نویسنده: شادی محمدی
کنکاش در اندیشه فیلسوفان غرب
یکی از مسائلی که همواره در بین فیلسوفان مطرح بوده است، راههای رسیدن به شناخت است. هر چند تعاریف متفاوت و مفصلی در رابطه با شناخت ارائه شده است، بهتر است در ابتدا این عبارت به آن صورت که مورد نظر این بحث میباشد، تبیین شود.
آنچه در طول تاریخ بشر همواره به آن توجه شده است، اهمیت عقل آدمی است در رسیدن به انواع علوم. این علوم شامل تمامی اطلاعاتی میشود که هر انسانی در طول زندگی با آن سر و کار دارد و آن را برای بهبود اوضاع خود به کار میگیرد. در بین این امور شناخت خدا و خود انسان و راههای دستیابی به سعادت از جمله مباحثی هستند که از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده اند. اما اینکه عقل آدمی با ویژگی ها و کاستی ها و بی شک خطاهای موجود در آن تا چه حد میتواند آدمی را در کامیابی و موفقیت او یاری بخشد، تردیدی برای افراد باقی میگذارد. در نتیجه این تردید ها بوده است که انسان را بر آن داشته که به چیزی به جز عقل نیز متوسل شود.
فردی که به وحی و آموزههای الهی اعتقاد دارد، در رسیدن به شناخت جایگاه خاصی را به آن اختصاص میدهد. پس با در نظر گرفتن مطالب ذکر شده دو راه در اختیار بشر قرار گرفته است که او را طی مسیر به سوی سعادت و شناخت یاری میکند. البته با در اختیار داشتن این دو روش همچنان اختلافهایی در بین متفکران وجود داشته است. تعیین جایگاه هر کدام از آنها و اعتبار و اثرشان نگرشهای متفاوتی را ایجاد کرده است.
رابطه بین عقل و وحی را میتوان با این سئوالات مطرح کرد که چه نوع شناختی از طریق وحی و از طریق عقل حاصل میشود. آیا وحی و یا عقل هر کدام به تنهایی قادر خواهند بود انسان را به مقصد نهایی که شایسته اوست برسانند. ارتباط این دو و نقش هر کدام در روند زندگی بشر چیست. شاید بتوان گفت از جمله کسانی که این مسئله را به شدت مورد بررسی قرار دادند، فلاسفه در قرون وسطی بودند. در مواجهه با این سئوالات و در رفع آنها چهار نگرش مختلف در دوران قرون وسطی و فیلسوفان آن زمان ایجاد شد.
دیدگاه نخست از نظرات ترتولیانوس ناشی شده است. خلاصه سخنان او را در قرن دوم میتوان در این جمله خلاصه کرد: «ایمان دارم زیرا محال است.» او و هم فکرانش تنها بصیرتی را معتبر میدانستند که از راه وحی و مسیحیت به دست آمده باشند. با وجود چنین آموزه هایی دیگر جایی برای ورود عقل بشری باقی نمی ماند. با نفی عقل عرصه بر میدان فلسفه هم تنگ تر شده بود. گاهی فلسفه در تعارض با وحی قرار میگرفت و پیروان این دسته بدون توجه به فلسفه، آموزههای دینی را صحیح میپنداشتند و در ادراکات ناشی از فلسفه را به کلی نادیده میگرفتند. آنان نظرات خود را اینگونه توجیه میکردند که اگر عقل بشر برای پیشرفت و تکامل او کفایت میکرد، تعالیم دینی و وحی جایگاهی در زندگی او نداشتند در حالی که خداوند این آموزه ها را با کمال ظرافت برای رسیدن انسان به هدف نهایی خود، به او عرضه کرده است. این گروه موضع افراطی با گرایش قوی به وحی و ایمان به آن دارند. بسیاری از برخوردهایی که از روبه رو شدن فلسفه و الهیات حاصل شده بود، توسط دسته اول هموار میشود. زیرا از این دیدگاه، اصولا رابطهای بین شناخت وحیانی و معرفت عقلانی وجود ندارد و یگانه راه شناخت در زندگی انسانها وحی است.
دومین دیدگاه متعلق است به آگوستینوس و پیروانش که عقل را در مرتبه پایین تری از وحی نهاده است. این گروه اهمیت و اعتبار عقل را به کلی نفی نکردهاند بلکه وحی را بر آن مقدم میدانند. پیداست اعتقادات این دسته نسبت به گروه اول از تعادل بیشتری برخوردار است. علاوه بر آگوستینوس میتوان از آنسلم به عنوان یکی از هواداران این تفکر نام برد. او معتقد است: «ایمان دارم که میتوانم بفهمم.» پس در نظر آنان شناختی که از طریق عقل حاصل میشود در سایه ایمان مسیحی تولید شده است. وحی کلام خداست و عقل بشر را خطاب قرار میدهد. اگر عقل افراد در درک کلام مقدس کوشا باشد، در نهایت و پس از مرگ قادر خواهد بود آن را به تمامی بفهمد و این خود پیروزی بزرگ انسان میباشد. آن چه در این دنیا نصیب شخص میشود پیش آگاهی و مقدمه ای است که نوید سعادت او را در آن جهان میدهد. از این رو شناخت عقلانی در پناه آموزههای دینی معنا یافته و در زندگی انسان ها مفید واقع میشوند.
