كلمات كليدي : تاريخ، عبدالمطلب، اصحاب فيل، زمزم، عبدالله، حضرت محمد(ص)
نویسنده : محسن محمدزاده
با تسلط "قصی" جد چهارم پیامبر(ص) بر کعبه و به دست گرفتن مناصب آن و استیلا بر دو رقیب دیرینهی خود(قبیلهی خزاعه و جرهم) که با سنت کردن بدعتها و خرافات، چهرهی مقدس کعبه و شهر مکه را آلوده کرده بودند،[1] فصل نوینی در تاریخ مکه رقم خورد.[2]
قصی مناصب مکه را بین فرزندان خود تقسیم کرد، به طوری که کلید و پرچم و ریاست دارالندوه از آن "عبدالدار" و سقایت و رفادت از آن "عبدمناف" باشد و در دسته عبدمناف، "هاشم" متصدی مناصب یاد شده گردید.[3] با آنکه برادر بزرگش "عبدشمس" زنده بود؛ ولی بعضی از منابع میگویند؛ هاشم و عبدشمس «دوقلو» بودند، اول هاشم متولد شد و سپس عبدشمس، در حالی که پاشنهی پای یکی به پاشنهی پای دیگری چسبیده بود، پس با تیغ آن دو را از هم جدا کردند و گفته شد میان فرزندان این دو برادر چنان بریدگی باشد که میان هیچ کس نبوده است.(در اشاره به اختلاف بنی هاشم و بنی امیه)[4]
سرانجام هاشم کارش بالا گرفت و بزرگواری یافت و قریش دو منصب آب دادن و پذیرایی از حاجیان را بر عهده وی گذاشتند. مطابق گزارشات تاریخی، سفرهای تابستانی و زمستانی قریش را او معین کرد که سفرهای زمستانی، سفر کاروان تجاری به «یمن» بوده و سفر تابستانی، سفر به «شام» و «فلسطین» بود.[5]
هاشم طی سفری در شهر «یثرب»(مدینه کنونی)، با زنی از طایفهی بنینجار، به اسم "سلمی" دختر "عمرو بن زید" آشنا شد و با او ازدواج کرد.
هاشم قبل از به دنیا آمدن دردانهاش، به شهر غزه در فلسطین کنونی سفر میکند که در شهر غزه بدرود حیات گفت و در همان جا به خاک سپرده میشود.
این مصیبت دیری نپایید و با به دنیا آمدن فرزند هاشم زندگی سلمی شکل تازهای گرفت. این فرزند، "عبدالمطلب" بود که نام اصلی او "شیبه" بود و بعدها به او "شیبهالحمد" میگفتند. او در مدینه متولد شد و به اختلاف مورخین، هفت سال یا بیشتر از عمر خود و دوران کودکی را در مدینه نزد مادرش به سر برد.[6]
در مورد آمدن شیبه به مکه دو نظر وجود دارد، نخست این که مطابق وصیت هاشم به مُطلب(عموی شیبه) این کار انجام شده و یا به واسطهی اطلاعی که مُطلب به وسیلهی بعضی از اعراب مکه به دست آورد، برای آوردن برادرزادهی خود(شیبه) به مدینه رفت، تا او را از مادرش بگیرد و به مکه آورد، نخست سلمی حاضر نشد؛ ولی مطلب پافشاری کرده، سرانجام پس از گفتگوی زیاد سلمی راضی شد و مطلب شیبه را پشت سر خود بر شتر سوار کرد و به مکه آورد. مردم مکه و قریش که از جریان مطلع نبودند و مطلب را دیدند که سوار بر شتر وارد شهر شد و جوانی را پشت شتر سوار کرده، گمان کردند او بندهی مطلب است که در یثرب خریداری کرده است و با خود به مکه آورده است؛ از این رو، وی را «عبدالمطلب» خواندند و این نام بعدها همچنان باقی ماند.[7]
