلًّا وَعَدَ اللَّهُ الْحُسْنى وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً»«».

سپس امام (ع) اشاره فرموده است كه خداوند جهاد را پيروزى دين خدا و ياور دين قرار داده است و اين معنى از اين آيه استفاده مى شود كه: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا«» مقصود از يارى خدا يارى دين خدا و بندگان شايسته اوست، زيرا خداوند بى نياز مطلقى است كه حاجتى به كمك و پشتيبان ندارد. سپس امام (ع) بدرستى سوگند ياد مى كند كه صلاح دين و دنيا ممكن نيست، مگر به جهاد، زيرا اگر جهاد در راه خدا و مقاومت دين داران نباشد زمين و شهرها خراب مى شوند چنان كه خداى تعالى فرموده است: فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللَّهِ وَ قَتَلَ داوُدُ جالُوتَ وَ آتاهُ اللَّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ«».

امّا نظام يافتن دين روشن است، زيرا تلاش دشمنان دين در مورد براندازى آن ناكام مى ماند، امّا كلام امام (ع) كه فرمود شيطان گروه خود را بسيج كرده و جمعيّت خود را فراهم آورده است قبلًا توضيح داده شد.

فرموده است: ليعود له دينه و سنّته و خدعه

توضيح كلام اين است كه نهايت سعى شيطان در وسوسه اى كه مى كند اين است كه فريبكارى را در ميان مردم رواج دهد و روشهاى باطلى كه پيش از بعثت رسول (ص) دين و روش شيطان بوده است دوباره در جامعه برقرار سازد.

تمام سخن امام (ع) براى اين است كه شنوندگان را به سمت خدا كوچ دهد و آنها را براى جنگ آماده سازد.

فرموده است: و قد رأيت امورا قد تمحّضت

اين سخن امام (ع) اشاره به بيان امورى است كه آنان را به گريز از آن وا مى دارد و آن امور احساس آن حضرت در باره مخالفت (ناكثين) و آمادگى آنها براى جنگ با آن حضرت بوده است.

فرموده است: و اللّه ما انكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا و انّهم... الى قوله سفكوه

اين سخن حضرت انكار ادّعاى انجام امر ناشايستى بود كه به آن حضرت نسبت مى دادند و آن عبارت بود از قتل عثمان و سكوت آن حضرت در برابر قاتلان عثمان، كه به نظر مخالفان، سكوت حضرت را در مقابل قاتلان عثمان امرى ناشايست و از نظر دينى منكر مى دانستند.

امام (ع) اولًا پشت كردن به عثمان را كه مخالفان كار منكرى از آن حضرت مى دانستند انكار فرمود و چون اين كار از حضرت صادر نشده بود، اين نسبت به آن حضرت افترا بوده و خود امر منكرى است كه مخالفان حضرت مرتكب شدند. و به اين حقيقت اشاره مى فرمايد كه اگر ميان من و آنها ميزان عدالتى برپا گردد. روشن مى شود كه آنها ادّعاى باطلى دارند، زيرا آنها از من امر حقّى را مطالبه مى كنند كه خودشان آن را ترك كرده اند و قصاص خونى را مى طلبند كه خود ريخته اند. منظور از قصاص خون مطالبه خون عثمان مى باشد كه مخالفان حضرت او را مسئول مى دانستند در حالى كه خود شريك اصلى خون بودند.

ابو جعفر طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه وقتى مردم تصميم گرفتند تا عثمان را محاصره كنند امام (ع) براى كارى در خيبر بود و زمانى كه به مدينه وارد شد مردم به منظور محاصره عثمان در خانه طلحه جمع شده بودند، عثمان كسى نزد آن حضرت فرستاد و از طلحه شكايت كرد. حضرت به فرستاده فرمود من چاره انديشى خواهم كرد و سپس به خانه طلحه روانه شد، خانه او پر از جمعيت بود. حضرت به طلحه فرمود: اين چه كارى است كه در باره عثمان مى كنى طلحه پاسخ داد اى أبا لحسن اين تصميمى است كه گرفته شده.

امام (ع) روانه بيت المال شود و فرمود تا در آن را باز كنند امّا كليد آن پيدا نشد، حضرت در آن را شكست و اموال آن را بين مردم تقسيم كرد. اطرافيان طلحه بعد از اين ماجرا از اطراف او پراكنده شدند و او تنها ماند. عثمان از اين پيشامد خوشحال شد. طلحه (كه خود را تنها ديد) پيش عثمان آمد و گفت: اى امير المؤمنين من قصد انجام كارى را داشتم ولى خداوند بين من و آن كار فاصله انداخت و اينك براى توبه نزد تو آمده امد. عثمان گفت، براى توبه نيامده اى، چون شكست خورده اى آمده اى، خدا سزايت را بدهد.

و باز طبرى نقل كرده است كه عثمان پنجاه هزار دينار يا درهم از طلحه طلبكار بود، روزى طلحه به عثمان گفت طلبت حاضر است بيا بگير، عثمان به طلحه گفت آن پاداش جوانمرديت باشد. وقتى كه عثمان به محاصره افتاد امام (ع) به طلحه گفت به خدا سوگندت مى دهم آيا تو از جانب عثمان برخوردار نشدى طلحه گفت نه، به خدا قسم دست برنمى دارم تا اين كه حقّ بنى أميه را بپردازد. بعد از اين واقعه امام (ع) مى فرمود: «بازخواست خدا بر اين صعبه (طلحه) باد، عثمان به او بخشش كرد آنچه بخشش كرد و طلحه در باره او انجام داد آنچه انجام داد.» نقل شده است در روز جنگ جمل وقتى كه زبير به ميدان امام (ع) آمد، امام (ع) به وى فرمود چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است زبير در پاسخ گفت مطالبه خون عثمان، امام (ع) به او فرمود تو و طلحه رهبرى قتل عثمان را به عهده داشتيد، توبه شما اين است كه خود را تسليم ورثه عثمان كنيد.

دخالت طلحه و زبير در قتل عثمان امرى روشن است و ما اين مقدّمه را براى اتمام حجّت عليه آنها نگاشتيم.

فرموده است: فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة الّا عندهم.

اين كلام امام (ع) براى اتمام حجّت آورده شده است. توضيح آن اين است كه (ناكثين) در قتل عثمان شركت داشتند و هر كس كه در قتل عثمان شركت كرده، يا به كمك ديگران بوده است يا بدون كمك ديگران. و به هر حال آنها نمى توانند از ديگران قصاص خون را مطالبه كنند. طبق نظر آنها بر فرض كه من شريك آنها در قتل عثمان باشم باز هم آنها خود شريك قتل عثمانند، پس بر آنها لازم است كه خود را تسليم صاحبان خون عثمان كنند. و اگر آنها بدون شركت من عثمان را به قتل رسانده اند فقط آنها متّهم به قتل هستند و قصاص خون از آنها مطالبه مى شود و اگر آنها مى خواهند عدالت را برپا سازند بايد خود را مؤاخذه كنند. اين جمله امام (ع) توضيح ديگرى براى اتمام حجّت است، يعنى عدالتى كه آنها مى پندارند طرفدار آن هستند شايسته است كه اوّل در باره خود اجرا كنند.

فرموده است: و لا اعتذر ممّا فعلت و لا ابرء ممّا صنعت.

يعنى كناره گيريى كه من به هنگام قتل عثمان انجام دادم بر سبيل كوتاهى در وظيفه دينى نبود كه موجب معذرت خواهى و تبرّى من شود.

به خواست خدا معنى اين سخن امام (ع) را بزودى توضيح خواهيم داد.

فرموده است: و انّ معى لبصيرتى ما لبست و لا لبّس علىّ توضيح اين سخن امام (ع) قبلًا گذشت (و نيازى به تكرار آن نيست)

فرموده است: و انّها للفئة الباغية فيها الحمّ و الحمّة.

دو لفظ «حمّ» و «حمّه» را براى افراد پست و رذل جامعه كه براى جنگ با آن حضرت گرد هم آمده بودند استعاره آورده است. وجه استعاره شباهت آنهاست به تفاله دنبه كه روغن آنها را گرفته اند و فايده اى ندارد. و منظور امام (ع) از كلمات: طالت جلّبها، بلند كردن سر و صداست و آن كنايه از اين سخن است كه امام (ع) را به جنگ تهديد كرده و او را مى ترسانند.

فرموده است: انكفّت جونتها يعنى جمعيّت فراوانى گرد آورده بودند و آن كنايه از اين است كه جمعيّت خود را براى مقصودى كه داشتند جمع آورى كرده بودند.

فرموده است: يرتضعون امّا قد فطمت.

امام (ع) «امّ» را براى خود يا براى خلافت استعاره آورده است، در اين صورت بيت المال به منزله شير و مسلمانان به منزله بچّه هاى شيرخوار بيت المال اند. و شير خوردن مردم از پستان بيت المال كه اكنون خشك شده، كنايه است از تقاضاى عده اى از مردم براى دريافت بخششهاى و هدايا از بيت المال، چنان كه عثمان به آنها بخشش و هدايا مى داد و در اين راه بعضى را بر بعضى برترى مى بخشيد. ولى امام (ع) اين كار را منع كرد.

فرموده است: و يحيون بدعة قد اميتت.

اين كلام امام (ع) اشاره به همين فزون طلبى بى دليل است كه بر خلاف سنّت رسول خدا (ص) و دو خليفه اوّل بوده است و بدعتى است در مقابل سنّت و مقصود از «اماتتها» كنار گذاشتن اين بدعت است به وسيله امام (ع) در زمان خلافتش.

فرموده است: ليعودنّ الباطل فى نصابه

اين جمله امام (ع) ترساندن مردم است از بازگشت به دوران باطل جاهليّت و بدين سبب شنوندگان را براى جنگ بسيج مى كند.

فرموده است: يا خيبة الدّاعى من دعا

اين جمله به منزله تعجّب از فريبكارى بزرگى است كه دعوت كنندگان مردم براى جنگ با آن حضرت به راه انداخته بودند، و جمله «من دعا» و «ما اجيب»، پرسشى است بر سبيل تحقير دعوت شدگان به جنگ و يارانشان، زيرا مردم عوام و بى اراده را جمع كرده بودند و دعوت براى يارى چيزى مى كردند كه باطل بود.

فرموده است: لو قيل ما انكر فى ذلك و ما امامه و فيمن سنّته و اللّه اذن لزاح الباطل عن نصابه و انقطع لسانه.