سومین سنت متعلق به ارسطوییان است. در قرن دوازدهم و سیزدهم مکتب ارسطو در بین مسلمانان و متفکران اسپانیایی که تحت قلمرو مسلمانان قرار داشتند، رونق گرفته بود و طرفداران زیادی داشت. از طرفی اسلام نیز در تفکر آنان رخنه کرده و تثبیت شده بود. اما گاهی پیش میآمد که بین تعالیم اسلام و عقاید ارسطو تقابلی رخ دهد. در نظر آنان قرآن نماد وحی والهیات وهمچنین ارسطو نماد عقل و خرد آدمی محسوب شده و باید تعادلی در جهت رفع این تضادها و برخوردها اندیشیده شود. اینجا بود که آرای ابن رشد مطرح گردیدند. او وحی را مفهومی میدانست که به صورت کلمات عرضه شده بود و از این رو قرآن نیازمند تفسیر از جانب عقل بود. درست است که متکلمان و الهیون در آن زمان مشغول این امر مهم بودند ولی او انجام این کار را از وظایف فیلسوفان میدانست. زیرا تنها فلاسفه هستند که میتوانند برهان ها و استدلالات منطقی در تفسیر آیات و کلام الهی ارائه دهند. از نظر او موضع عقل و فلسفه به کلی از وحی و الهیات جدا بوده و در صورت بروز هر گونه اختلاف در این دو، تنها فیلسوفان حرفه ای و تعلیم دیده شایستگی لازم را برای دخالت و سپس رفع شبهات دارند.
گروه آخر در این دسته بندی افرادی بودند که سعی کردند مشکلات و اختلاف هایی را که در سه دسته وجود داشت، بر طرف کنند. در راس اینان قدیس توماس آکوئیناس بود که تاثیر ماندگاری در اندیشه متفکران آن دوره و پس از آن داشته است. تلاشهای او در ترکیب و تلفیق این نظرات تاثیر بینظیری در ساختمان نظام فکری فلاسفه گذاشته است.
توماس در ابتدا دو بنیان اساسی برای تفکراتش بنا نهاد. اول اینکه او به طور کلی فلسفه و وحی را از یکدیگر جدا کرد. شناختی که از وحی پدید میآید یک شناخت ایمانی و فوق طبیعی است در حالی که عقل انسان میتواند شخص را در مسائلی که حسی و طبیعی است هدایت کند. دومین اصل او این بود که بنیاد هر شناختی در انسان ها، تجربههای حسی او هستند.
شاید در مکتب آکوئیناس یک نوع دوگانگی بین دو شناخت مستقل یاد شده به چشم بخورد. اما ذکر این نکته ضروری است که توماس هر گونه شناختی را،بدون در نظر گرفتن اینکه از چه روشی به دست آمده است، شناخت خداوند میپندارد. وحی از طریق علت که همان خدا میباشد، آگاهی هایی را از بالابه فرد میدهد. در کنار وحی، عقل نیز با توجه به معلولات که شامل مخلوقات میشود، از پایین شناخت را ایجاد میکند. ولی همه این معارف حکایت از یک موضوع میکنند که آن هم خداست. آنچه از طریق وحی فرستاده میشود مستقیما در تماس با خالق است و آنچه که از پدیدههای طبیعی کسب میشود در جهت توصیف اوست. هیچ چیزی نیست که در ارتباط با خدا نباشد و از خدا حکایت نکند. پس هر دو راه شناخت هدف مشترکی را دنبال میکنند ولی هر کدام به گونه ای عمل میکند که مستقل از دیگری است.هرچند که توماس بین عقل و وحی جداسازی انجام داده است اما این بدان معنا نیست که ما در درک آموزههای الهی نیازی به عقل نداریم بلکه او الهیات را دارای فعالیتی عقلانی میداند. پذیرش آنچه از وحی به دست بشر رسیده است محتاج آن است که از طرف عقل مورد تایید واقع شود. او به صراحت اذعان میدارد که «ایمان مستلزم شناخت طبیعی است.»تفاوت هر چهار دیدگاهی که رابطه عقل و ایمان را در شناخت آدمی بیان میکردند در اولویتی است که به این دو داده شده است. در دسته اول این امر با نادیده گرفتن عقل صورت میگیرد. در سنت دوم تقدم وحی بر فلسفه مطرح میشود. در مکتب سوم جداسازی آن دو با ارجحیت عقل راه مناسب به نظر رسیده است. در نهایت در آخرین نظرات فعالیت هر دوی فلسفه و وحی در کنار هم ولی هر کدام در حوزه خود راه حل مناسب انگاشته میشود.