دانشنامه پژوهه بزرگترین بانک مقالات علوم انسانی و اسلامی

خطبه 73 نهج البلاغه : خبر غيبى از حكومت چهار فرمانرواى فاسد، از پسران مروان

خطبه 73 نهج البلاغه به موضوع "خبر غيبى از حكومت چهار فرمانرواى فاسد، از پسران مروان" می پردازد.
No image
خطبه 73 نهج البلاغه : خبر غيبى از حكومت چهار فرمانرواى فاسد، از پسران مروان

موضوع خطبه 73 نهج البلاغه

متن خطبه 73 نهج البلاغه

ترجمه مرحوم فیض

ترجمه مرحوم شهیدی

ترجمه مرحوم خویی

شرح ابن میثم

ترجمه شرح ابن میثم

شرح مرحوم مغنیه

شرح منهاج البراعة خویی

شرح لاهیجی

شرح ابن ابی الحدید

شرح نهج البلاغه منظوم

موضوع خطبه 73 نهج البلاغه

خبر غيبى از حكومت چهار فرمانرواى فاسد، از پسران مروان

متن خطبه 73 نهج البلاغه

و من كلام له (عليه السلام) قاله لمروان بن الحكم بالبصرة قالوا أُخِذَ مروان بن الحكم أسيرا يوم الجمل فاستشفع الحسن و الحسين (عليهماالسلام)إلى أمير المؤمنين (عليه السلام) فكلماه فيه فخلى سبيله فقالا له يبايعك يا أمير المؤمنين فقال (عليه السلام)

أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

ترجمه مرحوم فیض

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بصره راجع بمروان ابن حكم فرموده، گفته اند: چون مروان ابن حكم در جنگ جمل اسير شد امام حسن و امام حسين «عليهما السّلام» را نزد امير المؤمنين «عليه السّلام» شفيع قرار داد، پس آن دو بزرگوار در باره او عرض كردند:يا امير المؤمنين مروان با تو بيعت ميكند، حضرت او را رها كرده فرمود: آيا بعد از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد (و پس از آن در جنگ جمل شركت نمود) مرا به بيعت او حاجت نيست، زيرا دست دادن او براى بيعت مانند دست دادن يهودى است (كه بمكر و حيله و پيمان شكنى مشهور است) اگر بدست خود با من بيعت كند هر آينه باد برش مكر و حيله بكار برد (در پنهانى پيمان بشكند و وفاى بعهد ننمايد و بيعت خود را چون باد انگاشته رها كند. اين جمله را براى پستى مروان فرموده و باز در سرزنش او مى فرمايد:) آگاه باشيد كه او را امارت و حكومتى خواهد بود. (بسيار كوتاه) چون ليسيدن سگ بينى خود را (مدّت امارت و حكومت مروان تقريبا چهار ماه و ده روز بوده) و او پدر چهار رئيس است (مراد از چهار رئيس فرزندان او بودند كه عبد الملك خليفه شد و عبد العزيز والى مصر و بشر والى عراق و محمّد والى جزيره گرديد، و آنها در مكر و حيله و گمراه كردن مردم مانند پدرشان بودند) و زود باشد كه مردم از مروان و فرزندان او روز سرخ را (قتل و غارت و انواع سختيها كه از ايشان صادر شد) دريابند (و بعضى گفته اند مراد از چهار رئيس كه حضرت فرموده چهار پسر عبد الملك ابن مروان، يزيد و سليمان و وليد و هشام، هستند كه هر چهار بخلافت رسيدند).

ترجمه مرحوم شهیدی

و از سخنان آن حضرت است در باره مروان پسر حكم در بصره [گويند مروان را در جنگ جمل اسير گرفتند. وى در پيشگاه على (ع) امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را ميانجى خود ساخت و آنان در باره او با امام سخن گفتند، و على (ع) او را رها كرد. حسنين (ع) گفتند: «امير مؤمنان مروان با تو بيعت كند.» فرمود:] مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد مرا به بيعت او نيازى نيست - كه بيعت شكن است و غدّار- با دستى چون دست جهود، - مكار اگر آشكارا- با دست خود بيعت كند، روگرداند و در نهان- با ريشخند- آن را بشكند همانا وى بر مردم حكومت كند امّا كوتاه، چندان كه سگ بينى خود را ليسد. او پدر چهار فرمانرواست و زودا كه امّت، از او و فرزندان او روزى خونين- را ببينند.

ترجمه مرحوم خویی

از جمله كلام بلاغت نظام آن حضرت است كه فرمود از براى مروان بن حكم در شهر بصره، راويان گويند كه گرفتند مروان بن حكم را اسير در روز حرب جمل پس شفيع نمود حسن و حسين عليهما السّلام را مروان بسوى أمير المؤمنين عليه السّلام پس سخن گفتند آن دو بزرگوار بآن حضرت در خصوص آن بى اخلاص، پس رها كرد آن را، پس عرض كردند ايشان كه بيعت ميكند مروان بتو اى أمير مؤمنان پس آن حضرت فرمود كه: آيا بيعت نكرد آن بيدين بعد از كشته شدن عثمان لعين هيچ حاجت نيست مرا در بيعت آن بدبخت، بدرستى كه دست آن ملعون دست يهودى است يعنى مثل طائفه يهود مكار و غدار است اگر بيعت كند بمن بدست خود هر آينه غدر كند باد بر خود، يعنى اگر ظاهرا بيعت نمايد باطنا نقض آن را خواهد نمود.

آگاه باشد كه بدرستى باشد او را امارتي بغايت كوتاه مانند ليسيدن سك بينى خود را و او است پدر چهار رئيس، مراد عبد الملك و عبد العزيز و بشر و محمّد است كه همه پسران مروان بودند، و زود باشد كه برسند اين امت از جانب مروان و از جانب پسران او روز با شدّت، مراد قتل و غارتيست كه از ايشان صادر شد.

شرح ابن میثم

و من كلام له عليه السّلام

قاله لمروان بن الحكم بالبصرة قالوا: أخذ مروان بن الحكم أسيرا يوم الجمل، فاستشفع الحسن و الحسين عليهما السلام إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فكلماه فيه، فخلى سبيله، فقالا له: يبايعك يا أمير المؤمنين فقال عليه السّلام: أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

اللغة

أقول: السّبة: الاست. و الإمرة بالكسر: الولاية. و كبش القوم: رئيسهم.

المعنى

و لمّا امتنع من بيعة مروان نبّه على سبب امتناعه من ذلك و هو أنّه مظنّة الغدر و ذلك قوله: إنّها كفّ يهوديّة. إذ من شأن اليهود الخبث و المكر و الغدر، ثمّ فسّر تلك الكناية بقوله: لو بايعنى بيده لغدر بسبّته، و ذكر السّبة إهانة له لأنّ الغدر من أقبح الرذائل فنسبته إلى السّبة أولى النسب. و العرب تسلك مثل ذلك في كلامها. قال المتوكّل يوما لأبى العيناء: إلى متى تمدح الناس و تذمّهم. فقال: ما أحسنوا و أساءوا، ثمّ قال: يا أمير المؤمنين: إنّ اللّه تعالى رضى فمدح فقال نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ و سخط فذمّ فقال عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ و الزنيم ولد الزنا. ثمّ ذكر ممّا سيكون من أمر مروان ثلاثة امور: أحدها: أنّه سيصير أميرا للمسلمين و نبّه على قصر مدّة إمارته بتشبيهها بلعقة الكلب أنفه، و وجه الشبه هو القصر، و كانت مدّة إمرته أربعة أشهر و عشرا، و روى ستّة أشهر، و إنّما خصّه بلعقة الكلب لأنّه في معرض الذمّ، و البحث في أمّا كهو في قوله: أمّا أنّه سيظهر عليكم. الثاني: أنّه سيكون أبا للأكبش الأربعة. و كان له أربعة ذكور لصلبه و هم عبد الملك و ولى الخلافة، و عبد العزيز و ولى مصر، و بشر و ولى العراق، و محمّد و ولى الجزيرة، و يحتمل أن يريد بالأربعة أولاد عبد الملك و هم الوليد و سليمان و يزيد و هشام كلّهم و لوا الخلافة و لم يلها أربعة إخوة إلّا هم. الثالث: ما يصدر منه و من ذريّته من الفساد في الأرض، و ما يلقى الناس منهم من القتل و انتهاك الحرمة. و كنّى عن قتلهم للناس و شدايد ما يلقون منهم بالموت الأحمر. و من لسان العرب وصف الأمر الشديد بالأحمر، و لعلّه لكون الحمرة وصف الدم كنّى به عن القتل، و روى يوما أحمر. و هو كناية عن مدّة أمرهم و وصفه بالحمرة كناية عن شدّته.

و فساد بني اميّة و دمارهم للإسلام و أهله مشهور، و في كتب التواريخ مسطور.