اين جمله امام (ع) شرطيّه متّصله است و معناى تقديرى آن اين است كه اگر جدال كننده اى از دعوت كنندگان به باطل، چيزى را از خلافت من و از امامى كه از آن پيروى مى كنند و از سنّتى كه خواهان آن هستند سؤال كند، زبان حالشان گواهى مى دهد كه من امام آنها هستم و سنّت را من پاسدارى مى كنم.

در اين صورت باطلى كه بدان روآورده اند روشن شده و زبانشان قطع مى شود.

به كار گرفتن لفظ لسان در اين عبارت در حقيقت حذف مضاف اليهى را در تقدير دارد، يعنى زبان صاحبش از جواب كوتاه مى شود و انقطاع استعاره براى سكوت و يا مجاز در كلام است، يعنى باطل جوابى ندارد.

فرموده است: و ما اظنّ الطّريق له فيه واضح حيث نهج

اين جمله عطف بر جمله انقطع لسانه است. واضح مبتدا، فيه خبر، و جمله در محل نصب و مفعول دوّم براى فعل اظنّ مى باشد. معناى جمله اين خواهد بود: اگر سؤال كننده اى از عمل انحرافى آنها سؤال كند گمان نمى كنم بتوانند جواب درستى بدهند و در نتيجه زبانشان كوتاه مى شود.

فرموده است: و اللّه ما طاب من قتلوه... الى قوله فنصروه.

اين جمله امام (ع) اشاره به كشته شدن عثمان و نكوهش آنهاست، از اين جهت كه قصاص خون عثمان را از امام مى خواستند در حالى كه عثمان قبل از كشته شدن از آنها عذر خواهى كرد، امّا آنها نپذيرفتند و وقتى عثمان در محاصره مردم بود از آنها يارى خواست و آنها با وجود قدرت يارى كردن وى را يارى نكردند.

فرموده است: و ايم اللّه لافر طنّ لهم حوضا انا ماتحه ثمّ لا يصدرون عنه برى ء

اين جمله امام (ع) در خطبه دهم توضيح داده شد.

فرموده است: و لا يعبّون حسوة ابدا

اين جمله كنايه از دست نيافتن مخالفان امام (ع) به خلافت و يا به بعضى از خواسته هايشان در مورد خلافت است چنان كه مثلًا ما به دشمنان كه خواهان چيزى است مى گوييم: سوگند به خدا از آن چيزى نمى خورى و نمى آشامى

فرموده است: انّها لطيّبة نفسى بحجّة اللّه عليهم و علمه فيه

كلمه «نفسى» به عنوان خطبه 22 نهج البلاغه بدل از ضمير متّصل به انّ، و يا به فعل مقدرّى كه تفسير كننده ضمير است منصوب مى باشد. و كلمه «حجّة اللّه» اشاره است به اوامر خداوند متعال بر لزوم پيكار با جمعيّت سركش، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: وَ إِنْ طائِفَتانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُما فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى «».

بدين صورت هر امرى و نهى خداوند كه اطاعت نشود برهان حقّى است بر عليه انسان و هر برهان حقّى برهان خداست، يعنى من به اقامه برهان حقّى بر عليه آنها راضيم و به آنچه انجام مى دهند آگاهم. چه خوشنوديى براى خردمند كاملتر و چه پاكيزگى طينتى بزرگتر از اين است كه انسان پايبند حقّ باشد و دشمن او بر باطل و خارج از اطاعت خدا و خداوند متعال بر آنچه هر نفسى انجام دهد نظارت دارد.

فرموده است: و انّى داعيهم فمعذّر... الى قوله ناصر المؤمن

اين جمله امام (ع) واضح است و نياز به توضيح ندارد.

فرموده است: و ليس علىّ كفيل

يعنى من براى اين كه از آنها بگذرم و بدانها امان دهم، در صورتى كه توبه كنند، نيازى به ضامن ندارم. كلمات «شافيا» و «ناصرا» در جمله امام (ع) به عنوان خطبه 22 نهج البلاغه تميز منصوب مى باشند.

فرموده است: و مع كلّ صحيفة شاهدها و كاتبها

«واو» ابتداى جمله حاليّه است و معناى جمله اين است: اگر مخالفان از راه باطلشان بازنگردند تيزى شمشير را به آنها حواله مى كنم.

فرشتگان بزرگوار نويسندگانى هستند كه آنچه ما انجام مى دهيم مى دانند و اعمال كسانى را كه به آنها گماشته شده اند در دفتر مخصوصى مى نويسند و در روز قيامت بدانها گواهى مى دهند.

فرموده است: و من العجب بعثتهم الىّ ان ابرز للطّعان و ان اصبر للجلاد.

امام (ع) از تهديد آنها تعجّب مى كند زيرا آنها بر شجاعت و جنگجويى و صبر بر مشكلات او واقفند، اين سخن را امام (ع) به صورت استهزا و به عنوان خطبه 22 نهج البلاغه تعجّب آورده است.

فرموده است: هبلتهم الهبول

يعنى گريه كنندگان به حالشان گريه كنند. اين عبارت از كلماتى است كه عرب با آن نفرين مى كند.

فرموده است: لقد كنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب.

يعنى از جنگ و ستيز نمى ترسم.

فرموده است: و انّى لعلى يقين من ربّى و فى غير شبهة من دينى.

اين جمله تأكيد امام (ع) است بر توانائى اش به جنگ و جذب دلهاى شنوندگان به اطمينان به اين كه وى بحق از جانب خداست تا در جنگ و ستيز با بينش كامل از او پيروى كنند زيرا وقتى كه انسان يقين كند كه امام (ع) بر حقّ است و ياور دين خداست شبهه باطل در چهره يقينش نيست و بر مقاومتش در سختيها افزوده مى شود و توانايى پيكارش افزون مى گردد و در ناخوشايندها ثابت قدم مى ماند.

بر عكس، آنها كه چنين نباشند با دل شبهه ناك به جنگ مى پردازند و چشم بصيرتشان پوشيده مى ماند، يا به متاع دنيا دل مى بندند و امور باطل آنها را رهبرى مى كند.

توفيق از خداوند متعال است. اين جا پايان جلد اوّل است و اوّل جلد دوّم اين كتاب را خواهيد خواند.

شرح مرحوم مغنیه

الخطبة- 22-

و اني لراض بحجة اللّه.. فقرة 1- 3:

ألا و إنّ الشّيطان قد ذمر حزبه و استجلب جلبه، ليعود الجور إلى أوطانه، و يرجع الباطل إلى نصابه. و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا، و لا جعلوا بيني و بينهم نصفاو إنّهم ليطلبون حقّا هم تركوه، و دما هم سفكوه. فلئن كنت شريكهم فيه فإنّ لهم لنصيبهم منه و لئن كانوا و لوه دوني فما التّبعة إلّا عندهم. و إنّ أعظم حجّتهم لعلى أنفسهم يرتضعون أمّا قد فطمت. و يحيون بدعة قد أميتت. يا خيبة الدّاعي. من دعا و إلام أجيب و إنّي لراض بحجّة اللّه عليهم. و علمه فيهم. فإن أبوا أعطيتهم حدّ السّيف. و كفى به شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ. و من العجب بعثهم إليّ أن ابرز للطّعان. و أن اصبر للجلاد هبلتهم الهبول لقد كنت و ما أهدّد بالحرب و لا أرهّب بالضّرب. و إنّي لعلى يقين من ربّي. و غير شبهة من ديني.

اللغة:

ذمر: حث و حض. الجلب- بفتح اللام- مصدر بمعنى المفعول، و هو المجلوب من بلد الى بلد. و المراد به هنا الجمع. و النصاب: الأصل. و النصف: العدل. و التبعة: ما يترتب على فعل الشر من المؤاخذة. و هبلتهم: ثكلتهم.

و الهبول: النساء الثاكلات.

الإعراب:

إلا للتنبيه، و جملة هم تركوه حال من واو يطلبون، و يجوز أن تكون صفة «حقا» و خيبة منادى أي أيتها الخيبة احضري فهذا أوانك، و من دعا مبتدأ و خبر و فيه معنى التعجب، و الباء في «به» زائدة، و الهاء في محل رفع على الفاعلية، و شافيا تمييز، و من العجب خبر مقدم، و بعثهم مبتدأ مؤخر، و الى متعلق به، و المصدر من ان أبرز مفعول لفعل محذوف أي يطلبون البراز، و ما اهدد الواو زائدة دخلت على خبر كان لمجرد تزيين الكلام.

المعنى:

(الا و ان الشيطان قد ذمر- أي حث- حزبه) على معصية اللّه و الرسول.. ان للّه سبحانه حزبا، و للشيطان أيضا حزبا، و قد حدد اللّه في كتابه العزيز كلا من الحزبين تحديدا واضحا لا لبس فيه، قال في تحديد حزبه تعالى: وَ مَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ- 56 المائدة. و المراد بالولاية هنا الطاعة بقرينة الحال، و بالذين آمنوا أهل العصمة من آل محمد (ص) الذين ساوى النبي بينهم و بين القرآن، و أمر بالتمسك به و بهم في حديث الثقلين الذي رواه مسلم في صحيحه و غيره من علماء السنة، و أيضا قال سبحانه عن حزبه: رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ أُولئِكَ حِزْبُ اللَّهِ أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ- 22 المجادلة. أما حزب الشيطان فقد أشار اليه سبحانه بقوله: اسْتَحْوَذَ عَلَيْهِمُ الشَّيْطانُ فَأَنْساهُمْ ذِكْرَ اللَّهِ أُولئِكَ حِزْبُ الشَّيْطانِ أَلا إِنَّ حِزْبَ الشَّيْطانِ هُمُ الْخاسِرُونَ- 19 المجادلة. فحزب الشيطان هم الذين نسوا ولاية اللّه و رسوله و أهل بيته.

(و استجلب جلبه). بعد أن حث الشيطان أتباعه و حزبه على معصية اللّه جمعهم لحرب الحق و أهله، و المراد بحزب الشيطان أصحاب الجمل كما تدل الكلمات الآتية، و قال الإمام (ع) في خطبة سبق شرحها: «ألا و ان الشيطان قد جمع حزبه، و استجلب خيله و رجله».. (ليعود الجور الى أوطانه، و يرجع الباطل الى نصابه). أي ان الشيطان بعد ان انتقل النبي (ص) الى الرفيق الأعلى زين لبعض المسلمين الارتداد عن الاسلام، و الرجوع الى شرك الجاهلية (و اللّه ما أنكروا علي منكرا). الضمير في أنكروا يعود الى الناكثين، ان الذين نكثوا بيعة الإمام (ع) و حاربوه ما وجدوا عليه أية حجة، أو عذرا لهم يتذرعون به، بل الحجة له عليهم (و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا). ما دعوه الى المحاكمة عند عالم عادل ينصف بينه و بينهم، بل أعلنوا عليه الحرب ابتداء و بلا سابقة.