مطلب که پس از مرگ برادرش هاشم صاحب مناصب او شده بود و ریاست قبیلهی خود را داشت، پس از چندی در سرزمین یمن در جایی به نام «ردمان» از دنیا رفت و منصبهایی که از پدرانشان بدانها رسیده بود، پس از مطلب به همان برادرزادهاش یعنی عبدالمطلب رسید و آن جناب در اثر بزرگواری و حسن تدبیری که در ادارهی کارها داشت، بزودی در میان مردم قریش، نفوذ کرد و محبوبیت زیادی به دست آورد و حوادثی مانند «حفرچاه زمزم» و داستان «اصحاب فیل» پیش آمد که سبب شد روز به روز عظمت بیشتر و مقام والاتری پیدا کند.[8]
اصحاب فیل
وقتی "ابرهه" در یمن قدرت گرفت، متوجه تقدس و مرکزیت مکه و احترام مردم از نقاط دور و نزدیک نسبت به این شهر و نقش اقتصادی آن شد و او علت آن را خانهی کعبه دانست؛ لذا در اولین اقدام، خانهای به شکل کعبه در یمن بنا نهاد. ولی مورد استقبال مردم واقع نشد، لذا بهترین راه را تخریب کعبه دانست، تا این رقیب را از بین ببرد و توجه مردم را به یمن معطوف کند. لذا لشکری آماده کرده، به سمت مکه به راه افتاد. بعد از آن که لشکر به حوالی مکه رسیدند، ابرهه پیکی فرستاد، تا با بزرگ اهل مکه گفتگو کند و خبر تخریب مکه را به او بدهد. پیک، نزد عبدالمطلب رفته و خبر را به او رساند، عبدالمطلب نیز به پیک ابرهه گفت، برو به ابرهه بگو، ما سر جنگ با شما را نداریم، چون توان آن را نداریم، اما در مورد تخریب خانه کعبه به ابرهه بگو، که این خانه، خانهی خدای ما و خانهی خلیل وی ابراهیم(ع) است، اگر خودش بخواهد از خانهی خود و خانه خلیل خود محافظت کند، میتواند و اگر نخواهد ما هیچ نتوانیم کرد.
چون عبدالمطلب پیش ابرهه رفت، هیبت و شکوه عبدالمطلب او را گرفت و ابرهه از تخت پایین آمد و نزد عبدالمطلب رفت و از او خواست که درخواست خود را بگوید. عبدالمطلب در جواب گفت که دویست شتر من در میان شتران غارت شده است که آن را به من برگردان، ابرهه از این سخن ناراحت شد و گفت من در مورد تو طور دیگری فکر میکردم، در حالی که ما میخواهیم خانهی خدا را تخریب کنیم، تو به دنبال شترهایت هستی؟! عبدالمطلب در جواب گفت: من مالک شترهایم هستم و میخواهم که آنها برگردند و آن خانه نیز صاحب و مالکی دارد که اگر بخواهد، میتواند و قادر است و گرنه از ما کاری بر نمیآید.
عبدالمطلب وقتی شتران خود را گرفت، به سوی مکه بازگشت و به مردم مکه دستور داد تا به کوهها بروند و اموال خود را نیز به همراه ببرند.
بعد از آن که مکه خالی شد، نزد کعبه رفت و حلقه کعبه را به دست گرفت و به دعا و تضرع مشغول شد و گفت: «بار خدایا! بندهی تو، اسباب و خانهی خود نگاه داشت و دست دشمن خود از آن کوتاه کرد، تو نیز دست دشمن خود از خانهات کوتاه کن تا چیره نشوند و بتان ایشان بر خانهی تو زیاد نگردد و قوت و شوکت ایشان بر شوکت تو، زیاد نشود. پس اگر فروگذاری تا دشمنان خانهی تو و قبله ما را خراب کنند، پس به ما بگو تا بعد از این در کجا تو را پرستش کنیم.»