ترجمه شرح ابن میثم

از سخنان آن حضرت (ع) است كه در باره مروان بن حكم به هنگام جنگ بصره فرموده است روايت كرده اند كه مروان را در جنگ جمل اسير گرفتند. مروان به امام حسن و امام حسين (ع) متوسل شد و آنها را شفيع گرفت كه در پيش امير مؤمنان (ع) وساطت كرده او را آزاد نمايد. ايشان شفاعت كردند و مروان آزاد شد. آن دو بزرگوار فرمودند اجازه بدهيد مروان با شما بيعت كند امام (ع) در پاسخ فرمود:

أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

لغات

سبّه: دبر، نشيمنگاه.

إمرة: حكومت، سرپرستى.

كبش القوم: رئيس مردمان (كبش در لغت به معناى قوچ است در اين عبارت مجازا به معناى رئيس و امير به كار رفته است).

ترجمه

«آيا مروان پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد نيازى به بيعت وى ندارم. دست مروان دست يهودى است (كه در پيمان شكنى معروف است) اگر با دستش بيعت كند، با دبرش آن را نقض مى كند. فرزندان من، مروان روزى به حكومت مى رسد، امّا دوران امارت وى بسيار كوتاه است، به اندازه اى كه سگ دماغش را بليسد. او پدر چهار امير و حاكم است و بزودى امّت پيامبر (ص) از دست او، و فرزندانش روز سرخى را خواهند ديد. (روز سرخ كنايه از خون و خونريزى است و امام پيش بينى مى كرد، كه بدست مروان حكم و فرزندانش به زمين خواهد ريخت)».

شرح

پس از آن كه امام (ع) بيعت با مروان را نپذيرفته و رد كرد دليل عدم بيعت با وى را به اين تعبير كه «دست او دست يهودى است» فريب و نيرنگ ذكر كرد، زيرا طبيعت يهود، ناپاكى، فريب و نيرنگ است، و آن گاه اين كنايه را بدين سان تفسير كرد كه اگر با دستش اعلام وفادارى كند با فريب «نشيمنگاهش» آن را نقض مى كند. كلمه «سبّة» را به قصد توهين مروان به كار برده است، چه فريب و نيرنگ از زشت ترين خصلتهاست. نسبت دادن مروان، به «سبّة» سزاوارترين تعبير در باره وى مى باشد. اين گونه تشبيهات و نسبتها در كلام عرب رايج است.

روزى متوكّل از شاعر خود ابو العيناء پرسيد. چه وقت مردم را مى ستايى و يا بدگويى مى كنى جواب داد وقتى كه كارهاى نيك و يا زشتى انجام دهند. سپس به متوكّل گفت: خداوند متعال از هر كس كه خوشنود بوده آن را ستوده است و فرموده: وَ وَهَبْنا لِداوُدَ سُلَيْمانَ و از آن كه ناراضى بوده مذمّت كرده، و فرموده است: زنيم، منظور از «زنيم» در آيه كريمه: عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ فرزند نامشروع است.

امير مؤمنان (ع) براى مروان حكم در اين كلام سه خصوصيّت بشرح زير پيش بينى كرده است.

1 بزودى مروان پيشواى مسلمين شود، ولى مدّت امارت و فرمانروايى اوبسيار كوتاه و ناچيز است. كوتاهى زمان امارت او را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده است. چنان كه در تاريخ نقل كرده اند: زمان حكومت مروان چهار ماه و ده روز بود، بعضى مدّت حكومت وى را شش ماه دانسته اند.

در اين كه امام (ع) دوران فرمانروايى مروان را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده، از جهت مذمّت و بدگويى مروان است.

2 مروان پدر چهار امير و فرمانروا خواهد شد، چهار پسرى كه از نژاد مروان به امارت رسيدند عبارتند از: عبد الملك كه عهده دار خلافت شد عبد العزيز كه استاندار مصر شد بشركه امارت عراق را به عهده داشت، و محمّد كه به سرپرستى جزيره منصوب شد. محتمل است كه منظور از چهار نفر حاكم، فرزندان عبد الملك مروان «وليد سليمان، يزيد و هشام» باشند كه هر چهار نفر به خلافت رسيدند، جز فرزندان عبد الملك هيچ چهار برادرى در تاريخ عهده دار خلافت نشده اند.

3 از ناحيه مروان و فرزندان او فساد فراوانى در زمين پديد خواهد آمد، به وسيله آنها مردم كشته و هتك حرمت خواهند شد. امام (ع) مرگ سرخ را از كشتار بيرحمانه و سختيهاى فراوان كنايه آورده اند. از ويژگيهاى زبان عرب اين است كه امور سخت و دشوار را به مرگ سرخ شبيه مى كنند. شايد به دليل قرمزى خون مرگ سرخ را كنايه از قتل آورده است. تعبير امام (ع) به «يوما احمر» براى اين حقيقت است كه مدت حكومت آنان داراى ويژگى قتل و فساد است. كشت و كشتار و فساد و تباهى در دوران حكومت بنى اميه استمرار دارد و با اساس اسلام و مسلمين مخالفت خواهد داشت كتب تاريخ اين حقايق تلخ را ثبت كرده است.

شرح مرحوم مغنیه

مروان بن الحكم:

أو لم يبايعني بعد قتل عثمان لا حاجة لي في بيعته، إنّها كفّ يهوديّة. لو بايعني بكفّه لغدر بسبته. أما إنّ له إمرة كلعقة الكلب أنفه. و هو أبو الأكبش الأربعة و ستلقى الأمّة منه و من ولده يوما أحمر.

اللغة:

يهودية: غادرة. و السبت: الاست. و اللعقة: اللحسة. و كبش القوم: رئيسهم. يوما أحمر: شديدا.

الإعراب:

عثمان ممنوع من الصرف للعلمية و زيادة الألف و النون، و أنفه مفعول لعقة، و أحمر غير مصروف للوصف و وزن الفعل.

المعنى:

كان الحكم بن أبي العاص يتجسس على رسول اللّه (ص) و يحكيه في مشيه و حركاته، فلعنه و نفاه الى الطائف، و لم يزل بها حتى تولى عثمان فردّه الى المدينة لأنه أخو أبيه، و قال عبد الكريم في كتاب «علي بن أبي طالب» «و أبو مروان هو الحكم بن أبي العاص لعين رسول اللّه و طريده، و قد استأثر مروان عند عثمان بثلاثة: فكان صاحب سره، و الموجه لسياسته، و المشير عليه في كل أموره».

و قال الخطيب في مكان آخر من الكتاب: «و كان النبي قد أهدر دم الحكم، و قال لا يساكنني و ولده، فغربهم جميعا الى الطائف. و لما توفي النبي كلم عثمان أبا بكر في عمه الحكم فقال: ما كنت لآوي طريد رسول اللّه، و كذلك كان موقف عمر، فلما ولي عثمان الخلافة أدخلهم المدينة، و اتخذ مروان كاتبا».

و قال الشريف الرضي في النهج: «قالوا: أخذ مروان بن الحكم أسيرا يوم الجمل، فاستشفع الحسن و الحسين (ع) الى أمير المؤمنين (ع) فكلماه فيه، فخلى سبيله، فقالا له: يبايعك يا أمير المؤمنين. فقال: (أو لم يبايعني بعد قتل عثمان) و نكث بيعتي، و تطوع لمحاربتي مع عائشة و الزبير و طلحة (لا حاجة لي في بيعته، انها كفّ يهودية). لا تترك الغدر بحال، و يومئ هذا الوصف الى ان اليهود كانوا يعرفون بالغدر منذ القديم، و انهم كانوا يمثلون دور الغادر الفاجر في كل مسرح و مطرح (لو بايعني بكفه لغدر بسبته). قال الشيخ محمد عبده: «السبت الاست، و كنى به عن الغدر الخفي لتحقير الغادر».

(أما ان له إمرة كلعقة الكلب أنفه). يخبر الإمام (ع) بأن مروان سوف يحكم الناس مدة من الزمن، و عبّر عنها بلحسة الكلب أنفه لقصرها، و كانت تسعة أشهر، و قيل: أربعة أشهر و عشرا (و هو أبو الأكبش الأربعة). اشارة الى أحفاد مروان، و أولاد عبد الملك الذين حكموا، و هم عبد الملك و سليمان و يزيد و هشام، و اجاز ابن أبي الحديد أن يكون المراد بالأربعة أولاد مروان للصلب لا أحفاده أي عبد الملك الذي تولى الخلافة، و بشر الذي تولى العراق، و عبد العزيز الذي تولى مصر، و محمد صاحب الجزيرة.

(و ستلقى الأمة منه و من ولده يوما أحمر). و لاقى الاسلام و المسلمون من الأموية أياما حمراء و سوداء، و كتب التاريخ متخمة بمثالب الأمويين، و وضع فيها كتب خاصة. و من أقوال الإمام (ع): «و لكني آسى أن يلي أمر هذه الأمة سفهاؤها و فجّارها، فيتخذون مال اللّه دولا و عباده خولا، و الصالحين حربا و الفاسقين حزبا».