(و انهم ليطلبون حقا هم تركوه و دما هم سفكوه). المراد بالدم هنا دم عثمان، و بالحق القصاص من قاتليه، و أشرنا فيما سبق الى ان هوى الزبير كان مع الثائرين على عثمان، و لكنه لم يتظاهر، و ان طلحة كان يحرض على قتله، و لا يخفي ميله الى الثائرين، أما عائشة فكانت من أشد الناس انكارا على عثمان حتى قيل: انها لم تتحرج من الجهر بقولها: اقتلوا نعثلا، قتل اللّه نعثلا أي عثمان.. قتلوا عثمان ليصلوا الى مكانه، و يحلوا محله في الخلافة، و لما انقطع أملهم طالبوا الأبرياء بدمه، و هنا محل الغرابة.. و أعجب من هذا التناقض أن يؤمن من يؤمن بأن عثمان و طلحة و الزبير هم من العشرة الذين بشّرهم النبي (ص) بالجنة.. و معنى هذا ان القاتل عمدا و المقتول ظلما- بزعمهم- عند اللّه سواء.. و هكذا يمجد الجهلة الأغبياء أبطال الخداع و الأدعياء من حيث لا يشعرون.

(فلئن كنت شريكهم فيه- أي في دم عثمان- فإن لهم نصيبهم منه).

من اشترك مع غيره في جريمة من الجرائم فهما بمنزلة سواء، حسابا و عقابا. و من أقوال الإمام (ع): أكبر العيب أن تعيب ما فيك مثله. (و لئن كانوا و لوه دوني فما التبعة إلا عندهم). إن لم يكن الإمام شريكا مع عائشة و طلحة و الزبير في دم عثمان فهم وحدهم المسئولون عنه و المؤاخذون عليه، و إذن بأي مبرر يطالبون بدمه.. سلام اللّه عليك يا مولاي.. أنت تنطق بلسان اللّه و الحق، و هم يتكلمون بلغة الساسة و السياسة.

(و ان أعظم حجتهم لعلى أنفسهم). لأنهم يزعمون ان عثمان قتل مظلوما و هم القتلة، و معنى هذا انهم قد حكموا بأنفسهم على أنفسهم (يرتضعون أما قد فطمت) و جف لبنها، يريد الإمام بهذا المثال ان طلحة و الزبير يطلبان الخلافة بعد أن أدبرت عنهما و نفرت منهما، و لقلّما أدبر شي ء فأقبل كما قال الإمام.

(و يحيون بدعة قد أميتت). المراد بالبدعة هنا سيرة عثمان في توزيع الأموال و المناصب، أما إحياء طلحة و الزبير لهذه البدعة فهو محاولتهما أن يعيدا هذه السيرة الى الحياة.. و كان طلحة قد طلب من الإمام الولاية على البصرة كما طلب الزبير الولاية على الكوفة، و مراده بإمامة هذه البدعة انه قد أبطل هو سيرة عثمان و قضى عليها.

(يا خيبة الداعي). قال ابن أبي الحديد: «الداعي هو أحد الثلاثة: الرجلين و المرأة) أي طلحة و الزبير و عائشة (من دعا). هذا تحقير للداعي و شأنه، و الاستخفاف به و بدعوته تماما كما تقول لمن تزدريه: من أنت.. (و إلام أجيب) الى البغي و الجور. حاشا للّه و للمعصومين من أوليائه (و إني لراض بحجة اللّه عليهم) و هي الوفاء بالعهد. قال تعالى: وَ لا تَقْرَبُوا مالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتِي- 34 الإسراء. و قال: لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ- 177 البقرة.. (و علمه فيهم) بأنهم نكثوا العهد، و من نكثه حلت عقوبته. قال تعالى: إِنَّ الَّذِينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ- 10 الفتح أي سقطت حرمته بعد أن انتهك حرمة الحق و العهد.

(فإن أبوا) عن الوفاء بعهد البيعة و أصروا على إيقاظ الفتنة و إعلان الحرب (أعطيتهم حد السيف) للقضاء على الفتنة و الفساد (و كفى به- أي بالسيف- شافيا من الباطل، و ناصرا للحق). الإمام يستعمل السيف ليحطم به سيف البغي و الضلال. و من أقواله: من أنكر المنكر بسيفه لتكون كلمة اللّه هي العليا، و كلمة الظالمين هي السفلى- فذاك الذي أصاب سبيل الهدى، و قام على الطريق، و نوّر في قلبه اليقين.

(و من العجب بعثهم إليّ أن ابرز للطعان، و أن اصبر للجلاد). و موضع العجب انهم أعرف الناس بشجاعة الإمام و ثباته. (هبلتهم الهبول) دعاء عليهم بالثكل. (لقد كنت و ما أهدد بالحرب إلخ) قال الشيخ محمد عبده: «بيّن الإمام في الجمل الأخيرة انه خلق للحرب، فهو لا يهابها من طبعه، ثم ازداد إقداما عليها، لأنه على يقين من ربه في حقه، و انه ما اعترته شبهة قط في دينه، فكيف يهدد أو يرهب من حاله كذلك».

شرح منهاج البراعة خویی

و من خطبة له عليه السّلام و هى الثانية و العشرون من المختار فى باب الخطب

خطب بها حين بلغ أنّ طلحة و الزّبير خلعا بيعته، و هي ملتقطة من خطبة طويلة مروية فى شرح البحراني و قد وردت فصول منها في طرق عليحدة مختلفة بزيادة و نقصان يأتي إلى بعضها الاشارة، و ما رواه السّيد رحمه اللّه: ألا و إنّ الشّيطان قد ذمّر حزبه، و استجلب جلبه، ليعود الجور إلى أوطانه، و يرجع الباطل إلى نصابه، و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا، و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا، و إنّهم ليطلبون حقّا هم تركوه، و دما هم سفكوه، فلئن كنت شريكهم فإنّ لهم لنصيبهم منه، و لئن كانوا و لوه دوني فما التّبعة إلّا عندهم، و إنّ أعظم حجّتهم لعلى أنفسهم، يرتضعون أمّا قد فطمت، و يحيون بدعة قد أميتت، يا خيبة الدّاعي من دعا، و إلى ما أجيب و إنّي لراض بحجّة اللّه عليهم، و علمه فيهم، فإن أبوا أعطيتهم حدّ السّيف، و كفى به شافيا من الباطل، و ناصرا للحقّ، و من العجب بعثتهم «بعثهم خ» إليّ أن ابرز للطّعان، و أن اصبر للجلاد، هبلتهم الهبول لقد كنت و ما أهدّد بالحرب، و لا أرهّب بالضّرب، و إنّي لعلى يقين من ربّي، و غير شبهة من دينى.

اللغة

(ذمر) يروى بالتّخفيف و التّشديد و هو الحثّ و الحضّ، و التّشديد دليل التّكثير و المبالغة لأنّهم يقولون: إنّ الزّيادة في البناء لزيادة المعنى، قال في الكشّاف و ممّا طنّ على اذنى من ملح العرب أنّهم يسمّون مركبا من مراكبهم بالشّقدق، و هو مركب خفيف ليس في ثقل حمال العراق، فقلت في طريق الطايف لرجل منهم: ما اسم هذا المحمل أردت محمل العراقي فقال: أليس ذلك اسمه الشقدق قلت: بلى، فقال هذا اسمه الشّقنداق، فزاد في بناء الاسم لزيادة المعنى.

و (جلبت) الشي ء جلبا من باب ضرب و قتل، و الجلب بفتحتين فعل بمعنى مفعول و هو ما تجلبه من بلد إلى بلد، قال الشّارح المعتزلي و يروى جلبه و جلبه و هما بمعنى، و هو السّحاب الرقيق الذي لا ماء فيه أى جمع قوما كالجهام الذي لا نفع فيه و في المصباح عن الأزهري و ابن فارس (نصاب) كلّ شي ء أصله و الجمع نصب و أنصبة مثل حمار و حمر و أحمرة و (النّصف) بتثليث النون و سكون الصّاد اسم بمعنى الانصاف.

و اعتراض الشّارح المعتزلي عليه بأنّ المعنى لا يحتمله، لأنّه لا معنى لقوله: و لا جعلوا بيني و بينهم إنصافا، بل النّصف بمعنى الذى ينصف، و المعنى لم يجعلوا بيني و بينهم ذا إنصاف، ممّا لا يكاد يظهر وجهه و (ولي) الشي ء و عليه ولاية من باب حسب إذا ملك أمره و (التّبعة) كفرحة تقول: لي قبل فلان تبعة و هي الشي ء الذي لك فيه بغية شبه ظلامة و نحوها و (فطم) الصّبيّ من باب ضرب إذا فصله عن الرضاع و (حدّ السّيف) الموضع القاطع منه و (الجلاد) المجادلة بآلة الحرب و (هبلته) امّه بكسر الباء ثكلته و (الهبول) الثكول التي لم يبق لها ولد

الاعراب

يا خيبة الدّاعي نداء على سبيل التّعجب من عظم خيبة الدّعاء إلى قتاله، و هو نظير النداء في قوله تعالى: يا حسرة على العباد، أى يا خيبة احضري فهذا أوانك و كلمة من إمّا مرفوع المحل على الابتداء و الفعل بعده خبر أو منصوب المحلّ اضمر عامله على شريطة التفسير فلا محلّ لما بعده، إذ الجملة المفسّرة لا محلّ لها على الأصح.

و قال ابن هشام: إنّ جملة الاشتغال ليست من الجمل التي تسمّى في الاصطلاح جملة تفسيرية و إن حصل بها تفسير، و كيف كان فجملة من دعا على الأوّل جملة اسميّة، و على التقدير الثّاني جملة فعليّة، و شافيا و ناصرا منصوبان على الحاليّة و الواو في قوله و ما اهدّد زايدة، و كنت بمعنى ما زلت اى ما زلت لا أهدّد بالحرب.