سرانجام در سپیده دم روز بعد، سپاهیان حبشی آماده شدند که به مکه حمله کنند. ناگاه آسمان تاریک شد، تودهی عظیمی از مرغان در هوا آشکار شدند. هر یک سنگ ریزههایی در منقار داشتند، مرغان در حین پرواز سنگریزهها را بر سر مهاجمان فرو میریختند، از سربازانِ وحشتزده که اندامهایشان از بدنشان جدا شده و در دم جان میدادند، معدودی زنده ماندند و گریختند و به یمن بازگشتند و لاشههای خون آلود و گندیده آنها در کنار راهها بر جای ماند.[9]
حفر زمزم
بر طبق گفته مورخین، سالها پیش از تولد عبدالمطلب، بلکه قبل از استیلای قصی بن کلاب بر شهر مکه قبیلهای به نام «جرهم» بر مکه حکومت میکردند و سالها حکومت خود را بر آن شهر حفظ نمودند، تا اینکه در اثر ظلم و ستمی که افراد ایشان بر حاجیان و مردم آن شهر کردند، اسباب انقراض خود را فراهم ساختند و قبایل در صدد برآمدند، به حکومت آنان پایان دهند و سرانجام در جنگی که قبیلهی خزاعه با جرهمیان کردند، مغلوب آنان گشتند و از خزاعه شکست خوردند و پس از آن دیگر نتوانستند در مکه بمانند.
آخرین کسی که از طایفه جرهم در مکه حکومت داشت و در جنگ با خزاعه شکست خورد، شخصی بود به نام "عمر بن حارث" که چون دید نمیتواند در برابر خزاعه مقاومت کند و به زودی شکست خواهد خورد، به منظور حفظ اموال کعبه از دستبرد دیگران، به درون خانه کعبه رفت و جواهرات و هدایای نفیسی را که برای کعبه آورده بودند و از آن جمله دو آهوی طلایی و شمشیر و زره و غیره، همه را بیرون آورده و به درون چاه زمزم ریخت و چاه را با خاک پر کرد.
عبدالمطلب نیز پیوسته در فکر بود تا به وسیلهای بتواند جای چاه را پیدا کند و آن را حفر نماید و این افتخار را نصیب خود گرداند تا اینکه گفته شده روزی در کنار خانهی کعبه خوابیده بود، که در خواب دستور حفر چاه داده شد و جای آن را نیز به وی نشان دادند و این خواب همچنان دو بار و سه بار تکرار شد تا اینکه تصمیم به حفر آن گرفت.
عبدالمطلب زمزم را حفر کرد تا اینکه به سنگ روی چاه رسید، تکبیر گفت و همچنان پایین رفت تا به هدایای داخل کعبه که در آنجا دفن بودند، رسید(که بعدها همه آن جواهرات را برای در کعبه و زینت روی آن خرج کرد) تا اینکه به آب رسیدند و این کار را به پایان برد.[10]
نذر عبدالمطلب
گفته شده عبدالمطلب در جریان حفر چاه زمزم، وقتی مخالفت قریش و اعتراض ایشان را نسبت به خود دید و مشاهده کرد که برای دفاع خود تنها یک پسر بیش ندارد، با خود نذر کرد که اگر خدا ده پسر به او عنایت کند، یکی از آنها را در راه خدا و در کنار کعبه قربانی کند، خدای تعالی این حاجت او را برآورده کرد.
پس از آنکه پسران وی به ده تن رسیدند، یاد نذر خود افتاد، در میان آنان قرعه زد تا اینکه نام "عبدالله" درآمد. عبدالمطلب، دست عبدالله را گرفت، برای قربانی کردن کنار کعبه آورد که مردم مانع میشوند، در نهایت با پیشنهاد زن کاهنهای به جای عبدالله، صد شتر قربانی کردند.