و يصدق هذا الوصف على الخلفاء الأمويين إلا واحدا، قال العقاد في كتاب «أبو الشهداء»: «لما أصبحت الدولة الاسلامية أموية ما طمع في خيراتها و لا ولاتها إلا من كان من أمية و حزبها، فمروان بن الحكم وزير عثمان الأكبر يغدق العطاء على الأقرباء، و يحبس الأموال عن سائر الناس» و عثمان هو الذي جعل للثائرين عليه سبيلا، و مزق قتله وحدة المسلمين و فرق كلمتهم الى يوم الدين، أما معاوية فكان يقول، ان للّه جنودا من عسل، و يعني العسل الذي كان يدس فيه السم، و قتل به الإمام الحسن ريحانة رسول اللّه، و الاشتر النخعي، و عبد الرحمن ابن خالد. و قتل ولده يزيد الإمام الحسين، و ضرب الكعبة بالمنجنيق، و أباح المدينة. و حاصر عبد الملك مكة و هدم الكعبة، و أطلق يد الحجاج في دماء المسلمين، و بعبد الملك اقتدى أولاده و أحفاده، و زادوا عليه أضعافا مضاعفة.

شرح منهاج البراعة خویی

و من كلام له عليه السلام قاله لمروان بن الحكم بالبصرة

و هو الثاني و السبعون من المختار فى باب الخطب قالوا: اخذ مروان بن الحكم اسيرا يوم الجمل فاستشفع الحسن و الحسين عليهما السّلام إلى أمير المؤمنين عليه السّلام فكلّماه فيه فخلّى سبيله فقالا له: يبايعك يا أمير المؤمنين. فقال: أو لم يبايعني بعد قتل عثمان لا حاجة لي في بيعته، إنّها كفّ يهوديّة لو بايعني بكفّه لغدر بسبّته، أما إنّ له إمرة كلعقة الكلب أنفه، و هو أبو الأكبش الأربعة، و ستلقى الامّة منه و من ولده يوما أحمر.

اللغة

قال الشّارح المعتزلي يقال استشفعت فلانا إلى فلان و سألته ان يشفع لى إليه و تشفّعت إلى فلان في فلان فشفّعني فيه تشفيعا، و قول النّاس استشفعت بفلان إلى فلان ليس بذلك الجيد انتهى، و (السّبة) بالفتح الاست، و (الامرة) بالكسر مصدر كالامارة و قيل اسم و (لعقه) كسمعه لحسه لعقة و يضمّ و (كبش) القوم رئيسهم و (الولد) بالتّحريك مفرد و جمع.

الاعراب

فاعل استشفع في كلام السّيد راجع إلى مروان، قوله: انّها وارد في مقام التّعليل لعدم الحاجة و حذف منه الجار، و الضّمير فيه راجع إلى الكفّ المفهوم من البيعة لجريان العادة بوضع المبايع كفّه في كفّ المبتاع، و يهوديّة بالرّفع صفة لكفّ.

المعنى

اعلم أنّ مروان الملعون هو ابن الحكم بن أبي العاص بن اميّة بن عبد شمس ابن عبد مناف، و كان أبوه الحكم لعنه اللّه عمّ عثمان بن عفّان و قد طرده رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و نفاه عن المدينة مع ابنه مروان، و كان مروان يومئذ طفلا فلم يزالا بالطايف حتّى ولى عثمان فردّه إلى المدينة مع ولده.

و اختلف في السّبب الموجب لنفيه له فقيل: إنّه يتحيل و يستخفى و يسمع ما يسرّه رسول اللّه إلى أكابر الصّحابة في مشركي قريش و ساير الكفّار و المنافقين، و قيل: يتجسّس على رسول اللّه و هو عند نسائه و يصغى إلى ما لا يجوز الاطلاع عليه ثمّ يحدّث به المنافقين على طريق الاستهزاء، و قيل: كان يحكيه في بعض مشيه و بعض حركاته، فقد قيل: إنّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله إذا مشى يتكفّاء، و كان الحكم بن العاص يحكيه و كان شانئا له حاسدا مبغضا، فالتفت رسول اللّه يوما فرآه يمشى خلفه يحكى في مشيته فقال له كذلك فلتكن يا حكم، فكان الحكم مختلجا يرتعش من يومئذ.

و في شرح المعتزلي من كتاب الاستيعاب باسناد ذكره عن عبد اللّه بن عمرو بن العاص أنّ الرسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم قال يدخل عليكم رجل لعين، قال: و كنت قد رأيت أبي يلبس ثيابه ليقبل إلى رسول اللّه فلم أزل مشفقا أن يكون أوّل من يدخل، فدخل الحكم بن أبى العاص.

و عن النّهاية في حديث عايشة قالت لمروان: إنّ اللّه لعن أباك و أنت فضض من لعنة اللّه أى قطعة و طائفة منها، و رواه بعضهم فظاظة من لعنة اللّه بظائين من الفظيظة و هو ماء الكرش. و قال الزّمخشرى افتظظت الكرش اعتصرت مائها كأنّها عصارة من لعنة اللّه.

و كيف كان فهو الطريد ابن الطريد، و اللعين ابن اللعين و منافق ابن منافق، و لذلك أنّ الحسنين عليهما السّلام لمّا قالا لأمير المؤمنين عليه السّلام إنّه يبايعك يا أمير المؤمنين فقال (أو لم يبايعني بعد قتل عثمان) فغدر و حضر فيمن حضر حرب الجمل (لا حاجة لي في بيعته إنّها) أى كفّه (كفّ يهوديّة) غادرة و النّسبة إلى اليهود لشيوع الغدر فيهم كما نبّه عليه السّلام على ذلك بقوله (لو بايعني بيده لغدر بسبّته) أراد أنّه لو بايع في الظاهر لغدر في الباطن و ذكر السّبة إهانة له.

(أما انّ له امرة كلعقة الكلب أنفه) أشار بذلك إلى قصر مدّة امارته، فقد قيل: انّه ولى الأمر تسعة أشهر، و قيل: ستّة أشهر، و قيل أربعة أشهر و عشرة أيّام (و هو أبو الكبش الأربعة) فسّر الأكثر ذلك ببني عبد الملك بن مروان: الوليد، و سليمان، و يزيد، و هشام، و لم يل الخلافة من بني اميّة و لا من غيرهم أربعة اخوة إلّا هؤلاء.

قال المعتزلي: و عندي أنّه يجوز أن يعني به بني مروان لصلبه، و هم عبد الملك الذي ولي الخلافة، و بشر الذى ولى العراق، و محمّد الذى ولى الجزيرة، و عبد العزيز الذي ولى مصر، و لكلّ منهم آثار مشهورة (و ستلقى الامّة منه و من ولده يوما أحمر) أى شديدا و في بعض النّسخ موتا أحمر و هو كناية عن القتل.

تكملة

هذا الكلام مرويّ بنحو آخر، و هو ما رواه في البحار من الخرائج عن ابن الصّير في عن رجل من مراد قال: كنت واقفا على رأس أمير المؤمنين عليه السّلام يوم البصرة إذ أتاه ابن عبّاس بعد القتال فقال: إنّ لي حاجة فقال ما اعرفنى ما الحاجة التي جئت فيها تطلب الأمان لابن الحكم قال: نعم اريد أن تؤمنه قال أمنته و لكن اذهب و جئني به و لا تجئني به إلّا رديفا فانّه أذلّ له.

فجاء به ابن عباس رد فاخلفه كانّه قرد قال أمير المؤمنين عليه السّلام: أ تبايع قال: نعم، و في النّفس ما فيها قال: اللّه أعلم بما في القلوب فلمّا بسط يده ليبايعه أخذ كفّه عن كفّ مروان فترها فقال لا حاجة لي فيها إنّها كفّ يهوديّة لو بايعني بيده عشرين مرّة لنكث باسته، ثمّ قال: هيه هيه يابن الحكم خفت على رأسك أن تقع في هذه المعمعة، كلّا و اللّه حتّى يخرج من صلبك فلان و فلان يسومون هذه الامّة خسفا و يسقونه كاسا مصبرة قال المجلسي: قوله فترّها، كذا في أكثر النّسخ باليّاء و الرّاء المهملة في القاموس ترّ العظم و يترّ تريرا و ترور ابان و انقطع، و قطع كأترّ و التّترتر كالتزلزل و التّقلقل، و في بعض النّسخ فنثرها بالنّون و الثّاء المثلثة أى نفضها، و في بعضها فنترها بالنّون و التّاء المثنّاة من النّترو هو الجذب بقوّة و في القاموس يقال لشي ء يطرد هيه هيه بالكسر و هى كلمة استرادة أيضا، و في النّهاية المعامع شدّة الموت و الجدّ في القتال و المعمعة في الاصل صوت الحريق و المعمعان شدّة الحرّ.

أقول: و لعله أراد بقوله كأسا مصبرة كأسا مرّا كان فيها صبرا.