قال الشّارح المعتزلي: و هذه كلمة فصيحة كثيرا ما يستعملها العرب، و قد ورد في القرآن العزيز كان بمعنى ما زال في قوله: و كان اللّه عليما حكيما، و نحو ذلك من الآى و المعنى: لم يزل اللّه عليما حكيما.

المعنى

قد أشرنا أنّ هذه الخطبة من خطب الجمل واردة في معرض التّعرض على النّاكثين و قد وقع التّصريح بذلك في بعض طرقها حسبما تأتي إليها الاشارة، و قد كنّى عنهم بحزب الشّيطان و جنود إبليس كما قال: (ألا و إنّ الشّيطان قد ذمر حزبه) و حشا قبيله (و استجلب جلبه) و جمع جمعه (ليعود الجور إلى أوطانه) كما كان عليها أولا (و يرجع الباطل إلى نصابه) و أصله الذي كان عليه سابقا (و اللّه ما أنكروا عليّ منكرا) و هو قتل عثمان حيث نسبوه إليه عليه السّلام و زعموا أنّه منكر فأنكروه عليه فردّهم بانكار كونه منكرا، و على تقدير تسليمه بعدم صحّته لنسبته إليه و على كلّ تقدير فانكارهم عليه يكون منكرا (و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا) و عدلا إذ لو جعلوا ميزان العدل في البين يظهر بطلان دعواهم (و) ذلك ل (أنّهم ليطلبون حقّا) أى حقّ قصاص (هم تركوه) حيث أمسكوا النّكير على قاتليه (و دماهم سفكوه) لأنّهم أوّل من ألب النّاس على عثمان و أغرى بدمه، كما يشهد به قوله عايشة: اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا.

يشهد به قوله عايشة: اقتلوا نعثلا قتل اللّه نعثلا.

يدلّ عليه ما في رواية أبي مخنف الآتية من قوله: اللّهمّ إنّ طلحة نكث بيعتي و ألب على عثمان حتّى قتله ثمّ عضهنى به و رماني اللّهمّ فلا تمهله و عن الطبري في تاريخه انّ عليّا كان في ماله بخيبر لما أراد النّاس حصر عثمان فقدم المدينة و النّاس مجتمعون على طلحة في داره، فبعث عثمان إليه عليه السّلام يشكو أمر طلحة فقال عليه السّلام: أما أكفيكه فانطلق إلى دار طلحة و هي مملوّة بالنّاس فقال له يا طلحة: ما هذا الأمر الذي صنعت بعثمان فقال طلحة: يا أبا الحسن بعد أن مسّ الحزام الطبيين«»، فانصرف عليّ عليه السّلام إلى بيت المال فأمر بفتحه فلم يجدوا المفتاح، فكسر الباب و فرّق ما فيه على النّاس فانصرفوا من عند طلحة حتّى بقي وحده، فسرّ عثمان بذلك، و جاء طلحة إلى عثمان فقال له: يا أمير المؤمنين إنّي أردت أمرا فحال اللّه بيني و بينه و قد جئتك تائبا، فقال: و اللّه ما جئت تائبا و لكن جئت مغلوبا، اللّه حسبك يا طلحة.

و روى أنّ الزّبير لمّا برز لعليّ عليه السّلام يوم الجمل قال له: ما حملك يا عبد اللّه على ما صنعت قال: أطلب بدم عثمان، فقال: أنت و طلحة و ليتماه و إنّما توبتك من ذلك أن تقدّم نفسك و تسلّمها إلى ورثته.

و بالجملة فقد ظهر ممّا ذكرناه أنّه لا ريب في دخولهم في قتل عثمان و مع مكان ذلك الدّخول لا يجوز لهم المطالبة بدمه.

توضيح ذلك أنّ دخولهم فيه إمّا أن يكون بالشركة، و إمّا أن يكون بالاستقلال و على أيّ تقدير فليس لهم أن يطلبوا بدمه و قد أشار إلى الشق الأوّل بقوله: (فلان كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منه) و اللازم عليهم حينئذ أن يبدءوا بأنفسهم و يسلّموها إلى أولياء المقتول ثمّ يطالبوا بالشريك، و إلى الشقّ الثاني بقوله: (و ان كان ولوه) و باشروه (دوني فما التبعة إلّا قبلهم) و اللازم عليهم حينئذ أن يخصّوا أنفسهم بالمطالبة (و انّ اعظم حجّتهم لعلى أنفسهم) حيث يدعون دعوى ضررها عايد إليهم لقيام الحجّة فيها عليهم (يرتضعون امّا قد فطمت) أى يطلبون الشي ء بعد فواته لأنّ الامّ إذا فطمت ولدها فقد انقضى إرضاعها.

و لعلّ المراد به أنّ مطالبتهم بدم عثمان لغو لا فايدة فيه، و يحتمل أن يكون المراد بالامّ التي قد فطمت ما كان عادتهم في الجاهليّة من الحميّة و الغضب و إثارة الفتن، و بفطامها اندراسها بالاسلام فيكون قوله: (و يحيون بدعة قد اميتت) كالتّفسير له.

و قال الشّارح البحراني: استعار لفظ الأمّ للخلافة فبيت المال لبنها و المسلمون أولادها المرتضعون، و كنّى بارتضاعهم لها عن طلبهم منه من الصّلات و التّفضيلات، مثل ما كان عثمان يصلهم به و يفضل بعضهم على بعض و كونها قد فطمت عن منعه عليه السّلام و قوله: و يحيون بدعة إشارة إلى ذلك التّفضيل، فانّه كان بخلاف سنّة رسول اللّه و البدعة مقابلة السنّة، و إماتتها تركه عليه السّلام في ولايته ذلك (يا خيبة الدّاعي) احضري فهذا أوان حضورك و الدّاعي هو أحد الثلاثة طلحة و الزّبير و عايشة، كما صرّح به الشّارح المعتزلي أيضا.

ثمّ قال على سبيل الاستصغار لهم و الاستحقار (من دعا) أى أحقر القوم دعاهم هذا الدّاعي (و إلى ما اجيب) أى أقبح بالأمر الذي أجابوه إليه فما أفحشه و أرذله (و إنّي لراض ب) قيام (حجّة اللّه عليهم) و هو أمره سبحانه بقتال الفئة الباغية كما قال: فان بغت إحداهما على الأخرى فقاتلوا التي تبغي حتّى تفي ء إلى أمر اللّه (و) ب (علمه فيهم) بما يصنعون (فان أبوا) عن طاعتي و امتنعوا من الملازمة على مبايعتي مع قيام هذه الحجّة من اللّه سبحانه عليهم (أعطيتهم حدّ السّيف) القاطع امتثالا لأمر اللّه سبحانه و ابتغاء لمرضات اللّه (و كفى به) أى بذلك السّيف حالكونه (شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ) هذا.

(و من العجب) كلّ العجب (بعثتهم إليّ) مع علمهم بحالي في الشّجاعة و الحرب و الصّبر على المكاره (بأن ابرز للّطعان و) تهديدهم علىّ ب (أن اصبر للجلاد) ثكلتهم الثّواكل و (هبلتهم الهبول) كيف يهدّدوني و يرهّبوني (لقد كنت و ما اهدّد بالحرب و) ما زلت (لا ارهب بالضّرب) و ذلك (لأنّى على يقين من ربّي) و على بصيرة من أمرى (و غير شبهة من ديني) فليس لمثلي أن يهدّد و يرهّب، لأنّ الموقن بأنّه على الحقّ ناصر للّه ذابّ عن دين اللّه أشدّ صبرا و أقوى جلدا و أثبت قدما في مقام الجدال و معركة الجهاد و القتال، لأنّ ثقته باللّه سبحانه على كلّ حال

تكملة

قد أشرنا سابقا إلى أنّ هذه الخطبة ملتقطة من خطبة طويلة مروية في شرح البحراني، و قدّمنا لك أيضا في شرح كلامه العاشر أنّ هذا الكلام أيضا من فصول هذه الخطبة فينبغي أن نورد الخطبة بتمامها حتّى يتّضح لك الحال، ثمّ نشير إلى بعض ما وردت فيها فقرات من هذه الخطبة على غير انساق و انتظام بتوفيق اللّه المتعال.

فأقول: تمام الخطبة على ما رواها الشّارح البحراني أنّه عليه السّلام حين بلغه أنّ طلحة و الزّبير خلعا بيعته قال بعد حمد اللّه و الثّناء عليه و الصّلاة على رسوله: أيّها النّاس إنّ اللّه افترض الجهاد فعظّمه و جعله نصرته و ناصره، و اللّه ما صلحت دنيا و لا دين إلّا به، و قد جمع الشّيطان حزبه، و استجلب خيله، و من أطاعه ليعود له دينه و سنّته و خدعه، و قد رأيت امورا قد تمخضّت«» و اللّه ما أنكروا علىّ منكرا و لا جعلوا بيني و بينهم نصفا، و أنّهم ليطلبون حقّا تركوه، و دما سفكوه، فان كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منه، و إن كانوا ولوه دوني فما الطلبة إلّا قتلهم و إنّ أوّل عدلهم لعلى أنفسهم و لا اعتذر ممّا فعلته و لا تبرّء مما صنعت و إنّ معى لبصيرتي ما لبست و لا لبس علىّ، و إنّها للفئة الباغيه فيها الحمّ«» و الحمّة طالت جلبتها و انكفت«» جونتها«»، ليعودنّ الباطل في نصابه.

يا خيبة الدّاعي من دعى لو قيل«» ما انكر في ذلك و ما امامه و فيمن سنّته و اللّه إذا لزاح الباطل من نصابه و انقطع لسانه، و ما أظنّ الطريق له فيه واضح حيث نهج و اللّه ما تاب«» من قتلوه قبل موته، و لا تنصّل«» من خطيئة و ما اعتذر إليهم فعذروه، و لا دعى فنصروه و أيم اللّه «لا قرطنّ لهم حوضا أنا ما نحته»«» لا يصدرون عنه برىّ و لا يعبّون«» حسوة«» ابدا و أنها لطيبة نفسي بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم و انّي راعيهم فمعذر إليهم فان تابوا و أقبلوا و أجابوا و أنابوا فالتّوبة مبذولة، و الحقّ مقبول و ليس على كفيل، و إن أبوا أعطيتهم حدّ السّيف و كفى به شافيا من باطل و ناصرا لمؤمن، و مع كلّ صحيفة شاهدها و كاتبها، و اللّه إنّ الزّبير و طلحة و عايشة ليعلمون أنّي على الحقّ و هم مبطلون هذا.

