كلمات كليدي : شكاكيت، سوفيست، يقين،انواع شك، علم
نویسنده : محمد مهدي مومني
برهان و جدل از فنون منطقیاند که به کمک آنها میتوان دعاوی خود را به اثبات رساند. در برهان، هدف استدلال کننده رسیدن به حق و واقعیت است; امّا در جدل، هدف غلبه بر حریف و پیروزی در میدان مباحثه است، خواه دعوای مورد استدلال حق باشد یا باطل. افراط در استفاده از شیوهی جدلی، موجب رشد سوفیسم در یونان باستان (پنج قرن پیش از میلاد) و دست یافتن به موقعیتهای اجتماعی قابل توجهی شد زیرا پس از جنگهای ایرانیان در یونان حیات سیاسی قوّت و شدّت یافت و در آتن نوعی حکومت آزاد به وجود آمد و شهروندان توانستند، تا حدودی، در حیات سیاسی نقش داشته باشند. اگر کسی میخواست در مسائل اجتماعی توفیق پیدا کند به ناچار میبایست دعاوی حقوقی، سیاسی، فرهنگی و... خود را ـخواه حق، خواه باطلـ اثبات کند و لذا استفاده از شگردهای جدلی بسیار کارساز و کارآمد بود و، از این رو، استادان این فن، تعلیمات منطقی را به مردم میآموختند و سوفیستها در این زمینه گوی سبقت را از دیگران ربوده بودند. آنها استادان سیاری بودند که از شهری به شهری سفر میکردند و به کمک اطلاعات گوناگون خود در حوزهی ادبیات، تفسیر، شعر، فلسفه و دین، فن غلبه بر حریف و شگردهای آن را به مردم تعلیم میدادند. سوفیستها و افراد تحت تعلیم آنها وقتی دیدند با این تعلیمات میتوانند دعاوی گوناگون و احیاناً متناقض را اثبات کنند، کمکم بدین باور رسیدند که حق و باطلی وجود ندارد، بلکه هر ادعایی قابل اثبات و یا نفی است تا جایی که «پروتاگوراس»، یکی از چهرههای مشهور سوفیستها، اظهار داشت انسان، مقیاس همه چیز است.[1]
تعریف شکاکیت
کلمه شکاکیت معادل کلمه انگلیسی skepticism است که از کلمه یونانی skeptikous به معنای محقق، کنجکاو و جستجوگر گرفته شده است. یکی از تعریفهای جامعی که از شکاکیت شده تعریفی است که در دایرهالمعارف روتلج ذکر شده است؛ «شکاکیت دیدگاههایی را شامل میشود که به نحوی امکان دستیابی به معرفت را انکار میکنند، چه این انکار ناظر به امکان حصول معرفت یقینی باشد، چه ناظر به موجه بودن معرفت یا معقولیت آن و چه به این سخن که اثبات معرفت معقولتر از انکار آن نیست.»[2]
انواع شکاکیت
شکاکیّت را معمولاً به شیوههای مختلفی تقسیم مینمایند: یکی از مهمترین این تقسیمها این است که شکاکیّت را بر سه قسم میدانند؛
1- شکاکیّت از راه استدلال
2- شکاکیّت از راه استفهام یا شکاک سوالی
3- شکاکیّت از راه طرز تلّقی یا شکاک مزاجی
شکاکیت استدلالی یعنی فرد شکاک برای شکاک بودنش به دلیل و برهان منطقی استناد میکند. این قسم جالبترین و قابل توجّهترین صورت شکاکیّت است، زیرا در مباحث فلسفی ادعاهایی مورد توجّه قرار میگیرند که شکل فلسفی داشته و مبتنی بر استدلالهای منطقی باشند. صور دیگر شکاکیّت نیز برای توجیه شکاکیّت خویش چارهای جز توسل به استدلال و شواهد و قراین ندارند. شکاکی که تلاش مینماید تا از طریق استدلال ثابت نماید که معرفت در همه یا برخی از قلمروها ممکن نیست، مثل لالی است که فریاد میزند من لال هستم. چنین کسی نمیتواند استدلال کند بلکه در واقع او نمیتواند حکم کند و بهترین مقتضای چنین شکاکیّتی «تعلیق حکم» و در پیش گرفتن سکوتی طولانی در ذهن و زبان است.[3] شکّاک از طریق استدلال تلاش میکند تا استدلالهایی اقامه نماید که او را به این نتیجه برساند که: «معرفت ناممکن است» او سعی میکند تا با رعایت موازین منطقی، و با تکیه بر برخی مقدمات استدلالهایی را برای رسیدن به این نتیجه فراهم نماید.