شرح لاهیجی

و من كلام له (علیه السلام) قال لمروان بن الحكم بالبصرة يعنى از كلام امير المؤمنين (علیه السلام) فكلّماه فيه فخلّى سبيله فقالا له يبايعك يا امير المؤمنين (علیه السلام) فقال عليه السّلام او لم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى بيعته انّها كفّ يهوديّة لو بايعنى بيده لغدر بسبّته يعنى گفتند ناقلين كه در وقتى كه مروان بن الحكم اسير شد در روز جنگ جمل پس طلب شفاعت كرد از حسنين (علیه السلام) بسوى امير المؤمنين (علیه السلام) پس ايشان سخن شفاعت در باره او گفتند و امير المؤمنين (علیه السلام) او را رها و ازاد كرد پس حسنين (علیه السلام) گفتند مر امير (علیه السلام) را كه مروان مى خواهد بيعت با تو بكند امير عليه السّلام گفتند آيا بيعت نكرد با من بعد از كشته شدن عثمان و بعد خلف كرد مرا احتياج به بيعت او نيست بتحقيق كه دست بيعت او دست طايفه يهود است كه معروف و مشهورند بغدر و مكر اگر بيعت كرده است با من بدست خود هر اينه غدر و مكر كرده است بعورت خود و كسى كه مكّار باشد بعورتش بيعت دست او را اعتبارى نباشد و مكر با عورت چنان بود كه در روز جنگ عورتش را برهنه كرد و از غلبه مبارزش خلاص شد چنانچه عمرو عاص كرد اما انّ له امرة كلعقة الكلب انفه و هو ابو الاكبش الاربعة و ستلقى الامّة منه و من ولده موتا احمر يعنى بدان بتحقيق كه از براى او حكومتى باشد مثل ليسيدن سگ بينى خود را كوتاه و اوست پدر چهار پسر ميش يعنى چهار پسر صاحب امارت و سلطنت و زود باشد كه بر خورند امّت از او و از پسران او مرگ سرخ را يعنى قتل و كشته شدن را و احوال او و پسران جبّار سفّاك او در كتب تواريخ مسطور است

شرح ابن ابی الحدید

و من كلام له ع قاله لمروان بن الحكم بالبصرة

قَالُوا: أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ الْحَكَمِ أَسِيراً يَوْمَ الْجَمَلِ فَاسْتَشْفَعَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَيْنَ ع إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع فَكَلَّمَاهُ فِيهِ فَخَلَّى سَبِيلَهُ فَقَالَا لَهُ يُبَايِعُكَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ قَالَ ع

أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ لَا حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌ يَهُودِيَّةٌ لَوْ بَايَعَنِي بِيَدِهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبَشِ الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وُلْدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

قد روي هذا الخبر من طرق كثيرة و رويت فيه زيادة لم يذكرها صاحب نهج البلاغة و هي قوله ع في مروان يحمل راية ضلالة بعد ما يشيب صدغاه و إن له إمرة إلى آخر الكلام . و قوله فاستشفع الحسن و الحسين إلى أمير المؤمنين ع هو الوجه يقال استشفعت فلانا إلى فلان أي سألته أن يشفع لي إليه و تشفعت إلى فلان في فلان فشفعني فيه تشفيعا و قول الناس استشفعت بفلان إلى فلان بالباء ليس بذلك الجيد . و قول أمير المؤمنين ع أ و لم يبايعني بعد قتل عثمان أي و قد غدر و هكذا لو بايعني الآن .

و معنى قوله إنها كف يهودية أي غادرة و اليهود تنسب إلى الغدر و الخبث و قال تعالى لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ . و السبة الاست بفتح السين سبه يسبه أي طعنه في الموضع و معنى الكلام محمول على وجهين . أحدهما أن يكون ذكر السبة إهانة له و غلظة عليه و العرب تسلك مثل ذلك في خطبها و كلامها قال المتوكل لأبي العيناء إلى متى تمدح الناس و تذمهم فقال ما أحسنوا و أساءوا ثم قال يا أمير المؤمنين إن الله تعالى رضي عن واحد فمدحه و سخط على آخر فهجاه و هجا أمه قال نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ و قال عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ و الزنيم ولد الزنا . الوجه الثاني أن يريد بالكلام حقيقة لا مجازا و ذلك لأن الغادر من العرب كان إذا عزم على الغدر بعد عهد قد عاهده أو عقد قد عقده حبق استهزاء بما كان قد أظهره من اليمين و العهد و سخرية و تهكما . و الإمرة الولاية بكسر الهمزة و قوله كلعقة الكلب أنفه يريد قصر المدة و كذلك كانت مدة خلافة مروان فإنه ولي تسعة أشهر . و الأكبش الأربعة بنو عبد الملك الوليد و سليمان و يزيد و هشام و لم يل الخلافة من بني أمية و لا من غيرهم أربعة إخوة إلا هؤلاء . و كل الناس فسروا الأكبش الأربعة بمن ذكرناه و عندي أنه يجوز أن يعني به بني مروان لصلبه و هم عبد الملك و عبد العزيز و بشر و محمد و كانوا كباشا أبطالا أنجادا أما عبد الملك فولي الخلافة و أما بشر فولي العراق و أما محمد فولي الجزيرة و أما عبد العزيز فولي مصر و لكل منهم آثار مشهورة و هذا التفسير أولى لأن الوليد و إخوته أبناء ابنه و هؤلاء بنوه لصلبه . و يقال لليوم الشديد يوم أحمر و للسنة ذات الجدب سنة حمراء . و كل ما أخبر به أمير المؤمنين ع في هذا الكلام وقع كما أخبر به و كذلك قوله يحمل راية ضلالة بعد ما يشيب صدغاه فإنه ولي الخلافة و هو ابن خمسة و ستين في أعدل الروايات

مروان بن الحكم و نسبه و أخباره

و نحن ذاكرون في هذا الموضع نسبه و جملا من أمره و ولايته للخلافة و وفاته على سبيل الاختصار . هو مروان بن الحكم بن أبي العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف و أمه آمنة بنت علقمة بن صفوان بن أمية الكناني يكنى أبا عبد الملك ولد على عهد رسول الله ص منذ سنة اثنتين من الهجرة و قيل عام الخندق و قيل يوم أحد و قيل غير ذلك و قال قوم بل ولد بمكة و قيل ولد بالطائف ذكر ذلك كله أبو عمر بن عبد البر في كتاب الإستيعاب . قال أبو عمر و ممن قال بولادته يوم أحد مالك بن أنس و على قوله يكون رسول الله ص قد توفي و عمره ثمان سنين أو نحوها . و قيل إنه لما نفي مع أبيه إلى الطائف كان طفلا لا يعقل و إنه لم ير رسول الله ص و كان الحكم أبوه قد طرده رسول الله عن المدينة و سيره إلى الطائف فلم يزل بها حتى ولي عثمان فرده إلى المدينة فقدمها هو و ولده في خلافة عثمان و توفي فاستكتبه عثمان و ضمه إليه فاستولى عليه إلى أن قتل . و الحكم بن أبي العاص هو عم عثمان بن عفان كان من مسلمة الفتح و من المؤلفة قلوبهم و توفي الحكم في خلافة عثمان قبل قتله بشهور . و اختلف في السبب الموجب لنفي رسول الله ص فقيل إنه كان يتحيل و يستخفي و يتسمع ما يسره رسول الله ص إلى أكابر الصحابة في مشركي قريش و سائر الكفار و المنافقين و يفشي ذلك عنه حتى ظهر ذلك عنه . و قيل كان يتجسس على رسول الله ص و هو عند نسائه و يسترق السمع و يصغي إلى ما يجري هناك مما لا يجوز الاطلاع عليه ثم يحدث به المنافقين على طريق الاستهزاء .

و قيل كان يحكيه في بعض مشيته و بعض حركاته فقد قيل إن النبي ص كان إذا مشى يتكفأ و كان الحكم بن أبي العاص يحكيه و كان شانئا له مبغضا حاسدا فالتفت رسول الله ص يوما فرآه يمشي خلفه يحكيه في مشيته فقال له كذلك فلتكن يا حكم فكان الحكم مختلجا يرتعش من يومئذ فذكر ذلك عبد الرحمن بن حسان بن ثابت فقال لعبد الرحمن بن الحكم يهجوه

  • إن اللعين أبوك فارم عظامهإن ترم ترم مخلجا مجنونا
  • يمشي خميص البطن من عمل التقى و يظل من عمل الخبيث بطينا

. قال صاحب الإستيعاب أما قول عبد الرحمن بن حسان إن اللعين أبوك فإنه روي عن عائشة من طرق ذكرها ابن أبي خيثمة و غيره أنها قالت لمروان إذ قال في أخيها عبد الرحمن إنه أنزل فيه وَ الَّذِي قالَ لِوالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُما أَ تَعِدانِنِي أَنْ أُخْرَجَ وَ قَدْ خَلَتِ الْقُرُونُ مِنْ قَبْلِي وَ هُما يَسْتَغِيثانِ اللَّهَ وَيْلَكَ آمِنْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ فَيَقُولُ ما هذا إِلَّا أَساطِيرُ الْأَوَّلِينَ أما أنت يا مروان فأشهد أن رسول الله ص لعن أباك و أنت في صلبه . و روى صاحب كتاب الإستيعاب بإسناد ذكره عن عبد الله بن عمرو بن العاص أن رسول الله ص قال يدخل عليكم رجل لعين قال عبد الله و كنت قد رأيت أبي يلبس ثيابه ليقبل إلى رسول الله ص فلم أزل مشفقا أن يكون أول من يدخل فدخل الحكم بن أبي العاص قال صاحب الإستيعاب و نظر علي ع يوما إلى مروان فقال له ويل لك و ويل لأمة محمد منك و من بنيك إذا شاب صدغاك و كان مروان يدعى خيط باطل قيل لأنه كان طويلا مضطربا . و ضرب يوم الدار على قفاه فخر لفيه فلما بويع له بالخلافة قال فيه أخوه عبد الرحمن بن الحكم و كان ماجنا شاعرا محسنا و كان لا يرى رأي مروان

  • فو الله ما أدري و إني لسائلحليلة مضرب القفا كيف تصنع
  • لحا الله قوما أمروا خيط باطل على الناس يعطي ما يشاء و يمنع

. و قيل إنما قال له أخوه عبد الرحمن ذلك حين ولاه معاوية إمرة المدينة و كان كثيرا ما يهجوه و من شعره فيه

  • وهبت نصيبي منك يا مرو كلهلعمرو و مروان الطويل و خالد
  • و رب ابن أم زائد غير ناقص و أنت ابن أم ناقص غير زائد

. و قال مالك بن الريب يهجو مروان بن الحكم

  • لعمرك ما مروان يقضي أمورناو لكن ما يقضي لنا بنت جعفر
  • فيا ليتها كانت علينا أميره و ليتك يا مروان أمسيت ذاحر

. و من شعر أخيه عبد الرحمن فيه

  • ألا من يبلغن مروان عنيرسولا و الرسول من البيان
  • بأنك لن ترى طردا لحركإلصاق به بعض الهوان
  • و هل حدثت قبلي عن كريممعين في الحوادث أو معان
  • يقيم بدار مضيعة إذا لم يكن حيران أو خفق
  • الجنان فلا تقذف بي الرجوين إنيأقل القوم من يغني مكاني
  • سأكفيك الذي استكفيت مني بأمر لا تخالجه اليدان
  • فلو أنا بمنزلة جريناجريت و أنت مضطرب العنان
  • و لو لا أن أم أبيك أمي و أن من قد هجاك فقد هجاني
  • لقد جاهرت بالبغضاء إنيإلى أمر الجهارة و العلان

. و لما صار أمر الخلافة إلى معاوية ولى مروان المدينة ثم جمع له إلى المدينة مكة و الطائف ثم عزله و ولى سعيد بن العاص فلما مات يزيد بن معاوية و ولي ابنه أبو ليلى معاوية بن يزيد في سنة أربع و ستين عاش في الخلافة أربعين يوما و مات فقالت له أمه أم خالد بنت أبي هاشم بن عتبة بن ربيعة بن عبد شمس اجعل الخلافة من بعدك لأخيك فأبى و قال لا يكون لي مرها و لكم حلوها فوثب مروان عليها و أنشد

  • إني أرى فتنة تغلي مراجلهاو الملك بعد أبي ليلى لمن غلبا

. و ذكر أبو الفرج علي بن الحسين الأصفهاني في كتاب الأغاني أن معاوية لما عزل مروان بن الحكم عن إمرة المدينة و الحجاز و ولى مكانه سعيد بن العاص وجه مروان أخاه عبد الرحمن بن الحكم أمامه إلى معاوية و قال له ألقه قبلي فعاتبه لي و استصلحه . قال أبو الفرج و قد روي أن عبد الرحمن كان بدمشق يومئذ فلما بلغه خبر عزل مروان و قدومه إلى الشام خرج و تلقاه و قال له أقم حتى أدخل إلى أخيك فإن كان عزلك عن موجدة دخلت إليه منفردا و إن كان عن غير موجدة دخلت إليه مع الناس فأقام مروان و مضى عبد الرحمن فلما قدم على معاوية دخل إليه و هو يعشي الناس فأنشده

  • أتتك العيس تنفخ في براهاتكشف عن مناكبها القطوع
  • بأبيض من أمية مضرحي كأن جبينه سيف صنيع

. فقال له معاوية أ زائرا جئت أم مفاخرا مكابرا فقال أي ذلك شئت فقال ما أشاء من ذلك شيئا و أراد معاوية أن يقطعه عن كلامه الذي عن له فقال له على أي ظهر جئتنا فقال على فرس قال ما صفته قال أجش هزيم يعرض بقول النجاشي في معاوية يوم صفين

  • و نجا ابن حرب سابح ذو علالةأجش هزيم و الرماح دوان
  • إذا قلت أطراف الرماح تناله مرته له الساقان و القدمان

. فغضب معاوية و قال إلا أنه لا يركبه صاحبه في الظلم إلى الريب و لا هو ممن يتسور على جاراته و لا يتوثب بعد هجعة الناس على كنائنه و كان عبد الرحمن يتهم بذلك في امرأة أخيه فخجل عبد الرحمن و قال يا أمير المؤمنين ما حملك على عزل ابن عمك الخيانة أوجبت ذلك أم لرأي رأيته و تدبير استصلحته قال بل لتدبير استصلحته قال فلا بأس بذلك فخرج من عنده فلقي أخاه مروان فأخبره بما دار بينه و بين معاوية فاستشاط غيظا و قال لعبد الرحمن قبحك الله ما أضعفك عرضت للرجل بما أغضبه حتى إذا انتصر منك أحجمت عنه ثم لبس حلته و ركب فرسه و تقلد سيفه و دخل على معاوية فقال له حين رآه و تبين الغضب في وجهه مرحبا بأبي عبد الملك لقد زرتنا عند اشتياق منا إليك فقال لا ها الله ما زرتك لذلك و لا قدمت عليك فألفيتك إلا عاقا قاطعا و الله ما أنصفتنا و لا جزيتنا جزاءنا لقد كانت السابقة من بني عبد شمس لآل أبي العاص و الصهر عن رسول الله ص لهم و الخلافة منهم فوصلوكم يا بني حرب و شرفوكم و ولوكم فما عزلوكم و لا آثروا عليكم حتى إذا وليتم و أفضى الأمر إليكم أبيتم إلا أثرة و سوء صنيعة و قبح قطيعة فرويدا رويدا فقد بلغ بنو الحكم و بنو بنيه نيفا و عشرين و إنما هي أيام قلائل حتى يكملوا أربعين ثم يعلم امرؤ ما يكون منهم حينئذ ثم هم للجزاء بالحسنى و السوء بالمرصاد . قال أبو الفرج هذا رمز إلى قول رسول الله ص إذا بلغ بنو أبي العاص أربعين رجلا اتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا فكان بنو أبي العاص يذكرون أنهم سيلون أمر الأمة إذا بلغوا هذه العدة . قال أبو الفرج فقال له معاوية مهلا أبا عبد الملك إني لم أعزلك عن خيانة و إنما عزلتك لثلاثة لو لم يكن منهن إلا واحدة لأوجبت عزلك إحداهن أني أمرتك على عبد الله بن عامر و بينكما ما بينكما فلن تستطيع أن تشتفي منه و الثانية كراهيتك لإمرة زياد و الثالثة أن ابنتي رملة استعدتك على زوجها عمرو بن عثمان فلم تعدها فقال مروان أما ابن عامر فإني لا أنتصر منه في سلطاني و لكن إذا تساوت الأقدام علم أين موقعه و أما كراهتي لإمرة زياد فإن سائر بني أمية كرهوه و جعل الله لنا في ذلك الكره خيرا كثيرا و أما استعداء رملة على عمرو فو الله إنه ليأتي علي سنة أو أكثر و عندي بنت عثمان فما أكشف لها ثوبا يعرض بأن رملة إنما تستعدي على عمرو بن عثمان طلب النكاح فغضب معاوية فقال يا ابن الوزغ لست هناك فقال مروان هو ما قلت لك و إني الآن لأبو عشرة و أخو عشرة و عم عشرة و قد كاد ولد أبي أن يكملوا العدة يعني أربعين و لو قد بلغوها لعلمت أين تقع مني فانخزل معاوية و قال

  • فإن أك في شراركم قليلافإني في خياركم كثير
  • بغاث الطير أكثرها فراخاو أم الصقر مقلات نزور

. ثم استخذى معاوية في يد مروان و خضع و قال لك العتبى و أنا رادك إلى عملك فوثب مروان و قال كلا و عيشك لا رأيتني عائدا و خرج . فقال الأحنف لمعاوية ما رأيت قط لك سقطة مثلها ما هذا الخضوع لمروان و أي شي ء يكون منه و من بني أبيه إذا بلغوا أربعين و ما الذي تخشاه منهم فقال ادن مني أخبرك ذلك فدنا الأحنف منه فقال له إن الحكم بن أبي العاص كان أحد من قدم مع أختي أم حبيبة لما زفت إلى رسول الله ص و هو يتولى نقلها إليه فجعل رسول الله ص يحد النظر إليه فلما خرج من عنده قيل يا رسول الله لقد أحددت النظر إلى الحكم فقال ابن المخزومية ذاك رجل إذا بلغ بنو أبيه ثلاثين أو أربعين ملكوا الأمر من بعدي فو الله لقد تلقاها مروان من عين صافية فقال الأحنف رويدا يا أمير المؤمنين لا يسمع هذا منك أحد فإنك تضع من قدرك و قدر ولدك بعدك و إن يقض الله أمرا يكن فقال معاوية اكتمها يا أبا بحر علي إذا فقد لعمرك صدقت و نصحت . و ذكر شيخنا أبو عثمان الجاحظ في كتاب مفاخرة هاشم و عبد شمس أن مروان كان يضعف و أنه كان ينشد يوم مرج راهط و الرءوس تندر عن كواهلها

  • و ما ضرهم غير حين النفوسأي غلامي قريش غلب

. قال و هذا حمق شديد و ضعف عظيم قال و إنما ساد مروان و ذكر بابنه عبد الملك كما ساد بنوه و لم يكن في نفسه هناك . فأما خلافة مروان فذكر أبو جعفر محمد بن جرير الطبري في التاريخ أن عبد الله بن الزبير لما أخرج بني أمية عن الحجاز إلى الشام في خلافة يزيد بن معاوية خرجوا و فيهم مروان و ابنه عبد الملك و لم تطل مدة يزيد فتوفي و مات ابنه بعده بأيام يسيرة و كان من رأي مروان أن يدخل إلى ابن الزبير بمكة فيبايعه بالخلافة فقدم عبيد الله بن زياد و قد أخرجه أهل البصرة عنها بعد وفاة يزيد فاجتمع هو و بنو أمية و أخبروه بما قد أجمع عليه مروان فجاء إليه و قال استجبت لك يا أبا عبد الملك فما يريد أنت كبير قريش و سيدها تصنع ما تصنع و تشخص إلى أبي خبيب فتبايعه بالخلافة فقال مروان ما فات شي ء بعد فقام مروان و اجتمع إليه بنو أمية و مواليهم و عبيد الله بن زياد و كثير من أهل اليمن و كثير من كلب فقدم دمشق و عليها الضحاك بن قيس الفهري قد بايعه الناس على أن يصلي بهم و يقيم لهم أمرهم حتى يجتمع الناس على إمام و كان هوى الضحاك مع ابن الزبير إلا أنه لم يبايع له بعد و كان زفر بن الحارث الكلابي بقنسرين يخطب لابن الزبير و النعمان بن بشير الأنصاري بحمص يخطب لابن الزبير و كان حسان بن مالك بن بحدل الكلبي بفلسطين يهوى هوى بني أمية ثم من بينهم بني حرب لأنه كان عاملا لمعاوية ثم ليزيد بن معاوية من بعده و كان حسان بن مالك مطاعا في قومه عظيما عندهم فخرج عن فلسطين يريد الأردن و استخلف على فلسطين روح بن زنباع الجذامي فوثب عليه بعد شخوص حسان بن مالك و ناتل بن قيس الجذامي أيضا فأخرجه عن فلسطين و خطب لابن الزبير و كان له فيه هوى فاستوثقت الشام كلها لابن الزبير ما عدا الأردن فإن حسان بن مالك الكلبي كان يهوى هوى بني أمية و يدعو إليهم فقام في أهل الأردن فخطبهم و قال لهم ما شهادتكم على ابن الزبير و قتلى المدينة بالحرة قالوا نشهد أن ابن الزبير كان منافقا و أن قتلى أهل المدينة بالحرة في النار قال فما شهادتكم على يزيد بن معاوية و قتلاكم بالحرة قالوا نشهد أن يزيد بن معاوية كان مؤمنا و كان قتلانا بالحرة في الجنة قال و أنا أشهد أنه إن كان دين يزيد بن معاوية و هو حي حقا إنه اليوم لعلى حق هو و شيعته و إن كان ابن الزبير يومئذ هو و شيعته على باطل إنه اليوم و شيعته على باطل قالوا صدقت نحن نبايعك على أن نقاتل معك من خالفك من الناس و أطاع ابن الزبير على أن تجنبنا ولاية هذين الغلامين ابني يزيد بن معاوية و هما خالد و عبد الله فإنهما حديثة أسنانهما و نحن نكره أن يأتينا الناس بشيخ و نأتيهم بصبي .

قال و قد كان الضحاك بن قيس يوالي ابن الزبير باطنا و يهوى هواه و يمنعه إظهار ذلك بدمشق و البيعة له أن بني أمية و كلبا كانوا بحضرته و كلب أخوال يزيد بن معاوية و بنيه و يطلبون الإمرة لهم فكان الضحاك يعمل في ذلك سرا و بلغ حسان بن مالك بن بحدل ما أجمع عليه الضحاك فكتب إليه كتابا يعظم فيه حق بني أمية و يذكر الطاعة و الجماعة و حسن بلاء بني أمية عنده و صنيعهم إليه و يدعوه إلى بيعتهم و طاعتهم و يذكر ابن الزبير و يقع فيه و يشتمه و يذكر أن منافق قد خلع خليفتين و أمره أن يقرأ كتابه على الناس ثم دعا رجلا من كلب يقال له ناغضة فسرح بالكتاب معه إلى الضحاك بن قيس و كتب حسان نسخة ذلك الكتاب و دفعه إلى ناغضة و قال له إن قرأ الضحاك كتابي على الناس و إلا فقم أنت و اقرأ هذا الكتاب عليهم و كتب حسان إلى بني أمية يأمرهم أن يحضروا ذلك فقدم ناغضة بالكتاب على الضحاك فدفعه إليه و دفع كتاب بني أمية إليهم سرا . فلما كان يوم الجمعة و صعد الضحاك على المنبر و قدم إليه ناغضة فقال أصلح الله الأمير ادع بكتاب حسان فاقرأه على الناس فقال له الضحاك اجلس فجلس ثم قام ثانية فتكلم مثل ذلك فقال له اجلس فجلس ثم قام ثالثة و كان كالثانية و الأولى فلما رآه ناغضة لا يقرأ الكتاب أخرج الكتاب الذي معه فقرأه على الناس فقام الوليد بن عتبة بن أبي سفيان فصدق حسان و كذب ابن الزبير و شتمه و قام يزيد بن أبي النمس الغساني فصدق مقالة حسان و كتابه و شتم ابن الزبير و قام سفيان بن أبرد الكلبي فصدق مقالة حسان و شتم ابن الزبير و قام عمر بن يزيد الحكمي فشتم حسان و أثنى على ابن الزبير فاضطرب الناس و نزل الضحاك بن قيس فأمر بالوليد بن عتبة و سفيان بن الأبرد و يزيد بن أبي النمس الذين كانوا صدقوا حسان و شتموا ابن الزبير فحبسوا و جال الناس بعضهم في بعض و وثبت كلب على عمر بن يزيد الحكمي فضربوه و خرقوا ثيابه و قد كان قام خالد بن يزيد بن معاوية فصعد مرقاتين من المنبر و هو يومئذ غلام .

و الضحاك بن قيس فوق المنبر فتكلم بكلام أوجز فيه لم يسمع بمثله ثم نزل .

فلما دخل الضحاك بن قيس داره جاءت كلب إلى السجن فأخرجوا سفيان بن أبرد الكلبي و جاءت غسان فأخرجوا يزيد بن أبي النمس و قال الوليد بن عتبة لو كنت من كلب أو غسان لأخرجت فجاء ابنا يزيد بن معاوية خالد و عبد الله و معهما أخوالهما من كلب فأخرجوه من السجن . ثم إن الضحاك بن قيس خرج إلى مسجد دمشق فجلس فيه و ذكر يزيد بن معاوية فوقع فيه فقام إليه سنان من كلب و معه عصا فضربه بها و الناس جلوس حلقا متقلدي السيوف فقام بعضهم إلى بعض في المسجد فاقتتلوا فكانت قيس عيلان قاطبة تدعو إلى ابن الزبير و معهما الضحاك و كلب تدعو إلى بني أمية ثم إلى خالد بن يزيد فيتعصبون له فدخل الضحاك دار الإمارة و أصبح الناس فلم يخرج الضحاك إلى صلاة الفجر . فلما ارتفع النهار بعث إلى بني أمية فدخلوا عليه فاعتذر إليهم و ذكر حسن بلائهم عنده و أنه ليس يهوى شيئا يكرهونه ثم قال تكتبون إلى حسان و نكتب و يسير حسان من الأردن حتى ينزل الجابية و نسير نحن و أنتم حتى نوافيه بها فيجتمع رأي الناس على رجل منكم فرضيت بذلك بنو أمية و كتبوا إلى حسان و هو بالأردن و كتب إليه الضحاك يأمره بالموافاة في الجابية و أخذ الناس في الجهاز للرحيل . و خرج الضحاك بن قيس من دمشق و خرج الناس و خرجت بنو أمية و توجهت الرايات يريدون الجابية فجاء ثور بن معن يزيد بن الأخنس السلمي إلى الضحاك فقال دعوتنا إلى طاعة ابن الزبير فبايعناك على ذلك ثم أنت الآن تسير إلى هذا الأعرابي من كلب لتستخلف ابن أخته خالد بن يزيد بن معاوية فقال الضحاك فما الرأي قال الرأي أن نظهر ما كنا نسر و ندعو إلى طاعة ابن الزبير و نقاتل عليها فمال الضحاك بمن معه من الناس و انخزل من بني أمية و من معهم من قبائل اليمن فنزل مرج راهط . قال أبو جعفر و اختلف في أي وقت كانت الوقعة بمرج راهط فقال الواقدي كانت في سنة خمس و ستين و قال غيره في سنة أربع و ستين . قال أبو جعفر و سارت بنو أمية و لفيفها حتى وافوا حسان بالجابية فصلى بهم أربعين يوما و الناس يتشاورن و كتب الضحاك بن قيس من مرج راهط إلى النعمان بن بشير الأنصاري و هو على حمص يستنجده و إلى زفر بن الحارث و هو في قنسرين و إلى ناتل بن قيس و هو على فلسطين ليستمدهم و كلهم على طاعة ابن الزبير فأمدوه فاجتمعت الأجناد إليه بمرج راهط و أما الذين بالجابية فكانت أهواؤهم مختلفة فأما مالك بن هبيرة السكوني فكان يهوى هوى يزيد بن معاوية و يحب أن تكون الخلافة في ولده و أما حصين بن نمير السكوني فكان يهوى هوى بني أمية و يحب أن تكون الخلافة لمروان بن الحكم فقال مالك بن هبيرة للحصين بن نمير هلم فلنبايع لهذا الغلام الذي نحن ولدنا أباه و هو ابن أختنا فقد عرفت منزلتنا التي كانت من أبيه إنك إن تبايعه يحملك غدا على رقاب العرب يعني خالد بن يزيد فقال الحصين لا لعمر الله لا يأتينا العرب بشيخ و نأتيها بصبي فقال مالك أظن هواك في مروان و الله إن استخلفت مروان ليحسدنك على سوطك و شراك نعلك و ظل شجرة تستظل بها إن مروان أبو عشرة و أخو عشرة و عم عشرة فإن بايعتموه كنتم عبيدا لهم و لكن عليكم بابن أختكم خالد بن يزيد فقال الحصين إني رأيت في المنام قنديلا معلقا من السماء و إنه جاء كل من يمد عنقه إلى الخلافة ليتناوله فلم يصل إليه و جاء مروان فتناوله و الله لنستخلفنه .

فلما اجتمع رأيهم على بيعته و استمالوا حسان بن بحدل إليها قام روح بن زنباع الجذامي فحمد الله و أثنى عليه فقال أيها الناس إنكم تذكرون لهذا الأمر عبد الله بن عمر بن الخطاب و تذكرون صحبته لرسول الله ص و قدمه في الإسلام و هو كما تذكرون لكنه رجل ضعيف و ليس صاحب أمة محمد بالضعيف و أما عبد الله بن الزبير و ما يذكر الناس من أمره و أن أباه حواري رسول الله ص و أمه أسماء بنت أبي بكر ذات النطاقين فهو لعمري كما تذكرون و لكنه منافق قد خلع خليفتين يزيد و أباه معاوية و سفك الدماء و شق عصا المسلمين و ليس صاحب أمة محمد ص بالمنافق و أما مروان بن الحكم فو الله ما كان في الإسلام صدع قط إلا كان مروان ممن يشعب ذلك الصدع و هو الذي قاتل عن عثمان بن عفان يوم الدار و الذي قاتل علي بن أبي طالب يوم الجمل و إنا نرى للناس أن يبايعوا الكبير و يستشبوا الصغير يعني بالكبير مروان و بالصغير خالد بن يزيد . فاجتمع رأي الناس على البيعة لمروان ثم لخالد بن يزيد من بعده ثم لعمرو بن سعيد بن العاص بعدهما على أن تكون في أيام خلافة مروان إمرة دمشق لعمرو بن سعيد و إمرة حمص لخالد بن يزيد فلما استقر الأمر على ذلك دعا حسان بن بحدل خالد بن يزيد فقال يا ابن أختي إن الناس قد أبوك لحداثة سنك و إني و الله ما أريد هذا الأمر إلا لك و لأهل بيتك و ما أبايع مروان إلا نظرا لكم فقال خالد بل عجزت عنا فقال لا و الله لم أعجز عنك و لكن الرأي لك ما رأيت . ثم إن حسان دعا مروان بن الحكم فقال له يا مروان إن الناس كلهم لا يرضون بك فما ترى فقال مروان إن يرد الله أن يعطينيها لم يمنعنها أحد من خلقه و إن يرد أن يمنعنيها لا يعطينيها أحد من خلقه فقال حسان صدقت . ثم صعد حسان المنبر فقال أيها الناس إني مستخلف في غد أحدكم إن شاء الله فاجتمع الناس بكرة الغد ينتظرون فصعد حسان المنبر و بايع لمروان و بايع الناس و سار من الجابية حتى نزل بمرج راهط حيث الضحاك بن قيس نازل فجعل مروان على ميمنته عمرو بن سعيد بن العاص و على ميسرته عبيد الله بن زياد و جعل الضحاك على ميمنته زياد بن عمرو بن معاوية العتكي و على ميسرته ثور بن معن السلمي و كان يزيد بن أبي النمس الغساني بدمشق لم يشهد الجابية و كان مريضا فلما حصل الضحاك بمرج راهط ثار بأهل دمشق في عبيده و أهله فغلب عليها و أخرج عامل الضحاك منها و غلب على الخزائن و بيت المال و بايع لمروان و أمده من دمشق بالرجال و المال و السلاح فكان ذلك أول فتح فتح لمروان . ثم وقعت الحرب بين مروان و الضحاك فاقتتلوا بمرج راهط عشرين ليلة فهزم أصحاب الضحاك و قتلوا و قتل أشراف الناس من أهل الشام و قتلت قيس مقتلة لم تقتل مثلها في موطن قط و قتل ثور بن معن السلمي الذي رد الضحاك عن رأيه . قال أبو جعفر و روي أن بشير بن مروان كان صاحب الراية ذلك اليوم و أنه كان ينشد

  • إن على الرئيس حقا حقاأن يخضب الصعدة أو يندقا

. و صرع ذلك اليوم عبد العزيز بن مروان ثم استنقذ . قال و مر مروان برجل من محارب و هو في نفر يسير من أصحاب مروان فقال له لو انضممت إلى أصحابك رحمك الله فإني أراك في قلة فقال إن معنا يا أمير المؤمنين من الملائكة مددا أضعاف من تأمرنا بالانضمام إليهم قال فضحك مروان و سر بذلك و قال للناس ممن كان حوله أ لا تستمعون قال أبو جعفر و كان قاتل الضحاك رجلا من كلب يقال له زحنة بن عبد الله فلما قتله و أحضر الرأس إلى مروان ظهرت عليه كآبة و قال الآن حين كبرت سني و دق عظمي و صرت في مثل ظم ء الحمار أقبلت أضرب الكتائب بعضها ببعض . قال أبو جعفر و روي أن مروان أنشد لما بويع و دعا إلى نفسه

  • لما رأيت الأمر أمرا نهباسيرت غسان لهم و كلبا
  • و السكسكيين رجالا غلباو طيئا تأباه إلا ضربا
  • و القين تمشي في الحديد نكباو من تنوخ مشمخرا صعبا
  • لا يملكون الملك إلا غصباو إن دنت قيس فقل لا قربا

قال أبو جعفر و خرج الناس منهزمين بعد قتل الضحاك فانتهى أهل حمص إلى حمص و عليها النعمان بن بشير فلما عرف الخبر خرج هاربا و معه ثقله و ولده و تحير ليلته كلها و أصبح و هو بباب مدينة حمص فرآه أهل حمص فقتلوه و خرج زفر بن الحارث الكلابي من قنسرين هاربا فلحق بقرقيسياء و عليها عياض بن أسلم الجرشي فلم يمكنه من دخولها فحلف له زفر بالطلاق و العتاق أنه إذا دخل حمامها خرج منها و قال له إن لي حاجة إلى دخول الحمام فلما دخلها لم يدخل حمامها و أقام بها و أخرج عياضا منها و تحصن فيها و ثابت إليه قيس عيلان و خرج ناتل بن قيس الجذامي من فلسطين هاربا فالتحق بابن الزبير بمكة و أطبق أهل الشام على مروان و استوثقوا له و استعمل عليهم عماله ففي ذلك يقول زفر بن الحارث