و في شرح المعتزلي عن أبي مخنف قال: حدّثنا مسافر بن عفيف بن أبي الأخنس قال: لمّا رجعت رسل عليّ من عند طلحة و الزّبير و عايشة يؤذنونه بالحرب قام فحمد اللّه و أثنى عليه و صلّى على رسوله ثمّ قال: أيّها النّاس إنّي قد راقبت هؤلاء القوم كى يرعوا و يرجعوا، و وبّختهم بنكثهم و عرّفتهم بغيّهم فلم يستحيوا، و قد بعثوا إلىّ أن ابرز للطعان فاصبر للجلاد، و إنّما تمنيك نفسك أماني الباطل و تعدك الغرور ألا هبلتهم الهبول لقد كنت و ما أهدّد بالحرب، و لا ارهّب بالضّرب و لقد أنصف القادة من راماها، فليرعدوا و ليبرقوا، فقد رأونى قديما و عرفوا نكايتي فكيف رأوني أنا أبو الحسن الذي فللت حدّ المشركين و فرقت جماعتهم، و بذلك القلب ألقى عدوّي اليوم، و إنّي لعلى ما وعدني ربّي من النّصر و التّأييد، و على يقين من أمرى و في غير شبهة من ديني.

أيّها النّاس إنّ الموت لا يفوته المقيم و لا يعجزه الهارب ليس عن الموت محيدو لا محيص من لم يقتل مات، و إنّ أفضل الموت القتل، و الذي نفس علىّ بيده لألف ضربة بالسّيف أهون من موتة واحدة على الفراش اللّهمّ إنّ طلحة نكثت بيعتي و ألب علىّ عثمان حتى قتله ثمّ عضهني به و رماني اللّهمّ فلا تمهله، اللّهمّ إنّ الزبير قطع رحمى و نكث بيعتي و ظاهر على عدوّى فاكفنيه الموت بما شئت.

و عن أبي الحسن عليّ بن محمّد المدايني عن عبد اللّه بن جنادة قال: قدمت من الحجاز اريد العراق في أوّل أمارة عليّ، فمررت بمكّة فاعتمرت ثمّ قدمت المدينة فدخلت مسجد رسول اللّه إذا نودي الصّلاة جامعة فاجتمع النّاس و خرج عليّ متقلدا سيفه فشخصت الأبصار نحوه فحمد اللّه و صلى على رسوله ثم قال: أمّا بعد فانّه لمّا قبض اللّه نبيّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قلنا نحن أهله و ورثته و عترته و أولياؤه دون النّاس، لا ينازعنا سلطانه أحد و لا يطمع في حقّنا طامع إذ انتزى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبيّنا و سرنا سوقة يطمع فينا الضّعيف، و يتعزّز علينا الذليل فبكت العين منّا لذلك، و خشنت الصّدور و جزعت النّفوس و أيم اللّه لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين، و أن يعود الكفر و يبور الدّين، لكنّا على ما غير «غير ما ظ» كنّا لهم عليه فولى الامر ولاة لم يألوا النّاس خيرا ثمّ استخرجتموني أيّها النّاس من بيتي فبايعتموني على شأن منّي لأمركم و فراسة تصدقني ما في قلوب كثير منكم و بايعني هذان الرّجلان في أوّل من بايع يعلمون ذلك، و قد نكثا و غدرا و نهضا إلى البصرة بعايشة ليفرّقا جماعتكم، و يلقيا بأسكم بينكم.

اللّهمّ فخذهما بما عملا أخذة واحدة رابية، و لا تنعش لهما صرعة و لا تقلهما عثرة، و لا تمهلهما فواقا، فانّهما يطلبان حقّا تركاه و دما سفكاه اللهمّ إنّي أقتضيك وعدك فإنّك قلت و قولك الحقّ لمن بغي عليه لينصرنّه اللّه اللّهمّ فأنجز لي موعدي و لا تكلني إلى نفسي انّك على كلّ شي ء قدير أقول: و هذه الرّواية كما ترى صريحة في اغتصاب الخلافة و أنها انتزعت منه عليه السّلام ظلما و جورا من دون أن يكون له عليه السّلام رضا فيه كما أنّها صريحة«» في أنّ تولي ولاة السّوء لها لم يكن قصدا للخير منهم، و إنّما كان حبّا للرّياسة و اتّباعا للهوى و من العجب أنّ الشّارح المعتزلي مع روايته هذه يزعم أنّه عليه السّلام إنّما ترك الأمر إليهم برضى منه و ميل، و أنّهم تولوا الأمر ملاحظة لصلاح الشّريعة و مراعاة لمصلحة الاسلام، كما مرّ تفصيلا في شرح الخطبة الشقشقيّة، فجزاهم اللّه عن الاسلام و أهله شرّ الجزاء.

و عن الكليني قال: لمّا أراد عليّ عليه السّلام المصير إلى البصرة قام فخطب النّاس فقال بعد أن حمد اللّه و صلّى على رسوله: إنّ اللّه لمّا قبض نبيّه استأثرت علينا قريش بالأمر و دفعتنا عن حقّ نحن أحقّ به من النّاس كافة، فرأيت أنّ الصّبر على ذلك أفضل من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم، و النّاس حديثو عهد بالاسلام، و الدين يمخض مخض الوطب، يفسده أدنى و هن و يعكسه أقلّ خلف (خلق خ ل) فولى الأمر قوم لم يألو في أمرهم اجتهادا، ثمّ انتقلوا إلى دار الجزاء و اللّه وليّ تمحيص سيئاتهم، و العفو عن هفواتهم فما بال طلحة و الزّبير و ليسا من هذا الأمر بسبيل، لم يصبرا عليّ حولا و لا أشهرا حتّى و ثبا و مرقا و نازعاني أمرا لم يجعل اللّه لهما إليه سبيلا بعد أن بايعا طائعين غير مكرهين يرتضعان امّا قد فطمت، و يحييان بدعة قد اميتت ادم عثمان زعما و اللّه ما التّبعة إلّا عندهم و فيهم و إنّ أعظم حجّتهم لعلى أنفسهم، و أنا راض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم فان فاءا أو أنا بافحظّهما احرز او أنفسهما غنما و اعظم بهما غنيمة و إن أبيا اعطيتهما حدّ السّيف و كفى به ناصرا لحقّ و شافيا لباطل، ثمّ نزل.

و عن أبي مخنف عن زيد بن صوحان قال: شهدت عليّا بذي قار و هو معتم بعمامة سوداء و ملتفّ بساج يخطب، فقال في خطبته: الحمد للّه على كلّ أمر و حال في الغدوّ و الآصال، و أشهد أن لا إله إلّا اللّه و أنّ محمّدا عبده و رسوله، انبعثه رحمة للعباد، و حياة للبلاد، حين امتلأت الأرض فتنة و اضطرب حبلها و عبد الشّيطان في أكنافها و اشتمل عدوّ اللّه إبليس على عقايد أهلها فكان محمّد بن عبد اللّه بن عبد المطلب الذي أطفأ اللّه به نيرانها، و أخمد به شرارها، و نزع به أوتادها و أقام به ميلها امام الهدى، و النبيّ المصطفى، فلقد صدع بما أمر به و بلّغ رسالات ربّه فأصلح اللّه به ذات البين، و آمن به السّبل، و حقن به الدّماء، و الف به بين ذوي الضّعاين الواغرة في الصّدور حتّى أتاه اليقين.

ثمّ قبضه اللّه إليه حميدا ثمّ استخلف النّاس أبا بكر فلم يأل جهده، ثمّ استخلف أبو بكر عمر فلم يأل جهده، ثمّ استخلف النّاس عثمان فنال منكم و نلتم منه حتّى إذا كان من أمره ما كان، أتيتموني لتبايعوني فقلت لا حاجة لي في ذلك و دخلت منزلي فاستخرجتموني فقبضت يدي فبسطتموها و تداككتم عليّ حتّى ظننت أنّكم قاتلي و أنّ بعضكم قاتل بعض فبايعتموني و أنا غير مسرور بذلك، و لا جذل و قد علم اللّه سبحانه أنّي كنت كارها للحكومة بين امّة محمّد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم.

و لقد سمعته يقول: ما من وال يلي شيئا من أمر امّتي إلّا اتى به يوم القيامة مغلولة يداه إلى عنقه على رءوس الخلايق، ثمّ ينشر كتابه فان كان عادلا نجا، و إن كان جائرا هوى حتّى اجتمع علىّ ملاءكم و بايعني طلحة و الزّبير و أنا أعرف الغدر في أوجههما، و النّكث في أعينهما ثمّ استأذناني في العمرة فأعلمتهما أن ليس العمرة يريدان، فسارا إلى مكّة و استخفّا عايشة و خدعاها و شخصا معها أبناء الطلقاء، فقدموا البصرة و قتلوا بها المسلمين، و فعلوا المنكر.

و يا عجبا لاستقامتهما على أبي بكر و عمر و بغيهما علىّ و هما يعلمان أنّي لست دون أحدهما، و لو شئت أن أقول لقلت: و لقد كان معاوية كتب إليهما من الشّام كتابا يخدعهما فيه فكتماه عنّي و خرجا يوهمان الظعام أنّهما يطلبان بدم عثمان، و اللّه ما أنكرا علىّ منكرا، و لا جعلا بيني و بينهم نصفا، و إنّ دم عثمان لمعصوب بهما و مطلوب منهما.