در شکاکیت سوالی، برای اثبات عدم توانایی انسان در حصول معرفت استدلال نمیشود بلکه این شکاک از کسی که ادعا میکند گزاره p صادق است و به آن علم دارد، سوال میکند که چگونه به گزاره p علم پیدا کردی؟ اگر آن شخص بگوید به دلیل q، شکاک از او میپرسد چگونه به گزاده q علم پیدا کردی؟ و این فرایندآنقدر ادامه مییابد تا شخص از پاسخگویی و توجیه بنیاد معرفت خویش عاجز و ناتوان گردد، در اینجا شخص شکاک از عجز او استفاده میکند و تلاش میکند تا نشان دهد که تمام ادعاهای معرفت که از جانب مدّعی معرفت مطرح میشود، بی پایه بوده و ادعاهای او بر یک یا چند باور پایه مبتنی هستند که او برای داشتن آن باورها توجیهی ندارد. بدین ترتیب او با پرسشهای مکرّر خویش نشان میدهد که باورهای مخاطبش در یک نظام طولی اگر بطور دقیقی وارسی شوند، بر باور پایه یا باورهای پایهای متکّی هستند که مخاطب در باور به آنها توجیهی ندارد و در واقع بدانها «باور صادق موجّه» ندارد و همینکه اثبات شد او به آن پایه یا پایههای زیرین معرفت ندارد، اثبات میشود که او به گزارههای سطحی و میانی معرفت نداشته و کل سلسله طولی معرفت او بیپایه و بنیاد است.[4]
شکاکیت از راه طرز تلقی یا شکاک مزاجی: در واقع این شکاکیت نوعی وسواس و شکاکیت مزاجی و روحی است چنین شکاکی نه بر شکاکیت خویش استدلال میکند و نه از راه استفهام، مخاطب را در موضوع شکاکانه قرار میدهد، دیدگاهش بیشتر بیانگر یک «طرز تلّقی خاص» از شرایط و معیارهای لازم و کافی برای حصول معرفت است. او طرز تلّقی رایج را در باب معرفت، ساده لوحانه و آسانگیرانه دانسته و در این جهت به سختگیری و حزم اندیشی بیشتری معتقد است. او گمان میکند که اکثر مردم به چیزهایی قانع و مطمئن میشوند و در باب آنها ادّعای معرفت میکنند که آن چیزها شرایط لازم و کافی حصول معرفت را دارا نمیباشند. از دیدگاه چنین شکاکّی اکثریت مردم در باب معرفت معیارها و ملاکهایی (و در نتیجه شواهد و قراینی) را اتّخاذ مینمایند که نارسا و ناکافی بوده و حد نصاب لازم برای یقین آوری را ندارند. دیدگاه چنین شکاکّی آنگاه به شکاکیّت منجر میشود که او چنان در معیارهای حصول معرفت سختگیری کند که دستیابی به معرفت را برای انسانهای متعارف ناممکن و غیرقابل حصول گرداند. شکّاک مزاجی به انسانهای عادی و متعارف گوشزد میکند که شما انسانهای زود باور و آسانگیری هستید که در امر معرفت به اندک شواهد و قراینی اکتفا نموده و براحتی ادعای معرفت میکنید. او مدّعی است که برای رسیدن به معرفت معیارها و ملاکهای برتر و شواهد و قراین محکمتری مورد نیاز است (معیارهایی سختگیرانهتر و برتر از معیارهای رایج در نزد عموم مردم).