بعضی از مورخین جریان نذر جناب عبدالمطلب را افسانه میدانند و آن را ساخته ذهن امویان میدانند که آن را برای حضرت علی(ع)ساختند، تا از فضائل اجداد حضرت بکاهند.[11]
رسول خدا در آغوش عبدالمطلب
عبدالمطلب صاحب ده پسر و شش دختر به نامهای، "عبدالله" پدر حضرت رسول و "ابوطالب"(که نامش عبدمناف بود)، "حمزه"، "عباس"، "زبیر"، "حارث"، "حجل"، "مقوم"، "ضرار"، "ابولهب" و دختران به نامهای "صفیه"، "بره"، "امحکم"، "عاتکه"، "امیمه" و "اروی" میباشند.[12]
پیامبر، پس از وفات پدر و سپری کردن پنج سال از عمر خویش در میان بادیه، به مکه بازگشت و تحت سرپرستی و کفالت جدش عبدالمطلب در آمد.[13]
عبدالمطلب به این فرزند خیلی علاقه داشت و به او محبت می کرد که سببش یکی یتیمی آن بزرگوار بود که عبدالمطلب بدین وسیله میخواست جبران فقدان پدر را برای نوه خود نماید، دوم مکارم اخلاق و تربیت و نبوغ و ادب این فرزند بود که جد بزرگوارش را شیفته خود ساخته بود و از همه اینها مهمتر اطلاعاتی بود که عبدالمطلب از روی تواریخ گذشته و گفتار کاهنان و دانشمندان درباره آینده درخشان و پرشکوه این فرزند به دست آورده بود و او را در نظر عبدالمطلب فرزندی بزرگ و پرشکوه جلوه میداد.[14]
گویند برای عبدالمطلب که بزرگ قریش بود، در سایه خانه کعبه فرشی میگسترانیدند تا روی آن بنشیند و فرزندان عبدالمطلب به احترام پدر اطراف آن مینشستند، گاهگاهی رسولخدا که در آن وقت سنین کودکی را پشت سر میگذاشت و شش یا هفت سال بیش نداشت، به کنار خانه کعبه میآمد و روی آن فرش مینشست، فرزندان عبدالمطلب که عموهای آن حضرت بودند، او را میگرفتند تا از روی فرش دور کنند؛ ولی عبدالمطلب آنان را از این کار باز میداشت و به آنها میگفت فرزندم را به حال خود بگذارید که به خدا سوگند مقامی بس ارجمند و آیندهای درخشان دارد و من روزی را میبینم که بر شما سیادت کند و مردم را به فرمان خویش در آورد و سپس او را میگرفت و در کنار خویش مینشانید و دست بر شانهاش میکشید و گونهاش را میبوسید. در این زمان که هفت سال یا به قولی شش سال از عمر رسولخدا میگذشت، اتفاق دیگری برای آن حضرت افتاد که موجب افسردگی خاطر و تأثر شدید آن حضرت گشت و سبب شد تا عبدالمطلب در نگهداری و حفاظت وی توجه بیشتری مبذول دارد و اظهار علاقه زیادتری به ایشان داشته باشد و آن حادثه مرگ ناگوار مادرش "آمنه" بود.[15]
وفات عبدالمطلب
مطابق مشهور هشت سال از عمر رسول خدا گذشته بود که عبدالمطلب چشم از جهان فروبست و اندوه تازهای بر اندوههای گذشته آن حضرت افزوده شد.[16]
عبدالمطلب در هنگام مرگ به اختلاف گفتار مورخان هشتاد و دو سال و یا صد و هشت سال و به گفته جمعی یکصد و چهل سال از عمرش گذشته بود. گویند از کارهای عبدالمطلب در هنگام مرگ این بود که دختران خود را گرد آورد و به آنها گفت: پیش از مرگ، بر من گریه کنید و مرثیه گویید تا آنچه را میخواهید پس از مرگ برایم بگویید، خود پیش از مرگ آن را بشنوم و دختران هر کدام مرثیهای درباره پدر گفتند و گریستند.
از "امایمن" نقل شده که گوید، رسولخدا به دنبال جنازه عبدالمطلب میرفت و پیوسته میگریست، تا وقتی که جنازه را در محله «حجون» بردند و در کنار قبر جدش قصی بن کلاب دفن کردند.[17]