يا خيبة الدّاعي إلى مدعى إنّما ذا اجيب و اللّه إنّهما لعلى ضلالة صمّاء، و جهالة عمياء، و إنّ الشّيطان قد ذمر لهما حزبه، و استجلب منهما خيله و رجله ليعد الجور إلى أوطانه و يردّ الباطل إلى نصابه، ثمّ رفع يديه فقال: اللهمّ إنّ طلحة و الزّبير قطعاني و ظلماني و ألبا علىّ و نكثا بيعتي فاحلل ماعقدا، و انكث ما ابرما، و لا تغفر لهما أبدا و أرهما المسائة فيما عملا و أمّلا

شرح لاهیجی

الخطبة 23

و من خطبة له عليه السّلام يعنى از خطبه امير المؤمنين (- ع- ) است الا و انّ الشّيطان قد ذمّر حزبه و استجلب جلبه يعنى آگاه باش و بتحقيق كه شيطان برانگيخت گروه خود را و راند جماعت خود را ليعود الجور الى اوطانه و يرجع الباطل الى نصابه يعنى تا اين كه برگردد جور و ظلم بسوى محلّ اقامه او كه عبارت از فاسق باشد و راجع شود باطل بسوى اصل خود كه جاهل باشد و اللّه ما انكروا علىّ منكرا يعنى سوگند بخداى (- تعالى- ) كه انكار بر من و عصيان بر من نكردند بجهة حصول منكرى و غير مشروعى زيرا كه آن چه را كه ادّعا ميكنند يا منكر نبود يا او فاعل منكر نبود و مراد نسبت قتل عثمان است بايشان و لا جعلوا بينى و بينهم نصفا يعنى و قرار ندادند ميان من و خودشان انصاف و عدل را و آن چه مى گويند كذب و زور و خلاف واقع و منافى انصاف و عدلست و انّهم يطلبون حقّا هم تركوه يعنى و ايشان طلب ميكنند حقّى را يعنى خون عثمان كه حقّ است طلب او از قاتلش كه خودشان واگذاشتند او را و دما هم سفكوه يعنى و خونى را كه خودشان ريختند انخون را فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منه يعنى پس اگر من بودم شريك انها در ان خون پس از براى انها است خطّى و نصيبى از انخون پس مطالبه كردن انها غلطست زيرا كه قاتل وارث نيست تا مطالبه خون تواند كرد و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة الّا عندهم يعنى و اگر ايشان مباشر بودند بدون اذن و مدخليّت من پس عقوبت انخون نيست مگر بر ايشان پس از من مطالبه كردن ظلم خواهد بود و انّ اعظم حجّتهم لعلى انفسهم يعنى و بتحقيق كه بزرگتر دليل و سبب ايشان بر عصيان من خون عثمانست و ان بر نفسهاى ايشان لازم است زيرا كه ايشان مباشر قتل عثمان بودند يرتضعون امّا قد فطمت يعنى سبب عصيان مطالبه خون نيست بلكه شير مى خواهند از مادرى كه از شيردادن طفل باز ايستاده است يعنى توقّع دارند اقطاع و ادرارات و اسيور غال از خليفه زمانى كه مادر و مربّى آنها است و از اين مقوله شيرهاى حرام پستانش خشكست و باز ايستاده است از اين شيرها و ان مادرها كه بخلاف حقّ اين شيرهاى حرام مال فقراء و مسلمانان را بحلق ايشان مى كردند مردند و رفتند و يحيون بدعة قد اميتت يعنى و مى خواهند زنده شدن بدعت عثمانى را كه بتحقيق كه مرده است و زائل شده است و ثانيا ان بدعت عود نمى كند يا خيبة الدّاعى يعنى حاضر بشو اى حرمان و خسران خواننده من بحرب و قتال من دعا و الى ما اجيب يعنى كيست كه مى خواند و بسوى چه چيز اجابت كرده مى شود اشارتست به پستى و رذالت خواننده بقتال و ان خود معلومست و بى قدرى و بى حرمتى سبب آن كه بخلاف حقّ بيت المال و مال فقرا را خوردن باشد و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم يعنى و من هر اينه راضيم بحجّت خدا بر ايشان و علم خدا در باره ايشان و انحجّة كلام اللّه و سنّة رسول خدا است و ان علم حكم خدا و رسولست در باره ايشان بحسب استحقاق ايشان و رضا عبارتست از عدم تجاوز از آن يعنى آن چه را كه ايشان طلب ميكنند از تيول عثمان و اعطاء اقطاعات و ادرارات من در ان با ايشان بر وفق مفاد كلام خدا و رسول (- ص- ) و حكم مستفاد از ايشان با ايشان رفتار مى كنيم و تجاوز از آن نميكنم اگر انها راضى نشوند غير از سيف چيزى ديگر نخواهد بود فان ابوا اعطيتهم حدّ السّيف يعنى پس اگر ابا كردند از پيروى حجّت خدا و حجّت بر آنها تمام شد مى دهم بايشان تيزى شمشير را بعوض آن چه مطالبه بخلاف حقّ ميكنند و كفى بهم شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ يعنى كافيست حدّت شمشير ايشان را در شفاء اهل حقّ از مرض تعدّى و جور باطل و در يارى كردن از براى حقّ و من العجب بعثتهم الىّ ان ابرز للطّعان و ان اصبر للجلاد يعنى از عجب و موجب تعجّبست كس فرستادن بسوى من كه بارز و ظاهر شو در ميدان حرب از مضاربه نيزه و صبر و تحمّل كن از براى مجادله با شمشير هبلتهم الهبول يعنى مفقود و مرده ببيند مادرهاى اولاد مرده ايشان را لقد كنت و ما اهدّد بالحرب و لا ارهب بالضّرب يعنى بتحقيق كه من بوده ام و بودن مختصّ بمن است در مقام حرب و جهاد و ديگران نيست و نابود بوده اند و اين مسلّم است در نزد همه كس و هرگز ترسانده نشده ام بحرب و هيچكس نبوده كه نسبة ترس حرب را بمن داده باشد و بيم داده نشده ام بضرب نيزه و شمشير و كسى نسبت بيم مضاربه بمن نكرده است و انّى لعلى يقين من ربّى و غير شبهة من دينى يعنى بتحقيق كه من هر اينه استوار و مستحكم باشم بر يقين از جانب پروردگارم و من مرده بحيات فانى ام و زنده ببقاء باقى و ان موتى كه امثال شماها از او در بيم و ترس مى باشيد و ديگر را باو تخويف مى كنيد من از جانب پروردگارم از آن مرگ نجات و حيات يافتم و انس او با من است نه وحشت او و من شبهه از دين خودم كه اسلام و فطرت اصليّه است ندارم و باسلام ثابت قدم و بمقتضاى آن عمل ميكنم و بجزاء خير خود رسيدم و رضوان خدا از براى خود خريده ام نه مثل شما كه در شكّ باشيد در اسلام خود و اعتقاد بخدا و رسول (- ص- ) نداشته باشيد و بنده هوا و هوس و شيطان بحس بوده و از مرگ با بيم و ترس باشي

شرح ابن ابی الحدید

22 و من خطبة له ع

أَلَا وَ إِنَّ الشَّيْطَانَ قَدْ ذَمَرَ حِزْبَهُ وَ اسْتَجْلَبَ جَلَبَهُ- لِيَعُودَ الْجَوْرُ إِلَى أَوْطَانِهِ وَ يَرْجِعَ الْبَاطِلُ إِلَى نِصَابِهِ- وَ اللَّهِ مَا أَنْكَرُوا عَلَيَّ مُنْكَراً- وَ لَا جَعَلُوا بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ نَصَفاً- وَ إِنَّهُمْ لَيَطْلُبُونَ حَقّاً هُمْ تَرَكُوهُ وَ دَماً هُمْ سَفَكُوهُ- فَإِنْ كُنْتُ شَرِيكَهُمْ فِيهِ فَإِنَّ لَهُمْ لَنَصِيبَهُمْ مِنْهُ- وَ إِنْ كَانُوا وَلُوهُ دُونِي فَمَا التَّبِعَةُ إِلَّا عِنْدَهُمْ- وَ إِنَّ أَعْظَمَ حُجَّتِهِمْ لَعَلَى أَنْفُسِهِمْ- يَرْتَضِعُونَ أُمّاً قَدْ فَطَمَتْ وَ يُحْيُونَ بِدْعَةً قَدْ أُمِيتَتْ- يَا خَيْبَةَ الدَّاعِي مَنْ دَعَا وَ إِلَامَ أُجِيبَ- وَ إِنِّي لَرَاضٍ بِحُجَّةِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ وَ عِلْمِهِ فِيهِمْ- فَإِنْ أَبَوْا أَعْطَيْتُهُمْ حَدَّ السَّيْفِ- وَ كَفَى بِهِ شَافِياً مِنَ الْبَاطِلِ وَ نَاصِراً لِلْحَقِّ- وَ مِنَ الْعَجَبِ بَعْثَتُهُمْ إِلَيَّ أَنْ أَبْرُزَ لِلطِّعَانِ وَ أَنْ أَصْبِرَ لِلْجِلَادِ- هَبِلَتْهُمُ الْهَبُولُ- لَقَدْ كُنْتُ وَ مَا أُهَدَّدُ بِالْحَرْبِ وَ لَا أُرَهَّبُ بِالضَّرْبِ- وَ إِنِّي لَعَلَى يَقِينٍ مِنْ رَبِّي وَ غَيْرِ شُبْهَةٍ مِنْ دِينِي يروى ذمر بالتخفيف و ذمر بالتشديد- و أصله الحض و الحث و التشديد دليل على التكثير- . و استجلب جلبه الجلب بفتح اللام ما يجلب- كما يقال جمع جمعه- و يروى جلبه و جلبه و هما بمعنى- و هو السحاب الرقيق الذي لا ماء فيه- أي جمع قوما كالجهام الذي لا نفع فيه- و روي ليعود الجور إلى قطابه- و القطاب مزاج الخمر بالماء- أي ليعود الجور ممتزجا بالعدل كما كان- و يجوز أن يعني بالقطاب قطاب الجيب- و هو مدخل الرأس فيه أي ليعود الجور إلى لباسه و ثوبه- . و قال الراوندي قطابه أصله- و ليس ذلك بمعروف في اللغة- . و روي الباطل بالنصب- على أن يكون يرجع متعديا- تقول رجعت زيدا إلى كذا- و المعنى و يرد الجور الباطل إلى أوطانه- . و قال الراوندي يعود أيضا مثل يرجع- يكون لازما و متعديا و أجاز نصب الجور به- و هذا غير صحيح لأن عاد لم يأت متعديا- و إنما يعدى بالهمزة- . و النصف الذي ينصف- . و قال الراوندي النصف النصفة و المعنى لا يحتمله- لأنه لا معنى لقوله و لا جعلوا بيني و بينهم إنصافا- بل المعنى لم يجعلوا ذا انصاف بيني و بينهم- . يرتضعون أما قد فطمت- يقول يطلبون الشي ء بعد فواته- لأن الأم إذا فطمت ولدها فقد انقضى إرضاعها- . و قوله يا خيبة الداعي- هاهنا كالنداء في قوله تعالى يا حَسْرَةً عَلَى الْعِبادِ- و قوله يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فِيها- أي يا خيبة احضري فهذا أوانك- .