  • أريني سلاحي لا أبا لك إننيأرى الحرب لا تزداد إلا تماديا
  • أتاني عن مروان بالغيب أنه مريق دمي أو قاطع من لسانيا
  • و في العيس منجاة و في الأرض مهربإذا نحن رفعنا لهن المبانيا
  • فقد ينبت المرعى على دمن الثرى و تبقى حزازات النفوس كما هيا
  • أ تذهب كلب لم تنلها رماحناو تترك قتلى راهط هي ما هيا
  • لعمري لقد أبقت وقيعة راهطلحسان صدعا بينا متنائيا
  • أ بعد ابن عمرو و ابن معن تتايعاو مقتل همام أمنى الأمانيا
  • و لم تر مني نبوة قبل هذه فراري و تركي صاحبي ورائيا
  • أ يذهب يوم واحد إن أسأتهبصالح أيامي و حسن بلائيا
  • فلا صلح حتى تنحط الخيل بالقناو تثأر من نسوان كلب نسائيا

. و قال زفر بن الحارث أيضا و هو من شعر الحماسة

  • أ في الله أما بحدل و ابن بحدلفيحيا و أما ابن الزبير فيقتل
  • كذبتم و بيت الله لا تقتلونه و لما يكن يوم أغر محجل
  • و لما يكن للمشرفية فوقكمشعاع كقرن الشمس حين ترجل

. و أما وفاة مروان و السبب فيها أنه كان قد استقر الأمر بعده لخالد بن يزيد بن معاوية على ما قدمنا ذكره فلما استوثق له الأمر أحب أن يبايع لعبد الملك و عبد العزيز ابنيه فاستشار في ذلك فأشير عليه أن يتزوج أم خالد بن يزيد و هي ابنة أبي هاشم بن عتبة بن ربيعة ليصغر شأنه فلا يرشح للخلافة فتزوجها ثم قال لخالد يوما في كلام دار بينهما و المجلس غاص بأهله اسكت يا ابن الرطبة فقال خالد أنت لعمري مؤتمن و خبير . ثم قام باكيا من مجلسه و كان غلاما حينئذ فدخل على أمه فأخبرها فقالت له لا يعرفن ذلك فيك و اسكت فأنا أكفيك أمره فلما دخل عليها مروان قال لها ما قال لك خالد قالت و ما عساه يقول قال أ لم يشكني إليك قالت إن خالدا أشد إعظاما لك من أن يشتكيك فصدقها ثم مكثت أياما فنام عندها و قد واعدت جواريها و قمن إليه فجعلن الوسائد و البراذع عليه و جلسن عليه حتى خنقه و ذلك بدمشق في شهر رمضان . و هو ابن ثلاث و ستين سنة في قول الواقدي . و أما هشام بن محمد الكلبي فقال ابن إحدى و ثمانين سنة و قال كان ابن إحدى و ثمانين عاش في الخلافة تسعة أشهر و قيل عشرة أشهر و كان في أيام كتابته لعثمان بن عفان أكثر حكما و أشد تلطفا و تسلطا منه في أيام خلافته و كان ذلك من أعظم الأسباب الداعية إلى خلع عثمان و قتله . و قد قال قوم إن الضحاك بن قيس لما نزل مرج راهط لم يدع إلى ابن الزبير و إنما دعا إلى نفسه و بويع بالخلافة و كان قرشيا و الأكثر الأشهر أنه كان يدعو إلى ابن الزبير

شرح نهج البلاغه منظوم

و من كلام لّه عليه السّلام قاله لمروان ابن الحكم بالبصرة، قالوا: اخذ مروان ابن الحكم اسيرا يوم الجمل، فاستشفع الحسن و الحسين (عليهما السّلام) الى أمير المؤمنين (عليه السّلام) فكلّما فيه، فخلّى سبيله فقالا له: يبايعك يا امير المؤمنين، فقال (عليه السّلام):

او لم يبايعنى بعد قتل عثمان لا حاجة لى فى بيعته انّها كفّ يهوديّة، لو بايعنى بيده لغدر بسبّته، اما انّ له امرة كلعقة الكلب أنفه، و هو ابو الأكبش الأربعة، و ستلقى الأمّة منه و من وّلده يوما احمر.

ترجمه

از سخنان آن حضرت عليه السّلام است كه در بصره در باره مروان ابن حكم بيان فرموده: گفته اند كه مروان ابن حكم در جنگ جمل اسير شد، امام حسن و امام حسين عليهما السّلام را در نزد حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام شفيع قرارداد، پس آن دو بزرگوار عرض كردند يا امير المؤمنين مروان با شما بيعت ميكند حضرت او را رها كرده فرمود: مگر مردان پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد (و بعد از آن در اين جنگ بيعت را شكسته تيغ بروى من كشيد) مرا به بيعت او حاجت نيست، زيرا دست دادن او بمن براى بيعت، مانند دست دادن يهودى است (كه به پيمان شكنى معروف است) و اگر با دستش بيعت كند، با دبرش حيله بكار برد (بند آن را مى گشايد) آگاه باشيد او را امارت و حكومتى است (در كوتاهى) مانند ليسيدن سگ بينى خود را، و او پدر چهار رئيس است، و زودا كه امّت از او و فرزندانش روز سرخ را ديدار نمايند (يزيد و سليمان و وليد و هشام پسران عبد الملك مروان بخلافت رسيده مردم را بانواع كشتنها و حبسها و زجرها بهلاكت رسانيدند).

نظم

  • چو مروان حكم آمد گرفتاربجنگ بصره در آن كين و پيكار
  • حسين و هم حسن از شاه مردان شفاعت گر شدند از بهر مروان
  • امير المؤمنين او را رها كردتو گوئى بر دو فرزندان فدا كرد
  • بگفتندش كزان سر خيل بدعت براى خود ستاند شاه بيعت
  • شهنشه گفت بعد از قتل عثمانبمن بيعت نمود او از دل و جان
  • سپس آن بيعت و آن عهد بشكست چو تار عنكبوت آن بند بگسست
  • مرا با بيعت او نيست حاجتكه قلبش هست پركين و لجاجت
  • كف مروان چنان دست يهوديست كه با پيمان و عهدش اعتنا نيست
  • بدست خويش اگر بيعت نمايدز حيلت با دبر بندش گشايد
  • ز ملك امروز اگر او بر كرانه است حكومت چند روزيش از ميانه است
  • چو آن مدّت كه سگ ليسد كثافتز بينى هست مروان را خلافت
  • زمان او چنين كم هست و كوتاه شود او حكمران ده روز و چار ماه
  • بدانيد او پدر بر چار مير استكه دين در عهدشان خوار و اسير است
  • الا زودا كزو و ز چار فرزندببينند امّتان بس زجر و بس بند
  • سمند جور در ميدان بتازندبخون و مال مردم دست يازند
  • پسرهايش كه بيباكند و سفّاكچو خونهائى كه مى ريزند بر خاك
  • مراد از چهار فرزندان مروان تو از عبد الملك آن چار ميدان
  • يزيد است و سليمان و وليد استهشام پست و بى دين و پليد است

منبع:پژوهه تبلیغ

این موضوعات را نیز بررسی کنید:

جدیدترین ها در این موضوع

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

رفتار و منش امام خمینی (ره) با دختران

در همۀ جوامع بشری، تربیت فرزندان، به ویژه فرزند دختر ارزش و اهمیت زیادی دارد. ارزش‌های اسلامی و زوایای زندگی ائمه معصومین علیهم‌السلام و بزرگان، جایگاه تربیتی پدر در قبال دختران مورد تأکید قرار گرفته است. از آنجا که دشمنان فرهنگ اسلامی به این امر واقف شده‌اند با تلاش‌های خود سعی بر بی‌ارزش نمودن جایگاه پدر داشته واز سویی با استحاله اعتقادی و فرهنگی دختران و زنان (به عنوان ارکان اصلی خانواده اسلامی) به اهداف شوم خود که نابودی اسلام است دست یابند.
تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

تبیین و ضرورت‌شناسی مساله تعامل مؤثر پدری-دختری

در این نوشتار تلاش شده با تدقیق به اضلاع مسئله، یعنی خانواده، جایگاه پدری و دختری ضمن تبیین و ابهام زدایی از مساله‌ی «تعامل موثر پدری-دختری»، ضرورت آن بیش از پیش هویدا گردد.
فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

فرصت و تهدید رابطه پدر-دختری

در این نوشتار سعی شده است نقش پدر در خانواده به خصوص در رابطه پدری- دختری مورد تدقیق قرار گرفته و راهبردهای موثر عملی پیشنهاد گردد.
دختر در آینه تعامل با پدر

دختر در آینه تعامل با پدر

یهود از پیامبری حضرت موسی علیه‌السلام نشأت گرفت... کسی که چگونه دل کندن مادر از او در قرآن آمده است.. مسیحیت بعد از حضرت عیسی علیه‌السلام شکل گرفت که متولد شدن از مادری تنها بدون پدر، در قرآن کریم ذکر شده است.
رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

رابطه پدر - دختری، پرهیز از تحمیل

با اینکه سعی کرده بودم، طوری که پدر دوست دارد لباس بپوشم، اما انگار جلب رضایتش غیر ممکن بود! من فقط سکوت کرده بودم و پدر پشت سر هم شروع کرد به سرزنش و پرخاش به من! تا اینکه به نزدیکی خانه رسیدیم.
Powered by TayaCMS