گستره شکاکیت و دامنه شمول آن
1- global skepticism : شکاکیّت فراگیر (جهانی، تمام عیار): این نوع از شکاکیّت عام و فراگیر بوده و تمام قلمروهای ممکن معرفت را شامل میشود بهطوری که هیچ نوع معرفتی در هیچ قلمروی قابل حصول نخواهد بود.
2- local skepticism :شکاکیّت منطقهای/ محدود: که این نوع از شکاکیّت تنها در قلمرو یا قلمروهایی خاص ساری و جاری بوده و امکان حصول معرفت را تنها در این قلمرو یا قلمروها انکار مینماید هر چند حصول معرفت را در سایر حوزهها ممکن و قابل دستیابی میشمارد. مثلا ممکن است این نوع شکاک دستیابی به علم یقینی را در حوزه اخلاق ممکن بدان اما در مورد گزارههای دینی که مربوط به امور مابعدالطبیعه هستند قائل به عدم امکان معرفت و یقین باشد.
ادوار شکاکیت
دوره اول که شکّاکیت قدیم نیز نامیده میشود، به سه بخش شکّاکیت سوفسطایی، پیرهونی و آکادمیک قابل تقسیم است. پروتاگوراس و گرگیاس از بزرگان شکّاکان سوفسطایی هستند. آنان سخنانی در انکار واقعیت و ردّ جزمیّت و علم به واقع دارند. ولی نخستین بار شکّاکیت توسط پیرهون به صورت مکتب فلسفی درآمد. شکّاکیت آکادمیک نیز در مکتب افلاطون رشد یافت.
سوفسطائیان: کلمه «سوفیست» یا «سوفسطایی» در ابتدا معنای مثبت و بسیار خوبی داشت، تا جایی که سوفسطاییان متقدّم احترام و اعتباری در میان عامّه مردم به دست آوردند و چنانکه مورّخان خاطرنشان کردهاند، کم نبوده است مواردی که آنها را به عنوان سفیران شهرهایشان انتخاب کردهاند؛ ولی با گذشت زمان، این کلمه معنای اصلی خود را از دست داد و بار معنایی منفی به خود گرفت.[5] سوفسطایی در معنای مجازی، به کسی گفته میشد که با چرب زبانی و مغالطه از آنچه میدانست نادرست است، بهقصد فریفتن دیگران دلیل میآورد و نتیجه میگرفت. هدف این گروه از شکاکان عملی بود، نه نظری. آنان هنر زندگی را میآموختند.
پیرهون: نخستین بار شکّاکیت توسط پیرهون به صورت مکتب فلسفی درآمد. به همین دلیل، وی را به عنوان «بنیانگذار شکّاکیت» میشناسند. پیرهون میگفت: ما فقط میتوانیم بدانیم که اشیا چگونه به نظر ما میآیند. اشیای واحد برای مردم گوناگون، متفاوت به نظر میآیند و ما نمیتوانیم بدانیم که کدام حق و درست است. در برابر هر قولی، قول مخالفی میتوانیم ارائه کنیم با دلایلی به همان اندازه معتبر. بنابراین، ما نمیتوانیم درباره هر چیزی مطمئن باشیم و مرد خردمند از حکم قطعی و راسخ خودداری میکند. بهتر است به جای اینکه بگوییم «این چنین است» بگوییم: «به نظر من چنین میآید» یا «ممکن است چنین باشد.»[6]
شکاکیت آکادمیک: در میان طرفداران سقراط و افلاطون، به استناد رسالهای از رسائل افلاطون به نام آپولوژی -رسالهای که در آن دفاعیه سقراط در دادگاه آتن گزارش شده است- شکاکیتی تاسیس شد که بعدها به شکاکیت آکادمی معروف گشت. تفاوت این مکتب با پیروان مکتب پیرهونی این بود که آنان بکلی تفکر را کنار گذاشتند و به جستوجو در علوم نمیپرداختند؛ ولی آکادمیان، اهل تحقیق علمی بودند و از بحث خودداری نمیکردند، اما از تحقیق و کاوش هیچگاه به نتیجه قطعی نمیرسیدند.[7]
دوره دوم: اگرچه با افول فلسفههای یونانی، مکاتب شکگرایی نیز برچیده شدند و اثری از آنها باقی نماند، اما ریشههای پوسیده آن در حدود قرن شانزدهم میلادی دوباره در اروپا جوانه زد و با ظهور شکّاکان دینی به ثمر رسید؛ زیرا قرن شانزدهم قرن احیای شکّاکیت بود و پیروی از پیرهون از جریانهای عمده فکری این قرن به شمار میآید و پرچمدار این شکّاکیت نیز شکّاکان دینی بودند. آنان هر جا که نتوانستند نظریات علمی را با معتقدات دینی سازگار کنند، آن نظریه را در معرض شک قرار دادند. از اینرو، به جرئت میتوان گفت: این شکّاکیت نه فقط بر ضدّ دیانت نبود، بلکه موافق آن و بر ضدّ فلسفه و علم بود. مونتنی و پاسکال مشهورترین کسانی هستند که برای دفاع از دین، متوسّل به شک شدهاند. مونتنی برای حمایت از دین، در همه چیز شک کرد و شک پیرهونی را با بیان علمی و تازه زنده ساخت. وی با تشکیک در یافتههای علمی، از اعتبار آنها کاست و یقین را در هیچ نظریه علمی جایز ندانست. به نظر او معلوم نیست آنچه مطابق علم امروز مسلّم گرفته شده است تا کی معتبر خواهد بود، و شاید علم فردا بیاعتباری آنها و اعتبار نظریههای دیگر را روشن سازد؛ چنانکه در طب، هندسه و کیهانشناسی چنین بوده است.[8]
دوره سوم: شکّاکیت جدید نیز با ظهور دیوید هیوم آغاز گردید و کانت نیز این شکّاکیت را ادامه داد. هیوم «تجربه» را تنها راه شناخت میداند و بدینسان، محکمترین پایههای شناخت، یعنی شناخت حضوری و بدیهیات عقلی، معتبر نمیداند، لذا چارهای ندارد جز اینکه به شناخت حسّی، که بیش از هر شناختی در معرض خطاست، تمسّک جوید. او وقتی حس و تجربه را در معرض خطا مییابد، دچار شکّاکیت شده، شناخت جهان خارج را امکانپذیر نمیداند. وی در اصالت دادن به تجربه به مرحلهای میرسد که سعی دارد همه چیز، حتی اصل «علّیت» را نیز توجیه تجربی کند، و چون نمیتواند چنین توجیهی کند آن را نفی میکند.[9]
دلایل شکاکان
در تمام دوره شکاکیت، شکاکان برای ادعاهای خود به استدلالاتی استناد کردهاند که ما مهمترین آنها را بصورت خلاصه ذکر میکنیم.
استدلال معروف به «مغز در خمره»
این استدلال که از جانب پاتنم مطرح شده مدعی است که فرض کنید اذهان ما اذهانی باشند مربوط به یک مغز و ما میتوانیم این مغز را در یک محیط زیستی شناور بدانیم که یک ورودی و یک خروجی دارد و دانشمندی فرضی وجود دارد که هر چیزی میخواهد به مغز ما میدهد و من در چارچوب خودم تصور میکنم که دارای باورهای صحیحی هستم در حالیکه آن دانشمند است که شرایط زیستیای را برای من فراهم کرده است و فرض کنید که آن دانشمند هرچه را که خود میخواهد و باور درست هم نیست به من القا میکند. عدم وجود چنین حالتی برای انسان نیازمند استدلال است. پس اگر نمی دانم مغز در خمره نیستم پس هیچ چیز دیگر نخواهم دانست.[10]
استدلال از طریق «خطا»
شکاک معتقد است انسان دائما در تمام علوم و معارفش در معرض خطاست. خطاهای فراوانی در امور محسوس و معقول از او به چشم میخورد. حتی در علوم دقیقی مثل ریاضی که بسیار واضح و روشن است گاهی گرفتار خطا میشود. حتی وجود یک مورد خطا نیز در زندگی موجب میشود که نتوان ادعای یقین و قطعیت کرد. ادراکهای درونی انسان نیز در معرض اشتباه است. توهمات انسان در حالت مستی یا بیماری گواه این مطلب است. این حالات، آدمی چیزهایی را که خیالی و موهومند، تصور میکند که واقعیاند و همانند تصورات واقعی برای او اطمینان حاصل میکنند. عقل آدمی هم گرفتار خطا و اشتباه میشود، به طوری که به آسانی نمیتواند از این اشتباهات آگاهی یابد؛ مثلا انسان در حال عصبانیت، یا خشم یا انفعالات شدید عاطفی، مطالبی را به عنوان دلیل مطرح میکند، مطالبی که در نظر دیگران نادرست است.
نقد و بررسی: در ادراکهای ما اعم از ظاهری یا باطنی خطاهایی رخ میدهد و گاهی اوقات هم به نادرستی استدلالهای خود توجه نداریم، اما وجود همین خطاها دلیل بر وجود حقیقت و یقین به آن حقیقت است چون تصور خطا مستلزم تصور حقیقت و مسبوق به آن است. نمیتوان تصوری از خطا داشت بدون آنکه این تصور در پی تصور حقیقت باشد. اساسا خطا وقتی وجود دارد که حقیقت و یقینی وجود داشته باشد.
استدلال از طریق «تجربه»
هیوم میگوید به استناد علم به موارد تجربه شده نمی توان به موارد تجربه نشده علم و معرفت یقینی پیدا کرد، چون معرفت ما به امور تجربه نشده یا نامشهود منوط است به تبیین و تعلیل تجربه جاری و ساختن یک قانون کلی که با آن بتوان اتفاق آینده را پیشبینی کرد اما قانون کلی دستنیافتنی است؛ یعنی نه از راه تجربه و نه از هیچ راه دیگری نمیتوان قانون کلی را به دست آورد.
نقد و بررسی: این استدلال بر اساس اصالت تجربه است و این که ما فقط از طریق حواس به علم و معرفت دست مییابیم. ما معتقدیم تنها راه رسیدن به علم و معرفت حواس نیستند بلکه امور عقلانی و گزارههایی ضروری و بدیهی وجود دارند که صحت آنها به ضرورت عقل اثبات شده است.[11] بهعلاوه این استدلال برای کسی که به اصالت تجربه معتقد نیست سودی ندارد چون به معرفتبخش بودن شهود معتقدند.
پاسخ نقضی به استدلال کردن شکاک
این استدلالها خود مبتنی بر چندین معرفت یقینی است، به عبارتی لازمه شکاکیّت، تکیه بر یقین است و گرنه فهم این که شکّی وجود دارد بدون اعتماد به یقین ممکن نیست. چند یقین منطوی در شکاکیّت عبارتنداز: یقین به نتیجه استدلال؛ یقین به وجود خطای اجمالی در حس و عقل؛ یقین به واقعیّت خارجی (و نپذیرفتن مطابقت معرفت با آن)؛ یقین و علم به صور ذهنی؛ اعتقاد به وجود دو منبع ادراکی حس و عقل که مرتکب خطا میشوند؛ اعتقاد به استدلال با شرایط صحت ماده و صورت آن؛ اعتقاد به باورهایی مثل استحاله اجتماع و ارتفاع نقیضین؛ زیرا اگر گفته شود این معرفت خطا است، دیگر نمیتوان عدم خطا در آن را همزمان پذیرفت. بنابراین ممکن نیست هیچ استدلالی به نفع شکاکیّت مطرح کرد و این معرفتهای یقینی را نپذیرفت؛ به عبارتی شکاکیّت با طرح استدلال، مدّعای خود را مبتنی بر شکاکیّت مطلق نقض کرده و به تعبیری شکاکیّت، خود گرفتار انتحار به دست خویش است.[12]