و كلامه في هذه الخطبة مع أصحاب الجمل- و الداعي هو أحد الثلاثة الرجلان و المرأة- . ثم قال على سبيل الاستصغار لهم- و الاستحقار من دعا و إلى ما ذا أجيب- أي أحقر بقوم دعاهم هذا الداعي- و أقبح بالأمر الذي أجابوه إليه فما أفحشه و أرذله- . و قال الراوندي يا خيبة الداعي تقديره يا هؤلاء- فحذف المنادى ثم قال خيبة الداعي- أي خاب الداعي خيبة- و هذا ارتكاب ضرورة لا حاجة إليها- و إنما يحذف المنادى في المواضع- التي دل الدليل فيها على الحذف- كقوله

يا فانظر أيمن الوادي على إضم

- . و أيضا فإن المصدر الذي لا عامل فيه- غير جائز حذف عامله- و تقدير حذفه تقدير ما لا دليل عليه- . و هبلته أمه بكسر الباء ثكلته- . و قوله لقد كنت و ما أهدد بالحرب- معناه ما زلت لا أهدد بالحرب و الواو زائدة- و هذه كلمة فصيحة كثيرا ما تستعملها العرب- و قد ورد في القرآن العزيز كان بمعنى ما زال- في قوله وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً- و نحو ذلك من الآي- معنى ذلك لم يزل الله عليما حكيما- و الذي تأوله المرتضى رحمه الله تعالى- في تكملة الغرر و الدرر- كلام متكلف- و الوجه الصحيح ما ذكرناه- . و هذه الخطبة ليست من خطب صفين كما ذكره الراوندي- بل من خطب الجمل- و قد ذكر كثيرا منها أبو مخنف رحمه الله تعالى-

قال حدثنا مسافر بن عفيف بن أبي الأخنس.

قال لما رجعت رسل علي ع- من عند طلحة و الزبير و عائشة يؤذنونه بالحرب- قام فحمد الله و أثنى عليه و صلى على رسوله ص ثم قال- أيها الناس إني قد راقبت هؤلاء القوم- كي يرعووا أو يرجعوا- و وبختهم بنكثهم- و عرفتهم بغيهم فلم يستحيوا- و قد بعثوا إلي أن أبرز للطعان و أصبر للجلاد- و إنما تمنيك نفسك أماني الباطل و تعدك الغرور- ألا هبلتهم الهبول- لقد كنت و ما أهدد بالحرب و لا أرهب بالضرب- و لقد أنصف القارة من راماها فليرعدوا و ليبرقوا- فقد رأوني قديما و عرفوا نكايتي- فكيف رأوني أنا أبو الحسن- الذي فللت حد المشركين و فرقت جماعتهم- و بذلك القلب ألقى عدوي اليوم- و إني لعلى ما وعدني ربي من النصر و التأييد- و على يقين من أمري و في غير شبهة من ديني- أيها الناس- إن الموت لا يفوته المقيم و لا يعجزه الهارب- ليس عن الموت محيد و لا محيص- من لم يقتل مات- إن أفضل الموت القتل- و الذي نفس علي بيده لألف ضربة بالسيف أهون من موتة واحدة على الفراش- اللهم إن طلحة نكث بيعتي- و ألب على عثمان حتى قتله- ثم عضهني به و رماني- اللهم فلا تمهله- اللهم إن الزبير قطع رحمي و نكث بيعتي- و ظاهر على عدوي فاكفنيه اليوم بما شئت- ثم نزل خطبة علي بالمدينة في أول إمارته

و اعلم أن كلام أمير المؤمنين ع- و كلام أصحابه و عماله في واقعة الجمل- كله يدور على هذه المعاني- التي اشتملت عليها ألفاظ هذا الفصل-

فمن ذلك الخطبة التي رواها أبو الحسن علي بن محمد المدائني عن عبد الله بن جنادة قال قدمت من الحجاز أريد العراق في أول إمارة علي ع- فمررت بمكة فاعتمرت ثم قدمت المدينة- فدخلت مسجد رسول الله ص إذ نودي- الصلاة جامعة فاجتمع الناس- و خرج علي ع متقلدا سيفه- فشخصت الأبصار نحوه- فحمد الله و صلى على رسوله ص ثم قال- أما بعد فإنه لما قبض الله نبيه ص- قلنا نحن أهله و ورثته و عترته و أولياؤه دون الناس- لا ينازعنا سلطانه أحد و لا يطمع في حقنا طامع- إذ انبرى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا- فصارت الإمرة لغيرنا- و صرنا سوقة يطمع فينا الضعيف- و يتعزز علينا الذليل فبكت الأعين منا لذلك- و خشنت الصدور و جزعت النفوس- و ايم الله لو لا مخافة الفرقة بين المسلمين- و أن يعود الكفر و يبور الدين- لكنا على غير ما كنا لهم عليه- فولي الأمر ولاة لم يألوا الناس خيرا- ثم استخرجتموني أيها الناس من بيتي- فبايعتموني على شين مني لأمركم- و فراسة تصدقني ما في قلوب كثير منكم- و بايعني هذان الرجلان في أول من بايع تعلمون ذلك- و قد نكثا و غدرا و نهضا إلى البصرة بعائشة- ليفرقا جماعتكم و يلقيا بأسكم بينكم- اللهم فخذهما بما عملا أخذة رابية- و لا تنعش لهما صرعة و لا تقل لهما عثرة و لا تمهلهما فواقا- فإنهما يطلبان حقا تركاه و دما سفكاه- اللهم إني أقتضيك وعدك- فإنك قلت و قولك الحق ثُمَّ بُغِيَ عَلَيْهِ لَيَنْصُرَنَّهُ اللَّهُ- اللهم فأنجز لي موعدك و لا تكلني إلى نفسي- إنك على كل شي ء قدير- ثم نزل

خطبته عند مسيره للبصرة

و روى الكلبي قال لما أراد علي ع المسير إلى البصرة- قام فخطب الناس- فقال بعد أن حمد الله و صلى على رسوله ص- إن الله لما قبض نبيه استأثرت علينا قريش بالأمر- و دفعتنا عن حق نحن أحق به من الناس كافة- فرأيت أن الصبر على ذلك أفضل- من تفريق كلمة المسلمين و سفك دمائهم- و الناس حديثو عهد بالإسلام- و الدين يمخض مخض الوطب- يفسده أدنى وهن و يعكسه أقل خلف- فولي الأمر قوم لم يألوا في أمرهم اجتهادا- ثم انتقلوا إلى دار الجزاء- و الله ولي تمحيص سيئاتهم و العفو عن هفواتهم- فما بال طلحة و الزبير و ليسا من هذا الأمر بسبيل- لم يصبرا علي حولا و لا شهرا حتى وثبا و مرقا- و نازعاني أمرا لم يجعل الله لهما إليه سبيلا- بعد أن بايعا طائعين غير مكرهين- يرتضعان أما قد فطمت و يحييان بدعة قد أميتت- أدم عثمان زعما و الله ما التبعة إلا عندهم و فيهم- و إن أعظم حجتهم لعلى أنفسهم- و أنا راض بحجة الله عليهم و عمله فيهم- فإن فاءا و أنابا فحظهما أحرزا و أنفسهما غنما- و أعظم بها غنيمة- و إن أبيا أعطيتهما حد السيف- و كفى به ناصرا لحق و شافيا لباطل- ثم نزل

خطبته بذي قار

و روى أبو مخنف عن زيد بن صوحان قال شهدت عليا ع بذي قار- و هو معتم بعمامة سوداء ملتف بساج يخطب- فقال في خطبة- الحمد لله على كل أمر و حال في الغدو و الآصال- و أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا عبده و رسوله- ابتعثه رحمة للعباد و حياة للبلاد- حين امتلأت الأرض فتنة و اضطرب حبلها- و عبد الشيطان في أكنافها- و اشتمل عدو الله إبليس على عقائد أهلها- فكان محمد بن عبد الله بن عبد المطلب- الذي أطفأ الله به نيرانها و أخمد به شرارها- و نزع به أوتادها و أقام به ميلها- إمام الهدى و النبي المصطفى ص- فلقد صدع بما أمر به و بلغ رسالات ربه- فأصلح الله به ذات البين و آمن به السبل و حقن به الدماء- و ألف به بين ذوي الضغائن الواغرة في الصدور- حتى أتاه اليقين ثم قبضه الله إليه حميدا- ثم استخلف الناس أبا بكر فلم يأل جهده- ثم استخلف أبو بكر عمر فلم يأل جهده- ثم استخلف الناس عثمان فنال منكم و نلتم منه- حتى إذا كان من أمره ما كان- أتيتموني لتبايعوني لا حاجة لي في ذلك و دخلت منزلي- فاستخرجتموني فقبضت يدي فبسطتموها- و تداككتم علي حتى ظننت أنكم قاتلي- و أن بعضكم قاتل بعض- فبايعتموني و أنا غير مسرور بذلك و لا جذل- و قد علم الله سبحانه- أني كنت كارها للحكومة بين أمة محمد ص- و لقد سمعته يقول- ما من وال يلي شيئا من أمر أمتي- إلا أتي به يوم القيامة مغلولة يداه إلى عنقه- على رءوس الخلائق- ثم ينشر كتابه فإن كان عادلا نجا- و إن كان جائرا هوى- حتى اجتمع علي ملؤكم و بايعني طلحة و الزبير- و أنا أعرف الغدر في أوجههما و النكث في أعينهما- ثم استأذناني في العمرة فأعلمتهما أن ليس العمرة يريدان- فسارا إلى مكة و استخفا عائشة و خدعاها- و شخص معهما أبناء الطلقاء- فقدموا البصرة فقتلوا بها المسلمين و فعلوا المنكر- و يا عجبا لاستقامتهما لأبي بكر و عمر و بغيهما علي- و هما يعلمان أني لست دون أحدهما- و لو شئت أن أقول لقلت- و لقد كان معاوية كتب إليهما من الشام كتابا- يخدعهما فيه فكتماه عني- و خرجا يوهمان الطغام أنهما يطلبان بدم عثمان- و الله ما أنكرا علي منكرا- و لا جعلا بيني و بينهم نصفا- و إن دم عثمان لمعصوب بهما و مطلوب منهما- يا خيبة الداعي إلام دعا و بما ذا أجيب- و الله إنهما لعلى ضلالة صماء و جهالة عمياء- و إن الشيطان قد ذمر لهما حزبه- و استجلب منهما خيله و رجله- ليعيد الجور إلى أوطانه و يرد الباطل إلى نصابه- ثم رفع يديه فقال- اللهم إن طلحة و الزبير قطعاني و ظلماني- و ألبا علي و نكثا بيعتي- فاحلل ما عقدا و انكث ما أبرما- و لا تغفر لهما أبدا و أرهما المساءة فيما عملا و أملا

- . قال أبو مخنف فقام إليه الأشتر- فقال الحمد لله الذي من علينا فأفضل و أحسن إلينا فأجمل- قد سمعنا كلامك يا أمير المؤمنين و لقد أصبت و وفقت- و أنت ابن عم نبينا و صهره و وصيه- و أول مصدق به و مصل معه- شهدت مشاهده كلها- فكان لك الفضل فيها على جميع الأمة- فمن اتبعك أصاب حظه و استبشر بفلجه- و من عصاك و رغب عنك فإلى أمه الهاوية- لعمري يا أمير المؤمنين ما أمر طلحة و الزبير و عائشة علينا بمخيل- و لقد دخل الرجلان فيما دخلا فيه- و فارقا على غير حدث أحدثت و لا جور صنعت- فإن زعما أنهما يطلبان بدم عثمان- فليقيدا من أنفسهما فإنهما أول من ألب عليه- و أغرى الناس بدمه- و أشهد الله لئن لم يدخلا فيما خرجا منه- لنلحقنهما بعثمان- فإن سيوفنا في عواتقنا و قلوبنا في صدورنا- و نحن اليوم كما كنا أمس- ثم قعد

شرح نهج البلاغه منظوم

(22) و من خطبة لّه عليه السّلام

الا و انّ الشّيطان قد ذمر حزبه، و استجلب جلبه، ليعود الجور الى اوطانه، و يرجع الباطل الى نصابه، و اللّه ما انكروا علىّ منكرا، وّ لا جعلوا بينى و بينهم نصفا، و انّهم ليطلبون حقّا هم تركوه، و دما هم سفكوه، فلئن كنت شريكهم فيه فانّ لهم لنصيبهم منّه، و لئن كانوا ولّوه دونى فما التّبعة إلا عندهم، و انّ اعظم حجّتهم لعلى انفسهم، يرتضعون امّا قد فطمت، و يحيون بدعة قد اميتت يا خيبة الدّاعى من دعا و إلى م اجيب و انّى لراض بحجّة اللّه عليهم و علمه فيهم، فان ابوا اعطيتهم حدّ السّيف، و كفى به شافيا من الباطل و ناصرا للحقّ. و من العجب بعثهم الىّ ان أبرز للطّعان، و ان اصبر للجلاد هبلتهم الهبول، لقد كنت و مآ اهدّد بالحرب، و لا ارهب بالضّرب و انّى لعلى يقين من ربّى، و غير شبهة من دينى.

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت عليه السّلام است كه در آن نكوهش ميكند كسانى را كه خون عثمان را بوى نسبت مى دادند مانند طلحه و زبير و ديگران پس از آن در شجاعت و دلاورى خويش مى فرمايد: آگاه باشيد شيطان سپاهيان خويش را برانگيخته و گروهش را گرد آورده تا جور و ستم را بجاى خود بازگرداند و باطل را باصل خود رجوع دهد بخدا سوگند خون خواهان عثمان از نسبت دادن اين امرمنكر بمن خوددارى نكردند، و ميان من و خودشان بانصاف رفتار ننموده، و مطالبه ميكنند از من حقّى را كه خودشان واگذاشته، و خونى را كه خود ريخته اند، (طلحه و زبير و ديگران متصدّى اين امر بوده و اكنون براى حبّ جاه آنرا بمن نسبت مى دهند) پس اگر (فرضا) من شريك آنها در اين امر بوده ام آنها را هم از اين خون ريزى نصيبى است (و خود را بايد باولياى عثمان تسليم كنند) و اگر خودشان بدون من متولّى اين امر بوده اند، پس كيفر باز خواست جز از خودشان نيست، براستى كه بزرگترين حجّت ايشان بر ضرر خودشان است، لكن اينها از مادرى كه از شير افتاده خواهان شيراند، و بدعتى را كه مرده زنده مى خواهند (لكن من مانند عثمان اموال ستمكشان را بستمگران نخواهم داد كيست و كجا است اين بدبختى كه مرا بجنگ مى خواند، بچه مى خواند، و بچه پاسخ داده مى شود، من بحجّت خدا و علم او در باره اينان راضيم، پس اگر ابا كردند شمشير برّانرا حواله شان خواهم كرد و آن شمشير كفايت كننده و شفا دهنده و يارى نماينده حقّ است از باطل.

شگفت انگيز امريست پيام فرستادن اينان مرا كه براى نيزه زدن و شمشير كشيدن بيرون آمده و در كار طعن و ضرب شكيبا باشم اى مادرهاشان بمرگشان بمويند، من چه وقت بجنگ تهديد شده و از شمشير ترسيده ام (نهنگ را از درياچه باك و سمند را از آتش چه غم) من كه بوجود پروردگارم يقين داشته و در دينم هيچ شكّ و ترديدى ندارم (ديگر براى چه از مرگ بترسم مرگ بر كسانى باد كه مرا از مرگ مى ترسانند)

نظم

  • اساس جنگ چون شد در جمل راستصفوف خويش را شيطان بياراست
  • ز هر سو يار و اعوان را صدا زدبخيل خويشتن بر كين صلا زد
  • زبير و طلحه بهر ملك و شاهىبراى خويش چيده دستگاهى
  • نموده خون عثمان را بهانهفكنده اختلاف اندر ميانه
  • ز رخ آب حيا را پاك شستهبخون خواهى كمر را تنگ بسته
  • ره انصاف را بر تافته سرشده اندريم ناحق شناور
  • مگر شاخ ستم گيرد برو بارشود سر سبز و آرد بار بسيار
  • بجاى خويش فتنه باز گرددبه نيكيها بدى دمساز گردد
  • نمايان خون عثمانشان دامانكنونش از على گرديده خواهان
  • لذا شاهنشه ملك ولايتچنين از دشمنان دارد شكايت
  • گروه مردمان باشيد آگاهگروه خويش را شيطان گمراه
  • ز مركزهاى خودشان داده آوازستم را تا بجاى خود كشد باز
  • ز نواز جان و دل گرديده مايلباصل خود كند مرجوع باطل
  • بحق سوگند خونخواهان عثمانكه نبود غير زر منظور آنان
  • بامر جور و كين كردند اسرافبرون گشتند پاك از راه انصاف
  • يكى حقّى كه خود كردند پامالبباطل آن زمن جويند الحال
  • اگر خون ريزى از عثمان خطا بودو يا كارى نكو بود و بجا بود
  • بمن خود جملگى بودند انبازچرا از من ببايد جستنش باز
  • از اين قتلى كه واقع شد بناچارنصيب خويش را بردند سرشار
  • و گر اين امر را خود بوده والىبود دوش من از اين بار خالى
  • ببايد جملگى از بهر كيفرشوند اندر مقام عدل حاضر
  • ولى دانم كه اين خون خود بهانه استچو مرغان شان هواى آب و دانه است
  • همى خواهند چون اطفال نادانگوارا شير از خشكيده پستان
  • نمى دانند كين فرسوده مادربه پستانش نباشد شير ديگر
  • سر آمد شوكت و دوران عثمانو ز اينان گشت طى آن شوكت و شان
  • هر آن بدعت كز او سرزنده شد مردبگور خويشتن احكام خود برد
  • كنون بر دست من دين را زمام استبجاى مى بدان را خون بجام است
  • على در كشور دين حكم فرما است ستم معدوم از عدلش چو عنقا است
  • عجب دارم از اين بى شرم مردمكه دين از دستشان شد چون گهر گم
  • يكى بدبخت بى آرزم گمراهكه نشناسد ز سر سختى ره از چاه
  • بجنگ چون منش مغرور سازندبدو شايد مرا مقهور سازند
  • مر آن بيچاره از خسران و خيبتبتك راند بسوى من جنيبت
  • ز بدبختيش با نام و نشانهمرا خواند بميران از ميانه
  • قدم ننهاده در ميدان ناوردكه انگيزد ز جانش تيغ من گرد
  • سبك گردد سرش از سرگرانىفرود آيد ز اسب زندگانى
  • بقرآن حكم اينان حىّ ذو المننهويدا كرد و معلوم و مبرهن
  • كه گر يك دسته اشخاص ستمكاركنند آن ديگرى را جور و آزار
  • ببايستى بآنان جنگ كردنزمين از خونشان گلرنگ كردن
  • بحكم حق منم راضىّ و خوشنودكه دين از قتل اين دسته برد سود
  • نمايم حكم حق را عرضه اوّلز قرآن شان خلاف آرم مدلّل
  • گر از احكام حق گردن كشيدندحيا و شرم را پرده دريدند
  • بر آرم از غلاف عدل شمشيركنم اين روبهان چون شير نخجير
  • به تيغ تيز شان سازم محوّلشرائينشان كشم بيرون ز مفصل
  • پى يارىّ حق شمشير برّاننكو چيزيست روز جنگ و ميدان
  • توان داد حق از ناحق گرفتنبه تيغ تيز و گرد كفر رفتن
  • همى خيزد شگفت از كار اينانكه اين نامردمان گول نادان
  • مرا با اين كه خود نيكو شناسندز زهر چشم من اندر هراسند
  • بخوانندم براى چنگ و پيكاربترسانندم از تيغ شرربار
  • به طعن و ضرب تهديدم نمايندز كار رزم تنقيدم نمايند
  • ز ضرب صارم چابك سوارانمرا گويند گير از صبر دامان
  • الا در مرگ اين برگشته بختانبگريد مو پريشان مادرانشان
  • بسوگ پورهاى نابهنجارشوند از سوزش دلها عزادار
  • كنند از راه عجب و نخوت و فخرهمى تهديد مرغابى باستخر
  • دهند اينان به بيشه شير را بيمبكوهستان پلنگ كوه تسليم
  • من و ترسيدن از جنگ و ميدانتفو بر راى قوم سست نادان
  • من آن پاكيزه مرد پاك دينمكه از ايمان بسر حدّ يقينم،
  • دلم از نور حق چون تابناكستدگر از جنگ و از مرگم چه باكست
  • بنزدم بزم عشق ورزم و ميدانندارد هيچ فرق و هست يكسان

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS